Thursday, October 27, 2011

short jurney

چند تا حرف دارم بگم و برم اتاقم. الان تو هال نشستم.. چون تو اتاقم اینترنت ندارم 
۱- از وقتی میدونم زندگی و مرگ دست خدا نیست و تاریخ تموم شدن زندگی یک آدم از وقت تولدش مشخص نشده معنی چیزا برام فرق کرده.. میدونم اگه کسی رو نکشند زنده میمونه و تا مدت ها به زندگیش ادامه میده.. میدونم اگه مراقب نباشم ماشین بهم بزنه میمیرم.. جدیه قضیه .. 
قبلنا فک میکردم هر چی بشه من نمیمیرم چون تا اون روزی که مقرر شده باید زندگی کنم. 

۲- باید از آدم های اینجا بدم. هر چی بگم کم گفتم. 
آدم های اینجا واقعی اند. باید شما برین آلمان و تو قطارش بشینید و بعد بین اینجا تو یک قطار بشینین . اینجا آدم ها زنده اند و عصبانی اند یا خوش حالند و در هر هال تمایل به برقراری ارتباط های کوچک خیابونی دارند. بچه ها عین ایران جیغ میزنن و هر جا که باشند از بس حرف میزنن و ورجه وورجه میکنن آدم نا خواسته توجهش جلب میشه .بعدم بسکه اینگلیسی رو شیرین حرف میزنن آدم هی دوست داره باهاشون بازی کنه .. 
جوون ها سر خیابون دور هم جم میشند.. یادتونه تو ایران.. قبلنا .. سر بعضی کوچه ها پسر های جوون جم میشدن.. سر شب.. یک نیم ساعتی همون جا حرف میزدن .. کلا این ژانر تو خیابون جم شدن در محوطه دانشگاه خیلی دیده میشه .. تو مرکز شهر هم همین طور 

اینجا آدم ها بهت کار دارند .. متلک میگند.. یا همینجوری ازت میپرسند خوبی؟ یا بهت تو خیابون میگند خانوم شما خیلی خوشگلی امروز .. یا تو قطار که نشستی خانومه از پادردش و کمر دردش شکایت میکنه ویا همینجوری الکی سر صحبت رو باز میکنه.. 
نمیگم خوبه یا بده.. به همین ترتیب باید مراقب جیبت باشی و مراقب آدم هایی که سر کوچه می ایستند و مراقب کسی که بی دلیل داره باهات حرف میزنه.. 
اما انگار اینها خیلی شبیه آدم هایی هستند که ما تو ایران بودیم.. گاهی محبت هایی از آدم ها میبینی که انتظارش رو نداری.. بار ها دنبال تلفن میگشتم و از مبایل آدم ها استفاده کردم.. بارها راننده اتوبوس ازم پول نگرفت و گفت بیا بالا .. یک بار هم خرید کرده بودم و خواستم یکی ازنون هایی که گرفته بودم  رو پس بدم.. خانومه گفت نمیخاد پولش رو بدی .. مهمون من باش.. 
باز قضاوت نمیکنم.. فقط میدونم تو آلمان اینجوری نیست.. نوع محبت آدم ها فرق داره.. هیه ..یه دفع بلیت نده یارو ۴۰ یورو شیرین جریمه ات میکنه.. 

بعد باید یک چیز دیگه رو هم بگم.. به نظر میرسه که سعی شده ریشه های  اختلاف نژادی کنده بشه .. اما بار ها تو صحبت  با آمریکایی ها دیدم که خودشون میگن اختلاف نژاد بین سیاه و سفید پشت اختلاف طبقاتی پنهان شده ، یعنی آدم های پول دار میتونن از تحصیل در دانشگاه ها برخوردار بشن و زندگی بهتری داشته باشن.. در حالی که فقیرا کمتر پول صرف تحصیل میکنن وشانس داشتن آینده خوب رو از دست میدن. و این از نتایج اقتصاد سرمایه داریه.
نکته ظریف اینه که معمولا  آمریکایی های آفریقایی (سیاه ها) شانس کمتری برای پیشرفت دارن چون معمولا فقیر تر هستند. کسی هم تلاشی نمیکنه تا تغیری در سیستم ایجاد کنه . برای همین اغلب شغل های سطح پایین رو آمریکایی های آفریقایی دارند.بعد مناطق فقیر نشین اونها میگن اندازه حومه تهران  خرابه  از نظر بهداشت و مواد مخدر و فقرو اسلحه ..

