Friday, October 19, 2018

چند تا خبر جدید


۱-  بلاخره از شرکت آمازون بهم جواب دادن و منو رد کردن. چقدر منتظر بودم و چقدر راحت شدم از دستشون. بهترین دلیلم برای خوش حال شدن این بود که تنبل وجودم خرم و شاد شد ازاینکه لازم نیست جام رو تغیر بدم و از صفر  شروع  کنم.

۲- خبر دیگه اینکه یک بار سر ناهار با رییسم همینطوری پروندم که من خودم رو ۵ سال دیگه در نقش یک مدیر تکنولوژی میبینم و هر چی فک میکنم نمیبینم که در آینده "کار ِداده" انجام بدم. دوست دارم بیشتر با تیم های مختلف سر و کله بزنم و مدیریت پروژه یاد بگیرم و مالکیت یکی از نرم افزارهایی که تیم آی تی برای ساپورت تیم های داخلی میسازه رو به عهده بگیرم. 
رییسم انگار مدت ها بود هر شب از خدا همین رو میخواست که من بیام و بهش همچین چیزی بگم. با رویی باز و لبی خندان و چشمانی درخشان گفت پس اینکه دیتا آنالیست باشی هیچ کمکی بهت نمیکنه و بهتره هر چه زودتر برات راهی پیدا کنیم و به اون مسیر پل بزنیم. بیچاره خواست کمک کنه اما نمیدونم چرا نمیتونم باور کنم نفع شخصی نمیبره. هر چی باشه ما سه سال پیش دعوای بدی کردیم و با اینکه با هم خوب شدیم اما هرگز دوست ِصمیمی نشدیم. 
سر همون ناهار ازم پرسید میخوای من با منابع انسانی صحبت کنم ببینم راهش چیه؟ با خوش حالی گفتم آره حتما ! 
و توافق کردیم که  تو شرکت خودمون بگردم دنبال یک موقعیت. با آدم های مختلف در سه هفته گذشته حرف زدم. ریسم هم شروع  کرد گشتن دنبال یک جایگزین برای من. :)) همین باعث شد بیشتر حس کنم دوست داره من برم. 

 هم زمان که منتظر جواب امازون بودم با آدم های تیم های مختلف تو شرکت صحبت میکردم و تقریبا همه منو مپیچوندن .. کم کم نگرانی ام بالا گرفت چون ریسم یک نفر جدید استخدام کرد جای "پیتر" که داره ماه آینده میره. این میتونه به این معنی باشه که خیلی زود به جای من هم یکنفر رو میگیره .. دیگه همش احساس ناامنی میکردم. آمازون که جواب رد داد خیالم راحت شد حد اقل از بلاتکلیفی در اومدم و باید جدی بگرم دنبال یک جا برای خودم.

همون روز با ایگور رییس جوان چشم ابی و همیشه خندان و البته کله گنده بخش مدیریت رابطه با مشتری صحبت کردم. هیچ دلیلی هم نداشتم فقط حسم بهم گفت این آدم همیشه مثبت و مهربونه و برم بهش بگم آیا تو تیمت جا داری منو راه بدی؟ به همین بی ربطی . اونم گفت اره اتفاقا .. یک ایده ای دارم که شاید تو مناسب باشی براش . 

حسی که یک نفر با زبان بدن و حالت صورتش در من بوجود میاره رو نمیشه با کلمات توصیف کنم. به خودم میگم مراقب باش که اسیر پیش داوری نشی و نذاری حافظه ات فریبت بده و به جای دیدن حقیقت یک ادم جدید به الگویی بسنده کنی که از آدم ها و روابط گذشته زندگی ات ساختی. مثلا  اگه در گذشته با ۳ تا آدم چشم ابی و موبور که دوستانه بودن  تونستم دوستی بسازم حتما نفر چهارم هم در همین الگو جا میگیره و پتانسیل دوستی ساختن داره. به تجربه فهمیدم درک و دریافت من از آدم ها درکنش های اول بستگی به چیزی داره که در بایگانی مغزم از گذشته دارم. مثلا  هرکی قیافه اش شیری و رنگ پریده و دستاش لرزون و نامطمئن باشه منو یاد یک آدم پلید میندازه.
 ( جاناتان هم یکبار بعد آشنایی و دست دادن با یکی از دوستای خوب من بهم گفت نسبت به طرف حس خوبی نداره. حالا من در شوک که این آدم خیلی خوبه که .. گفت اره اما زبان بدنش منو به شدت یاد عمه بد جنسم میندازه :)))))))))) البته که الان دوستای خوبی ان ولی خب همینم مشاهده منو تایید میکنه) 

