یکم احساس میکنم روزام دارن هی تکرار میشن. لطفا نگین اشکالی نداره چون بالاخره آدم باید یک دغدغهیی داشته باشه دیگه، اگه همچی خوب باشه که آدم بد جور حوصلش سر میره.. راجع به تکراری شدن روزا داشتم غر میزدم. الان از اون دلتنگیه مرگی در اومدم و بسیار عاقل و باقل نشستم اینجا دارم پاور پوینت آماده میکنم و اصلا به روی خودم نمیارم که اگه یه هفته پیش میخواستم این کارو بکنم از ترس اولین سمینار انگلیسی و بند اومدن زبونم سکته کرده بودم. من که همیشه جلو توماس موقع ارائه تپق میزنم الان چقد حالم خوبه! جا داره همین جا از مامان سیامک که همهٔ فضای ذهنیه من رو تغییر داد و باعث شد دلهره برام یه معنی دیگه پیدا کنه تشکر کنم. این سفر یه خوبی جانبی داشت اونم این که من کلا دیگه هراسهای مربوط به درس رو به .. خودم هم نمیگیرم! من شجاع شده ام!!! روزا تکراری شده یعنی چی؟ یعنی خانوم تاتا نمیتونه خودش رو در این میان پیدا کنه. میخوای یه تصویر ساده ارائه کنم؟ صبح پا میشم، احساس ترکیدن دارم، میرم دس شویی، بد صبحانه میخورم، یه بحثی سر اینکه لباسهای نشسته دارن خونرو ور میدارن با خودم میکنم، یچی میپوشم میدوم به سمت اتوبوس. بعضی روزا هم با یه نایلون اشغال بد بو میدوم. میرسم آفیس، گودر و جی میل و بالاترین رو چک میکنم. عناوین مهمترین خبرها رو میخونم. بد کار رو شروع میکنم. یه بحث هایی این وسط با خودم میکنم. که البته خیلی مهم هستن، بعدا یه بار کامل مینویسم. ناهار میخورم تا ساعت ۶ کار میکنم، دیگه قبل ۶.۵ راه میافتم، با اتوبوس برمیگردم خونه. رسیدم گشنمه، یه چی الکی میخورم و شروع میکنم بدون اینکه حتا یکی از لباس هامو بذارم تو کمد، (تصور کنید وسط اتاق پهنشون میکنم که چروک نشن) کامپیوتر رو روشن میکنم و انگار که از صبح تا حالا اصلا نرفتم توی اینترنت، همهٔ کارای اول صبح رو تکرار میکنم و بعد ۱۵ دقیقه لاست رو شروع میکنم. تا ساعت ۱ شب هرچی بتونم لاست میبینم. و یهو غش میکنم از خسته گی.. این وسطا سیامک آن میشه، بیچاره هرچی میگه در عالم بیهوشی جواب میدم بهش ، بسکه مجبورم هی فیلمو استپ کنم و بهش جواب بدم!!! دیگه یه وقت که بحث جدی میشه مجبورم چند دقیقه لاست رو نگه دارم. همینجا میخوام یه اعترافی بهت بکنم عزیزم. بعضی از اون وقتهایی که بهت میگم خیلی خستهام و دارم میمیرم از خواب و بوس میکنمت که برم بخوابم تا ۲ ساعت بعدش دارم لاست میبینم :( مثلا همین دیشب!!! ولی قول میدم که تنها باری که راستشو نگفتم همین بود. میدونی که هوهو همیشه خودش اعتراف میکنه. همیشه... این هم اعتراف ! بعد دوباره صبح میشه و من با احساس ترکیدن بیدار میشم.. خودمو این وسطا گم کردم.وقت نمیکنم به خودم گیر بدم .. وقت نمیکنم غصهٔ خونه رو بخورم. یا در خودم کند و کاو کنم.. وقت نمیکنم یه سوال پیدا کنم ته ذهنم! حتا وقت نمیکنم یه لحظه سکوت کنم و بفهمم چقد هیچکی نیس!!! ها... خالی شدم.. آخیش، قبل اینکه فرصت کنی بگی اشکالی نداره همهٔ غر هامو زدم..
