آخیش بالاخره هم اتاقی هام اومدند. الان من ۲ تا هم آفیسی آلمانی بسیار آروم دارم که سکوت اتاق رو به هم نمیزنند و میتونی فک کنی تنها نیستی.. فقط بدیش اینه که دیگه نمیشه گوزید تو اتاق. احساس میکنم آروم آروم زندگیم داره فرم جدید به خودش میگیره. سیستم کارم، خونه ام، زندگیم، فکر کردنم همه چیم عوض شده. حس میکنم طول میکشه تا به سیستم جدید عادت کنم. به اینکه روزا تا از برلین برسم سر کار ساعت شده ۱۲ و تا به خودم بیام ۳ عصره به اینکه چگهد در این سفر کاری هفته گذشته خوش گذشت بهم. چقد شنا کردن تو دریاچه چسبید. چقدر قایق سواری آروم بخش بود. من چه روزهای خوبی دارم اینجا. دلم تنگه و خوش. مریمممم منتظرم مثل چی.. بده خبر رو دیگه..
Friday, July 30, 2010
روزهای خوب
Sunday, July 25, 2010
داد گاه خودم
دوستان من
همه اونهایی که ازتون بی خبرم، کم خبرم یا قول دادم به زودی بهتون زنگ بزنم یا باهاتون چت کنم.
من خوب تر شدم. آروم هستم. جدالهای داخلی کم تر شده.
به مدت ۳ روز میرم اجلاس سالیانه سران مهم گروه خودمون در یک هتلی در شمال برلین. پوستر ارائه میکنم.
دوستان من. میدونید که من چه جوری هستم. کلّ زندگیمو دیدین شما. الان در این داد گاه خودم رو گذشتم در جایگاه تبرئه. شماها هم قاضی. شماها وکیل مدافع، خودم شاکی.
فقط از همه شما عزیزان میخوام به اندازه همیشه به من اعتماد کنید. از خودم خواهش میکنم دست از پیش داوری برداره و هیچ تصمیمی نگیره. از خودم خواهش میکنم فقط سر سوزن اعتماد کنه.
دوستان من، دلم برای تک تکتون تنگ شده.
الان باید برم. باز هم از اینکه نگران من نمیشید و به من این دلگرمی رو میدید که همه چی درست میشه، ممنون.
ختم جلسه.
Friday, July 23, 2010
من تازه، من گرم
از این روزها دچار سر گیجه ام
از این روزهای بارونی آفتابی قاطی پاتی سرم گیج میره
یهو به خودم میام میبینم نمیتونم بشینم سر جام.
یهو از خودم میرم.. غرق میشم.. گم میشم
حالا تو این هیری بیری باید پوستر آماده کنم. تماس اومد پوسترم رو دید گفت همهچیزش خوبه، اینگلیسیش افتضاحه! یه جمله درست به کار نبردم خیر سرم!!!
شادم یه جوری. غم دارم هزار جور.
مواجه شدن با نبودن تو یک آرامش عمیق داشت. من زنده موندم و دیدم که دنیا بدون تو سر جاشه!
مواجه شدن با نبودنت هزاران غم داشت.. هزاران لحظه که منو هی میبرد و میآورد ..
احساس میکنم حالا دیگه بخشی از من از توی من در اومده. بخشی که گرمه و تپنده است. بچه ی ثانیه هاییه که بدون تو سر شد.
Wednesday, July 21, 2010
?!
سکوت محض هستم.
نمیدونی چی میگذره در من.
زندگیم به دو بخش تقسیم شده، وقتایی که تنها هستم ، وقتایی که تنها نیستم. تحمل تنهایی مثل تحمل خفقان میمونه، مثل تحمل بغضه..
الان درست ۶ روزه که شبها بیشتر از ۴ ساعت نمیتونم بخوابم. نمیتونم خوابیدن رو تحمل کنم.
وقتهایی که تنها نیستم . شادم..
Monday, July 19, 2010
I have done with it.
خوبم از خودم دورم. احساس کسی رو دارم که بر بلندای جهان ایستاده. احساس میکنم یک آدم تازه هستم در برابر یک دنیای بزرگ تازه. کشف هستم و سکوت. درک هستم و آرامش. خوبم. تمام ذرات وجودم از تو دورند. تمام روزهای با تو بودن دورند. تو دوری. برای تو غمی ندارم. برای رفتنت از دنیای خودم غمی ندارم. برای تو بهترین را میخواهم. چونان دوستی دور. با خاطراتی آرام و کدر. من حس یک دختر تازه بالغ را در یک غروب تابستان دارم، ما بین درختان خوب جنگلهای شمال.
