Tuesday, March 31, 2015

جمهوري زيباي چك

١- ادم ها در جمهوري چك به من لبخند ميزدند، وقتيبه طور تصادفي  نگاهم بهشون ميفتاد. وقتي با صداي بلند از ژان سوال كردم و اون جوابو نميدونست يكي كه داشت رد ميشد با ادب جواب داد. وقتي ما با اضطراب داشتيم در ايسگاه غلط پياده ميشديم يكي اومد ازمون پرسيد كجا ميخوايد بريد و راهنماييمون كرد. من در اين پنج سال و نيم  
خودم يك پارچه الماني شدم! هواي بهار چك مثل بهار شمال نرم بود با اسمون ابري روشن و بارون هاي ريز شاعرانه. فكر ميكنم ادم هاي هرجا به هواي همون جا  شبيهند.


٢- به نظر من پراگ زيبا ترين شهر اروپاست. اما اين كافي نيست ، كشور چك با كوهاي اتشفشاني سنگي و ابشار هاي كوچيك و بزرگ بين كوها و غارهاي مختلف و مسير هاي متعدد پياده روي يكي از اسرار اميز ترين و قابل كشف تري جاهاي اروپاست. ارزان و زيبا.
شمال كشور چك يك سري كوهاي سنگي غول اسا داره كه به نظرم خيلي جذابند. اگرچه خيلي مشهور نيستن.. كوهايي كه حتي تا ٢٠٠ متر ارتفاع دارند و راه خيلي باريكي بينشون هست براي پياده روي. 
 



 

فاصله بين دوتا ديواره صحره نيم متر بود و ژان فكر ميكرد رد نميشه.. 


درخت ها با ريشه هاشون در صخره هاي غول اسا 
ادرس و مسير اين جاده ها رو اين جا ميزارم.. با هزينه قطار .. از دست نبايد داد..عكس هاي اينجا رو با موبايل گرفتم كيفيت خوبي ندارند.. 

اينا رو پراكنده نوشتم.. نخواستم سفرنامه بشه.. فقط تيكه هاي سفر رو تا از دستم در نرفتن ايجا ريختم تا بيام مرتبشون كنم 

Wednesday, March 18, 2015

آفتاب قبل عید

یک بیسکوییتی خریدم که شکل شیرینی زبانه. البته من رو یاد اون میندازه. نمیدونم که واقعن ربطی بهش داره یا نه.
فردا امتحان پایان ترم زبانه و من خیلی خوش حالم که کلاس تموم شد. امروز روز خوبیه. من تکلیفم با روز روشنه.. نشستم تو آفتاب بیست دقیقه .. بعد  هم چایی ریختم با اون شیرینی های زبان .. هنوز از بودن در آفتاب سرم سبکه و بی فکرم .. وبلاگ خوندم و دلم خواست بنویسم.. اما نمیدونم چی بنویسم.. 

 سمانه قوی سرماخورده .. سمانه سمبل قدرت و تواناییه در زندگیه .. فکر کنم از این آدم هاییه که اگه تو سانحه کوهنوردی یا پرش از هواپیما نمیره خیلی عمر کنه.. چون چیز چرب و شیرین نمیخوره و موقع سرماخوردگی هم آنتی بیوتیک مصرف نمیکنه.. بر خلاف اون من احتمالا مرض  مسخره ای میگیرم که در اثر  خوردن غذای بد یا چایی خیلی داغ ایجاد شده . چایی خیلی داغ رویای زمستانی منه .. سمانه مریض  شده و گلوش درد میگیره و با اینکه برلینه من خیلی اصرار  کردم بیاد خونه ما سوپ بخوره اصلا قبول نکرد. موند هتل ! 

من در این روز آفتابی نشسته ام و هیچ خیال ندارم امتحان فردا رو تمرین کنم.. معمولا شب که میشه به انبوه کار های نکرده ای که قرار بود در طول روز انجام بدم فکر میکنم و عذاب وجدان کم رنگی میگیرم.. الان دارم به این فکر میکنم که شب قراره از چی عذاب وجدان بگیرم ؟ کاری نیست که بکنم.. همه کار های سخت دنیا رو انجام دادم حالا باید بشینم و استراحت کنم.. آفتاب از پرده زرد رد شده و رو مبل نارنجی مون تابیده.. ایده این رنگ ها همش از ژانه .. من هی مقاومت میکنم که رنگ تیره بخریم.. باد میبینم وای چه خوب شد این رنگ شاد رو انتخاب کردیم. میبینی .. حرفی ندارم که بنویسم.. فقط یک حال آرامی دارم. 


