Friday, July 27, 2018

ای درد تواَم درمان، در بستر ناکامی


عکس از دریاچه وَن زی - برلین  

 یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم
خود را چو فرو ریزم با خاک در آمیزم
و گرنه من همان خاکم که هستم
یک روز سر زلف بلُندَت چینم، بهر دل مسکینم، اینم جگرم، اینم، اینم
یک روزکه باشم مست، لایعقل و تُرد و سسست،
یک روز ارس گردم، اطراف تو را گردم
کشتی شوم جاری، از خاک بر آرم تو، بر آب نشانم تو، دور از همه بیزاری...
دریای خزر گردم (هِی)، خواهی تو اگر جونم
محصول هنر گردم، خواهی تو اگر جونم
یک روز بصر گردم، یک روز نظر گردم، پانصد سر سر در گم...
ای وای، ای وای، ای وای...

حبل المتین گیست، جمعا به تو آویزیم
لاتفرقوا واعتصمو، لاتفرقوا واعتصمو، لاتفرقوا واعتصمو...
واعتصمو بحبل الله جمیعا و لا تفرقو، جمیعا و لا تفرقو
واعتصمو بحبل الله جمیعا و لا تفرقو، جمیعا و لا تفرقو
واعتصمو بحبل الله جمیعا و لا تفرقو...
واعتصمو بحبل الله واعتصمو بحبل الله
واعتصمو بحبل الله جمیعا و لا تفرقو...

یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم...
یک روز دو چشمم خیس یک روز دلم چون گیس
آشفته و ریساریس بردار دگر بردار
بردار به دارم زن از روی پل فردیس...

دریای خزر گردم، خواهی تو اگر جونم
صد سینه سپر گردم، خواهی تو اگر جونم
یک روز بصر گردم، یک روز نظر گردم، پانصد سر سر در گم...
ای وای، ای وای، ای وای...

ای درد تواَم درمان، در بستر ناکامی
و ای یاد تواَم مونس، در گوشه ی تنهایی
و ای خاطره ات پونز، نوک تیز ته کفشم
این صندل رسوایی، این صندل رسوایی
گرگی تو و میشم من، جمعا به تو آویزیم
آب است و سریشم من، جمعا به تو آویزیم
اُگزاز و دیازپامی، جز زلفت آرامی
چون زلف تو نا آرامم، رسوا و پریشم من...
سِشُوار، سِشُوار، سِشُوار...

دریای خزر گردم (هِی)، خواهی تو اگر جونم
محصول هنر گردم، خواهی تو اگر جونم
یک روز بصر گردم، یک روز نظر گردم، پانصد سر سر در گم...
ای وای، ای وای، ای وای...

Monday, July 23, 2018

شرکتی که مدرسه شد


از اون روزهای سرگردانیه. اینجوریه که وقتی زندگی روی خوش اش رو نشون میده همه چی خوب و خوشه. اما روی سختش که میاد هر روز میگی ای کاش هنوز دیروز بود. اینجوری تا هفته پیش دغدغه ام یک چیز بزرگ بود الان اون چیز بزرگ به اندازه ای کم اهمیت و ناچیزه که حتا وجودش هم از یادم رفته.
 دغدغه امروز بزرگتر از دیروز کوچک تر از فردا. 

ساناز و سروناز امروز جداگانه حالم رو پرسیدن و جویای این شدن که چرا به مسیج خوش حال چند روز پیششون جوابی ندادم .. ساناز از پروژه هیجان انگیز تابستونیش گفت و سروی از زبان آلمانی و اولین انشایی که نوشته! واقعا کم اهمیت ترین چیزایی که ممکن بود بهشون فکر کنم. 
 هروقت حالم خیلی بده به دو قلو ها میگم سرم خیلی شلوغه. اون ها هم فک میکنن روزی ۱۸ ساعت کار میکنم که وقت نمیکنم به یک مسیج جواب بدم. واقعیت اینه که جواب دادن به مسیج اونها آخرین کاریه که تو دنیا حوصله میکنم انجام بدم. دوتا دانشجوی  پرانرژی که دنیاشون هنوز خیلی جای تجربه کردن داره و هر روز میرن ورزش و کلاس زبان و اینقدر فعالن که از تحمل من خارجه.. تازه در شرایط کنونی ایران ..