Wednesday, July 14, 2010
نشانههای الهی ۲
از نشانههای آدمهای خوشبخت این است که دوستان خوبی دارند، نه.. یک دوست خوب دارند که میتوانند در کنار او نگران قضاوت او در باره خودشان نباشند و تمامیت خویش را با او در میان بگذارند. من امروز برای بار هزارم از روزی که تو را در آن نماز خانه خوابگاه دانشگاه زنجان در حال الکترو دینامیک خواندن با زهرا دیدم احساس کردم که آدم خوشبختی هستم. مرسی که یک گوش بزرگ بی قضاوت حامی هستی در زندگی من. مرسی که همیشه میتوانم با تو حرف بزنم.. هر حرفی.. مرسی که همه کارهای اشتباه مرا میبخشی و خیالم رو راحت میکنی که دنیا برای تجربه است و برای هیچ تجربه یی مجازاتی در کار نیست. پ: این نوشته را چند بار بخوان، حالا حالاها کسی اینقدر از تو تجلیل نخواهد کرد..
Tuesday, July 13, 2010
Yesterday
در تمام اون مدت اون جور خیره نگات میکردم که یادم نره چقد دلم قراره برات تنگ بشه. دیروز به طرز غم انگیزی هوا گرم بود، ۳۹ درجه. داشتیم خفه میشدیم تو آفیس. کارام رو انجام دادم. رفتم ایستگاه راه آهن مرکزی دوچرخمو که اونجا گذشته بودم بر دارم. بئاتریس رو دیدم. گفت امشب تو دانشگاه قراره آدمها سالسا برقصند دوست داری بری تماشا..؟ معلوم شد منظورش از دانشگاه درست جلو در خونه منه. گفتم باشه. با هم رفتیم دوست پسرش رو گرفتیم و رفتیم سالسا تماشا. (با لهجهٔ مازندرانی بخون.) خوشم اومد از رقصش دوست دارم یاد بگیرم. من کلا جنبه ندارم تو این دنیای کبیر، هرچی میبینم دلم میخواد. خلاصه به خودم وعده دادم به محض اینکه یه مدتی با آقای کفتر کاکل بسر کنار هم بودیم، سیخ بزنمش بریم با هم سالسا یاد بگیریم.(معلومه کیه دیگه، سیامک از وقتی ویزاش جور شده هی برام کفتر کاکل بسر میخونه.. ) کی میدونه کلا آخرش چی میشه؟ منظورم آخر آخرشه. یه جا خوندم اگه من از این زندگی جان سالم به در بردم روی سنگ قبرم بنویسید زکی؟! یه هم چین چیزی بود.. این آخر هفته کتاب "بازی آخر بانو" رو خوندم. همینجور کتابه رو مغزمه. آیا من تا به حال از آرین چیزی گفتم؟ آرین یک آدم بزرگی بود در نوجوانی من. حتا بزرگ تر از اینکه بشه عاشقش شد. کلی کتاب خون و تیز بود. همیشه حرفهای تازه یی داشت. تحلیل هاش یکم تند بود از آدم ها. اصلا زبون تندی هم داشت با حافظه عالی. باید همیشه حواست بود که داره بازیت میده و نباید گول حرفاشو بخوری.. آرین برای همه عزیز بود چون با همه دوست بود. یه روز وقتی از مدرسه بر میگشتم مامانی با لباس سیاه نشسته بود رو ایون و اشک میریخت. فداش بشم. پرسیدم مامانی چرا گریه میکنی.. گفت مرد.. گفتم کی.. گفت کی مریض بود..و من میدونستم آرین بود.. میدونی چه مریضی دارم من؟ نمیتونم وقتی یک آدم خیلی عزیز رو از دست میدم گریه کنم. برای آرین گریه نکردم تا چدن روز و بد به حالت مرگ افتادم. و اونقد گریه کردم که تنهام نمیذاشتن.. مامانی هم که مرد سه ماه این وضع بود. گریه نداشتم. ساکت بودم، خوابشو میدیم هر شب. و گریه نداشتم.. کتاب بازی آخر منو یاد آرین انداخت. یاد کتابهایی که میداد بخونم. کتاب خوبی بود.