Wednesday, March 31, 2010
لاست مره گی
Monday, March 29, 2010
Sunday, March 28, 2010
:(
دل و دماغ نوشتن ندارم. یجوری همش احساس خلع میکنم. لعنت به این همه فاصله. به اینهمه دوری، به اینهمه تنهایی.. دومین روزه که با هیچ آدم غیر مجازی حرف نزدم. غیر یکی که اومده بود در اتاقم سوال میکرد کامپایلر سی پلاس پلاس من چیه.. امروز خیر سرم آمدم کار کنم، حکایت انگشت خدا و سیم سمانه تکرار شده. قصه ش اینه که خدا یه وقتهایی که سر گرمی نداره انگشت خودشو میذاره رو سیم ست آپ آدم. بعدش با وجود اینکه همچی درست به نظر میاد اما جواب درست نمیگیری. الان من همونجوری شدم. خدا انگشتشو گذاشته رو سیم من! یه بار اینو برا دوست چینیم تعریف کردم خیلی جدی گفت نه خدا اینکارو نمیکنه! میخواستم بگم پس علت این گیر کردن چیه؟؟؟ غمگین و سرما خرده ام. یکی نیست بهم بگه جنبه نداشتی غلط کردی رفتی مسافرت. نمیخوام انرژی منفی بدم ها.. اما یجوری خسته بیروح مریض گلودرد تنهام.. الان میدونم هرکی سرش با خانواده شلوغ بهم میگه قدر تنهاییتو نمیدونی! همین تهمینه، هروقت زنگ میزنم بهم میگه دیگه از دستشون خسته شدم! و این جملرو ۳ ساله که تکرار میکنه! من میگم خوب تنها .. نه در این حد! اونم بد از یه سفر به اون خوبی اینهمه آدم تنها بشه خیلیه، تازه همش تب کنه هیچ کی نباشه یکم مراقبش باشه!! الان یهو یه بارونی گرفت که تکمیل کننده این غروب غم انگیز باشه.. ۱۰ دقیقه گذشت، در این مدت گودر خوندم و الان آسمون آفتابیه. همچنان بعد یک روز سرو کله زدن نمیدونم چرا نمیتونم یه نمودار درست داشته باشم و واقعا کلافه ام. خیلی حس مسخرهیه! الان میخوام جم کنم برم خونه. شاید فرقی کرد!! شاید یه آدمی پیدا شد باهاش ۲ کلوم حرف زدم فهمیدم صدام در اثر گلودرد چقد خنده دار شده. به امید اینکه من بتونم از پس این سمینار بر بیام. خداحافظ
Saturday, March 27, 2010
تعطیلات نوروزی
برگشتم خونه، باورم نمیشه که هفتهٔ گذشته رو با اون بودم. یک عالمه اتفاق افتاد. فقط میتونم بگم من اونو این دفعه یه جور دیگه شناختم. یه جور بزرگ تر، مرد تر ، لجباز تر مست تر و عاشق تر.
این مدت یک عالمه آدم که من نمیخوام سرم باهاشون شلوغ شه و دوست ندارم وارد زندگیم شن هم بودن، میدونی فک کنم من کلا میخوام ساکت باشم و هیچ بحثی نکنم، هیچ بحثی هم نشنوم. کلا میخوام هرچی میاد تو گوشم از اون یکی گوشم بره بیرون. میخوام همهٔ مجادلهها انجام بشه بدون اینکه من توشون باشم. ول کن.
برگشتم خونه.
عید شد و من هنوز نفهمیدم، فک کنم تا یه هفت سین نچینم و خودم نشینم پاش نمیفهمم عید شده. دلم میخواست عید خونه بودم، پیش مامان و بچه ها..دلم دید و بازدید مسخره ، طولانی ، سلام احوال پرسی الکی و عیدی میخواد. دلم تنگ شده برا گذشته.
تا وقتی پیشش بودم همچی خوب بود، انگار من هیچ وقت بدون اون خوشحال نبودم. انگار همیشه منو اون باید پیش هم باشیم تا خوش بگذره. وقتی برگشتم و پامو گذاشتم اینجا و تنها شدم حس کردم یکی که خیلی عزیز بوده مرده و دنیا بدون اون تنگه و نمیشه نفس کشید. یک عالمه غم داشتم. من چه جوری قبلا اینجا خوشحال بودم بدون اون؟
کلی کار دارم. هفتهٔ دیگه ارائه دارم و باید بشینم یه عالمه چیز بخونم و بفهمم کلا این ۶ ماه تو پروژهام داشتم چیکار میکردم و اصلا موضوع چیه! کلی از دنیا دور شدم.
من احساس میکنم کلا آدم خیلی کند تغییر میکنه، کند کند. بعدا حتما راجع بهش مینویسم.
