Thursday, June 30, 2011

عشقبازی من و میوه های تابستانی

مزه خوب میوه انگار فراموشم شده بود تو سالیان دراز.. بعد از ترک خونه و شروع کارشناسی  "هیچ وقت" میوه نخردیم (یعنی اون قد به ندرت بود که با تقریب خوبی سفر فرض میکنیم ).. اوضاع تغذیه ام خیلی بد بود.. خیلی بد یعنی ناهار شیر کاکاو و کیک.. شام نیمرو .. ناهار قرمه سبزی سلف.. شام کباب سلف.  میوه محدود به همون هایی میشد که از سلف یا گه گداری از میوه فروشی سر کوچه خوابگاه گیرم میومد.. 
تو ارشد وضع بهتر بود ..دانشگاه باغ سیب داشت این رضوانی مارو مجبور میکرد سیب بخوریم.. هر چند وقت یه  بار میرفتیم میدون تره بار خرید.. دوست پسروقت هر از گاهی ی نایلون میوه از یخچال خونهشون میاورد .. 

آلمان همیشه میوه خریدم. اما میوه هاش مزه نداشتند. اون موقه فک میکردم به به چه سیبی .. چه پرتغالی.. اما.میوه های آلمان هم انگار از رو کتاب ساختند. از رو قانون پرورش بهینه و سالم .. مثل همه چیزای دیگه آلمان .. انگار میوه هاش رو روبات ها پرورش میدن !!!!  
معنی میوه رو اینجا به یاد آوردم.. اولا که میوه هاش شیک و خوش رنگ و لعاب نیست . بعد هم یک مزه بهشتی داره.. یک مزه بهشتی.. بعضی وقت ها موقه میوه خوردن چشمام رو میبندم .. میرم به ایوون خونه مامانی .. بعد از ظهر تابستون.. و اون هلو یا هندوانه یا طالبی شیرین رو با ولع میخورم.. حسم اینه که اینا خیلی میوه گلخونه ای ندارند و از مزرعه میارند. البته "اینا" منظورم این شهریه که من هستم.. یا حتا دقیق تر این سوپر مارکتی که ازش خرید میکنم.. 
پیش اومده که مثلا هلوش خیلی شیرین نباشه اما طعم و بوش واقعیه .. مثل هموناییه که ساری داشتیم..
چند روز پیشه با شاهین حرف میزدم..میپرسید فرق های  امریکا و آلمان چی به نظرت ..منم اولین جوابم این بود که اینجا میوه هاش خیلی خوشمزه تره  .. خوب اخه فرقیه که هر وقت میوه میخورم حس میکنم.. شایدبرگشتم آلمان پیه گرونی میوه های "بیو" و "ارگانیک " رو به تنم مالیدم و دیگه غرنزدم..
 همین دیگه  فک کردم از این لذت هر روز ام باید حرفی زده باشم. 

Monday, June 27, 2011

این آخر هفته

 خورشت فسنجون .. خورشت قورمه سبزی.. آلبالو پلو.. خورشت کرفس.. کنسرو تن ماهی.. کنسرو اشرشته..یک نایلون گردو.. شیرینی ایرانی ..نون بربری تازه  .. نون سنگک .. پنیر لیقوان فرانسوی .. انار .. شربت سکنجبین.. ادویه پلو.. فلفل و زرد چوبه و دارچین و زعفران.. برنج عالی با ۲ تا حوله تمیز و ملافه رو تختی و روز نامه ایرانی  چیزایی بود که عمومحمود پسر عموی بابام و خانومش واسم آوردند.

این قوم و خویش های دور ما سالها پیش مهاجرت کردند.. تقریبا همشون اومدند خارج. اون موقه که ما بچه بودیم  همه اعضای خانواده عموی بابام برام عکس تو آلبوم بودند غیر همین عمو محمود که چند بار دیده بودمش و دوست صمیمی بابام محسوب میشد تو فامیل.. وقتی گفتند عمو محمود هم رفته یه  تصویری تو ذهن من نقش بست از دوری ..  عمو محمود خیلی دور شد.. رفت به دور ترین کشور دنیا .. اون موقه تهران بزرگترین مسافرت زندگیم بود ودور ترین جایی که رفته بودم.. مامانی رو ایوون مینشست و قصه آدم های تو آلبوم رو برامون میگفت .. 