سعي كردم يك عكسي بگيرم كه شلوغي خونه و كثيفي شيشه در بالكن توش نيفته و سبزه ها و پرده و افتاب توش باشند. گفتم كه ريا نشه! خونه تكوني خواهم كرد.. 

Monday, March 16, 2015

بهار

بهار نزديكه، خيلي نزديك، از هوا و بو و پرنده و باد و برگاي سبز نو و سبزه هايي كه جلو در بالكن مون دارن قد ميكشن ميشه اينو حس كرد. پارسال اين موقع مامان و عمه ام اينجا بودن. هوا سردتر بود.. و من در ابتداي راه بيكاري بودم. كاش وردارم يك زنگ به عمه ام بزنم
صبح بر خلاف انتظارم پر از انرژي از خواب پا شدم ديروز تمام روز بيجان و غمگين بودم.. سمانه اومد برلين اما من از ته وجود بي انرژي بودم..يه جوري بيدليل .. با خودم فكر كردم فيزيولوژي يا خواب بد شب قبلش ميتونست دليل انرژي كم من باشه.. 

اما امروز افتاب خوبي بود، شاد و پر انرژي بودم تا وسطاي روز، يه جايي حس كردم جونم تمام شد و ديگه نميكشم.. نگاه كردم ديدم افتاب هم رفته
من كلا اين قدرها به طبيعت وصل نبودم.. الان يعني اتفاق خوبي در من افتاده ؟ 
خودم رو در اين كشور سرد از افتاب جدا كردم كه مصون بشم درمقابل همه روزاي ابري.. كه حسرت اون باروناي خوب شمال رو به دلم ميزارن و ابري ميمونن.. 
به هرحال اميدي كوچكي در من هست كه به سرزمينهاي جنوبي كوچ كنيم و خونه مون رو در كنار دريا و كوه بنا كنيم.. 
 



Friday, March 13, 2015

من خودم كدبانو ام!

امروز رفتم خونه ص كه كيسه نايلون حاوي عيدي هاي خواهرها رو بدم بهش، تا ببره ايران با خودش. شوهرش سرماخورده بود.. با فرهيخته گي كامل هيچ توصيه اي بهش نكردم فقط گفتم اخي بيچاره.. كاش زود خوب شه.. چون ميدونم ص هر كاري از دستش بربياد ميكنه و حتما خودش ميدونه بايد سوپ بزاره و چايي گياهي و اب پرتقال و زنجبيل و شوربا و مولتي ويتامين و ليمو و عسل و اين چيزا بده به شوهرش، لازم نيست من بهش بگم و با اين توصيه ضمنا بهش ياد اور بشم كه كدبانوي خوبي نيست و اگه من بودم بهتر از اوضاع مراقبت ميكردم. من در دوران سرماخوردگي خودم يا ژان هر بار گفتم سرماخورديم يك ليست دريافت كردم از اطرافيان..يادم رفت بگم كه اين توصيه ها رو در سرماخوردگي قبلي هم ازتون شنيدم و ياد گرفتم. ممنون. 

Wednesday, March 11, 2015

اِما ..

اخرين روزهاييه كه ميرم از اِما مراقبت ميكنم. الان حدود يك سال شده كه من بصورت هفته اي يك بار بيبي سيترش هستم البته يه وقفه اي چند هفته اي اون وسط داشتيم..
اما جيغ نميزنه يعني اداي جيغ رو درمياره ولي صداي خيلي ارومي ازش خارج ميشه و من نگرانم. احساس ميكنم اين اصلا خوب نيست.. اصلا خنده اش وسط ها به جيغ وصل نميشه.. موقع گريه يك جور تمام خودشو منقبض ميكنه و با تمام عضلات صورتش اداي جيغ درمياره اما صداي ارومي ازش در مياد كه جيغ نيس. انگار يكي بهش گفته جيغ نداريم.. صداي خيلي نزاريه ..انگار جلو خودشو ميگيره .. الان خيلي زوده برا اين كار .. اين حالت هميشه ناراحتم ميكنه.. 
از وقتي رفت مهد كردك خيلي تغير كرد. شايد من كمي بدبين ام اما احساس خوبي به ادم هاي مهد كودكش ندارم.. سي تا بچه زير ٤ سال تو يه هال بزرگ با ٤ -٥ تا مربي اين ور اون ور ميرن.. يه احساسي از نديده شدن.. و خاص نبودن به من القا ميكنه.. اون هايي كه بزرگترن مدااام حرف ميزنن و كوچيك ها مثل اما تماشا ميكنن 
اما از وقتي رفت مهد يكم كارهاي هيجاني ميكنه.. خيلي زود راه افتاد و خرف ميزنه اما تو چشاش اون اعتماد گذشته نيست. انگار بارها خلاف ميلش باهاش رفتار كردن .. 

