نشستم تو آفیس منتظرم ساعت بشه ۶ زنگ بزنم به مینال. دختری که قراره هم خونه ام باشه. ساعت کامپیوترم الان ۱۱:۳۳ دقیقه شب به وقت برلینه. مجبور شدم ساعت مچی و موبایلم رو تغیر بدم وقتی رسیدم اینجا. ولی دلم نیومد مال کامپیوتر رو هم عوض کنم.
خوبم. یک درگیری روحی پیدا کردم از بدو وقتی اینجا خودم رو پیدا کردم. مغزم ساکت نمیشه اصلا. حتا موقه خواب هم حرف میزنه. مدام حرف میزنه.. یک وقتی فک کردم من اصلا استراحت نمیتونم بکنم از دست مغزم.
مغزم تازگی ها احساس گناه رو هم به خیل چیزای جدید اضافه کرده. اصلا نمیدونم چرا. مثلا احساس گناه هایی که ریشه ناشناخته داره.. الان اینا رو نمیگم منو تحلیل کنین. میگم این حالت در اثر عوض شدن محیطم خیلی شدید شده. مثلا خواب میبینم که به کسی دروغ گفتم بعد مجبور شدم تو چشماش نگاه کنم بعد چنان عذابی از اون کار احساس کردم که نگو. نسبت به تهمینه هم همین حس رو دارم.. خواب میبینم که اون لاغر شده و من برای اولین بار از ته قلبم براش خوش حال شدم. تو خوابم میفهمم همیشه تقصیر من بوده که اون چاقه.. اخ خیلی بده. از صبح که پا شدم احساس سنگینی میکنم. چرا من هر وقت که تغیری در زندگیم حاصل میشه نسبت به بقیه این همه احساس مسولیت میکنم؟؟ حس میکنم حق دیگران بوده..
باید اعتراف های احمقانه کنم؟ من از بچه گی نسبت به آدم های فقیر..ناتوان . کم هوش و نا موفق یا چاق احساس گناه میکردم. حس میکردم این جبر از تولد باهاشونه..حس میکردم من حق اون ها رو گرفتم. که خوش بختم!!! (حالا کی گفته بود من خوش بختم !)
احساس گناه و خلا میکنم. در زندگی. مغز خر من فک میکنه اومدن به این آمریکای جهان خواریک موفقیت محسوب میشه. یعنی من یکی دیگه خوب میدونم آسمون همه جا همین قد ابریه.
رفتم عضو فیتنس دانشگاه شدم که خیلی گرون بود. من فقط میخاستم برم استخرشون . به من چه که سه طبقه فیتنس رو میخوان ساپورت کنن. ۱۴۰ $ برای ۳ ماه ازم گرفتن. با خودم گفتم اینقد میام این ساختمون و از این وسایل مسخره استفاده میکنم که این پول عزیزم جبران بشه.
دیگه اینکه نیشا یک دختری بود که باید پروژه اش رو برام توضیح میداد . از بسکه خوشگل بود من همش داشتم بهش نگاه میکردم و اصلا نفهمیدم چی گفت. فک کنم هندیه اما عین هنر پیشه هاس. بهش گفتم میشه چند تا مقاله برام بفرستی که حرفات توش باشه؟ من از خوندن بیشتر یاد میگیرم..
اینجا یک دلاری هم اسکناسه. فک کن رفتم قهوه خوردم امروز، ۱۰۰ $ دادم و ۹۸ $ اسکناس بهم پس داد، ۸ تا اسکناس یک دلاری و ۱۸ تا اسکناس ۵ دلاری واسه خودش یک دسته اسکناس کلفت شد. خنده ام گرفته بود.
میخام یک دوچرخه بخرم. میخام یک شلوارک ورزشی مثل اینایی که همه تنشونه بخرم. هوا خیلی گرم و شرجی بود امروز.
یکهو وسط دانشگاه حس کردم اگه هرچی تنمه در نیارم خفه میشم. حدود ۲۸ درجه سانتیگراد. منم بلوز و جین (در نیاوردم و خفه هم نشدم که حرفم ثابت بشه متاسفانه ) در مقابل تو این آزمایشگاه یک کولر روشنه که اینجا رو میکنه یخچال.(خرابه و کسی نمیتونه خاموشش کنه ) همه با کاپشن توش راه میرن. من هم با اینکه میدونستم امروز ۲۸ درجه گرما داره اما کاپشنم رو آوردم که این تو بپوشم. بعضی وقتا کلاهشم رو هم میزارم سرم. بله اینجا تو ازمایشگاه سرده و بیرون گرم . البته تازه گرم شده هوا قبلا هر دو خیلی سرد بود .
دیگه اینکه روجا از اینکه بهش گفتم خونه پیدا کردم ناراحت شد و بهم گفت حتا اگه پیدا هم کردی زود نرو. عجله نداری که ، مگه با ما بهت سخت میگذره ؟ گفتم قراره ۳ ماهه خونه بگیرم سری بهم گفت اگه بعدش خاستی برگرد همین جا . گاهی یادم میره چقد دوست داشتنی هستم. :)
از امروز تا ۳ روز. میشینم دعا میکنم زود تر این هرمون ها یکم آروم بگیرن من بتونم راحت بخوابم. شاید احساس گناهم هم کم شد
حوصله ندارم. این لپ تاب سنگینه و من هر روز میارمش، اینجا بهم یک میز دادند که همه میبینن من دارم چیکار میکنم و کامپیوتر ندارم هنوز.
ساعت نزدیک ۶ شده. میرم زنگ بزنم.
تاتا حق نداری احساس گناه بکنی. برای کاری که نکردی. کسی حق نداره بگه تقصیر تو بود. چون نبود. فقط اجازه داری خوشحال باشی و سبک... گفته باشم!
ReplyDelete