شنبه که عمو رو از دور دیدم یک شادی کودکانه ای داشتم.. همون شکلی بود فقط موهاش کاملا سفید شده بود .. خانومش خوشگل و مهربون بود. از واشنگتن اومدند دیدن من و تمام این دو روز اونقد بهم محبت کردند که من نیشم همش باز بود...
حرف زدیم.. از بابام برام گفت .. لازم داشتم یکی اینها رو از جوونی بابا برام بگه.. تصویری که الان از بابا دارم کامل تره و آرومه ..
یه جایی وسط گشت و گزارمون تو شهر احساس اکتشاف عمیق کردم .." اینجا امریکا بود".. دور ترین جای جهان، و من با عمو محمود و خانومش در حال قدم زدن بودیم.. اه ه ه ..من از شهر کوچیک بچه گی هام به دیدن دور ترین فامیل هامون اومدم.... نمیدونی یک عمقی داشت اون لحظه..
آدم برای درک تغیرات زندگیش به یک مقیاس احتیاج داره.. اینجا برای من مثل آلمان بود.. متفاوت و جدید . دیدن عمویی  که همیشه میدونستم کجای مختصات زمینه به من فهموند منم همونجای زمینم. خیالم راحت شد که جهان دیگه نا متناهی نیست. 


Tuesday, June 21, 2011

یک روز در تابستان امن تنهای من

۱- یک وبلاگ جدید پیدا کردم . فضای خاص آرومی داره . منم پایه 

۲ - اومدم نشستم تابستون کنم . دیروز پیروز داشتم میرفتم آفیس دیدم مردم نشستن تو چمنا.. رو نیمکتا.. واسه خودشون ولو ،.. من هنوز نفهمیدم تانستون شده .. جز اینکه هوا گرمه من آستین کوتاه میپوشم و گاهی هندوانه خنک میخورم .
هی با خودم کلماتی که یاد آور تابستون بودن مرور کردم.. تعطیلی  توت فرنگی .. شنا.. ساحل گرم.. لباس خنک.. همه چیزای سانتال مانتالی دنیا رو شمردم .. یاد تانستون پارسال و اون همه دوچرخه سواری افتادم... به خودم گفتم تابستون بدون اینکه آدم عصر خنک تو طبیعت بشینه خستگی در کنه صبر کنه تا آفتاب کامل غروب  کنه تابستون نمیشه ..

۳- فضاهای شهر های مختلف با هم فرق داره.. مثلا برلین که بودم هر روز باید ۴۵ دقیقه قطار سواری میکردم تا برسم آفیس.. اینجا ۲۰ دقیقه پیاده روی بین  یک عالمه ساختمون قشنگ و درختای بلند و سنجاب ها و گنجشک ها و گلهای جدید ..که معمولا تو بدو بدو کردن صبح ها واسه زود رسیدن و خستگی عصر ها کم میبینمشون.. گل های شهرهای مختلف هم با هم فرق دارن ..

۴- امروز ۹ اینا رفتم سر کار.. ظرفیت زود رفتن ندارم که.. ساعت ۴ یک خستگی افتاد به جونم. دیدم هیچ جور نمیتونم بشینم تو اون اتاق بی پنجره .. پا شدم رفتم شنا .. نیم ساعت آب تنی کردم.. تازهگی ها تند تند میرم ورزش اما کوتاه مدت.. مثلا امروز فقط نیم ساعت شنا کردم.. 
رسیدم خونه هنوز خیلی زود بود.. من تا الان ۶ نرسیده بودم خونه،، استراحت کردم.. هندوانه خوردم ..  جم کردم اومدم که بیام مثلا کار کنم. اومدم نشستم یک جای دنج . دنج و آروم.. بین درخت ها و ساختمون های قشنگ .. یهو شد عصر تابستون ..
اولش راستش به خودم گفتم که کار میکنم یکم.. اما الان دیگه تنبلیم میاد.. تازه فردا هم که باید کار کنم ، دیگو ۳ روزه نمیاد سر کار . تو آفیس بی پنجره تنهام.. .. دیشب فهمیدم تمام روز با هیچ کس حرف نزدم.. البته چت کردم اما دهنم باز نشد که .. این شد که امروز رفتم پی آدم هایی که روزای اول زیاد میدیدمشون ..باید یک  گروه دوستی از یه جا پیدا کنم خودم رو بچپونم توش .. آدم های این گروه ۱۶-۱۷ نفری  اینجا با هم همکارن..تو گروه های ۲-۳ تا ای باهم دوستانه ان.. اما صمیمی نه ..

