Tuesday, November 25, 2014

زور میزنم بیشتر بنویسم

خیلی دوست دارم مرتب بنویسم, حتا گاهی به نوشتن روزانه فکر کردم. 
اما یک چیزی مانع میشه, همون حالتی که در همه رکود ها هست. در همه روز های کند زندگی .
ژان رفته از دارو خونه برا خودش دارو بگیره, من سرما خوردم و نمیتونستم همراهش برم , چند شب پیش آب جوش ریخت رو پاش و پاش سوخت و دیروز رفتیم دکتر که تاول هاشو پانسمان کنه, امروز هم پانسماانش رو عوض کرد . دلم براش خیلی سوخت.. 
من برا خودم یک مینی آفیس درست کردم گوشه خونه , ی میزی بود که هیچ استفاده ای نداشت .. الان میز کار منه . 
یک چند تا تصویر هست تو ذهنم. 
یکی اینکه دنیای زبان انگلیسی من پر از ادمه,, سرم رو که میچرخونم کلی آدم میبنینم. اما دنیای آلمانی ام خالیه هیچ کس توش نیست .. من ام و یک حیاط خالی 
بعد از تمام شدن کار آموزیم رفتیم ایران و برگشتیم و الان یک ماه که همه چی شده مثل قبل . دنبال کار گشتن ..دنیای کار پیدا کردنم مثل یک خیابون طولانیه در یک فضای باز و بی انتها.. تهش معلوم نیست. هیچ ساختمونی در و برش نیست.. هیچ جنبنده ای.. مثل جاده های ته دانشگاه زنجان ..یا کویر مرنجاب ..  و من بی هیچ تصویری از انتها و اصلا بدون اینکه بدونم انتهایی در کاره باید و باید حرکت کنم. کند و نا امید گاهی ...من این راهو باید پیاده و با پاهای خودم برم . شاید  خیلی  طول بکشه . اما بلاخره یک آخری داره . 

دنیای خونه ام امنه, امن و گرم و آروم با پنجره ای که رو به خیابونه .. و زندگی با آرامش و طمانینه جریان داره .. زود هوا تاریک میشه و من احساس سرماخوردگی کودکی هام رو دارم. این میز تازه ام کنار پنجره است و من چقدر احساس توازن میکنم از کنار پنجره نشستن . چقدر این روز ها خونه رو دوست دارم . 
تصویرهام از این ور اون ور زندگیمو که میزارم کنار هم خوش حالم میشم که هد اقل بقیه قسمت هاش امن  و چراغونی و خوبه. همش مثل برهوت کار پیدا کردن نیست .. 
گاهی فک میکنم خیلی خیلی دور در آینده راجه به این روز های خودم چی فکر خواهم کرد ؟ حتما میگم چقدر اون موقع کوچولو بودم .. اخی.. کار نداشتم.. ترسیده بودم.. زبانم خوب نبود .. و این فکر ها رو در حالی میکنم که یک دستم بنده به بچه ام که تو سوپر مارکت این ور اون ور میره و من هم لابد بهش به آلمانی  میگم نه.. مامان این نه !! و ذهنم هم درگیر کار های فردای شرکته و اون دستم هم بند  خریدها س واسه درس کردن سوپ ..شاید یک همچین روزی من یاد امشب بیفتم که بی کار با زبان نصفه نیمه رفتم سوپر مارکت.. 
زور میزنم بیشتر بنویسم 








Thursday, September 25, 2014

من در این ماه های سبز و ساکت

١- دیروز یکی از نوشته های سابق ام رو خوندم به نوشتن یک کتاب فکر کردم 
بعد یک عالمه فکر جانبی بهم هجوم آورد.. نکنه کتاب سردو مایوسانه از آب در بیاد؟ نکنه آدم ها با خوندنش حالشون بد شه چون قراره از چیزهای بد  بنویسم .. بعد تصور کردم کتابم مثل هری پاتر معروف شه . من محبوبیت رو دوست دارم. اصلا یک روز معروف میشم اما نمیدونم چطوری.. 
نوشته ام رو که خوندم دیدم که اگه بخام کتابی بنویسم حتما راجه به خانوم کلاین وجلسات کوتاهی که با هم داشتیم مینویسم. اصلان خیلی مهمه که آدم یک بار بره و چیز هایی  که تو سرش داره رو به یکی که متخصص خوب  فکر  بگه.
خانوم کلان به همه حرف های من درباره یک موضوع خاص خانوادگی خیلی پیچیده که سال ها قبل اتفاق افتاده بود واخیرا دوباره تکرار شد گوش داد. خیلی بیشتر از اونی که خودم به خودم حق میدادم یا مساله رو میفهمیدم میفهمید . دوست داشتم یک کتاب کوچک مینوشتم و افکارم و اتفاق ها رو به صورت مرتب قبل و بعد از جلساتی که با خانوم کلاین  داشتم مینوشتم . ریز احساس بد یا خوبی که تجربه کردم.. اگه میتونستم این ایگو رو خاموش کنم, به نظر کسی اهمیت ندم و برام هم مهم نباشه حال خواننده بعد از خوندن هر موضوع چطور میشه ..اگه استرس و احساس مسولیت کاذب نمیکردم .شاید میشد.. نوشتن خیلی خوبه .. این وسوسه کتاب نوشتن هر از گاهی میاد و بد جور از سرم نمی پره . 