از الان بگم اگه میخاین برای همیشه بیاین امریکا زندگی کنین، باید یک فکر اساسی برای فرستادن بچه هاتون به دانشگاه بکنین،. هزینه سالانه یک دانشجویی کارشناسی در همین دانشگاه پن حدود ۲۵،۰۰۰ دلاره.بدون حمایت خانواده دانشجوها باید وام بگیرن و مسله پیچیده میشه .. ظاهرا این پول فقط پول ثبت نام دانشگاهه !حالا فک کنین اونی که پول داره میتونه بره یک دانشگاه خیلی خیلی خوب اسم بنویسه. و در دانشگاه های خوب مثل هاروارد و ام ای تی رقابت شدیدی در سطح کارشناسی برقراره .. البته همیشه برای دانش آموزان ممتاز دبیرستان یک تسهیلاتی برای رفتن به دانشگاه در نظر میگیرند . 

۳- خیلی مهمه که بگم این امریکا اندازه ۸-۱۰ تا اکشور عظمت و مساحت داره و از این ایالت تا اون یکی ایالت یک عالمه قوانین  و فرهنگ و سیستم آدم ها فرق داره .. پس فردا شما رفتن فلوریدا یا سان فرانسیسکو و همه حرف های من خلافش رو دیدن نگین یارو از خودش میساخت.. اینا چیزایه که من تو فیلادلفیا دیدم .. اونم من.. شما شاید نه

۴-دل تنگ ساری ام . حتا دلتنگ ده مون ام ،. بعضی روزا میبینم دارم تو دلم مازندرانی حرف میزنم.. میترسم یادم بره.. حتا یادم میاد مامانم و خاله هام مازندرانی حرف میزدن.. میگفتن محلی.. گاهی با ساناز سروناز که حرف میزنم.. اونا وسط حرف هاشون یک تیکه محلی میپرونن.. دلم میره .. 
۵- این سفر من برای خودش یک زندگی کامل بود .. از تولد شروع شد . و الان روزهای آخرشه .. داره به مرگ نزدیک میشه . 
دارم دیگه کم کم برمیگردم خونه .. 
جنگل و رود خونه  اطراف فیلی
مجسمه مشهور عشق در دانشگاه .. (یک میدونی به همین شکل در مرکز شهر هست )

یکی از دانشکده ها
حیاط دانشگاه
قطار :)
عکس ها از خودم .

Tuesday, October 25, 2011

اون شبی که آروم نمیگرفتم

نمی دونم چی میشم 
نمی دونم چم میشه که این قد ضعیف میشم .. اینقد متوقع میشم ..
آیا هنوز آدم هایی در سن و سال من گند میزنن ؟ اون هم گند های زایه!!

نمی دونم چرا اون همه احساس میکردم که باید حرف بزنم.. اون همه نا امن بودم 
شاید دیگه باید برگردم 

عذاب وجدان دارم 
عذاب وجدان دارم که یک بار دیگه باهات دعواکردم ..

دلم تنگه 
دلم دوس نداره این همه تغیر اتفاق بیفته .. سفر خیلی بزرگه
به جان خودم عاشق نشدم 
به جان خودم هیچ در گیری احساسی نیست ..
فقط اینجا رو اونقد دوست دارم که برام سخته یک روز بگم خدانگه دار
و برا همیشه دیگه این دوستام این آزمایشگاه و این شهر رو نبینم 
چی شدم .. چقد زود بازی رو یاد گرفتم.. 
میبینی.. اون همه کولی بازی در آوردم اون اول 
 