۵ - دوست ندارم طولانی بنویسم ها.. ولی هی وسطش حرفم میاد.. 

۶ - تو  این تنهایی جدید اطمینان دارم همه چی سر جاشه .. حاشیه های امن زندگیم نلرزیدن با این سفر  .. فکر میکنم این که میدونم فقط ۶ ماهه این همه بهم جرات میده . بعد یک قرار هایی هم با خودم گذاشتم.. مثلا منظم ترم توی اتاقم.. مثلا آشپزی می کنم.. مثلا هر روز میوه و سالاد میبرم با خودم.. با تشکر فراوان از ماشین لباس شویی و ماشین ظرف شویی هیچ  وقت کثیفی  انباشه نمیشه ..
۷ - یک پستی مینویسم در باره اینکه دقیقا اینجا دارم رو چی کار میکنم.. 

۸ - پسره بعد از ۱۰ روز نقاهت رفته مدرسه تابستانی . شاکی بود که نمیتونست مثل بقیه شنا کنه و بازی و ... خوش حالم که با آدم هاست .. اون ۱۰ روز کلافه شده بود.. هر چی فک میکنم یادم نمیاد زندگیمون قبلا چجوری بود.. عجیبه.. انگارحافظه ام رو از دست دادم..فقط میدونم که باید باهاش حرف بزنم.. باید ازش خبر داشته باشم.. خوشحال نیستم روزایی که میدونم تا شب ممکنه نباشه .. 
۹ - یک عالمه حرف دیگه دارم.. ولی دوست ندارم ۵ صفحه بشه.. هوا هم داره تاریک  میشه .. پرنده ها کم کم ساکت شدن. 
منم میرم خونه. هم خونه ای هام  نعمت هستن  که  هر لحظه میگن  تنها نیستی تو این خونه..کاری هم بهت نداریم . 

۱۰- عصر تابستون شما خوش 

Saturday, June 18, 2011

وقتی دوباره خوندم ..

این پست عذر خواهی به خاطر غلط های املایی زیادی است که در پست ۲ تا قبل وکلا اینجا میبینین  
دیگه قول میدم ویرایش کنم 


Friday, June 17, 2011

شهری که من هستم.


اینجا دانشگاه پن است در یک عصر  آفتابی  در مسیر برگشت به خانه . بعد ا از حومه  شهر .. راه آهن و مرکز شهر هم عکس میگزارم 

نمای شهر از روی یک پل کوچک  در دانشگاه 


راهی که من صبح ها طی میکنم و به مسیر راهپیمایی دانشجو ها معروفه در دست تعمیره 

ساختمون ها ی دانشگاه


خونه هایی که برای اسکان دانشجو ها ساخته شده

سر کوچه ما :

 بازم سر کوچه ما :

در عکس بالا  همچنان در محدوده دانشگاه هستیم. چون دانشگاه خیلی بزرگه.. (مثل زنجان) توش کفش فروشی و یک عالمه رستوران و داروخانه و.. داره.. اسمش هم شهرک دانشگاه است (نیورسیتی سیتی ).




نمای شهر از بالا

  شهر فیلادلفیا اینجای آمریکاست

من در اینجای جهان هستم . دور از هر جایی که قبلا بودم.

اضافه کردن این نقشه ها با کیفیت پایین نظم نوشته ها رو بهم ریخت . به دوری مون ببخشید... 

روز تولد موبایل من

امروز صبح رفتم گوشی جدید خریدم. هیچ تحقیقی هم نکردم. هیچ تصمیم هم نداشتم.. تصمیم من برای خرید یه  گوشی ۲۰-۳۰ $ ی  بود که بشه باهاش پیام داد و به تلفن جواب داد. اما صبح تو مغازه فکر کردم چرا نه؟ بعد یک گوشی تازه بقیمت ۱۴۰ $ خریدم که صورتی رنگه و دوربین خوبی داره و آقاهه قول داد که تو آلمان و همه جا ی دیگه میشه استفاده اش کرد 
اومدم آفیس. این روز ها هورمونی ام. صبح تا بیدار شدم یاد دوری از خونه مامانی افتادم. چشمم رو بستم و یک دور به بچگیم سفر کردم.. از اول.. جاهای بدش رو هی از جلو چشم میزدم کنار.. آخرش یک تصویر نامحدود و ابدی از مامانی نشسته رو ایوون و لبخند میزنه و چشماش هم میخنده موند.. با آقا جون خوش بو ..  و دلتنگی.. 
بخودم گفتم تو تنها کسی نیستی که یک عزیز پیر رو از دست داده.. این طوره کلا.  همه این دلتنگی رو دارند..