بهر حال رفتم و به ایگور طی یک قهوه گفتم که چی دوست دارم انجام بدم و اون هم گفت باید با مایکه و کارولین دو تا از اعضای تیمش صحبت کنه. ظاهرا اونا نسبت به من مثبت بودن و قهوه بعدی رو با مایکه و کارو خوردم. دو تا دختر که هر دو زیبا و دوستانه به نظر رسیدن و کار و انتظاراتشون رو برام توضیح دادن . من تردید نکردم که میتونم باهاشون کار کنم (باز هم بر مبنای همون حسا). مایکه گفت اونا موافقن با من کار کنن و  اگه من فک میکنم میتونم از پس این کار بر بیام و به انتظاراتم میخوره به خودم زمان بدم و فکر کنم. من با اطمینان گفتم که نیازی به فک کردن ندارم و همین الان میدونم که میخوام. اونم گفت خب پس جمعه با مَتس حرف میزنم و اگه اون هم اوکی بود کارای دفتری انتقال تورو انجام میدیم.  

 کل ماجرا رو به رییسم گفتم. نگران بودم بگه نه یا اونجا نرو یا هر کامنتی که مانع ایجاد کنه (اینم داستان داره که چرا رییس نخواد من برم دپارتمان مارکتینگ). رضایت رییس از نظر دیپلماسی خیلی اهمیت داشت. اما خوش بختانه نه نگفت و اوکی بود. 
حالا مونده تایید نهایی متس که مایکه امروز باهاش حرف خواهد زد. به تجربه دیدم که من هر وقت منتظر و هیجانی یک جوابی ام دوست دارم بیام و اینجا بنویسم. همین هم خوبه دیگه! 


۳- هیجانی ام که رفتیم و ۲ تا بچه گربه دیدیم که هنوز شیر میخورن و باید کنار مامانشون باشن. خیلی دوستشون داشتیم و به قیمت گزافی رزروشون کردیم که ماه ژانویه بخریمشون. خیلی گرون بودن و اشک از چشمانم سرازیر شد.اما تا حدی پرداخت این همه پول تنها راهه گربه دار شدن ماست..

 با مشاهدات ما در چند سال گذشته نژاد گربه Maine Coon برای من آلرژی خیلی کمی (تقریبا هیچ آلرژی ) ایجاد میکنه. این نتیجه ۴ سال تحقیق و باز دید از ده ها گربه پرور بوده باشه..

با تحقیقاتی که کردیم یاد گرفتیم که هر چی گربه ها یا سگ ها از نظر نژادی قاطی تر بشن تولید پروتئینی که در انسان آلرژی ایجاد میکنه (و بوسیله آب دهان و جیش منتشر میشه ) بیشتر میشه. بهمین خاطر اصلا برای افراد آلرژیک گربه های خیابونی توصیه نمیشه ! و یاد گرفتیم که بعضی نژاد ها خیلی کمتر آلرژی زا هستن و در اون نژاد ها باز حیوونای ماده کمتر از نرها! و باز حیوون هایی که عقیم شدن خیلی کمتر از اونهایی که میتونن جفت گیری کنن.
 نمیدونین چند تا مقاله و گزارش علمی از آزمایشگاهها رو خوندیم. یک پروژه به تمام معنا! حتا اسم علمی پروتئین ها رو بلدم از حفظ !
با خوندن ده ها بلاگ و تجربه های غیر علمی شخصی فهمیدم که قضیه از آدم به آدم و از گربه به گربه فرق میکنه و آدم های خوش شانسی پیدا میشن که با وجود آلرژی گربه زندگیشونو پیدا میکنن و سالها باهاش زندگی میکنن. 