٢- این روز ها داریم سفر ایران رو برنامه ریزی میکنیم. در سطح خانواده ایران,  من خیلی بزرگ ترشدم . این رو از مقایسه احساسات و افکارم در شرایط مشابه سال گذشته میفهمم . در کنارش خونه و رابطه یک پس زمینه خیلی امنی برام ساخت. شاید  اگه ژان آدم دیگه ای بود .. اگه فقط دوست بودیم.. اگه ازدواج نمیکردیم این زمینه امن ایجاد نمی شد. من خیلی شو مدیون این هستم که پیچیده گی های فرهنگی و مفاهیمی مثل  احترام و آبرو و فامیل اون طور که تو سر من ساخته پرداخته شده در ذهن اون کاملا بدون پیچیدگی و سر راسته . دست و پا گیر نیست. این طوری که  اگه کاری رو دوست نداری نکن! اگه از کسی خوشت نمیاد نبینش! (جاذبه و دافعه علی !) شاید کمی هم در سطح ظاهر مودب به نظر نرسه.. اما در نهایت برای آدمی مثل من که در یک خانواده هسته ای بزرگ نشدم و همه چیزدر خونه ما  در قالب یک قبیله تصمیم گیری میشه خیلی مهم بود و هست که مرز شخصی بسازم و تصمیماتم رو از صلاح و خوشایند قبیله جدا کنم. اینا رو میگم که برسم به این جا .. که وقتی رفتیم ایران میخام یک سری ازسنت های قبیله رو که همیشگی  بودن رو"به دلایل شخصی"  اجرا نکنم.  از الان مامان قلبش رو گرفته و به خاطرحفظ  آبروی فامیلی مدام برای من پیغام میفرسته ..من از دور به تابلوی قدیمی و عتیقه آبروی مامان نگاه میکنم و فکر می کنم من نمیخوام یک کپی موروثی از اون تابلو داشته باشم. یک کپی که قبیله با سلام و صلوات سر هر عروسی کادو میارند و به دیوار زندگی زوج میخ کوب ابدی اش می کنند. این روز ها من کمی هول میشم و قلبم میلرزه اما میدونم که چی نمی خام .  
به هر صورت که قبل تموم شدن این متن باید از دو نفر آدم دیگه هم تشکر کنم. یکیش فائزه است که همیشه در یک سال گذشته با محبت تمام هرجا گیر کردم بود  و هیچ وقت محبت هاش رو ازم دریغ نکرد و دومی امام هلاکویی که شنیدن حرف هاش و نظراتش یک راه های تازه ای جلوی پای من  باز کرد. 

ما  میریم  که یک سفر سه هفته ای به ایران داشته باشیم  .. بالا پایین شیم در ضمن سفر.. ذوق کنیم ..بعد یک سال خواهر هامون رو ببینیم که میرند دوم دبیرستان .. تهمینه که یک عالمه لاغر شد رو ببینیم.. خط و نشون بکشیم.. کمی اشک هم بریزیم ..با بچه ها تفریح  کنیم ..با دوستان قدیمی بریم پرکوه .. به یک پیاده روی دو نفره تو البرز بریم.. به یک سری روستا و چشمه و جنگل.. ایده و برنامه ریزش از خودمه ! حمایت همه جانبه از جناب شوهر ..خلاصه هیجان داریم . 


٣- کار آموزیم داره تموم میشه کاش بشینم یک گزارش بنویسم از کارایی که دو ماه گذشته اینجا یاد گرفتم. قرار دادم اینجا تمدید نمیشه و باید بگردم دنبال یک کار دیگه . 
میرم که کمی کتاب بخرم .. و با خودم بیارم .. کتاب شعر ..

Thursday, August 21, 2014

دل تنگ ي

دارم لاك مي زنم و قرمزي اين لاك و بوي تندش حالمو قيلي ويلي ميكنه. لاك قرمز منو ياد ٥ سالگي مي اندازه .. خونه ماماني .. يه عصر كه خاله سوريه از سفر اومد و با خودش سوغاتي اورد و لاك منو رو هم يادش نرفته بود.. چقدر اين كارش  برام احساس خوبي بود.. خاله سوريه دوست و هم سن و سال ماماني بود. الان كه ميگم اشكم داره در مياد.. اين ادم هر روز بود .. هميشه پيشمون بود.. لاغر چابك  و مهربون.. ظاهرا از بچگي بابام همينطور بود.. با ماماني مي رفت خريد .. گاهي نون ماماني رو ميگرفت مياورد.. دخترش تو جووني از دست رفت و پسرهاش هر دو معتاد بودن.. زندگي سختي داشت.. نمي دونم شوهرش چي شد. خاله سوريه قبل سوريه رفتنش اسمش بود سارهمار .. به مازني يعني مادر ساره.. ساره همون دخترش.. بود.. 
خلاصه وقتي رفتيم راهنمايي يه روز مهتاب اومد مدوسه گفت نامادربزرگي ام مرد.. دو روز بعد از عروسي با بابابزرگم.. 
وقتي رفتم خونه ماماني حالش بد بود.. ميگف خاله سوريه دو روز پيش عقد يه مرد پير و خوب شد اما چرا دق كرد.. چي بهش گذشت .. هي اينو ميگف هي اشكاشو پاك ميكرد..

چقدر غمناك دلتنگي براي ادم هاي بديهي بچگيم.. ادم هايي كه انگار اون روزا ابدي به نظر ميرسيدن.. يه طوري بود انگار زندگي همش همين با هم بودنه و تا هميشه ما همين طور با هميم 
و الان همشون رو من هر از گاهي از اون دور ها ميارم بيرون فوتشون ميكنم.. روشون دست ميكشم 
به بي انتهايي شون خيره ميشم .. باهاشون كمي. از اون روزا حرف ميزنم .. بعد كمي اشك ميريزم از دلتنگي شون .. از دل تنگي ماماني.. دلتنگي اقاجون .. جرعت نميكنم دلتنگي بابا رو بيارم بيرون.. سنگينه.. هي ميگم نه اون نه.. 
و از يادش فرار ميكنم به سادگي لاك  قرمز ناخون هام .. 
همشونو ميبوسم و خيلي با ارزش برميگردونم سر جاشون.. من بعد مردنم ميرم پيش همشون ..حتم دارم  همين فكر ماماني رو اروم ميكرد بعد رفتن خاله سوريه
بوس به اون ادم مهربون كه رو قولش بود..