مسیج سروناز راجه به این بود که همه چی اونقدر گرون شده که مردم مغازه ها رو از ترس گرونی بیشتر خالی کردن.. آیا ما هم بریم ۱۵ میلیونمون  رو از بانک برداریم یا نه ؟ عزیزم.. ۱۵ میلیون ناچیز پول فروش زمین مامانی که از عمو کندیم. نگران پوله ! میگه مردم دارن تند تند همه چی میخرن و انبار میکنن که ممکنه ۲ هفته دیگه خیلی گرون شه و نتونن بخرن. 
این وسط هیچ ایده ای ندارم که بعد چی میشه .. نگران آینده اون دوتام .. اینکه چطوری از ایران در بیان ..  

دیگه این روز کاری هم به اتمام رسیده . اینکه میدونم قراره یک سال دیگه هم سر همین کار بمونم بهم یک تلنگر بزرگ زد. اونم اینکه "همینیه که هست" .
حتا خواب دیدم که یک شنبه اومدم شرکت که یک سری کار انجام بدم, شرکتمون شکل کلاس های مدرسه شده با نیمکت.. کلاس خالی بود با لپ تاپم نشستم پشت یک نیمکت.. کمتر از چند دقیقه ریس اومد وکلاس پر شد و هر کس با لپتاپش پشت نیمکت نشست  رو به تخته سیاه. رییس هم از اینکه من یکشنبه رفتم سر کار از خوشی مدام لبخند میزنه .

عجب خواب کلاسیکی ! اینکه هر روز میام سر کار وظیفه امه مثل وظیفه یک دانش آموز ! شاید هم خوابم میگه اینجا مدرسه ایه برای یاد گرفتن درس های آسون و سخت زندگی . در هر حالاین واقعیت که اینجاتو این شرکت میمونم یعنی دیگه باید دست از غرزدن راجع  به بدی هاش بردارم . بدی هایی مثل اینکه همه ارتقاء گرفتن غیر از من و من از حسودی ترکیدم ! اینکه با بعضی از هم تیمی هام گاهی دعوام میشه و تصادفا اون هاآدم های پاچه لیس مورد علاقه رییس هستن ! اینکه گاهی واقعا دلم نمیخاد ۵ روز در هفته روزی ۸ ساعت کار کنم و ۲ ساعت تو راه باشم. غر های یک مرفه که در خارج پول و کار داره . و اینها رو داره ساعت ۱۸:۰۰ روز کاری مینویسه. .

دیگه میخام برم خونه. چند تا پروژه دارم تو ذهنم. اولش رانندگی بود که تا  یک ماه تعطیله. میخام به پروژه های دیگه ام بپردازم تا دوباره رانندگی شروع شه . 
به این فکر میکنم آیا ۲۰ سال دیگه من هنوز تو یک شرکت کار میکنم ؟ اصلا دنیای ۲۰ سال دیگه چه شکلیه ؟

