Tuesday, July 6, 2010

مرسی‌ خودم

عمیقا در این کنج خلوت داره بهم خوش می‌گذره. تفاوتی هست بین شب وقتی‌ مثل همیشه تمام مدتی‌ که خونه هستی‌ رو پای اینترنت میگزرونی با وقتی‌ که کامپیوتر رو خاموش میکنی‌، چراغ رو خاموش میکنی‌، پنجره رو باز میکنی‌، میذاری هوای خنک مرطوب بیاد تو، بوی جنگل رو بیاره.. و میشینی‌ توی پتو یک ساعت به زندگیت نگاه میکنی‌. تفاوتی هست بین این دو جور گذروندن شب.

تو این شب‌های خلوت خنک تابستونی، یه لذتی میبری از کشف خودت.. درک خودت. درک نیاز هات، خواسته هات، و درک تضاد‌های وجودت. من بیشترین رشد رو در این لحظه‌های زندگیم کردم..احساس می‌کنم از خودم راضی‌ هستم. با خودم خوشم. از ته وجودم با خودم در صلح به سر میبرم. یعنی‌ در تمامی من هیچ درگیری نیست در این لحظه از شب.

خوب اشکالی‌ نداره اگه یک مقداری غم باشه، اشکالی‌ نداره اگه کمی‌ عصبانیت باشه، یا احساس اینکه گور بابای آدم‌های دیگه. طاهره امشب مجازه. ذره ذره احساساتش از طرف خودش درک شده و احترام گذاشته شده. به خودش حق داده. کاری که سالهاست انجام نمیده. یادمه آخرین بار‌هایی‌ که کامل به خودم حق میدادم، حدود ۷-۸سالم بود وقتی‌ بود که مامانم دعوام میکرد، من میزدم زیر گریه، میرفتم کنار رختخواب‌ها و تو ملافه‌های تمیز فین می‌کردم و از مامان انتقام می‌گرفتم. بعدش با دل سبک گریه رو تموم می‌کردم و احساس می‌کردم "خوب کردم".

الان حتا اینقدر خوبم که انتقام هم ندارم از دنیا بگیرم. همین که هوای خنک پوست منو نوازش میکنه حس می‌کنم باشه دیگه .. ها.. چیز بیشتری آدم می‌خواد؟

گفته بودم از شب‌های شمال تو چادر مامانی؟ گفتم که من الان یه مامانی دارم تو دلم؟ یعنی‌ خیالی نیست ها، حس می‌کنم که هست، جای چیزی خالی‌ نیست، یعنی‌ دلم تنگ نیست براش، مامانی خودش توی دلمه.. نمیدونم دیگه اگه نمیفهمی باید صبر کنی‌ به این نقطه از احساس تمامیت برسی‌. احساس داشتن.

خانوم طاهره امشب که اینقدر سر خوشه می‌خواد اینجا یه چند تا قرار باخودش بذاره، اول اینکه می‌خواد واقعا رها کنه این دسته‌های پارو رو که چسبیده بهشون و هی‌ داره تلاش میکنه این قایق رو بکشونه به سمت خاصی‌. می‌خواد دیگه تنهایی‌ پارو نزنه. اصلا هم اهمیتی نداره اگه قایق مدت‌ها سر جاش باقی‌ موند و حرکتی نکرد. به قول آلمانی‌ها اخزو، این قایق سرنشینان دیگه یی هم داره که اگه مقصد براشون اهمیت داشته باشه، اون‌ها هم یه تکونی میخورن، یه دستی‌ به پارو میبرند.

و دیگه اینکه می‌خواد که دست از اجرای نقش برداره و اعتراف کنه که لذتی در آنچه که همه میگن لذت بخشه نیست . حد عقل هنوز خودش کشفش نکرده، این یک حرف کلیه.. ولی‌ بذارین یک مثل بزنم. شما میرین شهر بازی، همه آدم‌های که سوار ترن هوایی شدن از خوشی‌ جیغ میزنن، نوبت شما می‌شه، شما هم در اون لحظه موعود جیغ میزنین و خیلی‌ شاد به نظر میاین، وقتی‌ اومدین پایین برای بقیه از هیجانی‌ که اون بالا تجربه کردین تعریف می‌کنین.. آره هیجان بود.. اما خوشی‌ نبود راستش شما حالت تهوع داشتین و سرتون گیج میرف و دلتون می‌خواست زودتر تموم شه، خوب هم ترسیده بودین... تاکید می‌کنم هیچ خوشی‌ در کار نبود. حالا من نمیگم همه.. ممکنه یه عده آدم واقعا لذت ببرن.. اما من از اون دسته آدم‌هایی‌ بودم که نبردم.. جیقشو زدم اما لذتی در کار نبود.

مساله این بود که تا همین امشب من در باره پاره یی از مسایل زندگیم فک می‌کردم که واقعا خوشحال هستم. اما امشب به خودم گفتم دیگه خود به اون راه زدن کافیه. همه میگن لذت بخشه، یا خوبه، یا هیجان داره.. اما من چیزی جز این رو حس کردم. و حالا خوشحالم که این رو میدونم.

دفعهٔ بد وقتی‌ منو بالای ترن هوایی دیدن، شاید جیغی آزم در نمیاد، در حال سکوت و مراقبه ام. شاید دارم از اون بالا به زمین کوچک نگاه می‌کنم.. به آدم‌های کوچک و بی‌ وزنی رو واقعاً حس می‌کنم.. کی‌ می‌دونه، شاید غرق یه حسی بودم وصف نشدنی‌.

من امشب نه از دنیا، نه از خدا، نه از هیچ کسی‌، از خودم ممنونم. فقط و فقط از خودم ممنونم. بخاطر اینکه جرات کردم و کامپیوتر رو برای اولین بار خاموش کردم و به اون صدا گوش دادم.




No comments:

Post a Comment