Monday, August 4, 2014

منِ شروع ماه اگوست

وبلاگ خوندن حال ادمو خوب ميكنه 
تو فاصله بين اماده شدن اولين صبحانه كاري وبلاگ شاد و روزمره خوندم 
كار اينجا خيلي نوپاست. اولين روز كامپيوترهامونو از تو جعبه هاي نو در اورديم و راه انداختيم. و منتظريم يكي كه رفته از سر كوچه  كابل اينترنت بخره برگرده و كارو شروع كنيم. 
جمعه كه شروع كارمون بود خيلي هول كردم اخه تمام موضوعاتش جديد بود اما امروز دلم يكم قرصه هي به خودم ميگم فكر كن ميتوني فكر كن ميتوني 
بجز من سه نفر ديگه هم اينجا شروع به كار كردن، دوتا دانشجوي علوم كامپيوتر و يكي مدير برنامه..

اخر هفته بينهايت شلوغي داشتم طوري كه نفسم بند اومد. كاش ميتونستم بنويسم. جمعه روز اول كاريم بود و هنگ بودم. شب رفتيم خونه سوفيا و كشك بادمجون و شله زرد پختيم و خورديم و سنگين شديم و همونجا خوابيديم. 
شنبه تو راه برگشت از خونه سوفيا با جاناتان رفتيم خريد و كفش و پيرهن خريديم براي كارم. بسكه غر زدم لباس مناسب ندارم.. اما خيلي خسته شديم.. سن كه ميره بالا سه ساعت خريد كردن هم ادمو جنازه ميكنه..
 فلورين همكار سابقم عروسي كرد و عصر شنبه رفتيم جشن عروسيش. خوش گذشت، ديدن ادمهاي گذشته باعث دلتنگي كم رنگي مي شه، چقدر زود دوره دكتري گذشت. 
بعد عروسي رفتيم پيش يك دوست ديگه اي كه بارداره و شرايط خوبي نداره مدام دلواپسه و نميتونه فكرشو جمع كنه و اخو هفته تنها بود، رفتيم پيشش دوشب خوابيديم . خونه اش رو دوست دارم يك خنكي خوبي داره. 
يكشنبه اومديم خونه وسايل برداريم و كمي به امور خونه برسيم، بعد من يك برنامه تاريخي داشتم براي حل و فصل يك مسئله كهنه خانوادگي و دو ساعتي با دختر عموم  پاي تلفن بودم و چه انرژي ازم گرفته شد. بعد با جاناتان رفتيم بستني خورديم و كمي خريد كرديم و برگشتيم خونه كه بريم پيش دوستم اما ساناز و سروناز كمي ذهنم رو با سوالات تازشون درگير كردن و من دوباره جلوي اين مسئله قرار گرفتم كه چطوري قانعشون كنم الان تابستون دوم دبيرستان زمان خوبي براي كار كردن تو يك مغازه يا هرجايي كه ما نميشناسيم نيست و پولش هم خيلي كمه براي اون ها كه جوونن و دردي از خونه دوا نميشه ..اونا ميتونن وقتي رفتن دانشگاه كار پاره وقت كنند. گاهي فكر ميكنم اون ها در تمام مسائل خونه شريكند. تمام مسائلي كه اگر من مادرشون بودم حتما ازشون پنهان ميكردم. اين خوب نيست كه اون ها اينقدر بزرگ بشند و احساس مسئوليت كنن. 
بعد يه تلفن نيم ساعتي پاشديم رفتيم پيش دوستم. دير شد اما با هم يه شام گذاشتيم و من نشستم پاي اپلاي اون شركتي كه كارو دوست جديدم خيلي اصرار كرد اپلاي كنم و داشت خيلي دير مي شد. كارم كه تمام شد ساعت سه و نيم شده بود و من بايد ساعت نه  كار اموزي مي بودم و خوابم ميومد و خونه خنك دوستم كنار پنجره زير باد خوابيدم 

كاش همه دلمشغولي ها و فكرهاي سرم رو اون باد خنك با خودش مي برد. بايد باز بريم اونجا خونه خوب اون ها بخوابيم و من تلاشم رو بكنم كه بسپرم به باد.

Sunday, July 27, 2014

بيخوابي

جهان سراسر از خبرهاي بد پر شده. هيچ خبر خوبي در اين دنيا نيست و من از اين سرخورده ام. مرض دنبال كردن خبر هم كه تا همين چند وقت پيش ترك كرده بودم با حمله اسراييل دوباره عود كرد. 
بي خوابي هم گاهي به كل ماجرا دامن ميزنه. 
 از لحظه اي كه جاناتان اراده كنه تا وقتي خوابش ببره شايد بيست ثانيه طول ميكشه. هميشه من بعد از اون با بخل و حسد به زور مراقبه ميكنم تا خوابم ببره. 
اين روز ها سبك و سبك تر ميشم. از قبلا كه دلتنگ ايران بودم، عصباني بودم از دست اون ادم .. و دنبال كار مي گشتم.. حالا يك سبكي افتاده تو سرم از همه اين ماجراها. ميدونم برم ايران و ساناز سروناز رو بعد يك سال ببينم از ديدن اينكه چقد بزرگ شدن و من نبودم غمگين ميشم. اما از ديدنشون شاد ميشم .
 شاد 
مثل لاك هايي كه اين روز ها ميزنم. قرمز و طلايي 
مثل اشپز خونه اي كه امشب تميز كرديم دوتايي
مثل شنا و پريدن از تخته نيم متري با ترس و لرز !! 

من در همين لحظه تصميم گرفتم به دنبال شادي برم حتي اگه هيچ شبكه خبري و اجتماعي شادي در خود نداشته باشه. 
بايد بخوابم تا فردا ساعت هشت ميشه ٤ ساعت خواب. 
بايد شادي رو هر روز پيدا كنم . شب با خوابيدن من ميره و پشت تاريكي پنهان ميشه و من فردا از نو دنبالش ميگردم .

