Sunday, December 19, 2010

کلوپ شوتز

دیشب به کلوپ هم جنس گرایان مرد رفتیم. من بین صد تا مرد راه میرفتم و هیچ کدومشون توجهی‌ به دامن کوتاه و تاپ من نمی‌‌کردند.یک پسر به دوست من پیشنهاد رقص داد .. دوست من که پسر بود برای اولین بار بین اون همه مرد که بهش خریدارنه نگاه میکردند راه میرفت..

بین مرد‌ها تک و توک دختر‌هایی‌ بودند که اون ها هم گرایش هم جنس داشتند. حس میکردم وارد دنیای جدیدی شده ام. دنیایی که مرد‌ها با هم می‌‌رقصیدند و زن‌ها با هم، دنیایی که انسان‌ها بعد از سالها مبارزه کردن و قربانی دادن برای خودشون ساختند.. من مثل آدمی‌ که از صد سال قبل اومده احساس آزادی و شادی برای اونها می‌‌کردم. دلم برای تک تک دختر‌ها و پسر‌هایی‌ که میشناختمشون و میدونستم در چه فشاری تو ایران دارند زندگی‌ می‌‌کنند به شدت سوخت. دیدن عشق بین ۲ تا مرد برام جدید بود.. دیدن بوسیدنشون.. رقصیدنشون و تمام احساساتی‌ که اونجا جریان داشت برای من تازه بود..

میخواستم صادقانه بگم که همیشه برای من هر دو جنس جذاب بودند.. از بچه گی‌‌ که تمام عکس‌های زن‌ها با لباس زیر قایمکی تماشا میشدند و بابا اجازه نمیداد شو‌های تلویزیونی و ویدیو‌های "تست نشده" رو ببینیم و ما تو اون‌ها زنهایی با لباس‌های زیر رو پیدا میکردیم که می‌‌رقصیدند و اولین درکمون از دنیای روابط جن سی‌ این بود که زن با لباس زیر تصویریه که هیجان ممنوعیی پشتش داره..

سالها طول کشید که من خودم رو همین طور که هستم بپذیرم.. حس کردم دیشب یک تجربه تازه تو دنیای من بود. من آزاد شدم و راحت به خودم نگاه کردم.. در تن‌ من تارهای عنکبوت تنیده شده بود.. در تن‌ من یک گوشه‌هایی‌ پوسیده بود.. علت تمام خواب‌ها همون پوسیده گی‌‌‌های تنم بود... علت تمام تخیلات ترسناک..

من از خودم راضیم.. من خودم رو دوست دارم.. من در تنم شادی دارم الان.. کاش میتونستم بشینم ساعت‌ها درباره احساساتی‌ که دیشب تجربه کردم بنویسم..

زن درون من دختر‌هایی‌ که لباس مردونه پوشیده بودند و طوری به من نگاه میکردند که خجالت میکشیدم رو دوست داشت.. زن درون من به رقص نرم سالسای ۲ تا مرد با لبخند نگاه میکرد. زن درون من از اینکه تو دنیای اون مرد‌ها جنسی‌ نبود احساس راحتی‌ میکرد.. احساس خودش بودن میکرد.. احساس اینکه از ایران.. از تو کوچه پس کوچه‌هایی‌ که بارها از طرف مرد‌ها تنه خورده بود لمس شده بود و احساس وحشت و ناامنی رو تجربه کرده بود در اومده و دیگه حتا ردّ نگاهشون رو رو تنش حس نمی‌‌کرد ذوق میکرد.. زن درون من برای چند ساعت احساس کرد مرد‌ها رو خیلی‌ دوست داره... دیگه اون مرز از بین رفت..

دوست دارم شهامت داشته باشم.. از دوستام و جهانی‌ که منو میبینه خجالت نکشم .. یک روز خالی‌ کنم اون جعبه یی که قفلش کردم یه جا قایم کردم بسکه ازش خجالت میکشیدم..

من از دوستم که با ظرفیت تمام دیشب منو همراهی کرد ممنونم. آدم‌های زندگی‌ من خوبند.. برای هزارمین بار اینو میگم..