Thursday, July 19, 2018

از اولش عوض کردن کار بهونه بود

امروز روز متوسط رو به بالا بود. الیستر، ریس اولم که هیچ وقت آلرژی نگرفته بود و مرخصی های استعلاجی من واسه آلرژی روشوخی میگرفت و فکر میکرد رفتم خوشی، بلاخره یک آلرژی بد گرفت.  چشماش بزرگ و کوچیک شد و صورتش از فرم خارج شد و دهنش سوخت! دکتر هم بهش تا اخر هفته مرخصی داد.
روز متوسط من با انجام یک سری کار عادی که انجامشون تلاش و هوش بالایی لازم نداشت به پایان رسید.
اخر روز وقتی لپتاپم رو بستم یادم افتاد که یک ایمیل رو نفرستادم. ایمیل رد کردن موقعیت جدید کاری با حقوق بیشتر در یک شرکت خیلی معتبر با ادمهای خیلی چالش برانگیز. میتونستم خیلی یاد بگیرم و زیر کارش پدرم دربیاد و ماهی پونصد یورو بیشتر ذخیره کنیم. میتونستم.
درسال گذشته هربار که سختم میشد و پدرم زیر فشار درمیومد میگفتم: کارم رو عوض میکنم و بهتر میشه. یک ماه و نیم پیش باز همین حس بشدت بهم دست داد که اگه کارو عوض کنم مشکل حل میشه و دل رو زدم بدریا و تور ماهیگیری رو پهن کردم واسه شغل تازه. میدونید بدی اینکه من الگوی مناسبی برای زن شاغل ندارم اینه که چالش های شغلی رو با غیر شغلی رو قاطی میکنم !
با یه تکون سه تا شغل پیدا شد. دوتاش سریع جواب دادن و دعوتم کردن واسه مصاحبه. هردو رو رفتم. یکیش یه شرکت مشاوره بیزنسی بود با مشتریای سرشناسی مثل گوگل! محیطش و جو بین ادمهاش رو اصلا دوست نداشتم. اما سریع دعوتم کردن واسه مرحله بعدی مصاحبه! منم با ادب رد کردم.
شرکت بعدی خیلی بهتر و چشمگیر تر از اب دراومد.
دوبار رفتم مصاحبه حضوری، و دوبارم باهاشون تلفنی صحبت کردم اونا با خوشحالی بهم پیشنهاد دادن. تنها مسئله ای که در مورد این شرکت منفی میومد یکی از رئیس هایی بود که در اینده باید باهاش کار میکردم. بنظرم ادم گوشت تلخ و سختی بود با بیست سال سابقه.  غیر از این ادم بقیه دوتا رئیس و اعضای تیم ادمهای باهوش و خوش برخوردی بودن.
شک و هیجان منو پر کرد چند بار با جاناتان شرایطو بررسی کردیم. تصمیم سختی بود.
هفته پیش که اینگلا و اِنزو - از دوستای خیلی نزدیک که در جریان جزییات اخیر زندگیمون هستن - اومدن تا به گوجه فرنگیای قرمزم نگاهی بندازن  از فرصت استفاده کردم و در این مورد باهاشون صحبت کردم.
اِنزو بهم گفت: میتونم باهات روراست باشم؟ با شرایطی که داری عوض کردن کار فقط بیخود و بیجهت پیچیده کردن زندگیته. تو تمایل به سخت تر کردن زندگی ات داری. ممکنه بخاطر این صداقت از من بدت بیاد اما متاسفانه باید راستش رو بهت بگم. من جای تو باشم کارم رو عوض نمیکنم. دستاش رو به سینه زده بود و اخم هم کرده بود.
اینگلا هم از تعریفای من بطور کلی درباره شخصیت رییس اینده صحبت کرد. گفت شاید اگه سه چار سال پیش بود باهاش کار میکردی چون مجبور بودی اما الان مجبور نیستی.. یه عبارتی هست در المانی که میگن با ظاهر خوب «چشم ادم رو میشورن». با این ادم کار کردن سختی داره و واسه همین این همه اصرار میکنن و شرایط عالی پیشنهاد دادن.
بعدا از جاناتان پرسیدم تو هم موافقی این کار مال من نیست؟ گفت قطعا.
و من در نهایت بهشون گفتم نمیتونم بیام. اصرار کردن، هر مرضی روکردم برام پادزهر اوردن. گفتن برات صبر میکنیم.. خیلی سخت بود رد کردنشون خیلی. اخرش گفتن باز یه دوسه روز فکر کن. گفتم باشه..
امروز اخروقت لپتاپم رو که خاموش کردم یاد این افتادم که چهار روز از اخرین باری که باهاشون حرف زدم گذشته. دوباره کامپیوترم رو روشن کردم وطی یک ایمیل حرف اخرو بهشون زدم: متاسفانه بخاطر دلایل شخصی و دغدغه مربوط به سلامتی نمیتونم در ماهای اینده کارم رو عوض کنم.

خودم؟ خودم قبول کردم با شرایط جسمی و روحی که دارم تغریبا غیر ممکنه کار عوض کنم. رد کردن این کار درواقع قبول کردن شرایط کنونی زندگیمه.
شرایطی که توش من باید ارام بگیرم و زندگی کنم.

اینا رو تو قطار نوشتم. سر راه از سوپر مارکت موز و توت فرنگی خریدم. رسیدم خونه مایه خاگینه تبریزی رو ریختم رو پایه کیک اماده و گزاشتم تو فر. برا خودم بستی موز ویخ (به روش مریم) درست کردم و نشستم رو مبل.
جاناتان داره با تلفن صحبت میکنه. همه چیز جور متوسطی ارومه و من بدنبال بهانه تازه ای نیستم.


