Sunday, July 31, 2011

منی که در مسیر سادگی گم و پیدا میشوم

جمعه شب اینجا  یک پستی نوشتم در باره خانواده ام. قصه هایی رو که سر دلم باد کرده بود نوشتم.. قصه های غصه دار رو . اما بعد دیدم برای من و پدر مادرم بد میشود همه شما بدانید که چه در خانه ما، پس پشت همه تعارف ها و محبت ها و احترام ها چی میگذره . بد میشه اگه همه بدونند چه اتفاق های عذاب آوری در جهان من.. به موازات  شیکی خارج زندگی کردنم و اتفاق های هیجان انگیزی که برام  میفته و عشق ها و شوق هایی  که دارم .. وجود داره ..
اصلا از بدی نوشتن که هنر نیست. هر آدمی بشینه میتونه ساعت ها بنویسه ..

خلاصه جمعه شب اتفاق هایی که  برای چندمین بار به من احساس عدم امنیت و اعتماد شدید به پدر مادرم بهم داد رو قبل رفتن به مهمونی نوشتم اما منتشر نکردم. قرار مهمونی رو با هم خونه ایم از هفته پیش گذاشتیم و نمیشد برنامه رو بهم زد. هی اشک هم رو پاک کردم و نیشم رو الکی باز نگه داشتم و موهای فری ام رو گذاشتم بیاد تو چشم.. شب رو به حرف زدن و به روی خودم نیاوردن گذروندم.

فرداش رفتیم نیو جرسی و بدم دریا .. شهر ساحلی زشتی بود که ساختمون های تجاری و هتلی تا دم خود دریا اومده بود و دریاش هم به اندازه خزر خودمون کثیف بود و بعد تر از اون بوی گند بچه صدفهایی که کف دریا رو پوشونده بودند میداد.. با کیسی و دوستش که با هم دیت میکردند بودم . مردان گی بهترین ها برای روزهایی هستند که آرامش میخای  و میخای که کسی به کارت کاری نداشته باشه . 
 تمام روز من در سکوت گذشت. شب که بر میگشتم آروم بودم . به خودم گفتم این دنیا رو میسپرم به آدمهاش .. جهان این جوریه که اگه من نابود بشم در همین لحظه  بازم ننه بابام به همین زندگیشون ادامه میدند و همینه.. حد مسوولیت من به همین جا ختم میشه که بدونم نقش من چقدر در زندگی دیگران کمه و چقدر برای خودم زیاده .. 
بعد طی یک اقدام آرام بخش جهان رو سپردم به خدا !!!
 من کلا کاری با خدا ندارم. از آخرین باری که باور داشتم خدا هست و بر جهان نظارت میکنه سال ها میگذره .  اما اصلا یک وقت هایی باید یک چیزایی رو گذاشت یک جا و سپرد به یکی. اصلا مفهوم خدا کاربردش همینه.. چیزایی که سنگینی میکنه رو دوشت رو بسپر بهش .. بگو خودت بیار  بقیه راه رو.. من خسته شدم.. علاقه ای به حل کردن مشکلات بشری ندارم.
علاقه ای به بهتر کردن زندگی مامان بابام ندارم. اگه کاری میکنم در راستای بهتر شدن جهان اونها  فقط برای آرامش و شادی خودمه . 
یک برنامه ریزی آینده هم کردم بر اساس توانایی هام و بدون هیچ فشار ذهنی..
اینها رو اینجا ثبت کردم چون احتمال زیاد داره که باز پس فردا یک چیزی بشنوم که چند ساعت حالم رو بد کنه.. میام نوشته های خودم رو میخونم.. 
امروزم رو در صلح گذروندم . چند ساعتی هم با خواهرهام حرف زدم ..وقتش بود یادشون بیارم که خیلی  برام عزیزند و هر جور که باشند یا زندگی کنند من دوستشون دارم . یادشون بیارم که وظیفه دارند برای خوش بخت شدن و تغییر زندگیشون تلاش کنند. 
من به خواهرهام امیدوارم .

