Monday, July 16, 2012

خدا کند که بشود و این روزها تمام بشود

قرار دادم تمدید شد
نرگس اعتراض کرد که چرا وقتی تمدید شد نگفتی . دیدم راست میگه  من فقط غر زدم .. بعد که بهتر شدن ننوشتم ..

سلیقه موسیقی ام تغیر کرده، به قول پسره از لیلا فروهر و شهره به سمفونیک متال .
بعد  این موسیقی جدید به طور خیلی زیادی منو آرام میکنه. هیچ چیز کند تری هم جایگزینش نمیشه .. این فریاد هایی که یارو میزنه عین  وحشی ها ..

روحم هنوز بیرون از بدنم.. جایی میان زمین و هوا .. جایی که من خورشید رو مستقیم با چشم غیر مصلح دیدم سرگردنه . . جایی که من به روحم  گفتم تو برو. من میمونم. گه خوردم رسما .. چی جملات شاعرانه آدم رو ارضا میکنه وقتی آدم دد لاین داره؟

دیروز یک تاکی دیدم درباره اهمیت تمرکز در به کار گیری حافظه . به پسره گفتم من میخام روی یک چیزی (هر چی غیر تزم ) مدتی تمرکز کنم . یک ساعت خندیدیم.

این روزها دارم به یک روند لک و لک کنانی سی وی مینویسم و امروز بعد  از سه روز هیچ کاری نکردن اومدم که کار کنم .
حالا هنوز ولی به خودم اعتماد دارم . هنوز تهش به حرف های دلم گوش میدم و با دلم سر دعوا  ندارم. آدمیه دیگه . زندگی هم همینه. کسی قول نداده که همش خوب و شاد باشه ..

اخ کاش روح را زبان سخن بود .

Tuesday, July 10, 2012

برای خودم که گم شده بود و انا دستم رو گرفت

قرار دادم تا پایان سپتامبره و استادم قولی که بابت تمدید بهم داده بود رو کنسل کرد، فقط دو و نیم ماه پول دارم و ویزا ..
صرفا چشمم بازه و به جهان خیره شدم .
به تمرکز احتیاج دارم تا بتونم خودم رو جمع  کنم .
شاید  برم یک پست داکی یک سال. شاید تند تند اپلای کنم برای کار، این وسط  باید تند تند تز بنویسم . گیجم ..
روحم  از بدنم رفته .  حسی به جهان اطراف ندارم. انگار که در خواب راه میرم . انگار که همه زندگیم در خواب راه میرفتم .
دلم میخاد پسره بیاد. دلم میخاد یک هفته از زندگیم مونده باشه و کنار اون بخوابم تا زندگیم به اتمام برسه.

سفر منو به یک چیز مهمی رسوند. من اندوه زیادی تجربه کردم در ٦ ماه گذشته. اونقدر غمگین بودم که به غمگین بودن عادت کرده بودم. عادت کرده بودم که همه چی معمولی و غمگین  باشه. و من در یک پوسته آروم تز بنویسم. تو سفر یک لحظه هایی بود که من واقعن از ته دل شاد بودم . واقعا فکر کردم زندگی کردن ارزشش رو داره. حسی که ماه ها بود نداشتم.. حتا تو امریکا نداشتم. حتا وقتی بابا بود هم.. رفتن بابا پوچ کرد زندگی رو برام .

پسره کجای زندگیم بود.. جایی که من دو دستی بهش چسبیده بودم تا نیفتم.. آدمی که من به امید اون روز هام رو شب میکردم.. شادمانی که پر از احساسات پیچیده بود.. گاهی خیلی خیلی پیچیده. گاهی فکر میکردم من عاشق نیستم.. فقط وصل هستم.. فقط میخام باشه تا من آخرین دلیل ام رو از دست ندم. بار ها بهش گفتم که اگه نبود برمیگشتم ایران.. اگرچه اعتمادم رو به بودنش از دست داده بودم .. درست بعد  مرگ بابا .. من یک عالمه چیز رو با هم از دست دادم. اما به خودم گفتم اگه این ها ای که دارم هم نباشند دیگه دلیلی برای ادامه زندگی نمیمونه..به بودن پسره خیلی بیشتر از هر چیزی عادت کردم . مثل بودن هوا ..

امروز صبح که بیدار شدم حس کردم احتیاج دارم که خودم رو که گم کردم.. نمیدونم چشه و کجاست پیدا کنم. این سفر به من قدرت زیادی داد.. به من احساس توانایی داد.. توانایی دیدن خودم..


پیوست. یک دقیقه خیلی تلخ با خودم. که حتا با بهترین سفر های زندگیم پاک نشد، فکر نمیکنم هرگز هم پاک بشه.. 
دلم میخواد بابا نمرده بود . امروز داشتم فکر میکردم اگه من خونه بودم حتما زورش میکردم بعد  از سکته ناقصی که هفته قبل کرده بود بره دکتر. همیشه به من گوش میداد. من میتونستم بفهمم اوضاع  بحرانیه . چند بار دیگه هم تلفنی همه رو زور کرده بودم ببرندش دکتر. تمام آزمایش ها رو زور کرده بودم بده..  تهمینه ازش میترسید. تهمینه ته وجودش خیلی ازش حساب میبرد.. خیلی  حریفش نمیشد. اما من حریفش میشدم. مامان هم اصلا چند سالی بود که باهاش قهر کرده بود. تمام دیالوگشون یک دعوای  طولانی مدت بود..
بچه ها.. بچه ها مردن آهسته آهسته یک نفر رو دیدند و دیدند که هیچ کس هیچ کاری نمی کنه .. بابا این اواخر خیلی حرف های نا امیدی میزد.. خیلی گریه میکرد..برای من دلتنگ میشد گریه میکرد.. برای مامانی دلتنگ میشد عین  بچه ها ای دور از خونه مونده گریه  میکرد.. ترسیده و گم شده.. بچه ها تماشاش میکردند آدم بزرگ زندگیشون شکسته و عذاب میکشیدند..
 نشستن و تماشا کردن چجوریه .. به خدا بابا زنده میموند اگه میرفت دکتر و یک ماه بستری میشد تا قند و چربیش بیاد پایین .. شاید  یک جراحی قلب میکرد.. چرا ما اینقدر از بی پولی میترسیدیم.. چرا ما اینقدر تنها و به حال خود مونده بودیم . چرا اینقدر ترسیده بودیم؟

............ اینجا من از هم پا شیدم.. بغضم ترکید.. بلند ..به انا گفتم چن دقیقه بغلم میکنی .. و اون منو آروم کرد.. مثل یک مادر خیلی با تجربه.


Monday, July 9, 2012

مرور

پست هام رو دوره کردم که یادم بیاد زندگی تو برلین چه شکلی بود
از یک جایی به بعد  دیگه نوشته هام  رو دوست نداشتم .. قبل سفر رو میگم...آخرش فکر کردم کلا شاید احتیاجه که یا فقط اتفاق ها رو بنویسم یا فقط احساساتم رو.. 

اینجوری که ی خورده از هر چی اینجا میزارم یکم عجیبه . وقتی خودم دوره اشون میکنم میبینم خوب نیستن . یا همه احساسات رو اونجوری که بودن ننوشتم یا همه چیزایی که رخ داد رو... یعنی خوب طبیعی  اه .

رفته بودم نوشته های قبل رفتنم رو بخونم .. دیدم که حرف های مربوط به پسره خیلی سر بسته اند.. انگار دارم زوری برای یک سری آدم از زندگیم میگم که هی باید حواسم باشه مرز ها رو رد نکنم. من میخاستم جوری باشه که هر وقت خاستم یادم بیاد بشینم بخونم و تصویر دقیق اون روزها  بیان جلو چشام . اینجوری فقط چند تا چیز کلی یادم میاد و اون لحظه ای که داشتم مینوشتم..

Sunday, July 8, 2012

پس از سفر

برگشتم خونه .
جهان ام باز تکون خورد..  دیشب شب آخر نشستم دم غروب تو ساحل که طبق عادت همیشگی جمع  بندی کنم سفر رو.. یاد گرفته هام رو .. 
سفر خیلی برای من بزرگ بود.. شاید  اولین سفری بود که از بس در لحظه زندگی کردم و تفریح  کردم که یک اثری رو روح من گذاشت .. امید وارم حالا حالا ها در نره . میخام نتایجم رو اینجا بنویسم .. اما مطمعنم که به نظر میرسه نتایجم خیلی جدی تر از سطح تفریحاتم بوده..

من اسب سواری واقعی کردم عین وقتی بود که وقتی بچه بودم بابام منو میزاشت رو شونه هاش..... غواصی واقعی کردم .. پیاده روی کردم در حد تیم ملی... شنا کردم خیلی خیلی خیلی .. تو آبهایی که از شدت شفافیت پاهات رو میدیدی رو زمین.. با ماهی ها شنا کردم... باور کردنی نبود...
باد آدم ها صمیمی شدم ظرف یک هفته.. جوری که خداحافظی با اشک و اه و بساتی بود که بیا و ببین.. بعد های  به هم میگفتیم چه اخلاق های خوبی در هم دیدیم.. یک خاله بازی .. من اصولا هندی ها رو دریافتم .
یک شب هم ما خودمون یک پارتی راه انداختیم.. پول جمع  کردیم پیتزا و آبجو خریدیم واسه ٤٠ نفر.. یعنی فضای خود فوق برنامه بود.. منم که اون جلو... یک روز انگار برگشتم به دوره لیسانس..
یک استاد ابلهی هم اونقدر به من تیک زد و جلو این و اون خودش رو ضایه  کرد که وقتی شلوارم تو اتاق لباس شویی موسسه گم شده بود یکی از بچه ها نظر داد که اون استاده برداشته... ترکیدیم از خنده سر ناهار ... مرتیکه رسما ٥٠ سالش بود...

در آخر من خاطره خوبی از کشور فرانسه و زبان فرانسه برام موند.. اونقدر که برگشتن به برلین برام پر از احساس ناخوشایندی بود....
حالا نتایج بمونه... شاید برای خودم... بهتر باشه ..


Sunday, July 1, 2012

اینجا یادم اومده که آدم ها کسل کننده و تکراری نیستند.


نشسته ام تو ی رستوران کوچیک و خیلی ارزون به اسم منهتن کافی و ناهار خوردم . سفارش دادم برام یک نوشیدنی بیاره به این بهونه که بیشتر اینجا بشینم . هوا خیلی گرمه . الان نوشته ٣٠ درجه اما من بیشتر حس میکنم. شاید  به دلیل رطوبت باشه .

بیشتر آدم های گروهمون رفتند با قایق این اطراف رو بگردند و من نرفتم . فکر کردم مگه چی آدم میبینه. همین دریا و جزیره ها که اینجا هم هستند. اما الان این آقای رستورانی به من گفت که تماشای  صخره های قرمز (اسکاندولا) توی  آب رو از دست دادم و خیلی چیز تماشایی بود . خب راستش من اینقد این روزا تماشا کردم که ارضا ام .
دیروز با یک پسر فرانسوی آشنا شدم که ژاپن دکترا میخوند . یک دختر آمریکایی هم دیدم که خیلی روان ژاپنی حرف میزد و مغز من اصلا نمیتونست قبول کنه یک آدم بلوند  اینجوری زبان ژاپنی با همه آواها و پستی بلندی ها رو درست حرف بزنه.. کف کردم و بهونه هایی که برای آلمانی حرف نزدن برا خودم میشمردم همه فر خوردند.

