Wednesday, January 26, 2011

همه دغدغه های من..

کاکتوس رو میزم جوونه زده.. یکی از آدم های اینجا که داشت میرفت گفت هرچی میخاین از وسایلم بردارین.. این کاکتوس رو با یه سری خرت و پرت از خونه اون آوردیم..
اونقد مریض و زرد بود که من بهش امیدی نداشتم.. چند بار هم از رو میز خونه پرت شد پایین..
آوردمش آفیس.. وسواس خاصی تو آب دادن به گیاهایی که اینجا دارم نشون میدم.. یعنی وقتی یه برگی یه چیزش میشه عذاب وجدان میگیرم که حتمن مقدار ابی که بهش دادم کم یا زیاد بوده..
خلاصه این کاکتوسه الان جوونه خار داره بسیار مقتدری زده که منو شاد میکنه.. در کنار همه کاری سختی که باید انجام بدم..

خوابم میاد (با ی گروهی میرفتیم ناهار .. یکیشون میگفت امروز خسته ام و خوا بم میاد.. مثله تو که همیشه خوابت میاد.. من چشام ۴ تا شد!!!).. چن وقت پیشه یکی از دوستام میگفت حوصله یاد گرفتن چیز تازه رو ندارم.. منم گفتم من یه جورایی حق ندارم از این حوصله ها نداشته باشم..
الان مجبورم ۲۰۰۰ خط کد رو بفهمم در کنار اینکه اصلآ زبان برنامه رو بلد نیسم..
نشستم یه کتاب کلفت رو میخونم که کار های سخت برنامه جینگلی رو بفهمم .. یعنی آیا روزی میرسه که بیام اینجا بنویسم از پس اون برنامه گنده بر آمدیم. بدک نبود؟؟؟

دیشب عصبانی بودم.. من باید برم پیش مشاوره .. بپرسم آدم باید چجوری عصبانی بشه که بعدش عذاب وجدان نگیره؟
دیروز پسره از صبح پیداش نبود تا شب. نه تل جواب میداد.. نه اومد آفیس.. نه هیچ خبری.
دیگه حدودای ۷ عصر من جدا نگران شدم.. گفتم حتمن سکته کرده مرده.. تا بیام به پلیس خبر بدم و زنگ بزنم خونشون تو ایران و باز جویی بشم و ... خیلی تخیل کردم تا رسیدم خونش.. از استرس یه حالی شده بودم . خلاصه هزار جور صحنه مرگ تجسم کردم تا برسم.
خواب بود آقا.. میخواست ببینه میتونه امشب بخوابه و پس فردا صبح بیدار شه؟؟؟ یعنی من بودم که میتونستم هزار جور بکشمش .. تا وقتی خوابم ببره عصبانی بودم.
من هر کاری کردم عصبانیتم بند نمیومد.. آخرش گفت ببین مطمئنی چیز دیگه ی اتفاق نیفتاده؟ میدونی هر چی سعی کردم نفهمیدمچرا اینقد بد عصبانی ام ..
دلم میخاست ازش انتقام بگیرم.. اون وسطا خوشحالی میکرد که نگرانش شدم..
پیف.. تا امروز ظهر عصبانی بودم.. البته صبح زود پا شدم بازم قهرمانی کردم زود اومدم آفیس.. یعنی ۹:۳۰ اینجا بودم.. اما تا موقع ناهار از این اعصابم خورد بو دکه چرا دیشب نمیتونستم خودم رو کنترل کنم..
این جور مواقه بابام میاد جلو چشم..
خلاصه ما امروز در حال بعد عصبانیت به سر بردیم که حال کما کان دل چسبی نبود..
ناهار هم جگر مرغ خوردیم با پیاز و پلو.. آشپزه مون خیلی خوبه.


1 comment: