در تمام اون مدت اون جور خیره نگات میکردم که یادم نره چقد دلم قراره برات تنگ بشه. دیروز به طرز غم انگیزی هوا گرم بود، ۳۹ درجه. داشتیم خفه میشدیم تو آفیس. کارام رو انجام دادم. رفتم ایستگاه راه آهن مرکزی دوچرخمو که اونجا گذشته بودم بر دارم. بئاتریس رو دیدم. گفت امشب تو دانشگاه قراره آدمها سالسا برقصند دوست داری بری تماشا..؟ معلوم شد منظورش از دانشگاه درست جلو در خونه منه. گفتم باشه. با هم رفتیم دوست پسرش رو گرفتیم و رفتیم سالسا تماشا. (با لهجهٔ مازندرانی بخون.) خوشم اومد از رقصش دوست دارم یاد بگیرم. من کلا جنبه ندارم تو این دنیای کبیر، هرچی میبینم دلم میخواد. خلاصه به خودم وعده دادم به محض اینکه یه مدتی با آقای کفتر کاکل بسر کنار هم بودیم، سیخ بزنمش بریم با هم سالسا یاد بگیریم.(معلومه کیه دیگه، سیامک از وقتی ویزاش جور شده هی برام کفتر کاکل بسر میخونه.. ) کی میدونه کلا آخرش چی میشه؟ منظورم آخر آخرشه. یه جا خوندم اگه من از این زندگی جان سالم به در بردم روی سنگ قبرم بنویسید زکی؟! یه هم چین چیزی بود.. این آخر هفته کتاب "بازی آخر بانو" رو خوندم. همینجور کتابه رو مغزمه. آیا من تا به حال از آرین چیزی گفتم؟ آرین یک آدم بزرگی بود در نوجوانی من. حتا بزرگ تر از اینکه بشه عاشقش شد. کلی کتاب خون و تیز بود. همیشه حرفهای تازه یی داشت. تحلیل هاش یکم تند بود از آدم ها. اصلا زبون تندی هم داشت با حافظه عالی. باید همیشه حواست بود که داره بازیت میده و نباید گول حرفاشو بخوری.. آرین برای همه عزیز بود چون با همه دوست بود. یه روز وقتی از مدرسه بر میگشتم مامانی با لباس سیاه نشسته بود رو ایون و اشک میریخت. فداش بشم. پرسیدم مامانی چرا گریه میکنی.. گفت مرد.. گفتم کی.. گفت کی مریض بود..و من میدونستم آرین بود.. میدونی چه مریضی دارم من؟ نمیتونم وقتی یک آدم خیلی عزیز رو از دست میدم گریه کنم. برای آرین گریه نکردم تا چدن روز و بد به حالت مرگ افتادم. و اونقد گریه کردم که تنهام نمیذاشتن.. مامانی هم که مرد سه ماه این وضع بود. گریه نداشتم. ساکت بودم، خوابشو میدیم هر شب. و گریه نداشتم.. کتاب بازی آخر منو یاد آرین انداخت. یاد کتابهایی که میداد بخونم. کتاب خوبی بود.
از اینجا به بد این یک پست نشان میدهد خانوم نویسنده باز یه مرگیش شده بود، شما جدی نگیرید، اگه حوصله ندارین نخونین.. خودش مدونه و خرمای خودش.
? what was your name again
میدونی که خوب نیستم. میدونی بغض دارم و گریه ندارم. میدونی دلم چقد تنگه و بغل میخوام. دیشب آدمها توی بغل هم میرقصیدند. من حس سرگیجه داشتم. الکل نبود. خیلی جای مثبتی بود. از طرف تربیت بدنی برگزار شده بود. من تحلیل رفتم. تشتم شد. رفتم آب خوردم. جم کردم اومدم خونه.
تو راه به سیامک فکر کردم، به اینکه چرا بغضم نمیترکه؟ به اینکه آیا من باز همون مرض رو گرفتم؟
از دستت عصبانی نیستم، ناراحت نیستم، حتا غصه دوریت رو هم ندارم. دلم میسوزه برای دل خودم. برای این همه فکر که تو سرمه و احساس "هیچ" دارم. یه شعر ابی تو سرم میپیچه، "گریمون هیچ.. خندمون هیچ، داشته و نداشتمون هیچ.."
احساس "هیچ" میکنم. تا حالا این حس رو به این شدت نداشتم. به من بگو ، به من بگو آیا امیدی هست؟ آیا به من با این همه سنگینی و پوچی امیدی هست؟ به من بگو آیا من زنده تورو باز بغل میکنم؟ باز منو میبوسی؟ باز ؟ باز .. باز..
کاش دیگه هیچ وقت شب نشه. از شب شدن میترسم. اصلا از خونه رفتن میترسم. دلم میخواست از اول سیامک رو میدیم. از اول شروع میکردیم. دلم برای بوسیدنش تنگ شده. دلم مثل سگ حالش بده.
دیشب خواب دیدم که من و تو توی یک اتاق لختیم ، فرزانه و پیمان توی یک اتاق دیگه. فرزانه به من نگاه میکنه و شیطون میخنده و میگه حالا ما مثل همیم. آیا کسی میدونه تعبیرش چیه؟ لطفا بلند نگه. من ظرفیت شنیدنش رو ندارم. ظرفیت تکرارش رو هم ندارم.
سبک نشدم، بعضی حرف هارو نمیشه گفت و نمیشه ازشون سبک شد. بعضی روزها هست که حتا فکرشم نمیکنی قراره چطوری تموم بشه.
پنی سیلین با بدن آدم چکار میکنه؟ آنتی بیوتیکه؟ بدن آدم رو مقاوم میکنه؟ جلو مرگهای بیخود رو میگیره؟ من میخوام اینجا از دنیا بخوام یه آنتی بیوتیک برای روح من بفرسته که سیستم بد جور ویروسیه.
راستی یه سوال بیربط، میدونی کاشف پنی سیلین کی بود؟
No comments:
Post a Comment