Tuesday, July 26, 2011

در ستایش سادگی


احساس دگرگونی دارم . احساس  ایستادن روبه روی ۲ ماه گذشته ی زندگیم . 
ایستادم روبه روی خودم ..احساساتی که از روز اول اومدن اینجا تجربه کردم. 
تنهایی های مختلفم . بیتابی روز های اولم.. خونه پیدا کردن ظرف ۲ هفته توشهر غریب.. بدو بدو های روزای اول .. از دست دادن هام ..

فکر میکنم مهمترین دستاورد این چند ماه تنها زندگی کردنم این بود که یاد گرفتم فراموش کنم آدم ها و مکان هایی که به دیدن شون عادت  دارم اینجا نیستند.بعد از یک عالمه احساس دوری و دلتنگی البته .. 

 دلم .. چشم و روحم رو باز کردم به روی تازه گی و به خودم گفتم هر چه تازه تر بهتر.. این شد قانون این روزا.. دیروز قصد سفر کردم به سرزمین های جنوبی.. بلیت رو که خریدم دیدم چه راحت دارم پشت هم به استقبال تازه گی میرم. چه آسون سرزمین های تازه و انسان های تازه رو میپذیرم.. 

 رفتم دریا و  باغ وحش و موزه و مهمونی هایی که در شرایط همیشگی حتما رد میکردم دعوتشون  رو .. رفتم یک دست موی کوتاه به خودم هدیه کردم.. لباس های خیلی ارزون خریدم.. و همین شد زندگی من . 

پسره و دوستان دیگه ام رو سپردم به "سادگی". یک روز دیدم همه مسایل جهان رو پیچیده میکنم و عذاب ها از همین افکار پیچیده شروع میشه . از ناهار خوردن پسره با یک آدم نا آشنا تا ملاقات خودم با آدم های تازه تا دوری از آدم های که دوستشون دارم .. همه جهانی که دیگه نبودم تا کنترلش  کنم ... 

چشمانم رو بستم و یک زن ساده دیدم درون خودم با یک اعتماد ابدی. به سادگی مامانی ..

فکر کردم آدم ساده اگه از دنیا به خاطر سادگیش فریب بخوره فقط در انتهای کار غمگین میشه .. بعد از درک حقیقت فریب خوردن .. اما یک آدم پیچیده مدام در حال عذاب کشیدنه.. از اول تا آخر زندگی  یک آدم پیچیده در سختی و هیاهو و ناتوانی از کنترل جهان میگذره.. 
دوست ندارم سادگی و پیچیدگی رو اینجا تعریف کنم .. فقط تصمیم گرفتم که ساده بشم. بعد دیدم خیلی خیلی سخت تر از اونیه که فکر میکردم. سادگی همیشه پیوسته به احمق بودن و فریب خوردن بود.. زرنگی پیوسته به پیچیدگی و تحلیل کردن . 

هی در این روز هایی که گذشت .. هر روز که افکارم اومدند.. به خودم گفتم من یک آدم ساده ام.. اه ..الان .. همین الان میبینم چه کار سختیه .. اعتماد کردم به سادگی خودم و رفتم تو دل دنیا ..

تازه چی میشد اگه همه ترس های من اتفاق می افتادند؟ آیا از ماهیت روزهای ساده من چیزی کم میشد؟ آیا کسی جلوی آسون  زندگی کردن منو میگرفت؟  نمیدونم..

چرا اصلا اینا رو میگم؟ یک ترس تازه دارم. ایده ای که با شوق و ذوق فرستادم برا استادم رو تو ۲ خط ایمیل رد کرد و گفت که بهتره رو فلان چیز تمرکز کنم. و من پیش خودم خیلی ترسیدم. چون تا حالا هیچ وقت این جور همه چیز به عهده من نبوده .. الان اینجا همه جای پروژه دست منه . من همیشه ایده های دیگران رو پیاده کرده بودم . اصلا برا همین خودم رو دانشمند به حساب نمیارم . برای اصل قضیه ایده نداشتن . 