میدونم که کامنت نوشتن برام کلا مشکله، حتما باید اشترل گوگل داشته باشین، تازه بعضی وقتا با همون هم نمیشه کامنت گذشت. خودم پیشنهادم اینه که کلا سیستم رو به بلاگ فا منتقل کنم. چند بار امتحان کردم دیدم بلاگ فا این مشکل رو نداره.
Thursday, March 18, 2010
Wednesday, March 17, 2010
هنوز کو تا عید
*مریم میدونم هستی. ازت بیخبرم.. خوبه هوا داره گرم میشه، کمتر تو اتاق سردت میشه.. خوبی؟ هنوز که تا دیر وقت میمونی آفیس.. سبزههات در اومدن؟
یکی داره از شریف میاد اینجا سپتامبر اپلای کرد برا ویزا تازه گرفت. فک کنم من با این آدم ماجرا خواهم داشت. سالی که نکوست از الانش پیداست!
*امروز دیگه فک کردم من با همهٔ احساس هپروتیم سعی خودمو کردم که غلط نمودارم رو اصلاح کنم. دیگه بقیش تقصیر من نیس. وجدانی هم که تاحالا داشتم تموم شد. جم کردم وسایلمو رفتم برلین. تو راه هرچی آقای میانسال خوشتیپ و مهربون بهم لبخند دلبرانه زد من هم بهش یک لبخند با حیایی زدم.
برای دوستان فیزیکی یه توضیح کوچیک بدم ، من اینجا آپولو هوا نمیکنم. فقط تغیرات ظرفیت گرمایی ویژه رو بر حسب دما برای مدل شبکه گازی در انسامبل کاننی میکشم. در هنگامی که گذر فاز رخ میده، ظرفیت گرمایی باید نامتناهی بشه و یک پیک در نمودار ببینیم. حالا من چیکار کنم ۲ تا و گاهی ۳ تا پیک دارم؟ به من چه؟ آخرین راهی که به ذهنم رسید این بود که شاید بازه دمایی خیلی بیربطه و اگه بقیه پیکها رو حذف کنم اون وقت در موقع گذر فاز یک پیک خوب میبینم!!
خوب حالا احساس بهتری دارم، تو پست قبلی همچین گفتم نمودار هرکی ندونه فک میکنه الان دیگه مقاله آماده شده، موند فقط نمودارها رو رنگی کنم بفرستم برا مجله!
بله دوستان به همین سادگی
*دیگه اینکه هنوز خیلی مونده به تبریک سال نو. با اینکه اینجا هیچکی نمیدونه که داره عید میشه و مردم نمیریزن تو خیابونها و اصلا ماهی قرمز و گل سنبل فراوون نیس.. من همش هر روز میرم بیرون و انگار که باید من این سنت رو تداوم ببخشم و اگه نرم خرید انگار دیر میشه و از دست میدم.. قبل سال نو باید خیالم راحت باشه که هرچی میتونستم خریدم. فردا باز هم میخوام برم!
*امشب یه دل سیر با سمان چت کردم. از همه جزییات هم خبر گرفتیم، مرسی سمان. مرسی.
*فاطمه عزیز چون میدونم شما منو دنبال میکنی گفتم همینجا بگم که چقد اون نقّاشیهای لایه اوزون رو دوست داشتم. اینجا هنوز برگهای قهویی نریخته منم همش نگرانم که جا باز نشه جوونههای سبز در بیان! یه شب خواب دیدم یه باد خوبی اومد همهٔ برگها رو ریزوند جوونهها در اومدن!
*خوابم میاد. دومین شبه که لاست ندیدم. مامانی تعریف میکرد قدیما اون اولا که تلویزیون در اومد مراد برقی نشون میداد.. مامان بزرگ بابام هم که اون موقع پیر بود فک میکرد هرچی تلویزیون نشوم میده حقیقت داره و نمیدونست اینا قصه است. شبا دعا میکرد خدایا عاقبت بچههای منو به خیر کن .. مراد و محبوبه رو هم به هم برسون. اسم منو از رو مامان بزرگ گرفتن. حالا منم میخوام قبل خواب دعا کنم خدایا میشه جک و کیت هم به هم برسن همچی به خوبی و خوشی تموم شه؟
*دیگه برم.
شب خوش.