عصر ها که میرم خونه لباس عوض میکنم و ولو میشم رو تخت.. فکرم رو آزاد میکنم و گاهی مینویسم یا فقط استراحت میکنم.. این سکوت رو با ترک اعتیاد به اینترنت و مدیا دارم به دست میارم . دیروز تو همون لحضات فکر کردم یک چیزی هست که روزها منو آزار میده.. یک چیز کوچکی از جنس حسادت. از جنس نیاز به بهتر بودن .
خوب اینطوریه . من اینجور شدم که دیگه میگم باشه اینهم هستم. وقتی قراره کامل نباشی دیگه بذار حقیقی باشی  .. قایم کردن نداریم.. 
امروز باز یکم به جهان اطراف پسره حسودم. نیستم اخه خودم.. میخام دردم نیاد..
اینم از این .
گزاشتم خورشت بادمجونی که دیشب پختم تو ماکروفر گرم شه . الان  میخام با نیشا برم ناهار.. راضیم از تنها غذا نخوردن ..

Monday, June 13, 2011

بعد از چند روز بی اینترنتی


دلم یک جوری تنگه. برای مامانم..  برای احساس بودن تو خونه ، برای زندگیم با پسره.  یادم نمیاد که زندگیم چه جوری بود فقط یادمه که آروم بودم خیلی.
پسره از آشپز خونه یک چیزی میاورد.. از کنار من رد میشد میگذشت دهنم .. یه  شرینی میخورد.. یکی میاورد واسه من. اه الان داره یادم میاد.. گاهی شاکی میشدم که دوست ندارم فلان چیز رو ، خودت بخور و بعد به زور میداد دستم.. این یکی از اون لحظه های کوچیکیه که بسکه عادیه آدم متوجهش نمیشه ، بسکه به تار و پود زندگی وصله نمی بیندش.. دلم برای کنار اون پارازیت دیدن های صبح شنبه تنگ شده..
اینجا دارم ریشه میزنم. قشنگ میفهمم. هم خونه ای هام با اینکه بچه اند ولی حواسشون به من هست. چند روز پیش ها ارائه  داشتم.. شب قبلش به یکیشون گفتم.. ۲-۳ روز بعد دیدمش .. وسط حرفاش ازم پرسید ارائه ات چه طور بود من خیلی خوش حال شدم که یادش بود.. آخه آدم ی وقتایی میپرسه حال یکی رو  و همون وقت یادش میره جزییات رو..
به اینکه کنار هم هستیم اهمیت میدیم. اما وقت های کمی با همیم. گاهی فک میکنم اگه یکیشون دختر بود بیشتر حرف میزدیم.. با یکی که آلبانی تباره بیشتر حرف میزنیم ، دو تاشون "تلاش میکنن" خوب و تمیز باشن . من میفهمم ..راضیم .
امروز با روجا رفتم پیک نیک.. ۲۰-۳۰ نفر آدم از هر رنگ و نژاد ای اومده بودند. وسط همشون یک مادر و دختر ایرانی بودن که تازه از ایران اومده بودن.. مامانه جامه شناسی خونه بود و چقد بگم اطلاعاتش به روز بود، عین ما همه چیزای جهان رو دنبال میکرد. بعد گفت که شوهر و پدرش کشته شدند  و خوش بچه هاش رو بزرگ کرده. بدم گفت که اخیرا سرطان گرفته (وقتی از سرطان حرف میزد اونقد آروم بود انگار از زخم معده اش  میگفت ) و همین چند وقت پیش پسرش روگرفته بودند و با وصیغه آزاد شده ، اینایی که میگم مهم نیست.. چیزی که خیلی منو تحت تاثیر قرار داد چشم های درخشانش بود با لباس سفید حریر و دامن مشکی و موهای قهوه ای  حالت دآر مرتب و صورت خیلی جذاب و خوشگل.. تا قبل اینکه با روحیه و آرامش قصه هاش رو نگفته بود من فک میکردم از صورتش میشه فهمید چه زندگی شادی داره و هیچ غمی نداره و چقد جوون و با طراوته.. مثلا از این خانوم هایی که ۳۰ ساله خارجن و هر هفته میرن ایروبیک و غذای سالم میخورن و از اخبار بد به دورن.. نمیتونم بگم چه اثری رو من گذاشت این آدم.. به قول مریم این که در هر شرایط و سختی لبخند رو لب آدم باشه سخته..
خودم رو دیدم با مشکلات پیزوریم ..اون رو دیدم با مشکلات جدی اما  صبور و آروم شیک و زیبا. یک حس دلتنگی کردم وسط حرف هاش.. من گاهی دلم میخاد وسط حرف های آدم ها برم بغلشون کنم..
یک دختری هم بود که مسیحی بود و مسلمون شده بود و چی چی عربی و فرهنگ اسلامی میخوند و وقتی از این چیزا حرف میزد من یک حسی داشتم مثل اینکه برو بابا .. تو راجه به چیزایی که حرف میزنی هیچی نمیدونی . یک حسی بود مثل اینکه اسلام و عربی و همه این چیزا مال امثال ماست که باهاش بزرگ شدیم.. با همه خوبی ها و نواقصی که در پیاده شدنش بود.. تو که ۲ ساله مسلمون شدی چی میدونی اخه !!!!! تازه حس میکردم با اون لکچر هایی که میداد کاسه داغ تر از اش بود.
 دیگه اینکه شب با امیر و امید و یک پسر جدیدی به اسم علی رفتیم شام. امیر دوست یکی از دوستان برلینه . آدم خوش قلبیه و نسبت به من احساس مسوولیت میکنه.
 دو سه روزه تلفنم مریض شده . خاموش کرده بودمش. دیشب دیدم امیرمیل زده که نگران شده.. چرا به ۱۰ تا تلفنش جواب ندادم. وگوشیم خاموشه و آفیس هم نیستم و زنده ام یا نه ؟؟!! آدم که میره تو سرزمین جدیدی  زندگی میکنه تا وقتی اونجا کسی رو نداره که نگرانش بشه هنوز اونجا غریبه ..شایدم وقتی یکی بگه نگرانت  شدم .. دیگه اون وقته که آدم به خودش میگه حالا اگه چیزیم بشه یکی میفهمه... یادمه با مریم حرف میزدیم اون اولا که رفته بودیم آلمان ..که  اگه اینجا بمیریم چقد طول میکشه مردم بفهمن.. اصلا کی میفهمه ..
راستی میدونستین کریستف کلمب اول که اومد امریکا اومد همین شهر فیلادلفیا و اینجا با ۲-۳ نفر آدم مهم دیگه یک سری قوانینی وضع کردند که برای آزادی زبان و قوم و این چیزاس ؟ احساس کردم خیلی مهمه که ۴۰۰ – ۵۰۰ سال پیش همین شهری که من الان توش قدم میزنم اولین شهری بود که بیگانگان اومدند و فتحش کردند..