Monday, July 7, 2014

Home sick


اين روز ها بيماري خانه دارم هر چيز كوچيكي منو ياد خونه مي اندازه، مرد جواني افغاني كه تو مترو با مادر پير چاقش شوخي ميكرد و مادرش روشو كرد اونور تا بوس پسره نخوره به صورتش باعث شد ياد خونه بيفتم.. يه همچين اتفاق ساده اي.. اشكم جمع شد.. 
اومدم خونه، تو راه فكر كردم ادم وقتي غصه داره بايد غصه اش رو بخوره. يك طالبي گرفتم.. تا رسيدم خونه برا خودم با يخ مخلوطش كردم.. توت فرنگي هاي ترش يخزده اي كه تو فريزر داشتم رو هم با   كمي شير و شكر مخلوط كردم شد دو ليوان .. بعد با ارامش و قاشق قاشق خوردمشون.. وسطاش يخ كردم پا شدم پنجره رو بستم. اين شد كه حالم عوض شد.. تا اومدم اينجا از بيماري خانه بنويسم مامانم زنگ زد.. بصورت كاملا حرفه اي خوشحالي كردم ..جوري كه انگار من در ظهر تعطيلات تابستاني دلخواه در حال خوردن اب طالبي بودم كه شما زنگ زدي..





كمي هم اين بيكاري در علت غم و غصه من دخالت داره. اين هفته از نو ميرم پيش اِما. بعد از دو هفته استراحت بعد از عمل كه خيلي كسل كننده بود. اِما نشستن ياد گرفته و خيلي خيلي شيرينه. من رو هم كاملا ميشناسه و باعث ميشه به خودم افتخار كنم از اين جهت :) اِما يك شادي تپله 





Friday, June 27, 2014

ادامه دارد

بايد نقاشي بكشم. ميدونم كه تا وقتي ادم راجع بهش فكر ميكنه يا حرف ميزنه قبول نيست. بايد نقاشي بكشم. سواي خوب نبودنم، سواي اعتماد به نفس پايينم و خيلي اماتور بودنم. بايد نقاشي بكشم و اون سكوت رو پيدا كنم. سكوتش درست مثل كتاب خوندن و وبلاگ نوشتن و وبلاگ خوندنه. مثل اون بعد از ظهر كه براي خودت يه چايي ميريزي و خونه مرتبه و با حوصله ميشيني سرش. 
اين جوري كه من روحم رو پر ميكنم از مديااز فيلم از اينترنت از فيس بوك.. ميدونم همه اينو ميگند.. مسئله اين نيست.. من اون سكوت رو كه لابه لاي حرف هاي خاله و مامانت در يك بعد از ظهر معمولي كه هر دوشون دراز كشيدن وسط هال و بي وقفه حرف  ميزنند رو ندارم.. اون لحظه اي كه از حرف هاي ديگران حوصله ات سر ميره و فرو ميري در خودت و يك ايده خوب مياد سراغت.. 
يك گرسنه گي دارم درست از روزي كه اومدم المان. به مرور زمان كمتر و كمتر شده ، الان از پار سال و سال قبل خيلي كمتره اما هنوز هست. 
اينترنت و فيس بوك و فيلم و سريال سريع اين گرسنه گي رو پر ميكنه اما حال ادم خوووب نميشه، حال ادم فقط پر ميشه. 
به خودم نمي گم اينا بدن .. مي گم يه جاي خالي هست كه تحمل سكوت رو نداره و هي قاطي هياهوي دنياي بيرون پر ميشه. فكر مي كنم نميشه زوري تغيير در سيستم ايجاد كرد، اما هر روز بيشتر حس ميكنم كه بايد نقاشي كنم. 

Wednesday, June 25, 2014

جراحي بيني من

 
دماغم رو  دو شنبه عمل كردم. دليلش كج بودن مادرزادي تيغه بيني و داشتن تورم داخلي زياد كه راه تنفس رو بسته بود اعلام شد. من تو ايران فكر ميكردم ادم سالمي هستم، همه اطرافيانم هي مي گفتند دندونات رديفه و دماغت هم ايراد نداره.. البته چشمم خيلي ضعيف بود.. كه عمل كردم.. چقدر هم معجزه اسا...
از وقتي اومدم اينجا اولش فهميدم پاهام كوتاه بلنده و به همين دليل پا درد و كمر درد دارم و درست نميتونم راه برم و مامانم هم  دقيقا همين مشكل رو داره بعد هم مشكل الرژي و اخر همه دماغ. دماغ از همه بدتره، در سه روز گذشته تو دماغم يك تيغه فلزيه كه هر بار يادش مي افتم عطسه ام ميگيره ولي نمياد در عوض از چشمم اب مياد. 
بر خلاف عمل هاي زيبايي هيچ چسب يا باندي در كار نيست، فقط يك بيني بسيار پف كرده دارم، 
دلم براي خونه و خانواده ايران تنگ شده. جاناتان هم كه هميشه هست اما همزمان يك ارائه مهم داره كه استاد ملعونش بدون در نظر گرفتن شرايط ما هي رو سرش كار ميريزه. بيچاره هيچ استراحتي نداره. 
منم در بي حوصله ترين و دماغ گرفته ترين روزهاي زندگيم هستم. كاش زود تر جمعه بشه برم اين تيغه ها رو در بيارن..

بيمارستان من يك كلينيك كوچولو ه كه يك عالم با  اون بيمارستانايي كه قبلا ديدم فرق داره، تميز و اروم، هر گوشه اش هم ابميوه و چاي و قهوه و بيسكوييت گذاشتن واسه مريضا و همراها.. 
يك اتاق تنها هم بهم دادن اما در لحظه مرخصي بعد از سه روز يك احساس اسارت و ازادي از زندان بهم دست داد كه خودم هم توش موندم .. 
 
يادش بخير دبيرستان كه بوديم با مهتاب پز دماغمون رو به اون سه تاي ديگه ميداديم. اخرش من و مهتاب هم عملي از اب در اومديم ...