و باز اینجا در خارج یاد گرفتیم که آدم هایی هستن که نژاد خالص سگ یا گربه رو پرورش میدن و فقط  حیوون هاشون رو با حیوون های آدم های مشابه جفت گیری میدن و البته شناسنامه و شجره نامه دارن (شوخی نیس اصلا ) و مراقبن که بیماری ژنتیکی در حیووناشون از نسلی به بعدی منتقل نشه و خلاصه تخصص دارن در این زمینه .. 
خرید یک حیوون از این عزیزان البته که خیلی گرونه. فقط وقتی میصرفه که آدم واقعا عاشق این کار باشه .
ما ۴ سال صبر کردیم و میدونیم الان وقتشه که گربه دار بشیم. جاناتان هم اصلا باکی از پول دادن برای حیوون ها نداره چون اون ها رو اعضای خانواده میدونه و این سالها پس انداز کرده براش :)) منم میدونم اما ترجیح میدم اعضای خانواده ام کم خرج تر باشن اخه این همه پول برای هر بچه گربه که تو خیابونای ساری مجانی ریخته ؟ چه خبره خب ؟؟!!!

عکساشون رو اینجا میزارم . اینقد شیرین و نازن که میترسم باز جور نشه و به ما نرسن! اسماشون هم ایزابلیتا و ایپانما هست  (ما اسمشونو تغیر خواهیم داد)










Tuesday, October 16, 2018

زندگی در بلاتکلیفی


صبح هایی که نمی نویسم کل روزش میرم رو دنده اتومات. اما روزایی که صبحش مینویسم آگاه تر و هشیارترم. حواسم هست امروز میخام چکار کنم. فرمون رو میگیرم دستم. 

چی مینویسم ؟ یک سری سوال هست که بهشون جواب میدم. جواب هایی کوتاه و سریع و بدون فکر. سوالهایی درباره آگاهی و هشیاری, پذیرش خودم و شرایط, مسوولیت پذیری, زندگی هدفمند, خود ابرازی و راستی و درستی. اینها به روایت کتابی از ناتانیل برندن  ۶ ستون عزت  نفس هستن. 
تو خود کتاب آخر هر فصلی پیشنهاد میکنه صبح ها زود قبل شروع کارای روزانه ۴ - ۵ تاجمله رو کامل کنیم.. به هر جمله مینیمم ۶ تا جواب باید بدیم .. 
مثلا اگه امروز ۵ درصد آگاهی ام رو افزایش بدم..
 اگه امروز ۵ درصد بیشتر شرایط / بدنم/ احساسم رو بپذیرم.. 
اگه امروز ۵ درصد بیشتر مسوولیت شادی ام رو به عهده بگیرم..

من سرم درد میکنه برای برنامه های شخصی. برای قرار مدار با خودم. بعد تموم کردن کتاب ۶ ستون عزت نفس (نسخه صوتی اش دریوتیوب) یک برنامه ۳۰ هفته ای  از تو سایت آقای برندن پیدا کردم ( اینجا ) و نوشتن های صبحگاهی رو شروع  کردم. اوایل سخت بود که این ۱۰ دیقه رو سر صبح به روزانه ام پیوند بزنم. اما خیلی زود بهش عادت کردم ..  یک جوری خودم رو صبح به صبح با خودم درجه بندی میکنم. بعضی روزا هم نمی نویسم . حوصله ندارم یا دیره یا خوابم میاد.. و اثر ننوشتن رو خیلی زود حس میکنم. گاهی حتا وسط روز باز میکنم و مینویسم .. اندازه صبح زود خوب نیس اما بازم بهتر از هیچیه.  

هر دو هفته موضوع سوال ها عوض میشند. وقتی به سوال ها سریع و بدون فکر جواب میدم  نباید بیشتر از ۱۰ دیقه طول بکشه و در نهایت با تموم شدنشون دفتر رو میبندم و جواب هامو نمیخونم.. اینا قوانین بازی ان!
 آخر هفته باید بشینم و یک مرور کنم رو سوال ها و جواب هام.. معمولا حوصله ام نمیگیره این قسمت رو انجام بدم و همین روند یادگیری رو یکم کند میکنه . یاد گیری چی؟ خوب معلومه عزت نفس.
 هفته پیش سومین دوره سی هفته ای ام تمام شد. وقتی میگم خودم هم باورم نمیشه اما همینقدر نوشتم و همینقدر رو عزت نفسم کار کردم. همینقدر هم روزانه و با قدم های کوچیک پیشرفت کردم. شنیدن و ابراز خودم رو تمرین کردم. هیچ وقت که عالی نمیشه اما خب آرام تر میشه. 