عکس از خودم, برلین 

Wednesday, July 18, 2018

پس از امتحان

امتحانم رو دادم و با غرور و سربلندی رد شدم . 
سر صبح ۷۵ درصد آماده بودم. یه قهوه خونه خوردم و یه قهوه هم از بِرگ کِسِل (معلم رانندگیم ) گرفتم اما باز آماده نبودم انگار ۲۵درصد مغزم خواب بود.این جور مواقع وقتی تمرین میکردم معمولا اشتباهای شاخدار میکردم. نیم ساعت تمرین کردیم و هی بهم غر  زد. یک بار سر دور زدن چپ و یک بار سر اینکه خیلی خیلی چسبوندم به یک ماشین.. بعدش  رفتیم محل امتحان و پارک کردیم.  
اما قبل امتحان رفتم دست شویی .. محکم از بالابه پایین با دستام به بدنم ضربه زدم و انرژی دادم.  بهترین فکری که به نظرم رسید این بود که به جای امتحان دادن خیلی خیلی خوب رانندگی کنم و فقط  درست رانندگی کردنم رو به آقایی که قراره برسونمش نشون بدم . به جای اینکه اون از من امتحان بگیره.. اون میشه رییس و من فقط دستورش رو با دقت و ظرافت اجرا میکنم .
شانس با من بود روز خوب و ابری بدون آفتاب کور کننده. آقای امتحان گیر هم صمیمی و خوش خنده. نگرش بالا کامل جواب داد و من آماده آماده بودم. تمام مدت هم به جای احساس فشار از امتحان خوب رانندگی کردم. خوب نگاه کردم. خوب دور زدم اما چند تا اشتباه کردم که اینجا مینویسم تا یادم بمونه . 

۱- اولش این بود که همون اول رسیدیم به یک خیابون T و من باید میپیچیدم چپ. کنارش سیگنال مثلث پشت رو بود که یعنی من حق تقدم ندارم و البته تقدم راست به چپ حاکمه. اما من درست و دقیق به راست نچرخیدم که به آقا نشون بدم که این قانونو فهمیدم . 
۲- ۲ بار بعد از دور زدن به راست یادم رفت راهنما رو خاموش کنم و بهم تذکر داد. 
۳- به خط کشی عابر پیاده خوب نگاه کردم و چون کسی نبود با سرعت ۳۰ تا گذشتم در حالی که باید به ۲۰ میرسیدم 
۴- برای تست واکنش من به شرایط ناگهانی گفتن ترمز اضطراری انجام بدم (اینو بهم یاد نداده بود) ولی خوب بد نبود من ترمز رو تا ته فشار ندادم

تا اینجا هنوز قبول بودم 

۵ - وقتی خاستم دور بزنم به جای پیاده کردن روش ۳ مرحله ای چپ, عقب و چپ یک دور کامل دایره ای زدم که البته خیلی هم خوب بود اما وقتی خاستم از خیابون در بیام خیلی به ماشین پارک شده نزدیک شدم و خوب اونجا بود که آقا تصمیم گرفت که من رو قبول نکنه . (معلم  ام سرش رو از شدت عصبانیت گرفت تو دستش ) 

اینم عکسش 

ترس از امتحانم ریخت . خوب میشد قبول میشدم اما راستش خیلی هم ناراحت نیستم. معلمم  رو دوست دارم و از اینکه باز باهاش کار میکنم راضی ام . به خاطر تعطیلات ماه آگوست  یک ماه استراحت میکنیم و از سپتامبر باز شروع  میکنیم. امتحان بعدی احتمالا ۱۰-۱۱ سپتامبر خواهد بود ..

روز قبل از امتحان

- سه شنبه است ساعت ۹ صبح . شب سختی رو گذروندم. تا صبح نیمه هشیار بودم و ساعت ۴ و ساعت ۵ از خواب بیدار شدم، رفتم دستشویی و اب خوردم. وقتی تلاش میکردم دوباره بخوابم جاناتان حرکات رزمایشی میکرد. پتو رو میکشید .. خیلی نا اروم بود. اعصاب نداشتم از دست خوابیدنش.. خودمم خسته بودم خسته ! 

 تمام شب در رویا و کابوس رانندگی بودم. دو شنبه شب ساعت ۷ تا ۹ رانندگی کردم و واقعا عالی بود. اما نمیدونم چرا فقط چند ساعت بعدش - وقتی هیچی نموند که تمرین کنم-  اضطراب گرفتم. ساعت یازده رفتم تو تخت ولی تا یک بیدار  بودم و قل خوردم تو جام. گفتم شاید گشنه ام.. رفتم یک موز خوردم و برگشتم تو تخت.. اروم اروم خوابم برد..
پریودم در حد زیاد. ساعت ۴ صبح از درد شدید بیدار شدم و رفتم دستشویی.. بعدش رفتم آشپزخونه و چند قاشق عسل خوردم. درجا درد شکمم بهتر شد. ساعت ۷ سبک و بی انرژی بیدار شدم. خوابم نمیبرد. استرس رانندگی داشتم و خونریزی و درد شدید. تصمیم گرفتم نرم سر کار.. جاناتان اصرار کرد منو برسونه دکتر. گفت ی آزمایش خون میدی ببینی سالمی یا نه ! همین کافیه .. اینا رو دارم تو مطب دکتر مینویسم !