یکم نگرانم. یکم احساس ناتوانی میکنم. اینواز درونم  می شنوم که "تو بلد نیستی". همه چیز سخت تر از اونیه که تو بتونی یک مدل برای حل مساله ارائه کنی. عمیقا فکر میکنم نمیتونم. 
نگین میتونی میتونی. این حس منه و این کلمات تسکین دهنده احساس منو عوض نمیکنه . 
میرم ببینم سادگی و مواجه شدن با ترس جواب میده یا نه.. 

Sunday, July 24, 2011

its so true


پسره آرامش میاره با خودش
ثبات میاره..
هیچ ترسی از حقیقت عریان نداره..
به من اهمیت میده اون جوری که دوست دارم
به من توجه میکنه اون جوری که همیشه خاستم و هیچ وقت به این خوبی نداشتم..
انگار زمان منجمد میشه وقتی احساس دوری میکنم  ازش .. کند میگذره ...
انگار هیچ وقت نمیاد اون لحظه که من برگردم خونه.
حرف زدیم که وقتی من برگشتم با هم زندگی کنیم تو خونه اون که بزرگتره
حرف زدیم که قابلمه و  آبکش بزرگ نداریم تو خونه مون.. مایکروویو نداریم.. مخلوت کن خوبه بخریم ...
گفتیم هرکی (من )  از راه اومد لباسش رو ریخت اونیکی (پسره) حرص نخوره
راجه به جزییات زندگیمون حرف زدیم.
دلم پره امشب از احساس خوب ..
 برا اینکه اون اینهمه خوبی داره تو وجودش ...
خوبی هاش از من و آدم های دیگه مستقله ..هر کی باشه و نباشه اون خوبه..

باید به خاطر کنار پسره بودن از کی تشکر کنم ؟

Thursday, July 21, 2011

خیلی مهم .


اینجا مینویسم که پس فردا اگه از خودم پرسیدم چیم کم بود که بچه آوردم یادم بیاد.. "چیم کم بود "

امروز من بعد از چند روز غش و ضعف رفتن واسه بچه های مردم تو خیابون به این نتیجه رسیدم که گور پدرش .. حتا اگه سینگل مام  هم بشم بچه میارم.. من عاشق بچه دار شدنم ..اگه شد شبیه خودم باشه .. اگه هم نشد یک کوچولوی شیرین به فرزندی قبول میکنم.

اینقدر من روزهای قبل سمینار و پریود شدن تحت تاثیر هورمون هام هستم یعنی.