امشب خیلی خود خواه بودم ؟ خیلی بد جنس بودم ؟ خیلی دوستم نداشتی ؟
:(

Friday, October 21, 2011

اون شبی که رفتم سینما -یک

۰
رفتم فیلم دیدم دباره 
یاد گرفتم شب هایی که دلم گرفته برم سینما
بلیت بگیرم برا هر فیلمی که اون ساعت پخش میشه 
آگهی فیلم "شرم" رو تو روزنامه خوندم .. رفتم که ببینمش .. بلیطش تموم شد . گفتم .. آقا قربون دستت خوب بلیت اونیکی فیلم رو بده ..گف کدوم.. گفتم بعدی .. . فیلم بعدی "مایکل" بود...یکو نیم ساعت بعد
بعد فک کردم "ها. چی فک کردی همینطوری بلیت خریدی.. اگه خیلی فیلمش داغون بود چی؟؟" ،،ترسیدم ..رفتم توضیح فیلم رو خوندم .. درس نفهمیدم درباره چیه ، به یاری اینکه دایره  کلمات انگلیسی ما محدوده..
 ۱ 
فیلم راجه به یک بچه دزد بود که زندگی بیرونش خیلی عادی بود.. از دید آدم های اطراف یک آدم معقول بود با شغل نرمال .. بین آدم ها زندگی  و کار میکرد.. اما یک بچه رو زندانی کرده بود تو خونه و آزارش میداد ..
بهترین قسمت فیلم اونجایی بود که نشون میداد کودک آزارها (یا بیماران جنسی ) بین آدم های معمولی زندگی میکنند. آدم های خوبی اند حتا ممکنه دوستان ما باشند. آدم بزرگ ها حتا شک نمیکنند که ممکنه این آدم کودک ازار باشه . اینجای فیلم عالی بود

بار ها شده وقتی صحبت از آزار جنسی زن ها (یا کودکان) در خیابون میشه دوستان پسر/مرد ما  با چشمان خیلی متعجب به صحبت های ما گوش میدند و فکر میکنند قصه های ما زن ها از دیدن آلت بیرون آقایون در خیابون یا تو ماشین ویا هزاران نوع دیگه تجاوز خیابونی و فامیلی  من در آوردیه ..حتا یک وبلاگی بود که زن ها تجربه های آزارهای جنسی  رو مینوشتند ودسته ای از  مردها کامنت های خیلی خیلی نا جوانمردانه ای در انکار اون تجربه ها و ساختگی بودن اون ها گذاشته بودند ....

نکته همینه که این آدم های مشکل دار بین اقوام و دوستانشون زندگی ظاهرا نرمال و معقولی دارند و حتا زحمت زیادی میکشند تا راز بیماریشون رو پنهان کنند، و میبینیم که خیلی هاشون موفق هم هستند.
راستش یک نمونه اش رو به چشم دیدم.. و دیدم که این آدم چه تلاشی میکنه تا رازش به عنوان یک کودک آزار فاش نشه ..
یک بار مینویسمش .. 

بله .. پدر مادر هامون حق داشتن ما رو از بچه دزد بترسونن..یک جاهای فیلم من متقاعد شدم که بچه نخواهم آورد.. بچه ها معصوم و بی دفاع اند  ، فیلم  به زبان آلمانی با زیر نویس انگلیسی ..ناراحت کننده هم بود یک جاهاییش ...اما ارزش دیدن داشت
ازسری فیلم های  فستیوال فیلم فیلادلفیا بود (من چمیدونستم فستیوال چیه.. یک عالمه صف وایسادم برا بار اول ).. بقیه فیلم ها رو چک کردم . جدایی نادر از سیمین توش نبود توش .. تو فیلم هاش  یک فیلمی بود با بازی جورج کلونی که دوس دارم ببینم .. یک فیلم دیگه ای بود درباره اعتیاد به سکس .. که همون "شرم" بود.. از دست دادمش .. معلوم نیس دوباره کی بیاد رو پرده ..

 ۲ 
بی ارتباط به مطلب بالا
حالم بده .
قلبم درد میگیره..
کاش بچه ها زود تر بزرگ شن...
گاهی آرزو میکنم کاش همه چی زود تر تموم شه ..
همه زندگی های ما ..

۳ 
اصلا خجالت نداره آدم تنهایی بره سینما بلیت گیرش نیاد.. این وسط بره رستوران سینما برا خودش شام بخره .. وقتش رو پر کنه تا نوبت فیلم بعدی برسه .. اصلا هم آدم نباید فک کنه چرا هیچ دوستی نداره که با هم فیلم ببینن. گاهی اینجوریه .. بهتر از تنهایی  خونه نشستنه..