امروز صبح در جواب جمله مربوط به پذیرش نوشتم بدنم رو میپذیرم. اینکه بعد سه سال تلاش هنوز بچه ای ندارم رو میپذیرم. اینکه همین امروزم نمی تونم بچه ای داشته باشم رو می پذیرم. 
 کارم رو و بلاتکلیفی ام رو میپذیرم و اینکه هنوز جوابی از آمازون ندارم رو . اینکه امروز هنوز تو این تیم و این شرکت دارم داده آنالیز میکنم رو..
کم صبری ام رو بهتر و بیشتر حس میکنم. وقتی اومد سراغم یک زمان ۵ دیقه ای بهش میپزدازم. به کم صبری ام میگم اره میدونم هستی و حق داری که هستی. خودم رو ریز ریز نمیکنم که چرا کم صبری و چرا مثل  جاناتان ایوب زمان نیستی و با ندونستن راحت کنار نمیای. کم صبرم و بی حوصله ام و این رو قبول میکنم. (اینا رو سر صبح نوشتم.. ) 

در جواب به اینکه آگه امروز ۵ درصد خودمو بیشتر ابراز کنم نوشتم امروز آهنگ گوش میدم ..وبلاگ مینویسم . یک طراحی / نقاشی کوچولو میکنم,  وقتی احساس کردم سوالی دارم میپرسم و قورتش نمیدم که همه چی هارمونی داشته باشه..که آدم ها رو خوش حال کنم که دردسری ایجاد نمی کنم اما اینکارو بااحترام انجام میدم. 
و همین طور جملات دیگه رو کامل میکنم .. 

روزهای که نمی نویسم وقتی احساساتی مثل کم صبری یا بی حوصله گی عمیق میاد سراغم زندگی برام سخت میشه .. میشینم و حسودی میکنم .. احساس سرخوردگی و عصبانیت  میکنم.. خودم رو میبرم زیر سوال.. و هم زمان با نا آرومی صفحه کار یابی رو بالا پایین میکنم

اما امروز - امروز که صبح  زود خودم رو برای یک روز تازه آماده کردم - با شروع  بی حوصلگی ساعت ۱۰:۳۸ دقیقه صبح برای خودم یک شیر قهوه درست کردم و نشستم پشت میزم یک آهنگ غمگین و آرام فرانسوی گذاشتم که معنی اش رو نمیدونم و کم صبری ام رو آرام آرام نوشیدم و وبلاگ خوندم و حس نوشتنم اومد. حس نوشتن که میاد در کلمات زنده میشم و حوصله میگیرم و آرام تو دستام و بازوهام  احساس گرما میکنم. گرما از بازوها به گردن و سر و سینه و ریه و شکم و پاهام منتقل میشه .. گرم میشم . یادم میره که کم صبر و کم رمق بودم .. گرم که میشم بدنم از انقباض در میاد و راحت و شل میشم و یکم احساس گرسنگی می کنم . به ناهار فکر میکنم ! غذای سالم و خوب ! از سایت شرکتمون سالاد سفارش میدم و برنامه بعد از ظهر رو میچینم.

و همین یعنی هنوز هستم.
خوب هستم .






Monday, October 8, 2018

مرور دوباره زندگی در فاصله نوشیدن یک لیوان چای

می خوام اتفاق های اخیر رو دور نگاه کنم و این پست رو بنویسم در حالی که چای داغی ریختم و منتظرم سرد بشه 

برای یک موقعیت کاری در شرکت آمازون درخواست پذیرش دادم. در واقع خانومی از بخش مدیریت منابع انسانی آمازون تماس گرفت و ازم پرسید اما دوست دارم باهاش تلفنی راجه به یک موقعیت کاری در بخش رضایت مشتری تلفنی صحبت کنم ؟ گفتم چرا که نه!
 روند استخدامشون خیلی سخت بود.. ۷ مرحله داشت. دو تا مصاحبه تلفنی,  یک امتحان ریاضی - کسب و کار خیلی سخت (Business Math) ( که تنها نکته اش داشتن سرعت بالا در امتحان بود و همین برای من بی معنی اش کرده بود )  و ۴ تا مصاحبه حضوری هر کدوم به مدت یک ساعت در یک روز. 
واقعا ده روز طول کشید برای همه این مراحل اماده بشم و از هر مرحله جان سالم به در ببرم. واسه مصاحبه حضوری ۲ روز قشنگ درس خوندم. وقتی از مصاحبه های حضوری در اومدم کمی عصبانی بودم که اینا فک میکنن کی هستن که اینقدر سخت میگیرن .. 