Tuesday, March 10, 2015

ادم ها -١

تو مترو از راه كه رسيد دفترش رو باز كرد و شروع كرد از روش خوندن .. يك سري ورق هم لاي دفترش بود.
 به خودمون فكر كردم، ما هم احتمالا وقتي به سن و سال اون برسيم يك دفتر گل گلي خواهيم داشت و روز ها توش رو درست مثل الان سياه ميكنيم. دوست داشتم پيريمون رو كه توش دفتر هنوز يك نقش ثابت بازي مي كنه..



یک سه شنبه دیگه

١- احساس نويي به نوشتن دارم، انگار يه جورايي اين روزا تكليفم باهاش روشن شده.. 
٢-هنوز مریضم.. الان دیگه در سومین هفته به مرحله برون ریزی بعد  از سرما خوردگی رسیدم. چون آنتی بیوتیک ها خیلی قوی بودن و همه باکتری های خوبم رو کشتن. صبح جون نداشتم  از تخت پاشم.
بعد ازظهر یک قرار مهم* داشتم و ژان من رو کشان کشان برد بیرون بسکه انرژی نداشتم .. کارمون که تموم شد  یک بستنی خوردیم و ایده خرید کفش من  به ذهنمون  رسید و یک مغازه کفش فروشی  جلو بستنی فروشی حراج کرده بود .. در نهایت یک عالمه لباس خوب خریدم. کفش, شلوار , پیرهن و ژاکت! خیلی گرون و شیک. خرید واقعا راهی برای نجات انسانه .. ژان میگفت یادمون رفت مریض  بودی !! گفتم اصلا نمیدونم چطور شد ..

رسیدیم خونه تهمینه زنگ زد . مادر اولین دوست پسرش, حسام  -که فوت کرده - الان مریض شده و من در تعجب ام که تهمینه هنوز بعد  از این همه سال با مامان حسام در ارتباطه و خیلی هم از مریض  شدنش ناراحته. تهمینه با من خیلی فرق داره. یک رابطه مادر فرزندی با مامان حسام برقرار کرد بعد  از فوت حسام.
من همیشه به تهمینه سخت گیرم, اگه هر کس دیگه ای این خبر رو در مورد مادر اولین دوست پسرش میداد من همدردی میکردم اما به تهمینه گفتم زندگی همینه. بلاخره این اتفاق ها می افته همه مریض  میشند و بعد  از خودم خجالت کشیدم. چی میشد ساده میگفتم: اخی.. عزیزم .. حتما باید خیلی ناراحت باشه ..چه زندگی سختی داشت این بیچاره ..
بعد سعی  کردم بهترش کنم. گفتم برای سلامتی اش دعا  میکنم، حالا من بی اعتقاد و دعا. اما فقط گفتم که تهمینه احساس بهتری پیدا کنه. اضافه کردم حتما میاد بیمارستان شما برا درمان ؟ گفت اره، گفتم تنهاش نذار باهاش برو بیرون شام، بيحوصله گفت وقت ندارم.. خیلی گناه داره.. پسره اولش که مرد، پسر دومش که جدا شد از زنش (فکر کنم معتاد  هم هست ) خودش هم که زن دوم یک مردی شده که اصلا بهش محل نمیده . (چقد تو صدای تهمینه غم بود وقتی این ها رو می گفت, برای غمش دلم گرفت, خوش حال شدم باهام کمی حرف زد..) آخرش گفت البته خود مامان حسام خیلی شاده  داره بجای عمل کردن فردا میره کربلا !! کمی حرصم گرفت, جلو تهمینه به مامان حسام غر زدم. بعد  سریع  جلو خودم رو گرفتم  به خودم گفتم ول کن حالا , به تهمینه گفتم ایشالا شفا بگیره,   من و ایده شفا !  بعد با تهمینه یکم به کار های مامان خندیدیم, یکم هم من از زندگیم جک گفتم که از حال و هوای مریضی مامان حسام بیاد بیرون, البته محتاطانه جک گفتم چون ممکنه دعوامون که شد به روم بیاره.

٣- فردا کمد رو مرتب خواهم کرد. آلمانی خواهم خوند. البته که دیگه میدونم نمره کافی نمیارم. اما سعی  میکنم همچنان به امتحان برسم مهم نیست که قبول نمی شم مهم اینه که میخونم. البته بعد  از کلی مریضی و قطع  و وصل شدن .. 
فردا روز دوباره ای خواهد بود از " زندگی من ".