Monday, March 15, 2010
کندی
* یک روزایی بعد از خوردن صبحانه و وقتی کاملا آمده رفتن به سمت ایستگاه اتوبوسم یهو کند میشم. یعنی جلو آینه ۴۰ ثانیه بیشتر مکث میکنم. جورابمو الکی پیدا نمیکنم. شک میکنم کدوم کفشمو بپوشم، یجوری کند میشم.. (کل پروسه شاید ۲- ۲،۵ دقیقه طول بکشه..یعنی خیلی کم) بعد بخودم میام. میفهمم اتوبوس رفت. یعنی تا ۲،۵ دقیقه دیگه میره. بعد از خودم میپرسم چی شد که رفت؟ من که کاملا حاضرم.. (امروز از این روزها نبود)
** یک روزایی هم هست که میرم تو هپروت. مدتی اونجا میمونم. یجوریه مس اینکه میتونی توش از ساعت ۲ تا ۶ بعداز ظهر فقط با برنامت ور بری. هی نمودار غلط بکشی و بدون اینکه عصبانی بشی یا کلافه، به اینکار ادامه بعدی. یه حسیه مس اینکه نگران غلط بودن نمودارت نیستی.. اصلا اونجا نیستی.. ولی جای دیگه یی هم نیستی.. تو هپروتی.. سنسورهات نسبت به نگرانی یا استرس یا اهمیت کار از بین میره. امروز از اون روزها بود.
*** من قابلیت اینو دارم که خوب آشپزی کنم و بعد چند روز اون غذا رو نخورده نگه دارم چون هله حوله رو به غذا ترجیح میدم.. خوب شد امروز نرگس اومد اون قابلمه استانبولی رو تموم کرد.. شده بود غصه رو دل یخچال..
**** زنهای غیر مرد ذلیل و بسیار علاقه مند به طرفشون، وقتی طرف مقابلشون در مقابل علایقشون موضع گیری میکنه چه واکنشی نشون میدن؟
Sunday, March 14, 2010
دلتنگی مستقل از دوری
چند دقیقه مونده نصف شب شه.
گاهی شبا این موقع که میشه یهو میترسم.. غربتم میگیره. دلم برا مامان و خونه تنگ میشه، برا مامانی.. برا ساری.. برا زنجان. من نمیدونم آیا دوباره شهری برای من زنجان میشه؟ اون شهر مث مادر ازم مراقبت کرد. منو تو بغلش گرفت و از لحظات سخت عبور داد.. من اونجا خونه داشتم. امنیت داشتم احساس تعلق داشتم. یه زنجان بود یه خوابگاهش و یه تخت من. دانشگاهی که بیرون شهر بود و دست هیچ کی بهش نمیرسید..
نیومدم نصف شبی اینو بگم.. اومدم حسمو بریزم تو این خونهٔ کوچولویی که از حرفام ساختم.. شاید راحت خوابیدم.. شاید صبح تو تخت آبی خودم بیدار شدم. شاید اون موقع بشه که هنوز دارم اپلای میکنم..
یه حسی بهم میگه طول میکشه اما من بازم ریشه میزنم. تمام حس خوب زنجان به ریشه زدن بر میگشت.. به سیامک که اونجا سرو کلهٔ عشقش پیدا شد و همهچیو پر رنگ کرد.. به سمانه که باهاش بزرگ شدم تو اون دو سال..
هیچ وقت بهش نگفتم که اون بهار وقتی شنبهها ساعت ۷ از کلاس محاسباتی بر میگشتیم چقدر دنیا آروم بود. کلا خودش کم حرف بود. اما معمولا تو اون راه حرفهای روز مره میزد.. و من پر حرف ساکت میشدم.. اون نمیفهمید .. من چقدر خوشبخت بودم.
دلم برا تک تک جوونههایی که اونجا زدم تنگه.. دلم تنگه.
میدونم اگه الان خونه بودم... همه خواب بودن و من با تمام وجود احساس نا امنی میکردم.. مثل همیشه یه مشکل گنده تو خونه بود.. من نگران مامان بودم.. من همیشه نگران مامان بودم... نگران بابا بودم.. نگران خونواده بودم.. یه حس غم نه متناهی بود.. مث اینکه دلت میخواد هرچی مامانو ناراحت میکنه تموم کنی اما دستت نمیرسه.. میدونی پاهاش درد میگیره و تو هیچ کاری از دستت بر نمیاد..میدونی یک عالمه چیز هست که نداره و تو هیچ کار نمیتونی بکنی.. نگران بچهایی.. نگرانی.. میترسی.. من هیچ وقت تو خونه بعد از مامانی آقاجون و اون اتاق امنیت نداشتم.. هیچ وقت نبود که از تهران برم خونه و حس کنم نا امنی تموم شد.. رسیدم..