از اینجا به بد این یک پست نشان میدهد خانوم نویسنده باز یه مرگیش شده بود، شما جدی نگیرید، اگه حوصله ندارین نخونین.. خودش مدونه و خرمای خودش.
? what was your name again
میدونی که خوب نیستم. میدونی بغض دارم و گریه ندارم. میدونی دلم چقد تنگه و بغل میخوام. دیشب آدمها توی بغل هم میرقصیدند. من حس سرگیجه داشتم. الکل نبود. خیلی جای مثبتی بود. از طرف تربیت بدنی برگزار شده بود. من تحلیل رفتم. تشتم شد. رفتم آب خوردم. جم کردم اومدم خونه.
تو راه به سیامک فکر کردم، به اینکه چرا بغضم نمیترکه؟ به اینکه آیا من باز همون مرض رو گرفتم؟
از دستت عصبانی نیستم، ناراحت نیستم، حتا غصه دوریت رو هم ندارم. دلم میسوزه برای دل خودم. برای این همه فکر که تو سرمه و احساس "هیچ" دارم. یه شعر ابی تو سرم میپیچه، "گریمون هیچ.. خندمون هیچ، داشته و نداشتمون هیچ.."
احساس "هیچ" میکنم. تا حالا این حس رو به این شدت نداشتم. به من بگو ، به من بگو آیا امیدی هست؟ آیا به من با این همه سنگینی و پوچی امیدی هست؟ به من بگو آیا من زنده تورو باز بغل میکنم؟ باز منو میبوسی؟ باز ؟ باز .. باز..
کاش دیگه هیچ وقت شب نشه. از شب شدن میترسم. اصلا از خونه رفتن میترسم. دلم میخواست از اول سیامک رو میدیم. از اول شروع میکردیم. دلم برای بوسیدنش تنگ شده. دلم مثل سگ حالش بده.
دیشب خواب دیدم که من و تو توی یک اتاق لختیم ، فرزانه و پیمان توی یک اتاق دیگه. فرزانه به من نگاه میکنه و شیطون میخنده و میگه حالا ما مثل همیم. آیا کسی میدونه تعبیرش چیه؟ لطفا بلند نگه. من ظرفیت شنیدنش رو ندارم. ظرفیت تکرارش رو هم ندارم.
سبک نشدم، بعضی حرف هارو نمیشه گفت و نمیشه ازشون سبک شد. بعضی روزها هست که حتا فکرشم نمیکنی قراره چطوری تموم بشه.
پنی سیلین با بدن آدم چکار میکنه؟ آنتی بیوتیکه؟ بدن آدم رو مقاوم میکنه؟ جلو مرگهای بیخود رو میگیره؟ من میخوام اینجا از دنیا بخوام یه آنتی بیوتیک برای روح من بفرسته که سیستم بد جور ویروسیه.
راستی یه سوال بیربط، میدونی کاشف پنی سیلین کی بود؟
Thursday, July 8, 2010
نشانههای الهی
از نشانههای آدمهای چس کلاس این است که وقتی میخواهی بهشان محبت کنی هی قبول نمیکنند و نشان میدهند به محبت تو احتیاج ندارند.