Tuesday, July 19, 2011

ما در این روزهای کم صحبتی



از پسره بی‌ خبرم. تا اینجا خیلی‌ عالی‌ بودم تو این بیخبری، خودم به خودم آفرین میگم .. اما دیگه ته وجودم یک چیزی تحلیل میره.
خسته ام. امروز.. صبح رفتم ببینم به من گواهینامه میدند یا نه.. خانومه گفت باید ویزات حدِ اقل ۶ ماه باشه از امروز.. و مال من فقط ۴ ماه داره.. ته وجود تنبلم خوشحال شد که لازم نیست بره تست پزشکی بده و کلّی کاغذ بازی کنه.
رفتم یک جفت کفش خریدم و یک عینک آفتابی و یک عالمه جوراب و شورت.
تو این روزا خیلی‌ پتانسیل این رو دارم که بیام پایین و بشینم زار بزنم و پر توقعی کنم و دلم بخواد پسره باشه.. یک جور جدیدی هم شدم. اون جمله این که دختره تو بار بهم گفت تو پست قبلی تکونم داد شدید. دیشب که رسیدم خونه دلم تنگ بودم و به حالت زار افتادم رو تخت.. اینترنت نداشتم.. خودم بودم و خودم. بد از یک عالمه اضطراب و پریشانی آخرش گفتم می‌خوای امروز رو به هر بهانه‌ای خراب کنی‌. بدم اومد که حال خوب من وابسته به وجود دیگرانه.. پا شدم رفتم میوه خریدم.. هندوانه و گیلاس و هلو و سیب و پرتقال و یک عالمه گیره مو و زلمزیمبو .. برگشتم ولو شدم رو کاناپه اشپزخونه.. تلویزیون رو روشن کردم الن اومد.. گیلاس خوردیم و سریال جرج لوپز دیدیم.
الن هنوز ۲۱ سالش نشده.. سال دوم لیسانس رو تو علوم کامپیوتر تموم کرده و با این سنّ کمش درک زیادی از آدم‌ها داره.. به طور خوبی‌ حرف میزنه با آدم و گوش خوبی‌ تو شنیدن داره..  تقریبا هر شب با هم تلویزیون میبینیم.. ساعت‌ها از علم و سینما و آمریکا و فرهنگ و خانواده و جهان حرف زدیم.. سریال دیدیم و الان دیگه حسابی‌ دوستیم .۷-۸ سال پیش خانواده ش تو لاتاری برنده شدن و از آلبانی مهاجرت کردن به آمریکا..دوست دخترش دانشجوی لیسانس فیزیکه و گرایش نجوم داره و تابستون برا کار آموزی رفته ناسا.. فک کن.. ما هم دانشجو لیسانس فیزیک بودیم یه زمانی.. تابستونا می‌موندیم به زور خوابگاه که نریم خونه..
هم با الن و هم کیسی فقط تا اخر آگوست هم خونه ام.. بعدش شاید برم تو یک خونه با ۷ تا دختر .. دست روزگار مارو هی‌ برمیداره هی‌ میذاره.. از الان دارم می‌بینم وقتی‌ برگردم دلم برا الن و کیسی تنگ میشه خیلی‌..  از کیسی بعدن مینویسم..
این همه نوشتم هی‌ حرف دلم نشد.. چند روزه با پسره حرف نزدم و همه مریضی هم از ونجاست.. نیست آنلاین.. ۲ روز قبل اخر هفته نبود..اخر هفته مهمون داشت.. دیروز و امروزم نمیدونم حتما خیلی‌ سرش شلوغ کاره..
چند بار قبلنا بهش زنگ زدم .. جواب نداد.. ادمیه که به تلفنش جواب نمیده کلا.. منم از یه جا به بد بهش گفتم که دیگه زنگ نمیزنم چون فرقی نمیکنه وقتی‌ قراره بر نداره. و الان هیچ چی‌ به ذهنم نمیرسه.. کاش این روزها این همه کشدار نبودن ..
اخر هفته باید دومین سمینارم رو بدم راجع به کار یک ماه و نیم گذشته ام. سرم شلوغه و میزان هرمونهای تولید کننده افکار مریض در این وقت ماه تو خونم بیشینه است.
همین.. حد عقل یادم اومد کار دارم و به جا غمباد گرفتن بهتره برم یکم کار کنم.

Saturday, July 16, 2011

the fact is so simple

"What is inside the rejection but No?!
you don't like me, ok,  that's fine, I like myself"
the dunked girl told me when she was motivating me to go and talk to new stranger people and make friend when I went to a bar alone. 

Friday, July 15, 2011

به امید* زنده ایم.




فکر کن خونه داشته تو یک کشور دیگه.. آرامش نسبی.. دوست داشته.. هزار تا کار داشته.. برنامه ریزی کرده بوده واسه زندگیش..آخ که دلم خونه..
فک کن شاید میرفته ورزش.. شاید لوبیا پلو دوست داشته.. شاید نماز میخونده به شیوه خودش.. شاید ماه گذشته سمینار داشته نتونسته بره..
حالا تکلیف خونه ش و همه اسباباش چی‌ میشه؟  آیا کسی‌ رو داشته اینجا که به استادش بگه دیگه نمیاد سر کار.. چون بهش اجازه نمیدن؟
تکلیف زندگیش.. ساعت هاش.. روز هاش.. اون عمری که میتونست یه گوشه کلی‌ کار مفید کنه باهاش.. تکلیف خلاقیت هاش .. احساساتش.. روحش.. دلش.. درد هاش..
تکلیف زندگیش دست کیه الان..
از صبح دلم آشوبه..
از صبح یادم میاد که هر از گاهی‌ تو دانشکده میدیدمش..
هیچ اهمیتی نداره که دوستم بوده یا نه‌. دلم از بیگناهیشه که داره میسوزه از صبح..