و از همون موقع درگیری ذهنی بدی پیدا کردم که حالا اگه اینا منو قبول کنن من چی کار کنم ؟ آگه این وسط ها حامله شدم چی ؟  اگه همین الان حامله باشم چی ؟ خیلی استرس گرفتم .. البته که حامله نبودم  و اینو فقط دو روز طول کشید که بفهمم. سوال تغییر کرد به : کی دوباره میتونیم واسه بچه دار شدن تلاش کنیم ؟ 
اینا رو هفته پیش به مشاورم دقیق و با جزییات گفتم. بهم گفت وقتایی که زمان نقش بازی میکنه باید ببینی اولویت در اون زمان چیه ؟ میتونی اولویت بندی کنی ؟ نمیتونستم. گفتم از دور که نگاه میکنم نمی خام هیچ کدوم رو قربانی دیگری کنم . گفت "نباید هم بکنی .. اما الان همینی که جلوت هست رو ادامه بده .. وقتی جواب مصاحبه اومد میتونی برای مرحله بعد تصمیم بگیری .. تازه با جاناتان هم مشورت کن تنها که نیستی .. نمیشه همه چیز رو دقیق پیش بینی کرد میدونی که ؟ همیشه ممکنه چیزای پیش بیاد که ما از قبل نمیدونستیم.." 
میدونستم اما نمیتونستم جلوش رو بگیرم. جلوی میل عظیم پیش بینی و کنترل دقیق آینده.

این قدر اضطراب برای چی آخه ؟ میلرزیدم چون همیشه هیجان کار کردن در شرکت های مهم و بزرگ رو داشتم به عنوان مدیر. هیجان انجام کار های مهم و تصمیم گیری های اصلی برای تیم ام. هیجان بازی کردن در یک رول مهم. 
دونستن دلیلش سخت نیست. احساس مهم بودن و جزو آدم های خاص بودن. زندگی مهم تر و بیش تر و پربارتری نسبت به بقیه کردن و در نهایت پرتر کردن کوله پشتی ام از توانمندی ها و دستاورد ها و افتخارات. همه و همه برای مصون شدن در مقابل این حقیقت ساده که زندگی رو به اتمامه. و من میخام که تمام نشه.. که با بازی رول یک آدم مهم جلوش بایستم و بگم نه من خیلی خوب و مهم و بزرگم برای مردن. من خیلی اهمیت دارم. 
نمیتونم از این میل زیادی که برای کار کردن در یک شرکت مهم دارم بیشتر توضیح بدم. کمی احساس شرم میکنم از این دست جاه طلبی ها ولی خوب پنهان کردنش بدتره . سایه اش رو کل زندگی ام افتاده. 
چایی ام به دمای مطلوب رسید. 

۲- اروین یالوم  کتابهای خوبی داره در مواجه شدن با وحشت  از مردن. "خیره به خورشید نگریستن" و "مامان و معنی زندگی" .. "مخلوقات یک روز".
در تمام این کتاب ها داستان های جالبی از تجربه خودش به عنوان سایکوآنالیست از کار با بیمارانی میگه که با وحشت از مرگ مواجه بودند. یک جمله طلایی داره در کتاب خیره به خورشید که خیلی دوستش دارم به زبان خودم ترجمه اش میکنم 

"درسته که وجود مرگ مارو نابود میکنه اما ایده مردن ما رو نجات میده."
"though the physicality of death destroys us, the idea of death saves us." 
“Staring at the Sun” by Irvin Yalom

با مشاورم یک بحث  طولانی راجه به زندگی و مرگ کردیم و به این نتیجه رسیدیم که وحشت از مردن در واقع ترس از زندگی های نکرده است. ترس از هرگز نرسیدن به یک لیست از کارایی که همیشه دوست داشتم انجام بدم. همه کارایی که برای رسیدن به موقعیت اجتماعی مطلوب و ادامه تحصیل و پیدا کردن کار خوب و در آوردن پول عقب انداختم یا لیاقتشون رو هنوز کسب نکرده بودم, نکرده ام. برگزاری یک نمایشگاه نقاشی. داشتن یک کارگاه گروهی گفت و گو در مورد موضوعات جالب. درست کردن آلبوم عکس های سفر ..تجربه دائم کشف بدن و لذت بردن از س.ک.س (باور کردنش سخته ولی برای بعضی آدم ها این لذت به طور اتوماتیک اتفاق نمی افته و موانع روانی سرراه هست!) .. یاد گیری آواز خوندن .. لذت داشتن حیوون خونگی و آخر همه تربیت یک فرزند. این ها چیزاییه که الان به ذهنم میرسه..
 انگار زندگی رو نکردم و صبر کردم تا آدم موفقی بشم و به تعریفی که ازدرست زندگی کردن داشتم  برسم. 