تهمينه هم همزمان يك عمل كوچولو كرد، همش دلم به اون بود كه بدنش رد نكنه عمل رو .. مامان من در يك هفته دو تا دختر فرستاد اتاق عمل.. هه هه ..

به همهين ترتيب 

Monday, May 26, 2014

يك دو شنبه طبيعي


١. هر چقدر هم كه مسلط به جريان نگاه كنم نميتونم رد شدن (ريجكت) از يك جا كهروش حساب مي كردم رو با حال اروم سپري كنم. ديگه اينكه دم صبح خواب طلا رو مي ديدم با هم رفته بوديم مكه!! و من از گرماي اونجا كلافه بودم و همش ميموندم  خونه .. از خواب كه پا شدم بعد از بيست ديقه طلا زنگ زد.. اتيشِ صحرايِ عربستان بود تو  صداش و حرفاش..

ولي  از خوبيهاي  امروز اين بود كه معلوم شد تماما سالم هستم بعد از چك اپ دكتر، دومين خوشي خريدن يك بوته كوچولوي بگونياي قرمز و بستني بود و اخرش يك ورزش حسابي كه جونم در اومد و حالم خوب شد..

امروز در مجموع روز طبيعي بود تركيبي از خوشي و نا خوشي
٢ . اين روز ها من روز ها تو بهشت از خواب پا ميشم تو بهشت حمام ميگيرم ميرم بيرون تو بهشت افتابي قدم ميزنم و تو ارامش خونه بهشتي كه هر گوشه اش رو خودمون ساختيم زخم هاي گذشته رو اروم ليس ميزنم .. 
به خونه عموم اينا فكر ميكنم كه چقدر ممكنه سخت باشه.. به خونه هاي بقيه فاميلامون.. من خوشحالم كه از قبيله دور شدم .. از زخم هاشون و سخت گيري هاشون ..از جهان اون ها كه توش موندن در حال بد و مدارا يك اصله 

اصلا من نميخوام صد سال از اون موندن ها  .. من دوست دارم فكر كنم اگر جاي دختر عموم هم بودم باز هم مي رفتم.. دور ميشدم و جهان خودم رو ميساختم.. 

هر موقع دلم از تاريكي ها پر ميشه به خودم زور مبكنم كه فقط يك تصوير شاد ببينم اولين چيز معمولا خنده و دست و پا زدن اِما ي كوچولوِه.. از مادرش ميپرسم كه عكسش رو بذارم يا نه...


شب امنه 
و من در اين تخت خواب ، امن ام 

Wednesday, May 14, 2014

در اين قطار

اونقدر ادمها تو اين قطارها ساكتند و حتي باتلفن هم حرف نمي زنند كه ادم نميتونه دست به كاراي پر سرو صدا بزنه.. حتي نميتونه تلفن رو راحت با صداي خودش صحبت كنه.. اين المانيهاي متمدن ساكت..

تو وبلاگ منصفانه يه بار ميخوندم  كه دوست پسرش -كه ايراني نبود- به سان مرد هاي ديگه زندگيش ناتواني اين دستهاي سيماني* رو نداشت و اون روز قبول كردم كه مردهاي زندگي من هم در اين عبارت ناتواني دست هاي سيماني صدق مي كنند. اصلا من هم تا جايي و در مواردي در اين عبارت صدق كردم.. 
مثالش به خيلي از كاراي كوچيك و بزرگ  برميگرده كه ادم ميخواد انجام بده اما نميكنه و شايد همين قدر كافي باشه. شايد ايران اصلا اينطوريه كه ادم توش احساس ناتواني ياد ميگيره .. 
اينو كه ميگم به جاناتان همزمان فكر ميكنم كه دست هاش سيماني نيست. مهم نيست كاري كه دوست داره انجام بده چقدر احمقانه ست به هر حال براش يه پروژه ميشه كه چند وقت دورو برش ميخونه و بعد انجامش ميده.. مثل نون پختن.. اونقدر نون بد پخت تا اينكه بلاخره يك نون خيلي خوب پخت.. الان ميخواد از زباله هاي طبيعي بازيافتي كمپست درست كنه..
مهم نيست ماجرا هر دفعه چيه مهم اينه كه دنبال سوالات و پروژه هاي خودشه.. كمي بهش و به سادگي كه زندگي ميكنه غبطه ميخورم.
پارسال من يك ايده داشتم در مورد نقاشي زن ها با حجاب سفت و شل.. امروز يك سري نقاشي ديدم با همين تم.. و اون ايده رو كس ديگه اي عملي كرد.. نمي دونم دليلش ايده ال گراييه يا منفي بافي يا چي، اما هر چي هست ايدهاي زيادي هست كه من از كنارشون ميگذرم بي اينكه عمليشون كنم. ايده ها از زمان پيدا شدنشون تا فراموش شدن عمر كوتاهي دارند..از خودم انتظار بيشتري دارم ..

اِما داره  بزرگ ميشه و اينو از قدش.. لباس هاش .. شيشه هاي شيري كه مي خوره و نگاه كردنش ميشه فهميد. "من اِما را دوست دارم" يك جمله ساده ايه كه ادم رو قيلي ويلي ميكنه .. نمي دونم آنا -مادرش- با اين جمله چه حالي بهش دست ميده..


يك چيز ديگه هم ميخواستم بگم كه يادم رفت :|
دارم ميرسم به ايستگاه مقصد و كم كم بايد پياده بشم. 