Wednesday, July 7, 2010
کندی
چیزی خونده بودم از وبلاگ لاله، درباره نهان خانه. تفسیر خوبی کرده بود ازش. من موندم و حکایت آدمی که نمیتونست دوست بشه، مگه اینکه نهان خانه جانش رو به دوستش نشون بده، و بد مثل خر پشیمون بشه. و هی این کار رو تو زندگیش تکرار کنه. من الان یک عالمه حرف زدم. دوستای قدیمی میدونن که صدام کلا تنش بالاس. و خیلیاشون شاکی بودن که بلند گو قورت دادم. فک کنم همه حرفای امروزم با نرگس رو امیر از اون یکی اتاق شنید. به جهنم. این به جهنم رو همون اول که شروع کردم به حرف زدن گفتم. الان حس میکنم تشنمه و کاش از اول حرف هامونو نمیشنید. یک جایی تو دنیا هست به نام جایگاه انتظارهای بر آورده نشده. تو زیزیگولو یادتونه دنیای اشیا گمشده بود؟! چقد اون قسمتش خلاقانه بود. من قول میدم ۶۸ % اشیا اونجا مال مریمه. .. از انتظارها میگفتیم .. از خود خواهیهایی که ادمیزاد داره. دیگه دلم نمیخواد برم خونه. دیگه حوصله ندارم وقتی اون نیست برم. الان سمانه اینو بخونه باز از دستم عصبانی میشه.. ولی من که دست خودم نیست.. من سکوت میکنم. قول میدم. در کنار ۲ تا قولی که دیشب دادم. هیچی نمیگم تا جایی که بتونم. فقط تماشا میکنم تا جایی که بتونم. میترسم و ساکت هستم. از حادثه یی که داره در درونم اتفاق میافته.. یادمه بار آخر که اینطوری شد.. هی خواستم و صدام شنیده نشد.. اونجا رو برای همیشه ترک کردم، اونجا و تنها کسی که خیلی دوستش داشتم. زندگی معلم خوبیه برای من. درس این مقطع تحصیلی اینه که یاد بگیرم کند بشم. سرعت من خیلی زیاده. الان میرم سر درس فقط نیم ساعت، امشب آلمان بازی داره. میخوام برم در یک مکان عمومی ببینم بازی رو عکس هم بگیرم. فیلن
Tuesday, July 6, 2010
مرسی خودم
عمیقا در این کنج خلوت داره بهم خوش میگذره. تفاوتی هست بین شب وقتی مثل همیشه تمام مدتی که خونه هستی رو پای اینترنت میگزرونی با وقتی که کامپیوتر رو خاموش میکنی، چراغ رو خاموش میکنی، پنجره رو باز میکنی، میذاری هوای خنک مرطوب بیاد تو، بوی جنگل رو بیاره.. و میشینی توی پتو یک ساعت به زندگیت نگاه میکنی. تفاوتی هست بین این دو جور گذروندن شب.
تو این شبهای خلوت خنک تابستونی، یه لذتی میبری از کشف خودت.. درک خودت. درک نیاز هات، خواسته هات، و درک تضادهای وجودت. من بیشترین رشد رو در این لحظههای زندگیم کردم..احساس میکنم از خودم راضی هستم. با خودم خوشم. از ته وجودم با خودم در صلح به سر میبرم. یعنی در تمامی من هیچ درگیری نیست در این لحظه از شب.
خوب اشکالی نداره اگه یک مقداری غم باشه، اشکالی نداره اگه کمی عصبانیت باشه، یا احساس اینکه گور بابای آدمهای دیگه. طاهره امشب مجازه. ذره ذره احساساتش از طرف خودش درک شده و احترام گذاشته شده. به خودش حق داده. کاری که سالهاست انجام نمیده. یادمه آخرین بارهایی که کامل به خودم حق میدادم، حدود ۷-۸سالم بود وقتی بود که مامانم دعوام میکرد، من میزدم زیر گریه، میرفتم کنار رختخوابها و تو ملافههای تمیز فین میکردم و از مامان انتقام میگرفتم. بعدش با دل سبک گریه رو تموم میکردم و احساس میکردم "خوب کردم".
الان حتا اینقدر خوبم که انتقام هم ندارم از دنیا بگیرم. همین که هوای خنک پوست منو نوازش میکنه حس میکنم باشه دیگه .. ها.. چیز بیشتری آدم میخواد؟
گفته بودم از شبهای شمال تو چادر مامانی؟ گفتم که من الان یه مامانی دارم تو دلم؟ یعنی خیالی نیست ها، حس میکنم که هست، جای چیزی خالی نیست، یعنی دلم تنگ نیست براش، مامانی خودش توی دلمه.. نمیدونم دیگه اگه نمیفهمی باید صبر کنی به این نقطه از احساس تمامیت برسی. احساس داشتن.
خانوم طاهره امشب که اینقدر سر خوشه میخواد اینجا یه چند تا قرار باخودش بذاره، اول اینکه میخواد واقعا رها کنه این دستههای پارو رو که چسبیده بهشون و هی داره تلاش میکنه این قایق رو بکشونه به سمت خاصی. میخواد دیگه تنهایی پارو نزنه. اصلا هم اهمیتی نداره اگه قایق مدتها سر جاش باقی موند و حرکتی نکرد. به قول آلمانیها اخزو، این قایق سرنشینان دیگه یی هم داره که اگه مقصد براشون اهمیت داشته باشه، اونها هم یه تکونی میخورن، یه دستی به پارو میبرند.