من تا قبل اومدن به اینجا خیلی با امریکا بیگانه بودم.. الان میبینم که امریکا جاییه که بشر خودش ساخته و توش میشه چیزی که بشرمدرن ساخته  رو دید با همه کم بود ها و خشونت ها و خوبی هاش .. با همه پیشرفته گیش.. جایی که بشر از نیاکانش  جدا شده  و  یک سرزمین بدون تاریخ  برای خودش ساخته  .مهم نیست که قاتل یا فاحشه یا دزد یا سیاست مدار بوده  در زندگی با آدم های کشور گذشته خودش. اینجا شانس ساختن  یک هویت تازه بود.
یک جورایی به اینجا افتخار کردم.. با همه انتقاد هایی که به سیستم وارده.. اما فکر کن که ما با تمدن ۳۰۰۰ ساله هنوز داریم برای خیلی چیز ها مبارزه میکنیم که اینجا بدون هیچ تاریخ و تمدنی خیلی از  اونها رو داره ...
 تو ماشین امیر تو راه برگشت  ابی روشن بود. آهنگی بود که اون شب با سمانه تو بروجن خونه شون گوش دادیم و من گفتم این آهنگ منو یاد تو میندازه ... بعد اونقد حس کردم تنهام از نبودنش ، اونقد جاش خالی بود تو روزهای عادی زندگیم ..
تا کی این دلتنگی برای "با سمانه زندگی کردن" رو باید حمل کنم.. دلتنگی یه که امیدی به سر انجامش نیست اما همین که میدونم اون همیشه دوستمه و همیشه با هم حرف میزنیم.. آروم میشم.. اینکه میگم جدیه.. یعنی اگه سفر کردن مثل گذشته ها بود که نمیشد به این راحتی ها تلفن زد نمیدونم چی میشد..