تا بعد

Sunday, May 4, 2014

ماه اي ماه بزرگ

حتي اگر آسمون خيلي بزرگ باشه و پنجره كوچك و حتي اگه پرده تمام پنجره رو بپوشونه و تو تو تخت تو زاويه ثابت هميشگي نشسته باشي و يادت بره آسموني هم هست وقتي قرار باشه ماه و ببيني.. مياد تو درز بين پرده و پنجره .. احتمالش خيلي كمه.. اما هست 

امشب نا اميد بودم.. يكي از اطرافيانم تصميم گرفت دنبال كار بگرده و از وقتي تصميم گرفت بيست و چار ساعت داره سرچ ميكنه.. من به خودم ميگم وقتي يكي با اين انرژي تلاش ميكنه احتمال اينكه يكي با سرعت اپلاي كردن من (هر دو هفته يكي) به نتيجه برسه  و كار پيدا كنه چقدره..  هي دودوتا چارتا كردم ديدم احتمالش كمه.. خيلي كم.. و تو همين حال ماهو ديدم  و ماه حالم رو خوب كرد.. 

 

 
و من نياز دارم كه زندگي رو باور كنم 
از ايفون هم متشكرم كه عكس گرفت.. فكر نميكردم كه بشه.. 

Monday, April 28, 2014

update with a lot of delay and sharm-sorry

سلام 

یک 
چند بار تلاش کردم که تغیراتی در این سیستم امنیت وبلاگی انجام بدم و تازه متوجه شدم ممکنه هر بار شما یک ای میل  از طرف من دریافت کرده باشید !! معذرت خواهی من بخاطر ایمیل های بیجا !! شدم چوپان دروغ گو .. چون هی ایمیل دادم اما آپ دیت نکردم دیگه هیچ کس این لینک رو باز نمیکنه.. به هر حال ببخشید ..

دو 
یک پیچیدگی های به وجود اومد در روابط ام .. که احتیاج پیدا کردم که  کمی حد و حریم قایل بشم. و قبلا این مساله خیلی کم رنگ بود اما الان پر رنگ شده.. خیلی زیاد. خوش حالم که تونستم این تصمیم رو بگیرم و تا الان هم پاش ایستادم. دوستی رو تا جایی که به لذت ختم میشه و افکار جانبی, درگیری ذهنی و استرس با خودش نمیاره پی میگیرم..این خیلی رویه جدید و قوی ایه .. برای من که در این دلم از آشنایی اول باز میشد به روی محبت آدم ها ! آسان بود که بمونم و درد رو تحمل کنم اما حرفم رو نزنم و  دور نشم... 

سه 

این روز ها دارم آلمانی تمرین میکنم. به ساده ترین روش های ممکن.  وقتی کلاس  چهارم  بودم  مامان برام کتاب داستان  پنج دوست در جزیره گنج رو خرید و خوندمش و عاشقش شدم و همون تابستون گمش کردم ... هیچ واقت نمیدونستم که جلد های دیگه ای هم در کاره .. چند ماه پیش با جاناتان تو کتاب فروشی دوسمان میگشتیم که بهم دوره ١٣ جلدی پنج  دوست رو معرفی کردکه زمان بچه گی های باباش خیلی بین بچه ها معروف بوده  مثل هری پاتر دوره ما  .. ببین من اونقدر هیجان زاده شدم جلد های دیگه کتاب محبوبم رو دیدم.. بعد  از این همه سال هنوز یادم بود.. همون جا جلد اول رو خریدیم . داستان جزیره گنج قسمت اول کتاب اوله .. اون رو خوندم و الان در قسمت دوم به سر میبرم.اسمش هست  پنج دوست در ماجرایی تازه .. این از این ..

برای حرف زدن به آلمانی برنامه اولم این بود ک خودم رودر یک چهارچوب اجتماعی قری از کلاس زبان  به زور در ارتباط با آدم ها قرار بدم.. و من کار در یک نونوایی رو انتخاب کردم. اولین تلاشم برای پیدا کردن نونوایی در یک نونوایی ترک زبان که خیلی خوب آلمانی حرف میزدن به نتیجه رسید و من از روز یک شنبه دو هفته پیش ساعت ٤ صبح مشغول به کار شدم. خیلی تجربه جالب و جدیدی بود.. تا ٨-٩روز به همون ترتیبی که انتظار داشتم مجبور بودم روزی ٤-٥ ساعت آلمانی فکر کنم و حرف بزنم و تمرکزم هم روی یک مسولیت غیر از حرف زدن بود. تازه چون در قسمت آشپز خونه بودم مسولیت روزی یک سوپ و کیک و یک نوع غذای ساده هم با من بود .. ..اینجوریه که هیچ کس اطلاعات کافی به من نمیداد.. مثلا صاحاب نونوایی ناگفته بود که خانومی هم در کاره و اونی هم که نون میفروخت کلا چیزی نگفت تا روز قبل اومدن خانومه ..خیلی خلاصه گفت  فردا خانوم آقای صاحاب  میاد یکم امروز تمیز کن ولی نگفت که ایشون کلا همیشه میاد ..
اما بعد  از ٩ روز خانوم صاحاب نونوایی که ٦٠ سالش اینا بود  اومد وبا یک آلمانی خیلی خیلی سختی  گفت که وقتی تو تطیلات بوده شوهرش منو استخدام کرده و اون خودش از عهده کیک و غذا خوب بر میاد و من کافیه تماشا کنم.. و همون جا دو تا غذا  و سه تا کیک پخت !! بهم هم پیشنهاد کرد ترکی یاد بگیرم که زبان بهتریه و کتاب آشپزی خودش هم به همین زبانه و من زود میتونم از روش آشپزی کنم.. فقط هم همین نبود که.. رادیو استانبول هم روشن کرد از سر صبح.. خیلی خانوم مهربونی بود ها.. اصلان بد جنس اینا نبود..اما خب  با اومدنش همه شروع کردن با هم ترکی حرف زدن.. خلاصه پلن اول من برای قرار گیری در محیط آلمانی زبان با شکست مواجه شد.. 
به هر حال حالا باید یک ایده دیگه بزنم.. الان باید برم.. باز هم آپدیت از خودم دارم اما یک قرار دارم ساعت ٣ .. الان ٢:٢٠ دیقه و من باید تا ١٠ مین دیگه برم.. بعد ا ویرایش میکنم.. 