و دیگه اینکه میخواد که دست از اجرای نقش برداره و اعتراف کنه که لذتی در آنچه که همه میگن لذت بخشه نیست . حد عقل هنوز خودش کشفش نکرده، این یک حرف کلیه.. ولی بذارین یک مثل بزنم. شما میرین شهر بازی، همه آدمهای که سوار ترن هوایی شدن از خوشی جیغ میزنن، نوبت شما میشه، شما هم در اون لحظه موعود جیغ میزنین و خیلی شاد به نظر میاین، وقتی اومدین پایین برای بقیه از هیجانی که اون بالا تجربه کردین تعریف میکنین.. آره هیجان بود.. اما خوشی نبود راستش شما حالت تهوع داشتین و سرتون گیج میرف و دلتون میخواست زودتر تموم شه، خوب هم ترسیده بودین... تاکید میکنم هیچ خوشی در کار نبود. حالا من نمیگم همه.. ممکنه یه عده آدم واقعا لذت ببرن.. اما من از اون دسته آدمهایی بودم که نبردم.. جیقشو زدم اما لذتی در کار نبود.
مساله این بود که تا همین امشب من در باره پاره یی از مسایل زندگیم فک میکردم که واقعا خوشحال هستم. اما امشب به خودم گفتم دیگه خود به اون راه زدن کافیه. همه میگن لذت بخشه، یا خوبه، یا هیجان داره.. اما من چیزی جز این رو حس کردم. و حالا خوشحالم که این رو میدونم.
دفعهٔ بد وقتی منو بالای ترن هوایی دیدن، شاید جیغی آزم در نمیاد، در حال سکوت و مراقبه ام. شاید دارم از اون بالا به زمین کوچک نگاه میکنم.. به آدمهای کوچک و بی وزنی رو واقعاً حس میکنم.. کی میدونه، شاید غرق یه حسی بودم وصف نشدنی.
من امشب نه از دنیا، نه از خدا، نه از هیچ کسی، از خودم ممنونم. فقط و فقط از خودم ممنونم. بخاطر اینکه جرات کردم و کامپیوتر رو برای اولین بار خاموش کردم و به اون صدا گوش دادم.
Monday, July 5, 2010
monday afternoon
الان یک بحث خوب با استاد داشتم. یک جاهایش خوب مثل همه بحثها نمیفهمیدم چی میگه، ولی تجربه نشون داده این مساله بعدن حل میشه چون الان دارم کارایی میکنم که روز اول هیچ هیچ نظری راجع بهش نداشتم.
من دارم آروم آروم بزرگ میشم.
دلم میخواد هر روز برم شنا، امروز کلاس ماساژ دارم اما دوست دارم برم شنا به جاش. تصمیم گرفتم از ترم بد به جای رفتن به کلاس ماساژ پول بیشتری بدم و خانوم استادمون ماساژ بده بهم. خیلی بهتره.
احساس میکنم که حرفی ندارم. با هم به ترانه یی از خانوم گوگوش گوش میدیم.
آغوشتو واا کن
قلب منو در یاب
برای خواب من
ای بهترین تعبیر
با من مدارا کن
ای عشق دامن گیر
Sunday, July 4, 2010
sunday night
هوا گرمه، تا یه لحظه پنجره رو باز میکنم همه جا رو حشره میگیره.نصفه شبه و من تازه از حموم اومدم
خیس تو حوله نشستم. چند وقت دلم میخواد بشینم با دل خوش بنویسم. وقتی آدم نمینویسه یا حالش خیلی خوبه یا خیلی بد. از اون روزی که قول دادم مسئولانه خودم رو شاد نگه دارم و غر نزنم کماکان موفق هستم.
امروز رفتم دریاچه. من باید همین جا اعتراف کنم که دوستی با سحر عاقبت نداره. به من گفت پا شو برو تنهایی. ولی اصلا تنهایی خوب نبود، آدم حتما باید پایه داشته باشه. پا چه شلوارم رو زدم بالا و رفتم تو آب. دفعه آخر که اینجوری بی پروا رفتم توی آب بدون نگرانی خیس شدن روزی بود که کنکور کارشناسیمو دادم. ۸ سال پیش..