Wednesday, June 8, 2011

سر و سامون نسبی


امروز صبح پسره رفته هموروئیدش  رو عمل کرده. دیروز من حالی بودم که نگو،. خیلی بد بودم .. از اینکه باید الان من اونجا باشم ،و نبودم، خودش خونسردبود و پررو میخواست بعد عمل از مرخصی پزشکیش سو استفاده کنه بره سفر..  بوداپست رو بگرده . من داشتم از پشت تلفن هی خط و نشون میکشیدم.. غصه خوردم .. حرص خوردم ..آخرش گفتم هر چی من میگم تکرار کن.. 
"من بعد از عمل به سفر نمیرم " و اون هم با خنده اینا رو تکرار کرد. ..
امروز اونقد بعد از عمل بیجون بود که نگو... خیلی هم درد داشت. من باید اونجا بودم.. نمیتونم حسم رو بگم .. خودش ولی خیلی قوی برخورد میکنه.. هی میگه "الان درد دارم ولی میدونم زود خوب میشه .. طبیعیه آدم بعد از عمل درد داره خب.". حالا من از این دور کولی بازی در میارم.. 
میگفت دم هوش اومدن به پرستار میگفتم دوست دخترم کجاس ؟.. اها نیست.. رفته امریکا.. بعد هم هی از من برا پرستاره تعریف کرده  ظاهرا.. ای جانم.. پرستاره هم بهش گفته تو الان تازه عمل کردی داری به هوش میایی  .. 
اینا رو که داشت بیجون برا من تعریف میکرد من یه حالی بودم...
..  تو اون هیری بیری بعد عمل 
با پسره هر بار که حرف میزنم صرف نظر از ثباتی که اینجا دارم و حال خوبم و تجربیات جدیدم یهو بی قرار میشم دوست دارم  زود تر برگردم.. باهاش که حرف میزنم دلتنگ تر میشم .. 
***

از اون ازمایشگاه یخچال خودم رو نجات دادم. چند روزی تو سالن مینشستم. با کامپیوترم و دم و دستگاهم . نمیشد کار کرد..هی آدم ها میرفتن میومدن.  اما از اون آزمایشگاه سرد بهتر بود.. روزی یک بار میرفتم به خودم میگفتم این سوسول بازی ها رو بزار کنار.. بشین تو ازمایشگاه .. اما تهش با سردرد سینوسی میومدم بیرون .. 
اینجه یک یا ۲ تا آفیس داره که بچه های تئوری میشینن توش و خیلی حسودی بر انگیزه .. چون سرد نیست و به اندازه آفیس قبلیم  فضای شخصی بهت میده و هی توش آدم ها نمیرن نمیان ..یکی از آدم های این آفیس خوب رفته سفر برا ۲ ماه. منم از امروز اومدم جاش. 
اینجا خوبم. احساس میکنم بلاخره کار شروع شد. هم افیسیم یک ارژانتینیه به اسم دیگو. یک آدم با مزه یه.. خیلی حرف میزنه. حرف های کلی .. از اینهایی که دوست داری بشینی بهش گوش بدی.. با لهجه اسپانیایی هی دولت امریکا رو نقد میکنه . بعد جنس مشکلات ما میدل ایستی ها رو خیلی بهتر از آلمانی ها یا آمریکایی ها میفهمه.  بعد هم چون شکمش گنده است هی یک دستش رو رو شکمش نگه میداره.موقه حرف زدن . خیلی خنده داره .. این دیگو تئوری کاره و کارمون خیلی شبیه همه. هرچی که راجع به شبیه سازی وکار تئوری میگم میفهمه..اینجا بین این همه آزمایشگر پیدا کردن یک هم زبون خیلی خوبه ..

همین ، اومدم اینو بگم که الان ارومم که با پسره حرف زدم و اینجا یک سر و سامون نسبی گرفتم. 
 این آخر هفته باید یک سمیناری بدم در جلسه هفتگی  گروه . دارم میرم تمرین کنم. 