میبینی .. وقتی میرم تو ریز دلتنگیم میبینم اگه همین الان منو ببرن خونه بازم دلتنگم.. با اینکه زنجان یجای دیگه بود..حتا اونجا هم دلم تنگ میشد..
اصلا فک کنم یک شبهایی هست که من باید بشینم آب غوره بگیرم. فک کنم مساله دوری نیس..هر جا باشم همینه..
Saturday, March 13, 2010
هر ماه
هر دفعه یجور خودشو نشون میده..
یه دفعه با سر درد شدید و بی حوصلگی.. یه روز تمام تو تخت.
یه دفعه سردرد ۳ روزه بدون تخت و یه روز دل درد.
یه دفعه اختلالات گوارشی و گاهی هم تهوع !
یه دفعه درد نداری فقط یه مرگیت هست.. غر داری..نا امیدی..احساس حقارت میکنی.
یه دفعه همش به اینکه آیا دوست پسرت باهات صادق هست یا نه گیر میدی و یه دور از اول همهچیو مرور میکنی و خاطرات ازارنده رو هی به یاد خودت میاری.. اون دفعه که تنهایی رفت سفر.. اون دفعه که ۳ روز دعوا کردیم.. اون دفعه که بهم اونو گفت..
یه دفعه احساس خود کم بینی شدید میکنی.. از هرچی نتیجه میگیری که به هیچ دردی نمیخوری..
یه دفعه کلا گیر میدی به خانواده..
فک میکنی این همشه؟؟.. انواع زیاد دیگه یی هم داره .. قدرت خدا هر دفعه یه جوره.
Friday, March 12, 2010
ناهار ایرانی
امروز موقع ناهار راجع به اینکه کی انار رو چجوری میخوره حرف زدیم.
شیوهٔ محبوب هممون آب لمبو بود. (لهٔ کردن انار قبل شکافتن و بد هم مکیدنش!)
من یادم هروقت اینکارو میکردم مامانم بهم میگفت حرومش میکنی، و بد هم من مجبور بودم یواشکی اینکارو کنم. همش هم عذاب وجدان داشتم که حروم میشه.. اما خوب دوست داشتم.
سر نهار همه با من هم عقیده بودن :) و تازه همشون هم میدونستن که دارن حرومش میکنن!
حتا اونی که سنش به مامان من میخورد هم همین نظرو داشت.. خوشم اومد
Thursday, March 11, 2010
tonight
فک کنم واقعا میشه که آخر یه روزی که به نظر بد میاد خوب بشه.. من بعد اینکه اون پست رو نوشتم و قبل اینکه کارم رو شروع کنم دست به یه کار بزرگ زدم. آدرس کلاسای ورزش دانشگاه رو که یه جا قایم کرده بودم در آوردم و قبل اینکه به خودم اجازه بدم که شک کنم اسمم رو در برنامهٔ ماساژ نوشتم!!! بعد هم گفتم نیم ساعت در هفته ماساژ که تحرک نیس، یالا ایربیک رو هم اضافه کن، و سریع اون رو هم اضافه کردم، دقت که کردم دیدم ۵ شنبهها ساعت ۵ کلاس شروع میشه تا ۶ . ساعت هنوز ۳.۵ بود بهونه یی نبود ...
سریع کارم رو جمو جور کردم و دوییدم تا به کلاس برسم. یک مربی خانوم بسیار خوش هیکلی داشت تمرین میداد.. وقتی رسیدم نیم ساعت گذشته بود.. بهرحال رفتم و بهشون ملحق شدم.. وستای جفتک انداختن میدیدم مربیه از کارای بی ربط من خندش میگیره، خوب خداییش اونا خیلی منظم استپها رو رعایت میکردن.. شاید ترمهای قبل هم اومده بودن.. من دفعه اولم بود..
وسطای بپر بپر فک کردم طاهره صبح فکرشو میکردی عصر سر از اینجا در بیاری؟ و یهو فهمیدم خیلی داره خوش میگذره.. کلی از خودم تشکر کردم.
* نکته یی که باید اضافه کنم: مربی یه میکرفون داشت کنار دهنش که وقتی حرف میزد صداش از بلندگو پخش شه و ما وسط آهنگ بفهمیم چی میگه.. سیستم صوتیش هم عالی بود.. میشد همون جا مراسم ازدواج برگزار کرد.