***
امروز صبح که ما از خواب پا شدیم بریم پی‌ کارمون اونم از خواب پا شده.. با یه روح پاره و تن‌ خسته.. با حسی که من هرگز نمیتونم درکش کنم..پشت میله‌ها از خواب پا شده.. کاش هم بند داشته باشه.. تنهایی آدم رو دیوونه میکنه..

***

کاش یکی‌ بهت بگه حتی کسائی که هیچ وقت نمیشناختی شون از اسارت تو دلشون خونه.. شاید یادت بیاره که بیرون میله‌ها برای آدم‌ها زنده یی و فراموش نشدی.

***

به امید زنده ایم..ای جان برادر..به امید آزادی تو ..به امید آزادی همه تون..
خبر آزادیت رو که بشنویم شیرینی‌ میدیم ..جشن میگیریم..

جای تمام ستاره‌ها اشک بگذار.. 

Thursday, July 14, 2011

بار دیگر شهری که دوست میداشتم



هم .. خیلی‌ حرف دارم.. خیلی‌ چیزا است که باید بنویسم.. سرعت طی‌ کردن روزهام از سرعت نوشتن من خیلی‌ بیشتر شده...
رفتم شهر نیویورک رو دیدم. خیلی‌ عظیم الجسته بود. اینقدر بیلبورد گنده که با سرعت تبلیغاتشون رو عوض میکردند دیدم که سرگیجه گرفتم.. با ۲ تا پسر گی‌ رفتم. یک پیرهن تابستونی پوشیدم با کلاه بزرگ آفتابی.. لذت بردم از لحظه لحظه روزم..
باید خونه‌ام رو عوض کنم. دیروز دختره ایمیل زد گفت من اتاقم رو به تو اجاره نمیدم چون یک آدم دیگه رو پیدا کردم..امروز دوباره ایمیل زد گفت بیا برو خونه دوستم.. فک کنم عذاب وجدان گرفته بود..
امروز اومدم نشستم برا ماه اکتبر برنامه ریزی کنم.. نوریا (دختر اسپنیایی تازه وارد گرم خوش اخلاق زیبا) اومد بهم گفت بریم باربی کیو. رفتیم آبجو و باربیکیو خوردیم و یک کلاه کپ مجانی زیبا با آرم دانشگاه بهمون هدیه دادند.  بدم یک عده آدم داشتند والیبال بازی میکردند.. منم عنان اختیار از کف دادم و رفتم باهاشون والیبال بازی کردم تو چمنا.. بد ۱۰۰ سال خیلی‌ به خودم افتخار کردم..
هم.. الان اومدم بلیت گرفتم برا سفر ماه اکتبر به مقصد کارولینای شمالی. شاید یه تعطیلاتی هم رفتیم همون موقع.. نفس سفر کاریه ..
دوست دارم اینجا از بوی خونه‌های چوبی.. بوی آلبوم خونه مامانی.. و پوریا پسر عموم و نیویورک و هم خونه ایم و حس‌ام تو این روزا بنویسم.. راجع به کفش پاشنه بلند قرمزی که با کیف قرمز خریدم و با یه رب راه رفتن پوست پاهام رو کند ولی‌ دلم نمیاد برم پس بدم .. راجع به رنگ لاک آبی فیروزه یی که الان رو ناخونامه..هری پاتری که فردا می‌خوام برم سه‌ بعدی ببینم و.. دلتنگی‌‌های مزمن اخر شبم..  زن عموم که الان رفته ساری و الان تو ساری تابستونه و همه دور هم عروسی‌ دختر عمه‌ام دارند شادی میکنند.. و احساسی‌ که به پسره دارم.. اینکه دست به هر چی‌ تو خونه میزنم تصویر زندگیم با اون میاد تو ذهنم و یک دل تنگ فشرده دارم  و شادی روزی که برمیگردم خونه...تصویر رسیدن تو فرودگاه برلین .. دلم تنگم به خدا..
الان میرم یکم کار کنم.. راضیم از زندگیم.
خوبم.