شب جهان

کاش دنیا در یک صلح ابدی فرو بره 
وقتی شما چشماتون رو می بندین
و شب میشه ..و میخوابید


چه قدر سخته که مرده باشی..در بهشت بسر ببری..
و دستات به دنیای زنده های در عذاب نرسند..

Thursday, October 13, 2011

کدو حلوایی

شما میدونستین چرا اسم کدو حلوایی کدو حلواییه؟؟
من که نمیدونستم تا وقتی پامپکین پای رو خوردم. پای  مزبور یک کیکه که از کدو حلوایی میپزن و مزه اش با حلوای خودمون هیچ فرقی نداره .. من اولش که خوردم فک کردم اینا چرا حلوا دارن..حلوا یک چیز ایرانی ترکی مدل ایستیه ..  بعد دیدم.. ها. این کیک کدو حلواییه..
فک میکنم واسه شباهت مزه  این کیک کدو به حلوای خودمون بهش میگن کدو حلوایی .. فک کن ... خیلی باحاله .. 

قضیه از این قراره که طبق سنت آمریکایی ها هر سال قبل هالووین که آخر اکتبره و فصل کدو حلوایی اینجا همه محصولات ممکن کدو حلوایی به بازار میاد و آمریکایی ها علاقه خاصی به این موجود دارند. از قهوه با طعم کدو حلوایی تا کلوچه و شکلات و کیک و نون کدو .. من همه چیزایی که تا حالا خوردم رو دوست داشتم . دلم میخاد ی بار "پای کدو حلوایی" درست  کنم خودم .. 

یک موجود دیگه ای هم که اینجا برای بار اول خوردم سیب زمینی شیرین بود. حالتون بد نشه از اسمش..خیلی مزه اش عالیه .. بین سیب زمینی و هویچ ..  اگه  سیب زمینی آب پز و هویچ آب پز رو با هم مخلوط کنین مزه اش میشه شبیه مزه  زمینی شیرین آبپز . ..حالا محصولات ممکنش  میشه چیبس و کیک و پای و سیب زمینی شیرین سرخ کرده و پوره سیب زمینی شیرین و .. خیلی چیزای دیگه...این موجود یک چیزیه در شکل و ابعاد سیب زمینی اما پوستش به رنگ قرمزه ..


سیب زمینی شیرین :


کدو حلوایی و پایش که مزه حلوای خودمون رو میده



Tuesday, October 11, 2011

یک روز در خرید

مقوله خرید کردن تو این کشوربرای من جدیده 

اولین جنبه تازه گیش  اینه که آدم هاش چنان سایز های متفاوتی دارند که به راحتی و بدون هیچ دردسری میتونم برای تهمینه و مامان شلوار لی بخرم . مشکلی که تهمینه برای حلش همیشه به بوتیک دارا مجبوره سفارش کنه چون سایز بزرگ نمیارند. انگار آندم های چاق حق ندارند شلوار لی بپوشند.  تهمینه اینجا یک آدم گنده محسوب نمیشه. هنوز خیلی فاصله داره تا بزرگ ترین سایز .

برای مامان مشکل بیشتره . باید همیشه بده بدوزند و اینقد این مادر من به طور مریض در زندگی از خود گذشته گی کرده که هیچ وقت نمیره خیاطی.. همیشه شلوار هاش برای زیر مانتو خوبند! شلوارهای تهمینه رو وقتی خراب میشند میپوشه ..

 تو آلمان سایز بابا 4x بود یعنی بزرگ ترین سایز . اینجا سایزش لارج هست. شما تصور کنید ۴ سایز زیر ماکزیمم. یعنی به طور همینطوری گنده ترین آدم های امریکا ۴ سایز از گنده ترین آدم های آلمان گنده ترن . بابای ما هم خیلی بزرگ محسوب نمیشه ..

چقد تو ایران این چاقی موقع خرید  رو اعتماد به نفس آدم اثرمیزاره. چقد اینجا همون آدم های چاق دارند زندگی میکنند و راحت خرید میکنند. 