وقتی برمیگشتم کنار هتل بزرگ شهر یه کنسرت بزرگ مجانی بود، کلی ملت جم شده بودن. دلم الکل خواست با سیامک. رفتم یه لیوان آب جو گرفتم. برلین یه آبجو داره که معروفه واسه خودش به اسم برلینیر پیلسنر. از همون گرفتم. نیم ساعت وایسادم تا ۲ تا آهنگ تموم شد. ۳ تا صفحه نمایش بزرگ با کیفیت عالی پخش میکردن. دلم خواست کنسرت ایرانی بود. تو کشور خودم بودم. معنی آهنگها رو میفهمیدم و همراه آهنگ میخوندم. حوصلم سر رفت. دوچرخمو برداشتم و برگشتم. تو راه حالم سر جاش بود، ولی وقتی رسیدم چنان خسب عظیم مرا در بر گرفت که نگو. رفتم خوابیدم. تو تخت یه حال خوبی داشتم. گرمم بود، سرم رو که برمیگردوندم سبک میشدم و احساس تو هوا بودن میکردم. دلم هنوز سیامک میخواست. دیشب تا صبح با هم چت کردیم. شیرین بود.
میخوام برم خونه. فردا با توماس حرف میزنم و یک ماه بد این موقعه تو راه خونه خواهم بود، میخوام زودتر برم.. چرا باید دیر برم اصلا؟ مهم نیست که همش ماه رمضونه..
دلم برای سمانه تنگ شده، دلم برای هدا و آزاده و دوستای ساریم تنگ شده.
حوصله دوستیهای ایرانی اینجا رو ندارم. یک معیاری در من هست که کاریش نمیتونم بکنم. وقتی با یک آدم دوست میشم برای من اهمیت داره که درجه هوش طرف چقدره. چقد سرعت داره در گرفتن مفهومی که تو داری انتقالش میدی. دلم دوستای خودم رو میخواد که میتونم هرچی رو فقط یک بر براشون بگم و سریع برم حرف بعدی..
خوابم میاد، فردا این لپ تاپو میبرم که وسط کار آهنگ گوش کنم و شاید اینجا رو آپ دیت کنم.
دقت کردی چقد فعل در این نوشته به کار بردم؟
Friday, July 2, 2010
از غوره تا حلوا
یک درخت انگور خواهم کاشت. برای تمرین صبر. شاید روزی از صبر زیاد شراب گیرم آمد. خانوم تاتایی میخواهد رها کند. و مثل یک آدم زنده زندگی کند. خانوم تاتایی میخواهد به طور مسئولانه یی خودش را شاد نگاه دارد. قول بدهد که دست از غر زدن به جان آحاد ملت بر دارد. مخصوصاً دوست پسر گرامی که بسی از دست من در رنج است. وی این گزارش را در حالی مینویسد که یک آب نبات چوبی کولا میمکد و چهار زانو روی صندلی آفیس جدید نشسته است. وی میخواهد درست بشود. سالم بشود. مثل آدم درس بخواند و مثل آدم از زندگی خوبی که دارد لذت ببرد. باری، یک روز خانوم تاتایی در رختشور خانه خوابگاه دوستی را دید و در جواب احوال پرسی گفت که خیلی سخت است آدم در خارج زندگی کند. دوست هم نه گذاشت و نه برداشت گفت خودت خاستی بیای، کسی که مجبورت نکرد. الانم میتونی برگردی، کسی که مجبورت نمیکنه بمونی.. در آن هنگام بود که خانوم تاتایی به خودش آمد و دید چه بسا دوستانی که از غرهای وی هیچ گونه حمایتی نمیکنند و چقدر مسئولانه با زندگی رفتار میکنند. توماس عزیز میخواهد تا ساعتی بعد با ما صحبت کند. فعلا ما برویم.
-
نگران کامپیوترم هستم. حرکات ریقویی از خودش نشون میده. این جوری نبود هیچ وقت. این سگی که تو این خونه هست آدم رو عاشق خودش میکنه بسکه میفهمه !...
-
سلام من برگشتم، هنوز شادم، هنوز پوست تنم از خوشی پره، هنوز سردرد خلأ نیومده سراغم، من وارد مرحلهٔ جدیدی شدم که وقتی آدمها برای بار دوم به...
-
امروز منو گول زد، صبح که پا شدم ساعت ۷:۴۰ بود خواستم بخوابم که یهو صدام کرد گفت ببین چقدر آسمون آبیه.. حیف نیس بگیری بخوابی.. بد دیدم راس می...