-عنوان از کتاب نادر ابراهیمی بی‌ ارتباط به این نوشته

Thursday, July 7, 2011

نوشته های پسره

راستی ی چیزی
پسره شروع  کرده نوشتن. آدرس اینجا رو نداره  اما

هی هر روز میگه من کی مشهور میشم.. چرا هیچ کس منو کشف نمیکنه..  بعد میدونه اینجوری که حرف میزنه من احساس عاشقانه میکنم.. هی تکرار میکنه ..

فک کردم به دوستام آدرسش رو بدم.. هر چند به دلیل اینکه به عنوان دوست دختر خیلی شخصی سازی میکنم تصمیم گرفتم خودم نخونمش .. هیه .. یکم از خودم بعید میدونم .. حد اقل الان که دورم ازش نخونم ..

http://kapakzadeh.blogspot.com/

دوست دارم مشهور شه .. خوش حال شه .. آخه مثل من شخصی نیس نوشته هاش ..
ها .. کلا یادم رفت اینجا بگم پسره ادبیاتش "فرق" داره . آدم هرزه ای هم نیست به قول خودش ...

همین ..
به امید دیدار

دور باطل

هر بار که این کار رو تکرار میکنم احساس حماقت بهم دست میده .. بدش خودم رو سرزنش میکنم.
اه
آدمیزاد ناقص.

Wednesday, July 6, 2011

امروز شد یک ماه و ۳ هفته

خسته ام
از جیم برگشتم . ۲ کیلومتر رو در ۲۰ دقیقه دویدم. اونهایی که منو میشناسن میدونن چقد این کار ازم بعید بود. من۱ طبقه پله رو سوار آسانسور میشدم پسره خوراکش این بود از تنبلی من تو راه رفتن  چیزای خنده دار بسازه .. راه ۱۰ دقیقه ای دانشگاه تا خوابگاه  رو تو زنجان ۲ بار نفس میگرفتم .. هه هه .. یه بار بدون مقدمه وسط راه نشستم.. بسکه خسته بودم حوصله راه رفتن نداشتم.. سمانه اون حرکت منو هنوز به صورت نمادین بهم یاد آوری میکنه ..
بله این آدم ۲۰ دقیقه روی اون ترید میل عرق ریخت و فوتبال بانوان تماشا کرد و به خودش که احساس قهرمانی میکرد گفت  که دفه بعد بره تو هوای آزاد بدوه اگه راست میگه . تا حالا فوتبال بانوان دیدین؟ خیلی زن های جذابی توش هستن.. اصلا همه زن های فوتبالیست سک سی هستند. با اون موهای سفت بسته شده و قیافه خشن در حال دویدن..
امروز یک اتفاق مهم افتاد. صبح که رفتم در آفیس باز بود و من با دیدن دری که زود تر از اومدن من باز شده بود غرق شادی شدم. بله دیگو برگشت از غیبت صغرا.  بعد از ۲ هفته و نیم. من در تمام این مدت در یک اتاق ۲x۳ بدون پنجره که عین زندان میمونه  تنها بودم و با "کمر درد" مزمنی که در اثر زیاد نشستن میاد سراغم در سکوت مطلق "مبارزه" می کردم...
چند بار از دیگو تشکر کردم که برگشت. نیشم در طول روز باز بود کلا .. اصلا صدای کیبوردش که میومد حس میکردم زندگی در جریانه .. تازه فقط اینا  که نیست.. دیگو از هر چیز کوچیکی یک دروغ میسازه .. بعد خیلی وقتا دروغاش خیلی شبیه حقیقته.. تا میای باور کنی میبینی نیشش باز شده.  یک دختر سال اول لیسانس هم هی میاد ازش اشکال میپرسه .. بعد دیگو یک دروغی بهش میگه.. خداست.. دختره باور میکنه.. قیافه دیگو جدیه کلا و خیلی هم گنده است..دومین پست داکش رو داره میگذرونه و سن بابای این دخترس ..  آدم اصلا باورش نمیشه داره شوخی میکنه .. .. دختره بیچاره نزدیک بود امروز گریه کنه .. هی از من میپرسید این راس میگه؟؟ منم که از بس تو ایران دوستایی داشتم که آدم ها رو سر کار میزاشتن دیگه میدونم چیو نباید باور کنم..
ته دلم از اینکه آدم ها تو اون اتاق بی پنجره در حال حرف زدن بودن سر خوش بودم..