 یک جنبه خیلی عجیب این کشور بی در و پیکر اینه که وقتی فصل حراج میشه قیمت ها به طرز عظیمی شکسته میشه ، نصف یا هفتاد درصد تخفیف معمولیه . امروز یک شلوار سایز بزرگ ۴۰ دلاری رو به قیمت ۱/۷۹ دلار خریدم. یعنی هی به خانومه گفتم شما مطمئن هستین ؟ راس میگین ؟ ۲ دلار برای این شلوار؟ باور کنید جنسش خوب بود فک نکنین من چپ شدم ...حتا مغازه اش هم شناخته شده بود.. بقیه خرید ها نه به این ارزونی.. اما به شدت ارزون بود ..

تا الان هر وقت میرفتم خرید دلم به خونه و مامان و بچه ها بود.. به آدم هایی که نمیتونن اینقد آزادانه و با دست باز خرید کنند.. به اونهایی که سال ها لباس کهنه فامیل رو میپوشند و اصلا از من دور نیستند. باور کنید من هیچ وقت تن زن عموم لباس نو ندیدم.. یک یا دو بار تو عروسی ها.. ی وقتی اصلا چادرش رو در نمیاره.. 

اینجا سیستم یک جوریه که حتا فقیر ترین آدم ها میتونن لباس بخرند. اون هم نه لباس بد.. لباس مناسب. یعنی قیمت یک پیرهن از یک وده غذای دانشجویی کمتره. 
نمیگم این خوبه یا بده.. از ی طرف آدم با در آمد  دچار شهوت خرید میشه و به زحمت میتونه خودشو کنترل کنه .. که یعنی کسانی که این سیستم رو پایه ریزی کردند راه خالی کردن جیب آدم ها رو خوب یاد گرفتند. از طرف دیگه حتا فقیر ترین خانواده ها میتونن لباس تهیه کنند. لباس نو . 
دو تا چیز دیگه هم هست .. یکیش اینه که اصولا اینجا قشر ثروتمند از قشر فقیر به شدت قبل تمایزاند.
 یک آدم از قشر ثروتمند برای یک شلوار جین ممکنه ۳۰۰ -۴۰۰ دلار به طور عادی بپردازه .. و مغازه هایی هستند که همینقدر گرونند. (این منو یاد تهران و مغازه های بالا و پایین شهر میندازه )

دوم این که  اصولا لباس پوشیدن اینجا با آلمان فرق داره. مثلا اگه تو آلمان یک همکار برای یک مهمونی دوره همی شما رو دعوت کرد شما یک لباس آبرومندانه ساده میپوشید. حالا خیلی سلیقه به خرج بدین دامن میپوشن به جای شلوار جین . اینجا برای همون مهمونی خانوم ها پیرهن مهمونی به سبک مجلسی  میپوشند و کفش پاشنه داربه پا میکنند. یک جوری که اصلا ساده نیست . مثلا یک مهمونی ساده دانشجویی رفتیم چند وقت پیش ..خانومش لباس سفید به سبک مجلسی شیک پوشیده بود. آقاش  پیرهن شلوار پلو خوری با کفش جدی ..  یعنی اینایی که شما تو فیلمای آمریکایی میبینین حقیقت داره. 

من دارم نسبت به اقتصاد سرمایه داری  دید پیدا میکنم جدا !



Saturday, October 8, 2011

بخشی از نامه طولانی من به سمان

الانم که اینجام دارم برات گزارش میدم ... یکم جیش دارم.. یکم هم گشنه ام. ۵ هفته مونده برگردم آلمان ،، باورت میشه زمان چقد زود گذشت ، من چقد کولی بازی در آوردم ... سمان بعد اینکه این همه با رییس حرف زدم زندگی به نظرم کلا به صورت یک دوره کوتاه گذرا در اومده که آدم ها توش آخر پیر میشن . یعنی بعد اینکه فهمیدی تو زندگی  چی میخای و یک عالمه تلاش کردی براش .. چه بهش رسیدی و چه نرسیدی یک جاهایش خیلی مطابق میلت پیش میره و یک جاهاییش اونجوری که میخای نمیشه . بعد میبینی عمر گذشت .