Monday, June 6, 2011

جهان کوچک من از تو زیباست


حس عجیبی دارم
دیشب با نگار چت کردم. میپرسید چی شد که به هم زدن با دوست پسر قبلیت. سر قصه های قدیمی باز شد.
انگار نه انگار یک سال پیش بود ها.. من چقدر تغییر کردم ..
چی باعث شد این همه آروم و بزرگ و  واقع بین بشم ...
پسره یک جهان دیگه ای رو به روی من باز کرد.
جهانی که توش ترس از حقیقت وجود نداره.
جهانی که توش ترس از خیانت وجود نداره.
ترس از تنهایی هم نیست .
جهانی که پر از آشتیه. قهر توش جایی نداره
جهانی که من توش آرومم . اون توش آرومه و هیچ دلیلی برای بهم زدن این آرامش نیست.
نزدیکی یک فرایند  شاد و پویاست تو این جهان . رشد میکنه. با شخصیت و تار و پود رابطه به هم پیوسته شده و به شدت دو طرفه است ،
جهان مسوولیت پذیری نسبت به احساسات کسی که باهاش دوستی و میگی که دوستش داری.
تو این جهان خانواده و کودک یک خوشبختی محسوب میشه. کسایی که دارند خوش بخت هستند.
تو این جهان ظلم و ستم و حماقت و بیخبری به شدت ما رو آذار میده.
تو این جهان من امنیت دارم.
اخ نمیدونی چقدر آرامش تو این خط ها هست .
چقدر آرامش تو نترسیدن هست

Saturday, June 4, 2011

ما در این روز های خارج دور


بلاخره دارم مینویسم.
این روزها حال خوبی دارم. یک حالی است مثل شروع کردن همه چی از نو. زندگی ام تازه شده و من این تازه گی رو پذیرفتم. به اینجا رسیدم که با هر بار تغیر محل زندگیم من مثل یک نوزاد شدم که تولدش با جبرهای زمانی و مکانی و مالی و جغرافیایی همراهه. من این تولد دوباره ام رو خیلی دوست دارم. قبل اومدنم همش نگران ته احساساتم بودم اینکه ته تهش بشینم شب ها از سر تنهایی و دلتنگی گریه کنم یا یک لحظه وسط روز ببینم هیچ  انرژی برای ادامه روز ندارم.. اما این طور نشد. اصلا اینطور نشد ..

دیشب برای بار اول بعد از مدت ها خواب خوب دیدم. باور نمیکنی اگه بگم اونقدر خواب خوب ندیدم که یادم نمیاد آخریش کی بود. دیشب خواب دیدم تو یک اتاقی هستم و دارم دیوار هاش رو رنگ میکنم به کمک دیگران.. آخرش چنان خوشگل شد که باورم نمیشد .. هی با خودم فکر میکردم چطور رنگ ها اینقدر قشنگ هستند..