 اینجا باید رسما از پسره تشکر کنم که با مود  بد من اینقدر راحت و آسوده برخورد میکنه.. بدش فرداش هم اصلا یادش میره انگار. امروز خواستم ازش عذرخواهی کنم که دیشب داشتم تا  ۵ صبح به وقت برلین چس ناله میکردم.. دیدم زیر بار نمیره ..  اینقدر هم محبت آروم داره که آدم خجالت میکشه.. اگه یکی این غر های تکراری رو تا صبح به جونم میزد بهش میگفتم تو این افکار مریضت بمیر .. پسره آدم رو با این هیچی نگفتنش شرمنده میکنه ...
خیس عرق شدم .. برم این پنجره رو باز کنم.. هوای اینجا اندازه ساری مرطوبه ..
امروز رفتم کلاس زبان انگلیسی .. خانوم معلم میان سال و چاقه و کارش تصحیح تلفظ ماست  وقتی از رو متن میخونیم..یکم سرعت کلاس پایینه ... اما به طرز معجزه آسایی رو حرف زدن آدم تاثیر داره .. فقط بدیش اینه که نصف کلاس راجه به کتاب مقدسشون و تفسیر یک داستان اونه  و آدم دوست داره بگه همتون عین همین ای انسان های مذ..هبی ..  ولی نصف دیگه روزنامه میخونیم . دوست دارم . حالا از غر گذشته آدم میفهمه تو کتاب مقدس اینا  چیا نوشته شده..

هئی .. دلم برا خیلی هاتون تنگه .. ته دلم همیشه به یاد اون دوستی ام که دیگه باهام دوست نیست..انگار یک چیزی رو تو گذر زمان گم کردم..یه غربتی تو بعضی شبای تابستون خنک زندگی آدم هست ..

شب به خیر 

Monday, July 4, 2011

ترس از دست دادن

خواب بدی دیدم. 
خواب یکی از ترس های زندگیم رو دیدم. توی خوابم شکستم  و خورد شدم و هیچ کس به حرفم گوش نمیداد . توی خوابم یک آدم عزیزی رو از دست دادم و راهی نداشتم جز اینکه این حقیقت رو بپذیرم  اما حاضر بودم ارزش هام رو زیر پام بزارم و خودم رو خورد تر کنم و حقیقت از دست دادن رو نپذیرم .. حاضر بودم بدو ام دنبال چیزی که ارزش دوییدن نداشت دیگه ..
نمیدونم چقدر هق هق کردم تو خوابم . مامانی هی بغلم میکرد .. هی بهم دلداری میداد. حضورش تو خوابم آرومم میکرد.. اما من حالم اساسی بد بود ..
از وقت بیدار شدنم آرومم . حرفی ندارم با خودم. ساکتم و عزادار /.. انگار اون اتفاق واقعا افتاده  !!!
 راستش خوش حالم که دیدم ته این ترس چی میشه.. دیدم که حالم چطور میشه اگه این اتفاق بیفته.. یه جوری پشم این اتفاق ریخته جلوم.. حالا میدونم مثلا اینقد گریه قراره بکنم و اینقد قراره احساس شکست خوردن بهم دست بده... مرگ که نیست .


Friday, July 1, 2011

من و مرور نو جوونیم

۱- یچی در مورد نوشتن تو اینجا هست که اذیتم میکنه. 
یچی در من هست که نمیاد بیرون.. هر چی مینویسم نمیاد بیرون.. 
هر چی سعی میکنم.. 
یه روکشی  رو این نوشته ها هست از جنس اینکه "همه چی خوبه" .."به به چه زندگی دل انگیزی " 
خاستم بگم اصلا اینطور نیس ..
خاستم بگم حالم از این روکش بهم میخوره 
رد این مثبت نگری حال به هم زن  تو اغلب نوشته هام.. حرف هام.. روابطم.. هست .. 