دیروز دوباره رفتم دریا و یک عالمه  ماهی ژله ای (jelly fish ) دیدم . این ماهی ها سمی هستند و چند تا از بچه ها رو موقع شنا نیش زدن . اما مثل اینکه اگه بهشون حساسیت نداشته باشی جای نیش فقط ٥ دقیقه میسوزه و بعد  فقط قرمز میمونه .

دنیای زیر آب خیلی خیلی متفاوته . من همش با این عینک  شنا میرم اون زیر سنگ ها و تو آب شفاف اینجا  ماهی های دسته جمعی رو میبینم و کف میکنم. هر با ر هم که ماهی ژله  ای میبینم انگار که اژدها دیدم. دیروز موقع شنا یکی از بچه ها  دا شت وارونه کف دریا شنا میکرد و من با دیدنش یک هو پنیک کردم ویک ان تصور کردم هیولایی که در دریا زندگی همینه .. چون یک هو با چشم باز و مثل یک جسد سفید کف دریا زیر پای من ظاهر شد.. یک جیغی زدم که از زیر آب صدام رو همه شنیدن.. سکته کرده بودم رسما ..
یک جور موجود هم هست که به سخره ها میچسبه و سیاه و تیغ تیغی و گرده و رایج ترین اتفاق اینجا اینه که پات رو وقت شنا  بزاری روشون . نک  تیغ هاش تو پات میشکنن و رسما اونقدر میسوزه که نگو . بعد  باید بشینی همه تیغ های تیز رو از پات در بیاری.
اون دختره که آمریکایی بود ژاپنی حرف میزد این بلا سرش امد و من ٢ ساعت نشستم براش در آوردم . عجیب این بود که یک روز رو اون پا راه رفته بود ولی از کسی کمک نخواسته بود. بعد   من بهش گفتم بشین بابا در بیارم .. پوست کف پات روش کلفت میشه دیگه در اومدنی نیستندن بعد  هی میسوزن . یک جورایی اخلاقش به نظرم ژاپنی شده .

یک پسر هندی دیدم که به نظرم کول  ترین آدم هندی دنیاست . نه دوست مسعود رو نمیگم . اون خیلی حرف میزنه . این یکی دیگه است . امریکا درس میخونه و شخصیتش طنزش و نحوه نگرشش به دنیا واقعا خوبه . آدم اونقدر باهاش راحته که نگو .
اینقدر تجربیات مشترک مون رو درباره امریکا و ایران و هند و دکترا خوندن و روحیه علمی و غیر علمی و زندگی اجتماعی شیر کردیم و لذت بردیم که نگو .. حالا قراره بره زوریخ. بهش گفتم که با پسره آشناش میکنم .

در آخر این که از حق نگذاریم این فرانسوی ها موجودات خیلی جذابی هستند با اون زبان سکسی*  به سان اواز خوندن و پوست آفتاب سوخته تیره و موهای طلایی و چشمای روشن یکی از زیبا ترین دسته آدم هایی هستند که تا حالا  دیدم . اصلا نمیشد من فرانسوی باشم ؟؟
* به قول فرزانه وقتی حرف میزنند انگار دارند بوس میفرستند !!!

همینا دیگه .. تماس نیمچه استاد م بهم ایمیل داده و گفته که فصل هایی که براش فرستادم پر از ایراد های گرامری ه . مطالبی که نوشتم از نظر محتوا خوبه اما باید بدم یکی برام بخونه و صحیح کنه .

خوبم و نمیدونم وقتی برگردم برلین چقدددر دلم برای دریا و آفتاب تنگ بشه .. اینجا صبح ها تز مینویسم عصر ها میرم تو آب . برگردم برلین از صبح تا عصر باید تز بنویسم و از آب هم دیگه خبری نیست . باید خیییییلی استفاده کنم پس . 

در یک هیجان شیرینی وقتم میگذره . دوس ندارم اینجا تموم شه . نمیشه اینجا زندگی کرد ؟؟ (بفرما پر رو شدم )