به طور هم زمان که مینویسم کسی‌ هست که با یک حس شدید مذهبی‌ این نوشته رو میخونه.. و درباره اینکه من این رو مینویسم منو قضاوت میکنه.. من رو به جرم گناه کبیره به جهنم میفرسته و حتا اون موقع که من رو تو آتیش سوزوند آروم نمیگیره..من اما آروم اینجا مینویسم..

و آن کسی که نیمه ی من بود به درون نطفه من بازگشته بود
و من درآینه می دیدمش
که مثل آینه پاکیزه بود و روشن بود
و ناگهان صدایم کرد
و من عروس خوشه های اقاقی شدم ...

Friday, December 17, 2010

لحظه مرگ شیرین

امروز رفتم ویزامو تمدید کردم بالاخره.

فردا ۱۰ تا مهمون دارم. واسه صبحانه.. امشب میرم شنا و بدم خرید..

دیشب حدودای ساعت ۲ یه ساعت با سمانه تلفنی حرف زدم.. یه جایی‌ فک کردم مامان باباش شک کردن که دوست پسر پیدا کرده. آخه نصف شبی‌ رفته بود یه گوشه آروم تلفنی حرف میزد..

میدونی‌ الان دیگه فک کنم میدونم جریان چیه که اینقدر نمیتونم تنهایی‌ خوشی‌ کنم. البته اینکه میدونم دلیل نمی‌شه همه چی‌ درست شده باشه.. مسیر طولانی‌ در پیشه..

امروز تو راه داشتم فکر میکردم چند وقته رویا ندارم.. این خیلی‌ بده.. خیلی‌ بد، خوب دیگه آدمی که با سمانه حرف زده در اینجا شروع میکنه به رویا بافی..

یک کار خوب شیرین امروز کردم برا خودم.. اسم خودم رو تو یه کلاس نقاشی واقعی نوشتم..

یعنی‌ نمیدونی چقدر بعدش حس سبکی داشتم...انگار فقط ثبت نام کردنش یه بار گنده بود.

من خوب میشم، جواب این سوال رو هم پیدا می‌کنم و این تپه رو هم پشت سر میذارم..(کوه که نیست.. میگیم تپه) .

میدونی‌ .. من از اون آدم‌هایی‌‌ام که لحظه مرگ کار نکرده ندارم.. اون‌هایی‌ که از زندگیشون راضین. چشماشونو میبندند و با لبخند میمیرند.

Monday, December 13, 2010

monday...

1-دیشب رادیو فردا راجع به آزار جنسی‌ محارم یه برنامه یی پخش کرد.. از وقتی‌ شنیدمش تا وقتی‌ خوابم ببره گریه‌ام بند نمیومد.. ساعت ۱۱:۳۰ شب پوشیدم رفتم خونه دوستم. نمیتونستم خونه رو تحمل کنم.

2-از صبح هی‌ تو دلم میگم چقدر خوبه که پیشمه.. چقدر خوبه که هست.. تو قطار نشسته بود جلوم کتاب می‌خوند. کتابش رو تموم کرد.. من یاد بابام بودم که میگفت شما‌ها قدر منو نمیدونین.. چجوری می‌شه آدم‌ها قدر همو میدونن؟

شاید من یادم بره که اینقدر امروز قدر دان بودنش بودم..

3-امروز موقع ناهار فلورین میگفت یه مقاله هست که توش بررسی کردن آدم‌ها وقتی‌ تمرکز رو کاری که در لحظه میکنند ندارند خوشحال نیستند.. اثر متقابل happiness و concentration. میخواستم بگم اینهمه قدیمیا میگن در لحظه زندگی‌ کنید .. ما گوش نمیدیم..

پستی که توکا نوشته بود رو خوندم و عاشقش شدم.. یک لحظه رفتم تو دنیای اون و برگشتم

دوست دارم برم گروه درمانی. دوست دارم بشینم همه چیزیی‌ که ازشون میترسم رو برا یکی‌ تعریف کنم.اون آدم فقط منو سفت بغل کنه..

4-امشب میرم شنا.. شام میریم رستوران اندونزیایی . فردا شب هم دوستام میخوان برن یک تئاتر. پس فردا هم مهمونی‌ گروهمونه.

5-دوستان می‌خوام همینجا بهتون بگم اگه ۲۵۰۰۰ تومن (۲۱ یورو) بابت لباس زیر دادید هرگز پشیمون نمیشین. بیشتر از لباس مهمونی‌ پوشیدنش لذت داره. :) من علاقه‌ داشتم میتونستم یه عکس از خودم بذارم اینجا.. همتون مجاب میشدین!!!

Thursday, December 9, 2010

Xmass party 1


امروز یه حالی‌ از خواب پا شدم که خیلی‌ شکلش بد بود. یعنی‌ خودم به نظر خیلی‌ عادی بودم اما ظاهراً عصبانی‌ بودم. طلا قشنگ می‌دونه چجوری میشم اینجور موقع ها.. قیافم عصبانیه اما اگه یکی‌ بهم بگه به طور جدی انکار می‌کنم که عصبانیم.. خلاصه اینجوری روز شروع شد که ""خیلی هم خوبم!!!"" با همون لحن بخونین طبعأ!

امروز عصر مهمونی‌ کریست مس گروهمون بود(اونجایی‌ که بهمون پول میدن). نرفتیم آفیس، یعنی‌ رسما مجاز بودیم بمونیم خونه آشپزی کنیم..اینجوری که قرار شد هر کی‌ سهم غذای خودشو با خودش بیاره.. گرم درس کردن الویه شدم، یادم رفت چمه..

بدو بدو تو برف رفتم مهمونی‌! با کفش پاشنه بلند که زندگی‌ همینجوری سخت تره، حالا با یه ظرف الویه تو برف در حالی‌ که داری از قطار جا میمونی دیگه اصلا جای بحث نمیذاره..

تو مهمونی‌ اول هرکی‌ ۵ دقیقه راجع به مراسم سال نو در کشور خودش توضیح داد. منم یه پرزنتیشنی کردم از ۷ سین و غیره..(همه خوششون اومد)

بعدش هی‌ خوردیمم. هی‌ خوردیم.. هی‌ .. هی‌.. یه دوستی‌ دارم از کشور دشمن اشغال گر‌ که خیلی‌ مثل ما ایرانی‌ هاست.. یعنی‌ نمیتونم توضیح بدم .. باهاش که حرف می‌‌زنم انگار تو ایرنم. ممیفهمه.. این دوستم از هم آفیسی من خوشش اومد و کلا من در حال لذت بردن از عشوه گری این دختره واسه اون پسره شدم.. آخرش دختره مسیرشو با پسره یکی‌ کرد با هم رفتن!! من حس‌هایی‌ دارم که دوست دارم توضیح بدمشون اما حس می‌کنم نباید اینجا بگم..

من برگشتم خونه.. از وقتی‌ از همه خدافظی‌ کردم یهو خلع اومد به سراغم. همون خلعی که تو آلمان ، تو قطار میاد سراغت وقتی‌ اون اولاست که امدی.. خلعی که موقع بگشتن به خونه از سر کار حس میکنی‌.. خلعی که باهاته.. خلعی که یا یکی‌ میفهمتش. یا نه.. توضیح دادن نداره..

من تمام راه، تمام یک ساعتی‌ که تو راه بودم با خودم تحلیل کردم. رگه و ریشه کردم.. مامان و مامان بزرگمو آوردم وسط.. مساله عمیق شد.. ریشه دار شد.. هویتی شد.. من زن شدم.. احساس کردم هویتم رفت زیر سوال.. آخ نمیدونین چقدر فک کردم.. ترکیدم.. آخرش یک چیزایی‌ فهمیدم...

راستش میترسم هرچی‌ کشف کردم اینجا بنویسم، میترسم از دست بدمشون با افشأ کردنشون..