یک آرامش نا امیدانه ای دارم که توش خونسردی هست . یک جوری که انگار هر چی بدو ای مرز های جهان دست نیافتنی میمونه و بنا به عمر محدود جواب یک سوال هایی رو هیچ وقت نخواهی فهمید. بعد حالا هر چی هم شادی و موفقیت کسب کنی یا  از دست بدی یا غم شدید داشته باشی بلاخره تموم میشه .. به پیری میرسی.. میبینی جوون ترها دارن مثل جوونی تو میدوان و تلاش میکنن ..
شیخ این بود احساس من از ملاقات با استادم . یک عالمه حرف علمی هم زدیم اما .. 
من یک غم نا امیدانه آرومی دارم . دوس ندارم استادم بمیره .

آخر اولین هفته اکتبر ۲۰۱۱

۱   این آخر هفته رییس بزرگ ما در آلمان مهمون آزمایشگاه ما در فیلادلفیا بود  
هیچ وقت قبلا فرصتی پیش نیومده بود که صحبت غیر علمی کنیم. مضطرب بودم که میزبانش باشم به عنوان دانشجوش در یک جای دیگه ..
ملاقات های ما بسیار رسمی.. هر یکی دو ماه .. با تعیین وقت قبلی بود ...
آدم سر شلوغ مهمیه این رییس بزرگ .
تصمیم گرفت که بعد از نشست سالیانه 
از آزمایشگاه استاد ما در فیلادلفیا دیدن کنه
بیشتر به قصد صحبت با استاد اینجا  برای گام بعدی پروژه 
و اینکه این همه راه اومد امریکا واسه نشست سالیانه .. از این فرصت استفاده کنه و دقیق از کارایی که اینجا انجام میشه دید پیدا کنه ..
خلاصه من سفر تفریحی میامی رو که برای بعد نشست سالیانه تدارک دیده بودم کنسل کردم تا میزبان رییس بزرگ باشم .
 تجسم کنین قیافه منو در حال کنسل کردن پرواز و هستلم ..


۲     الان میفهمم چقد آدم زود دل میبنده به آدم های مهربون 
ما نیاز داریم گاهی بشینیم با آدم های نسل قبل 
هم سن پدر مادر هامون پای صحبت دوستانه 
بدون قضاوت و پیش داوری 
نیاز داریم که بدونیم الان اونا کجای زندگی اند. 
حسشون به زندگی چیه.. دلواپسی ها و شادی هاشون چیه 
بدونیم که یک تصویری کلی از اون سن خودمون داشته باشیم 
بدونیم نظرشون راجه به تولد ..بچه گی . نوجوونی.. جوونی .. مادر /پدر شدن .. میان سالی ..
مردن 
چیه ..
بدونیم که دنیا رو چه جورو ارزیابی میکنن بعد این همه تجربه 
من هیچ وقت این حرف ها رو با مامان بابای  خودم نمیشینم بزنم. 
حالا تصور کن .. آدم با تجربه مسنی که داری این ها رو ازش میپرسی
نگرشش به جهان از دریچه علم و دلیل و منطق سخت گیرانه یک دانشمند واقعی باشه 
همه نظریه های مختلف راجه به حیات رو بدونه. جزییات فیزیک و زیست خیلی از مکانیسم های جهان رو بدونه.. از نسبیت گرفته تا تکسیر وراثتی اطلاعات توسط ار ان آ
نظراتش از سر درایت باشه .. همونجوری باشه که شاید تو تلاش میکنی فکر و رفتار کنی ..
باهاش حرف زدن برای من خیلی خیلی تجربه بزرگی بود.
داشتنش به عنوان یک دوست کنار خودم.. خیلی دوست داشتنی بود 
 با هم ساعت ها راه رفتیم. حرف زدیم. غذا خوردیم ..صحبت علمی کردیم .. ازش راجه به زمانی پرسیدم که دانشجو بود .. ازش پرسیدم که به علم چجوری نگاهی میکنه.. هزار تا سوال پرسیدم ...همه رو جواب داد 
باور نمیکردم که این همه این همه دوستانه باشه ...با یک حس شوخ تبعی که آدم اصلا انتظارش رو از اون قیافه جدی نداره
از گروهمون بازدید کرد .. با همه آدم ها حرف زد .. 
امروز صبح یک چند ساعت وقت خالی داشت قبل پروازش .. ازش پرسیدم دوست داره شهر رو بگرده ؟ گفت شنیده این جا یک موزه مشهور هست .. موزه ها رو گشتیم.. غذاخوردیم ..قدم زدیم و تمام مدت اون چند ساعت حرف زدیم ..
من واقعا آخر هفته خوبی داشتم ...میامی رو همیشه میشه رفت گشت،، شانس میزبان همچین آدمی بودن شاید یک بار نصیب من میشد اما..
مرسی جهان