۲- خواهر کوچیکام دیگه کوچیک نیستن . دارن میرن دوم راهنمایی . یعنی دارن خیلی بزرگ میشن . با اینترنت روزشون رو شب میکنن (متچکرم از آقای ج م  ه و ری - ا س ل ا م ی  که سایت های مبتضل رو فیلتر میکنه و به ما خانواده ها امنیت فکری میده!!! )
امروز مامانم شاکی بود که این فیص بوک چی اینا رفتن توش در نمیان!! هه هه مامانم فک میکرد در اوومدنیه .. میخاستم بیا برات یک پروفایل بسازم.. بعد دیگه اعتراضی نداری بهش .
خواهرم میگفت بیا تو فیص بوک  دوست هم بشیم ، اگه دیدی دوستام خیلی زیادن تعجب نکن.. نگران هم نشو.. اخه من که نمیتونم وقتی یکی بهم درخواست دوستی میده بگم نه.. ای جانم.. تصور آدم تو ۱۲ سالگی از دوستی خیلی متفاوته با ۲۷ سالگی .. 

من مردد بودم.. دوس شدن با اعضای خانواده چیزیه که دلم میخاد تا جایی که امکان داره عقب بندازمش .. اختلاف زیادی بین دنیای خانواده من و دنیای دوستانم/خودم  هست، تا حالا هر چی درخواست از دختر عمو و پسر عمه بوده نادیده گرفتم ..

تو جلسه گروه  یکی داشت راجه به آزمایش هاش حرف میزد.. منم مثل همیشه گوش نمیدادم.. بهونه ام هم این بود که من که از آزمایش  سر در نمیارم.. داشتم فکر میکردم چی به خواهر کوچیکم بگم..فکر میکردم وقتی از صبح تا شب با مامانم دارن دعوا میکنن سر هر چیز کوچکی و بابام هم که کلا نیست تو دنیاشون..  دوست دارم اگه قراره باهاشون حرف بزنم حرف هام از جنس محدودیت نباشه ..از جنس باور های غلط جامعه کوچیکی که دارند توش بزرگ میشن هم نباشه . 
 میدونم داشتن یک دوست بزرگتر که بهشون اعتماد کنه و هر از گاهی بپرسه چیکار میکنین و افق دوری از آینده بهشون بده میتونه کمکشون کنه گم به گور نشن تو هیجانات نوجونی. دوست دارم بهشون بگم که میفهممتون و بهتون حق میدم . 
 نسل این ها با ما فرق داره . دهه ۷۰ ای ها رو میگم. اصلا همه نسل ها با هم فرق دارند. 
باید فکر کنم . باید قبل فکر کردن به هر چیزی یادم بمونه حرف خواهرم رو که میگفت " خب ما دوست داریم تجربه کنیم این چیزا رو ".. 
حس میکنم اگه بخشی از من نمیخاد قبول کنه که بچه ها رو آزاد بزارم و بهشون اعتماد کنم سخت گیری های زیادی که تو نو جوونی تو خانواده ما  وجود داشت و افراطی که بابا  رو تعصبآتش  به خرج داد تا ما رو از پسر ها دور نگه داره. فکر میکنم منم الان میخام همون سخت گیری ها رو به بچه ها منتقل کنم. همون روش های غلط و بی منطق رو . 
از طرف دیگه نمیدونم با در نظر گرفتن همه تضاد هایی که نوجوون های الان دارند توش زندگی میکنند .. بهترین برخورد چی میتونه باشه. تنها چیزی که تو ذهنمه اینه که براشون "هدف داشتن تو زندگی" و "پیدا کردن مسیر خودشون" و "استقلال فکری و  مالی  به عنوان یک زن " رو لابه لای حرف هام بگم.

۳- این آخر هفته طولانیه چون ۲ شنبه هم تعطیله . ۴ جولای روز استقلال امریکا از انگلستانه . در موزه شهر جشن بر پاست. بنابرین ۲ شنبه من به موزه شهر میرم و عکس هم میگیرم برای اینجا.  برم یک برنامه ای برای شنبه /یکشنبه ام  بریزم که خدا رو خوش نمیاد جوون ها بیکار و الاف بگردند.