Friday, April 11, 2014

جمع بندي اخر هفته

اين روزها شايد شادترين دوران زندگيم رو در يك سال گذشته تجربه كردم، شادي رو با تمام وجودم صدا كردم و دست از دعوت غم و تنهايي برداشتم، هر تصوير ترسناك رو با يك تصوير امن عوض كردم و به طرز ساده لوحانه اي روياهامو از نو نوشتم ، هر بار كه خالي شدم خيلي اروم و با محبت از خودم پرسيدم چه اتفاقي افتاد؟ چي حالت رو بد كرد؟ و بعد دوباره شوق به زندگي به من برگشت. 

جور خاصي از اِما ممنونم، ازاين كه اون به نهايت سادگي به من حس زندگي ميده، لبخند بعد از خوابش، با تمام وجود شير خوردنش و تلاشش براي حرف زدن كه معمولا با يك اااااا ي بلند همراهه، كاش مي تونستم بنويسم چقدر حال من از اين كار خوبه. اين هفته سه روز با اون بودم و روزهاي ديگه منتظر بودم.. حالا خوبه بچه خودم نيست!!

يك كار تازه رو قراره از پس فردا امتحان كنم.. وقتي از اب در اومد مينويسمش .. 

Tuesday, April 8, 2014

حال امروز من

امروز یکی از روز های بهاری بادی بود .. از بس باد سرد به مغزم پیچید که تا شب سردرد داشتم.
امروز با اما بودم. اما بچه کوچک انا همکار قدیمی عزیزمه که سه ماهشه و من ازش به صورت پاره وقت پرستاری می کنم ، هنوز نمیتونه خودش رو قل بده اما با چشماش چیزا رو دنبال میکنه و بی دندون میخنده. کلا به صورت نهایت طبیعی خودشه.. نا ارومی به وقت نا ارومی و شادی به وقت ارامش.

امروز صبح پا شدم و بعد از صبحانه نشستم طراحی گلدون گلی که شروع کردم رو ادامه دادم. بعد نهار اماده کردم ، خوردم و رفتم به اما برسم، و وقتی برگشتم خونه ساعت ۶:۳۰ عصر بود، سعی کردم بخوابم شاید سردردم بهتر بشه اما نشد.. تا ساعت ۹:۳۰ که با گذاشتن کلاه برطرف شد.

این روز ها چلنج زندگی من ایجاد تفاهم و دوستی بین من و پیدا کردن کاره. دوست دارم با حال خوش و دل اروم این صفحه اینترنت رو باز کنم. وقتی نامه درخواست رو مینویسم یا تغیر میدمش ارامش داشته باشم و در کل روحیه زندگیم سر جاش بمونه وقتی از جایی رد میشم.

خوشحال ومتعجب از این همه سبز شدن ناگهانی پارک روبروی خونه ام.

شب ها هنوز اون صدای همیشگی منو صدا میزنه، دنبالش راه میافتم.. یادم رو میبره به کتابهایی که امروز دوست داشتم بخونم و نرسیدم.. به فکرایی که دوست داشتم بکنم و نکردم .. به کارایی که نمیدونم چین اما نکردمشون..صدا از ته من منو میاره بیرون و میگه امروز  هم تمومش نکردیم.. بچه ها الان خونه خوابیدن.. تهمینه حالش خوبه.. مامان هم هست.. صدا با من دونه دونه جاهای مهم دنیا رو چک میکنه و سر اخر میاد میرسه به جاناتان.. میگه فردا بیشتر باهاش زنذگی میکنم.. ..صدا میخواد در شب رو ببنده و با خیال راحت بذاره من برم بخوابم..

Tuesday, March 4, 2014

شب اخر

فردا صيح روز جديدي از زندگي من شروع مي شه 
و من ام شب احساس تمام شدن و مردن دارم تا فردا دوباره به دنيا بيام و از نو زنده بشم 
خوش حالم 
مضطربم، مامان من تو اون اتاقه و مامان جاناتان تو اشپز خونه 
و من دنبال يك ذره احساس امنيت مي گردم 
يكي كه بهم بگه فردا همه چي خوب پيش مي ره 
و من عروس خوشه هاي اقاقي مي شم 
امشب شام قرمه سبزي خوشمزه دست پخت مامان خورديم 
امروز پيرهن گلي قرمز پوشيدم 
امروز از دست مامان عصباني بودم بيشتر روزو 

Wednesday, January 22, 2014

me and one of the cats



امروز صبح داشتم کار می کردم اومد چسبید بهم و خوابید .. فک کنم از گرمای کامپیوتر و پتو بود که خیلی خوابالو شد. یکی از چیزایی که منو خیلی رام کرد این بود که یه  وقتایی این گربه میومد و فقط کنارم میخوابید یا می نشست .. منم به کارم می رسیدم.. به محض  این که پا می شدم اون هم می پرید دنبالم می ومد.. ..درست شبیه یه بچه ..با این کاراش خودشو خیلی تو دلم  جا کرد.. 



Monday, January 20, 2014

از اينجا و انجا

١- نمي دونم نوشته بودم يا نه، من از ماه ژانويه ديگه سر كار نمي رم، يعني در يك توافق با استادم به اين نتيجه رسيديم كه من به درد اين كار نميخورم، بيش از حد بيو شيمي بود من هم نه تجربه درسهاي بيو شيمي رو داشتم و نه علاقه به كندوكاو درباره كاركرد سي تا انزيم . خوشحالم كه ديگه  يك پست داك نيستم حتي عنوانش رو هم دوست نداشتم .. واقعا خوشحالم تمام شد
 بيكارم و دنبال كار ميگردم و صداي دلم رو  خيلي ضعيف ميشنوم 
نميدونم چه كاري ميتونم بكنم و چه كاري دوس دارم. با خودم فكر ميكنم اگه طراحي لباس يا طراحي صنعتي خونده بودم و در يك كارگاه طراحي وتوليد لباس يا صندلي كار ميكردم راضي 
نبودم. من بايد يك كار از جنس ديگه اي پيدا كنم، مساله  بنياديه . بك كاري كه كمي عميق تر از سطح عادي باشه . اما هي ميگم مگه كل زندگي چي هست حالا .. يكم منفي شدم در ضمن ..الان در اين حدم..
٢- امروز احساس كردم كه  صداي دلم رو كه به زور فشارش داده تا صدايي ازش در نياد رو دارم ميشنوم. 