چرا با اینکه دیروز خیلی خوب رانندگی کردم الان در جدال ام؟ چی ارومم میکنه؟ اصلا به خودم فرصت ندادم که لذت موفقیت دیروز رو حس کنم. ترسیدم اگه بیخیال شم و بگم من اوضاعم ردیفه اونوقت غره بشم و چیزای ساده رو یادم بره. واسه همین هی تاکید کردم رو نقطه ضعف هام. عجب کنترلی دارم رو شرایط.. حتی ارامش ندارم که بگم: جهنم افتادم. میخوام برم یکم ذهنمو ازاد بزارم ببینم چرا اینطورم..
صدام کردن برم..

- دیروز من خوب رانندگی کردم. واقعا خوب اونقدر که 'برگ کسل' معلمم اصلا شکایت نکرد و از بیکاری زیر لب اواز میخوند. من یاد گرفتم که چطور دور بزنم، تو اینه و از رو شونه نگاه کنم. مراقب پیاده ها و دوچرخه سوارا باشم. یادگرفتم به ارامی حرکت کنم و خیلی فرمونو بچرخونم وقتی میخوام دور بزنم. یاد گرفتم پارک کنم و پارکمو اصلاح کنم. میدونم وقتی میخوام کون ماشین رو از سمت راست بیارم موازی کنم باید فرمونو تا ته بچرخونم چپ و یک کوچولو حرکت کنم.

با همه اینا از تصور فردا میترسم. میترسم یهو ماشین رو بزنم به یکی  که پارک کرده. یا اشتباه شاخدار مشابه بکنم. یک فانتزی دارم از رانندگی هیولایی ..

ترسم رو میدم به جاش شجاعت میگیرم. به جاش احساس توانایی و قدرت میگیرم. ترسم رو میدم و به جاش تمرین ذهنی میگیرم.
تا اینجا رو مطب دکتر نوشتم.. الان خونه ام ازمایشم خوب و سالم بود و دکتر گفت مسکن بخور. یک نگاه بالا به پایینی زن آلمانی طوری  هم بهم کرد وقتی گفتم از درد پریود و بد خوابی و بی جونی نرفتم سر کار. 
جاناتان با محبت تمام وسط کارش اومد دنبالم و آوردم خونه. تمام راه از رانندگی ش ایراد گرفتم و غش غش خندیدیم .. دست فرمونش خوبه اما خب من باید نشون بدم که با سواد شدم ! 
الان که مینویسم با هم ناهار خوردیم و اون برگشت سر کار. چقدر عجیبه از جاناتان نوشتن. انگار که یک تکه از خودمه .. مثلا دستم .. و من با نوشتن ازش به طور موقت از خودم جدا میکنمش. کنار هم بودن اینقدر ما رو به هم گره زده که تشخیص اینکه من کجا تموم میشم و اون کجا شروع میشه تو نوشتن سخته.. اونجایی  که از خوابیدنش کلافه ام  یا از رانندگیش سر خوش فرقی نداره هردوش برام عجیبه.




Monday, July 16, 2018

من از نوشتن راه گریزی ندارم

تصمیم گرفته بودم اینجا ننویسم. فکر کردم عمر  یک وبلاگ به سر میاد و وبلاگ میکشه کتاب تموم شده برای آدم هایی که اونرو دنبال میکنن.. یا میکردن 
اما اخیرا خیلی و خیلی به نوشتن فکر میکنم و هم زمان به قدمت دفتر ها و دست نوشته ها و دوست ها .. هر چی قدیمی تر عزیز تر. تکراری که تمام نمیشه . فصل آخری در کار نیست. 

تصمیم گرفتم از نو همین جا بنویسم. ایده اصلی ام اینه که یک وبسایت درست کنم اما فعلا از اینجا تو اونجا خیلی راهه. نقد رو میچسبم و نسیه رو ول میکنم . 

به قول مولانا "دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم"


 (البته شعر طولانی بود خودم نصفش رو خوندم اینجا گذاشتم که بعدا  بقیه اش رو بخونم ) 


اینم سایت خود عکاس