۳- با همکارم ریکی راجه به اتفاقاتی که افتاد حرف زدم . ریکی خیلی از من جوون تره اما روح عجیب و بزرگی داره. بهش گفتم یک وقتایی راه رو گم میکنم نمیدونم چه تصمیمی برای من درسته .. اصلا این کار آمازون به درد من میخوره ؟ گفت من یک قطب نمای ذهنی دارم. میتونم بهت بگم چطور کار میکنه. باید برای پیدا کردن راه از خودت این سوال ها رو بپرسی 

۱ - میخام چه میراثی از من به جا بمونه ؟ ( گفت فکر کن خیلی پیر شدی و در بستری  .. ) 

۲ - ارزش های من در زندگی چیه ؟ ( اخ این سوال من رو خیلی زیر و رو کرد چون اصولا من هیچ وقت ارزشی تعریف نکردم که پاش بایستم و براش بجنگم .. اگه چیزی هم بوده ناخودآگاه بوده که کمکی نمیکنه در پیدا کردن راه ) 

۳- میخام ۱۰ سال دیگه کجا باشم .. ۵ سال دیگه کجا .. این بهم میگه سال دیگه باید کجا باشم . 

این ها خیلی کلیشه ای به نظر میرسن اما اگه یکبار بشینی بهشون فک کنی کمک میکنن راه رو که گم کردی برگردی به مسیر اصلی ارزش هات ..خیلی هم آسون نیست به بعضی از این سوالا جواب دادن . بازم خیلی کلیشه ای به نظر میرسه اما برای من کار کرد..

دو سوم چایی ام رو خوردم و بقیه اش سرد شده و از دهن افتاده . ساعت سه شده و قراره "کلر" ساعت ۴:۳۰ زنگ بزنه و بگه نتیجه نهایی ۴ تا مصاحبه آخر با آمازون چیه. هیجان دارم که چی میتونه بهم بگه .. اما خب به هر حال کار کردن و جون کندن در یک شرکت مثل آمازون تو لیست کارایی که دوست دارم زمان پیری به انجامشون افتخار کنم نیست. در واقع اون موقع دوست دارم  بگم "جون که بودم همیشه کار کردم و پول در آوردم و مستقل بودم و دست این آدم ها رو گرفتم و یادشون دادم مستقل بشن."  این میتونه یک میراث باشه که از من باقی بمونه .. 


عکس نوستالژیک اینگلا در غروب آفتاب ناکسوس- یونان . عکاس انزو.  photo @Enzo





Friday, October 5, 2018

کاش آینده را میشد پیش بینی کرد

کنترل روزگار از دست من خارجه.

 الان که این رو مینویسم دیانا برگشته پیش مادربزرگش و دیگه پیش ما نیست . دلیلش و اتفاقایی که افتاد چقدر سخت و اذیت کننده بودن. حوصله ندارم اینجا دوباره بگم .. ما میگردیم دنبال ۲ تا گربه دیگه..


۲ شنبه گذشته ۴ ساعت مصاحبه حضوری داشتم با یک شرکت گنده و هفته دیگه جواب نهایی رو میدن. هیجان دارم که جوابشون چیه. و هم زمان شک دارم که قبولم کنن. همون موقع تلفن هم آقای رییس بهم گفت تو حتما از پس این کار بر میای اما میدونم ظرف ۳ هفته خسته میشی و ول میکنی این کارو . به نظرش برای این کار زیاد خوبم. خودم هم توصیف کارش برام خیلی جذاب نبود اما تغییر مسیری که دوست داشتم در زندگی شغلی ام اتفاق بیفته و از تحلیلگری داده به سمت مدیریت بره رو در خودش داشت.

نمیدونم برنامه های زندگیمون چی میشه و احساس میکنم تحمل این قدر نامعلوم بودن از توان من خارجه . برام سخته همین جور زندگی رو بازی کنم تا ببینیم چی پیش میاد . 

دیگه میخام بگردم دوباره دنبال کار. اصلا به حرف انزو هم گوش نمیدم . عمر من در این شرکت و این شغل به سر اومده 
الانم منتظرم که پاتریک بره تا منم شروع  تعطیلات آخر هفته رو اعلام کنم 

خیلی کند و کند و کندم