Tuesday, May 24, 2011

به اینجای زندگیم که رسیدم


 این دفه که زنگ زدم بهت  و گریه کردم و تو  پشت تلفن مثل همه آدم های دیگه شدی  من ساکت شدم تمام فرداش 

به اینجای زندگیم که میرسیدم قبلا.. یک بادبادکی میشدم در مسیر هر بادی . یک بادبادک رنگی تو آسمون که همه بچه ها دوست داشتند دستشون بهش برسه .. اما هیچ کدومشون نمیدونستن بادبادک چه بی اختیاره. باد چقد مغروره ..
امشب رفتم شنا ..
بخاطر اینکه به قطار برسم فقط ۲۰ دقیقه شنا کردم. وقتی بدو بدو به ایستگاه رسیدم قطار رفته بود .. تمام راه دلتنگ بودم و 
صورتم مثل موهام خیس بود.. خوش حال بودم هیچ کدوم از امریکایی های خوش برخورد از من نپرسیدند چته. 
گذاشتن به حال خودم گریه کنم. 
من به هر شهری میرم، تا تو خیابوناش قدم نزنم و اشک نریزم با اون شهر بیگانه ام . بعدش  شهر و من دوست میشیم.
قطار بعد یک ساعت دیگه میومد. 
خودم رو به یک شام و قهوه دعوت کردم. با خودم حرف زدم. 
دست خودم رو گرفتم تو دستم. گفتم بیخودی خودت رو اذیت نکن. گفتم لا اقل با من حرف بزن. من همه شو میشنوم. 
ببند چشمتو. ببین که همه چی می گذره
(چشمام رو بستم ) 
قطار اومد. آروم تر بودم. بخش ی از گناه هایی که نکرده بودم رو بخشیدم، 
بادبادک رنگی گیر کرد به شاخه های سر سبز درخت و خوش حال شد که دیگه اختیارش دست باد نیست. 
بچه ها دویدند که بادکنک رو بگیرند. 
بادکنک میخندید.

تا رسیدن قطار به مقصد چند تا تصمیم برای زندگیم گرفته بودم. 

2 comments:

  1. یه دفه بهت حسودیم شد که همه لحظه هات رو ثبت می کنی. بعدنا چه کیفی می کنی از خوندنشون...

    ReplyDelete