یکم از زندگی انجام تعریف کنم. محیطی که توش هستم دانشجوییه. بر عکس برلین که کاملا محیط کاری بود.. طبیعت دانشگاه یک جاییش شبیه  تربیت مدرس و الزهرا ست.  درخت های بلند و پیچک های زیرش و سنجاب هایی که مثل بنل دنبال هم میدوند.
آدم های اینجا خیلی کار میکنند. آخر هفته ها هم میان آزمایشگاه. و ساعت های کاری عجیب غریب دارند. چون باید برای کار با میکروسکپ وقت بگیرند و به یکی میفته ۹ شب. صبح میاد میمونه تا عصر بعد میره به زندگیش میرسه و شب برمیگرده.. ؟!
من ؟ من صبح زود پا میشم. به طور ناشناخته ای فراموش کردم که چقدر برام سخت بود برلین صبح ها ۹ پا شم
الان تقریبا ۷ بیدارم .. میمونم تو جام تا مثلا ۸ پا شم !
آدم های اینجا با آلمان متفاوتند. راحت غیبت میکنند . راحت شوخی میکنند. خیلی راحت غر میزنند . حالا یادم اومد مثالش رو میگم..
الان تو آشپزخونه رو کاناپه نشسته ام. اینجا توی خونه احساس امنیت خوبی دارم. انگار همیشه من اینجا بودم. انگار مامانی اینجا بوده.. انگار یک بخشی از کودکی ام رو در همچین خونه ای گذروندم.. نمیدونم چرا اینهمه آرومم. خونه ما ۲ طبقه است. آشپزخونه طبقه اول ه و اتاق من طبقه دوم.
همیشه از تو کوچه صدای آدم ها میاد. خونه سر نبشه و میشه مسیر آدم ها رو دنبال کرد.. صداشون رو شنید .. حرفهاشون رو فهمید. من احساس میکنم شدیدا زنده ام. هیچ وقت این همه هوشیار و امن نبودم. تو آلمان عادت کردم نفهمم اطرافم چی میگذره .. اطراف خونه ام چی میگذره. البته که نصفه شب آخر هفته دانشجو ها پارتی میکنن و تا دم صبح تو خیابونن و صداشون میاد..ولی باز دوست دارم.
دیگه اینکه ۲ تا هم خونه پسر دارم که ۲۰-۲۱  ساله اند.. خیلی آروم و درس خونن . موندن تابستون پروژه انجام بدن و وقتشون رو هدر ندن. یاد خودمون افتادم تابستون سال دوم کارشناسی که فقط واسه خونه نرفتن میموندیم خوابگاه.. تو دانشگاه میچرخیدیم و هیچ کاری هم نمیکردیم. اینا تو برنامه شونه مثلا تو مقاله استادشون اسمشون بیاد. یکیشون دغدغه رشته اش رو داره .. میگف به تغیر رشته فکر کردم .. دوست داشت فیزیک یا علوم کامپیوتر بخونه اما علوم شناختی میخونه. ترکیبی از کامپیوتر و عصب شناسی و روانشناسی !!!
من یک شباهت شدیدی بین این دانشجو های کارشناسی و خودمون وقتی کارشناسی بودیم دیدم.. اینها هم دغدغه دارند که نکنه رشته شون رو درست انتخاب نکردن. یادمه تو همیشه اطرافم یکی بود که به تغیر رشته فکر کرده بود یا انجام داده بود..اینها هم ایده ال گرا هستند و فکر میکنند قراره دنیا رو عوض کنند . یک هیجانی دارند نسبت به درس خوندن و لیسانس گرفتن.. من وقتی باهاشون حرف میزدم متوجه شدم از اون زمان ها چند سال گذشته و من بزرگ شدم ..
بهش گفتم نگران رشته ات نباش.. بعدا میتونی اونقدر پروژه ات رو به فیزیک یا کامپیوتر یا هر فیلد دیگه ای نزدیک کنی که خودت هم باورت نمیشه ..همین من الان دارم کاملا بیولوژی میخونم. کارم هم پایه اش کامپیوتر و فیزیک و بیولوژیه .. خودم رو ولی فیزیکی میدونم .
 آخرین چیزی که باید بگم اینه وقتی حرف میزنن من هول میشم . هی مجبورم بگم لطفا یواش تر .. نفهمیدم چی شد.. یه تیکه هایی رو از دست میدم. این بچه ها اخه به زبان مادرزاد انگلیسی حرف میزنن.

یکم نگران اینم که از پس کار زیاد اینجا بر نیام. ولی باور نمیکنی اگه بگم چقدر خوب استرس هام رو مدیریت میکنم. انگار یک بار این بازی رو انجام دادم. و الان میدونم قوانین چیاست. الان میدونم قرار نیس شاخ قول رو بشکنم یا آپولو هوا کنم.. فقط قراره یک چیز کوچیک رو خوب بفهمم و یک کارایی هم روش انجام بدم که مرحله به مرحله است و همش یک روزه نیست ..
یک وقتی میگم موضوع کارم اینجا چیه.
تجربه تازه ام اینه که میرم جیم. من باید اعتراف کنم که تا الان به آدم هایی که میرفتن جیم به چشم برده های مدرنیته و جهان صنعتی نگاه میکردم که به جای دویدن و دوچرخه سواری در هوای آزاد میرن خودشون رو حبس میکنن تو باشگاه ها و تو یک ماشین هی رکاب میزنن و فکر میکنن ورزش کردند...
اما ...نمیدونی چه کیفی داره که این دستگاه ها هی ضربان قلب و مسافت طی شده و سرعت متوسط و همه جزییات رو نشون میدن. تازه آدم برنامه داره و میدونه که حد ش چیه.. به هر حال منم برده دنیای صنعتی شدم.تجربه تازه ایه.
همین دیگه .. صبور بودین که تا الان تحمل کردین. . بفرمایین هندونه خنک ..

Friday, June 3, 2011

خوبم. نوشتنم از حال بدم نیست. از کار زیاد و وقت خیلی کم و خستگی آخر شبه که میخوابونه منو و نمیزاره یک خط بنویسم.
میام زود مینویسم.
کار دارم. خوبم. کار دارم . خوبم. کار دارم 
.