۳    الان رفته 
جاش خالیه 
 دلم تنگه.
دلتنگی از جنس  رفتن مهمون عزیز  

Wednesday, October 5, 2011

مقوله مهم زبان

در کنفرانس سالیانه گروهمون نشستم گودر میکنم. این آخرین روزه و فردا برمیگردیم. من روز اول رفتم و ارائه کردم . کلا عصبی بودم و فکر میکردم گند زدم . اما بعد تموم شدنش همه راضی بودند . 
اول که شروع کردم دیدم یک استاد پیری در ردیف اول خوابیده .. خنده ام گرفته بود شدید ... 
آدم های گروهمون از آلمان اومدند. تماس و فولکر و رییس بزرگ و همه دوستام. از وقتی سمینار شروع شده یک احساس خوبی دارم هی فک میکنم اینجا المانه .
من متوجه یک چیز مهم شدم . این روزا که با آدم های قدیمی ملاقات کردم متوجه شدم که چقدر اعتماد به نفسم در برخورد با این آدم ها نسبت به آلمان بیشتر شده و همش به خاطر زبانه . من بدون هیچ مشکلی ارتباط برقرار میکنم. 
با توماس رفتیم ناهار . خانومه اومد سفارش بگیره من با آرامش از بین پیشنهاداتش برای سالاد انتخاب میکردم. نوبت توماس که رسید کاملا دست پاچه شد و تقریبا به سختی تونست سفارش بده چون نمیفهمید خانومه چی پیشنهاد میکنه . 
توماس همیشه به من میگفت که باباش معلم زبان بوده و واسه همین زبانش خوبه. همیشه از نوشتن من ایراد میگرفت و من به شدت احساس میکردم که در مقابل اون خیلی بلد نیستم حرف بزنم و اعتماد به نفسم کم بود شدید . .. گاهی هم کلا زبونم بند میومد ...
دیدن اینکه من تو فهم لهجه آمریکایی اینقد خوب تر از اون و بقیه دوستای آلمانی بودم و به راحتی بدون توضیح دادن هر جمله منظورم رو با کلمات مناسب بیان میکردم و هیچ جا زبونم بند نیومد به شدت خوب بود .
نقش زبان و توانایی درارتباط برقرار کردن و رسوندن مفهوم دراعتماد به نفس آدم خیلی زیاده. این یکی از چیزایه که ما تو ایران اصلا متوجهش نیستیم و تو آلمان به شدت اذیت میکنه .
از اینا گذشته .. دیدن اینکه همه آلمانی های با اعتماد به نفس و قوی در یک کشور دیگه کوچولو و ترسیده و محتاط و آروم میشند و کمی ضعیف .. حس کردن اینکه به شدت با لهجه حرف میزنند ..دیدن احساس غریبه بودنشون.. همه اینا به من یک حس خوب میده .. نه اینکه خوش حال باشم از دیدن ضعف اون ها .. از این خوش حال شدم که دیدم من هم اول که رفتم آلمان خارجی و غریبه بودم و زبانم بد بود و کلا احساس میکردم اعتماد به نفس ام در خیلی چیزا از آلمانی ها کمتره .. و همه این حالات طبیعی بوده . 

فهم این خیلی خوب بود که همون آدم های قوی در شرایط مشابه کاملا مثل من شده بودند و واکنش من خیلی عجیب و غیر عادی نبود اون اولا تو آلمان خیلی خوش حالم کرد. 

اما من باز باید برگردم به اون کشور .. با همون زبان عجیب .. دیشب که سر شام دو نفر آلمانی با هم حرف زدن دیدم اااا ه چقد دوربودم این مدت از این زبان عجیب .. 

به خودم امیدواری میدم که اینگلیسی رو هم از اول به این خوبی نمیفهمیدم و حرف نمیزدم.باتری لپ تاپم داره تموم میشه .. برم ..