دوستان.. دچار بحران شدم. کاش ظرفیتم زیاد بود.. به آدم‌هایی‌ که مادرزاد با شعور هستن حسودیم می‌شه. به آدم‌هایی‌ که اعتماد به نفس و عزّت نفس دارن حسودیم می‌شه.. به آدم‌هایی‌ که قوی هستن و از پس تمام خلع‌ها شون بر میان حسودیم می‌شه. اه کاش من خدا داشتم. خدا یک مفهومه که به آدم از خود آدم خاطره میده. وقتی‌ دو بار میری سراغش .. انگار ۲ بار باخودت بودی.. با خودت و یک موجود دیگه یی خاطره داری.. بین خودتونه.

من می‌خوام یه اعترافی بکنم. خجالت میکشم ولی‌ میگم.. همه شب‌های که میام خونه و تنهام به محض رسیدن لباسامو در میارم مستقیم میرم تو تخت اونقد فیلم می‌بینم و تو اینترنت میچرخم که خوابم ببره.. قدرت بستن در کامپیوتر و یک ساعت یه کار دیگه کردن رو ندارم.. میترسم از سکوتی که حاکم می‌شه.. یهو همون خلع میاد.. پهن می‌شه تو خونه.. نمیذاره تا آشپز خونه برم شام بپزم.. نمیذاره یه صفحه کتاب بخونم .. نقشی‌ کنم.. زبان بخونم.. نمیذاره با خودم خاطره بسازم.. من از این خلع میترسم..چسبییدم دو دستی‌ به کانکشنی که دارم با جهان.. و آدم ها..

پری روزا کامپیوترم رو دادم روش یه‌چیزی نصب کنن.. شب موند موسسه.. میدونی‌ چیکار کردم؟ شب نیومدم خونه..

آیا خجالت نداره؟ آیا من به عنوان یک آدم نباید بتونم خودم رو سرگرم کنم؟ (اینا رو گفتم که خودم رو خجالت بدم.. شاید کار کرد!! )

البته امشب اولین باره بد اون همه فکر فلسفی‌ که کردم گرفتم آروم نشستم.. اتاقرو مرتب کردم غذای فردارو بستم گذاشتم یخچال.. ساک شنا رو بستم..

حالم در کلّ خوب نیست. (یعنی‌ من خوبم، الان از مهمونی‌ اومدم و شکمم پره و خوابم میاد) اما اونی که اون توئه باید یه کار سخت رو انجام بده.. کاری که بلد نیست.. تاحالا هی‌ از زیرش در رفته.. می‌دونه راحت می‌شه بپیچونه.. اما این مساله باید یه روزی حل بشه.. هر چی‌ دیر تر.. دردش بیشتر.

میرم بخوابم.



Monday, December 6, 2010

آخر هفته



گاهی‌ آدم باید تمام تلفن‌هایی‌ که بهش می‌شه و اصرار می‌شه که بره مهمونی‌ یا بار یا هر جایی دیگه ای تو هوای سرد رو رد کنه.. حتا اگه دلش خیلی‌ بخواد و دوستی‌ که از همه مهمتره خیلی‌ اصرار نکنه که بیا بیا.. آدم با اینکه دلش می‌خواد بره از سرما بترسه و بمونه خونه. وان حموم رو پر آب ولرم کنه و نترسه که پول انرژی زیاد میاد.. بره برای شروع آخر هفته نیم ساعت ریلکس دراز بکشه تو آب گرم.. بعد یه روز برفی..

بعدش بیاد یه سریال ببینه و یجایی نفهمه کجاش خوابش ببره.. آرام‌ترین خواب های جهان رو ببینه..

صبح با تلفن عزیزی از خواب پاشه و احساس کنه دوستاش به یادشن.. خوشی‌ کنه با این فکر که اون امروز به یاد من بوده.. بعدشم از صبح تا ظهر تمام کثیفی‌هایی‌ که گوشه و کنار خونه میدید و هی‌ قایم میکرد رو تمیز کنه.. آشغالا رو ببره بیرون. جارو کنه.. یه لوبیا پلوی واقعی‌ بار بذاره و زبان بخونه.. میدونی‌ یعنی‌ آروم‌ترین روز جهان رو با خودش تجربه کنه.. بیرون برف همه جا رو گرفته باشه و آفتاب زمستون از پنجره هی‌ بیاد و بره..