٣-  براي بار چندم امروز  تمرين كردم كه وقتي ميخوام حقم رو بگيرم لبختد نزنم و مهربان نباشم و جديت خيلي بهتر جواب ميده. عصباني نه اما كاملا جدي. يادمه يه دوست المانيم گفته بود وقتي كارت جايي اداره يي تو برلين گير ميكنه بايد شمشيرت رو سفت از رو ببندي و هيچ جور كوتاه نياي ، طول كشيد تا حرفش رو در عمل پياده كنم. قضيه از اين قرار بود كه براي بار چندم از باشگاه صورتحساب فرستادن در حالي كه اشتباه خودشون بود. و اگه من صاف نمي ايستادم اقاهه حاضر نبود قبول كنه  و چك كنه.  بايد تو چششون زل بزني و قوي باشي 
 
٤- جاناتان خوروپف ميكنه . زياد ، براش وقت دكتر گرفتيم كه تست خواب بده چون جور خيلي عجيبي نفس ميكشه وقتي خوابه. مامانش مي گفت باباشم همينه..
 
راستي خواستم يكم از مامانش بگم 
مامانش يه ادم ارومه كه با من مهربونه.  اروم و سر به هوا اما خوش خلق و كمي تعارفي ..برا اينكه  در شكوندن و انداختن و كلا بي حواسي معروفه همه سر به سرش ميذارن اما هيچ وقت نديدم به دل بگيره .. خودشم با بقيه مي خنده..
 يكي دو بار هم از دسته گل هايي كه اب داد برام گفت.. و با هم خنديديم .. يك تلاش ستودني هم ميكنه با من انگليسي حرف بزنه كه نگو.. خواهرش با اينكه هم سن و سال ما بود و زبانش خوب نبود اصلا خودش رو در نا امني قرار نمي داد و مدام به فرانسه نظر مي داد ، احساس كردم منظور بدي نداره ولي با بلد نبودن راحت نيست درست مثل من!!!
 اما مامان جاناتان يك سادگي و پشت كار خوبي داره كه من خوشم مياد..

در اين سفر فهميدم هر چي خانواده ما اهل سفر نيستن اونها سفري اند و سعي ميكنن تو سفر بهشون خوش بگذره و در حد يكي دو هفته اختلاف نظر كسي رو تنگ خلق نكرد، بر خلاف بچه هاي خونه ما كه دو روز با هم تو يه اتاق بدون دعوا نمي مونن 

اين هم از اين 
دستم از حمل تلفن خسته شد..
شب سه شنبه شما خوش

Tuesday, January 14, 2014

اين روزاي من


روزها اونقدر سريع ميگذرند كه اگه براشون برنامه اي نريزم از كنترلم خارج مي شند. از وقتي از كانادا برگشتيم دقيقا يك هفته ميگذره، و تو اين هفته بيشتر ازهمه دنبال كاراي اداري ازدواج الماني بوديم، يعني اين كار خودش يك پروژه ست. مثلا ازمون گراهي مجدد ثبت نام شهرداري ميخواند اما فقط بايد ماكزيمم دو هفته ازش گذشته باشه و ما وقتي اونو داريم يك مدرك ديگه مون اماده نيست كه تا اون اماده شه تاريخ گواهي شهرداري مي گذره و ... حالا اين مدارك رو هم كشور فرانسه بايد تائيد كنه هم ايران و بعد از انجام ازدواج الماني بايد اونو تو سفارت ايران و فرانسه با مدارك ديگه اي كه اون ها هم خيلي ويژه هستند ثبت كنيم و اين كارها رو بايد به همين ترتيب ذكر شده انجام داد. 

حالا ما يك عالم راه ميون بر به ذهنمون رسيد اما كم خرج ترينشون اينه كه ادم صبوري كنه. راههاي رفتن به ايران و دانمارك و فرانسه رو تا اينجا بررسي كرديم و همه از نظر مالي يا زماني به شرايط ما نخورد.. 
البته به اين دليل اصلي كه بيمارستان قرارداد منو به عنوان پست داك بعد از شيش ماه ديگه تمديد نكرد و من از اول ژانويه دنبال كار ميگردم و برا همين پول نداريم. 

يك مشغله ديگه ما الرژي من بود كه بعد از كانادا پيگيري ميكنيمش. دست دكتر خوب رو بايد بوسيد. من در دو سال گذشته سرفه ميكردم و اين اواخر خيلي زياد . يك بار تست دادم و به سگ و گربه و حشره رخت خواب و يك گياه تابستاني حساسيت نشون دادم. از وقتي جاناتان با گربه ها اومد ديگه راه حلي هم جز انتي هيستامين نبود .
حالا با اين دكتر جديد بيني ام رو به يك روش با اب نمك ميشورم كه تو ملاجم اب نمي ره و اين كار ذرات الرژي زا رو هي مي شورم و اسپري بيني ميزنم. يعني به اين اسوني الرژي دو ساله من كلي بهتر شده در اين حد كه  ديگه سرفه نمي كنم.
اما در جريان اين پيگيري ها فهميدم كه بيني ام انحراف داره و بايد عمل كنم و جديه. با دكترم توافق كرديم عمل روص ماه اپريل يا مي انجام بديم . حالا قرار شد گربه ها رو بفرستيم پيش پدر مادر جاناتان تا من از عوامل احتمالي الرژي دور باشم. اين دو تا گربه چاق از دشمناي خوني من شدن دوستاي جوني...

قطارم رسيد به مقصد.. تا بعد