خیالش که از ناهار خوب و خونه تمیز و زبان آلمانیش راحت شد لباس خوبش رو بپوشه و بره تو برفا زیر آفتاب راه بره.. راه بره و حمیرا گوش کنه.. بذاره گاهی‌ دلش حمیرا بخواد.. بعدش بره یه پاساژ خوشگل و ۲ ساعت همه جاشو الکی‌ تو لامپای کریست مس و شلوغی آدم‌ها بچرخه، بستنی بخوره و شیر کاکائو.. آخرش یه سوتین مشکی‌ از حراجی به یک سوم قیمت بخره!! کیف کنه که چقد دنیا خوبه .. آرومه این آخر هفته..

پاساژ گردیش که تموم شد اون کار بزرگ که ۲ هفته هی‌ به خودش وعده داد رو انجام بده.. بره بلیت هری پاتر ۷ رو بگیره بشینه تو سینما و ۲ ساعت غرق جهان جادوگری بشه..تنها و با خودش..

من باید بگم چقد رویام بود هری پاتر رو تو سینما ببینم.. ببین از رویا انور تر.. یه چیز مثل اینکه از سالای‌ اول کارشناسی که هری پاتر رو شروع کردم حتا فکرشم رو هم نمیکردم که بشه رو پرده سینما دید.. اونم قسمت اخرشو..

اونقد خوشی‌ کردم.. اونقد.. که نمیدونین..

بعدش انرژیم اونقد زیاد بود که دلم نمیومد برم خونه.. آدم باید یه روزایی تا نهایت خوشی‌ کنه.. بچه‌ها مثل هر آخر هفته سرگرم بودن. تلفن زدن گفتن بیا. یه رستوران‌-بار مصری که میشد توش رقصید..حتا گاهی‌ خانومشون میاد با لباسهای فاخر عربی‌ میرقصه!! زنده!! خلاصه با نرگس یه عالم رقصیدیم و ساعت ۲ شب برگشتیم خونه.. بله یه روزایی آدم نباید شکّ کنه که جهان زیر پاهاشه.. وسط هری پاتر به این فک کنه که آخرش آدم خدا می‌شه و کیف کنه..

امروز یکشنبه با خانواده فولکر قرار داشتیم بشینیم دور هم معاشرت کنیم و برانچ (بین ناهار و صبحانه ) بخوریم.. بعدش من و اون پسرک بازی‌ کنیم و آلمانی‌ حرف بزنیم.. بزرگ شده بود نسبت به دفعه آخر که دیدمش.. نشست ۳ ساعت تو بغلم تکون نخورد که براش کتاب بخونم.. ۳ تا کتاب داستان آلمانی‌ خوندم و دلم ضعف کرد برا نشستنش تو بغلم.. ادمیزادیم دیگه.. لامصب قلب که نیست..بند نمی‌شه.. راحت میره..

خلاصه.. لذت‌هایی‌ تجربه کردم که اگه با جزییات بنویسم زیاد می‌شه.. الان می‌خوام برم سریال ببینمم.. برگشت از خونه فولکر رفتم مستقیم تو تخت و استراحت یکشنبه بعدازظهر کردم..

غم هام.. عصبانیت هام و خشم‌هایی‌ که یواشکی توی قطار و ثانیه‌هایی‌ که حواسم به خوشیم نبود اومدن سراغم .. همه تو اون استراحت بعدازظهر یکشنبه منو ترک کردند.. الان دوش گرفتم، شام خوردم و نشستم اینجا..

شام هم فقط سالاد خوردم با روغن زیتون...

خوبم.. خوش گذشت آخر هفته..

اروومممممممم هیش غمی ندارم اگه امشب بمیرم ..
شاید فردا خیلی بد بودم..دلیل نمیشه که..