** من امشب خوشحال و ممنونم.
this afternoon
* گاهی فک میکنم که همش دارم مطابق ایده الهای بقیه رفتار میکنم. فک میکنم که منصفانه نیس.. مگه چند سال وقت دارم؟
** یه روزایی هست که جلو چشت اتوبوس به دلیل ۱۰ ثانیه تاخیر میره، ۱۰ دقیقه باید وایسی واسه بعدی، پست نامه مهمتو به خاطره یه اشتباه کوچولوی تایپی بر میگردونه، هوا یهو بعد چند روز آفتاب مث چی سرد میشه.. سرد برفی!! پول نقدت خونس و قول دادی از حسابت بر نداری، آدرس جایی که میخوای بری توی اون یکی کیفت جا مونده.. موهات وز میکنه و بعد یک ساعت و نیم که تو راهی تا بری یک کار اداری انجام بدی که فقط ساعت ۹-۱۱ یکشنبهها و ۵ شنبهها یارو هست و تو هم میتونی بری..میبینی خانومه نیست!!!!! پشت در اتاقشم چسبونده نمیباشم، بعدن بیاین!! این وسطا خیلی هم گشنته.. خیلی..
میدونی امروز از این روزا بود.. همهٔ اینا باهم اتفاق افتاد.. یکی هم به پستم خورد که یکلمه انگلیسی بلد نبود، یه رب با ایما اشاره با هم حرف زدیم تا بفهمه من تو اون ساختمون کار دارم هی بهم با نقشه میگفت برو یه خیابون دیگه.. نمیدونستم به اون فحش بدم یا به خودم..
آخر آخرش باز یه اتوبوسو از دست دادم.. یهو جدی سرمو گرفتم بالا .. گفتم چقدر امروز اذیتم میکنی؟ من گناه دارم.. ۵ ثانیه نگذشت یه اتوبوس اومد..
:) الان برگشتم آفیس. از خودم میپرسم میشه تمام صبح آدم بد بگذره بعد بعدازظهر خوب بشه؟ آخه معمولان قانون روزای بد اینه که تا آخر بدن!
Tuesday, March 2, 2010
امروز منو گول زد، صبح که پا شدم ساعت ۷:۴۰ بود خواستم بخوابم که یهو صدام کرد گفت ببین چقدر آسمون آبیه.. حیف نیس بگیری بخوابی.. بد دیدم راس میگه.. آسمون اینقد آبی کم گیر میاد.. پا شدم دوش گرفتم.. لباس پوشیدم.. وسط صبحانه بیرون رو که نگاه کردم دیدم هم چین ابر گرفته که سفیده سفیده..یعنی من بودم که دلم همون نیم ساعت خواب اضافی رو خواست و یهو طلبکار شدم.. چرا سر صبح میوه خوردم؟ سوال خوبیه.. چون فک کردم خوابم میپره.. چی شد؟ شکم درد شدم.. یه مشکله دیگه هم هست.. برنامه من یه رفتار عجیبی از خودش نشون میده، با تغییر شرایط اولیه، یهو یه رفتار خیلی شدید اعتراض آمیز میکنه و تمام توابع از حالت خوش رفتار خارج میشن! یهچیزی خواستم بگم.. خدا نکنه آدم مهم بشه.. دیروز رفته بودم خرید.. دم حساب کردن مامان اینا زنگ زدن.. گفتم میرم خونه خودم بهتون زنگ میزنم.. خاله اینا هم خونه ما بودن.. وقتی زنگ زدم ازم پرسیدن خوب کجا بودی که نمیتونستی حرف بزنی .. منم گفتم سوپر مارکت .. بد اینجوری شد که هرکی گوشی رو بر میدشت حالمو بپرسه میپرسید رفتی خرید؟ چی خریدی..منم فک کنم حد اقل ۷-۸ بار تکرار کردم یخچال خالی شد.. هیچی نون و تخم مرغ و پنیر.. وسطش فک کردم یعنی واقعا اینقد مهم شدم که تا سوپر مارکت که میرم باید برا همه توضیح بدم.. چیز دیگهیی هم میخواستم بگم.. در ۵ ماه گذشته فهمیدم که میتونم هروقت که بخوام بخوابم، اینجوری که وسط فکرام یهو استپ میکردم و دیگه هیچ فکری نمیکردم.. کم کم یه سری تصویرهای غیر منطقی جلو چشمم شکل میگرفت و من میفهمیدم که دارم میخوابم.. از وقتی لاست میبینم دیگه نمیتونم هیچ جوری جلو فک کردنمو بگیرم.. نه اینکه به سریال فک کنم یا شخصیتاش بیان جلو چشمم.. جلو فکر فارسی مو که میگیرم یهو نمیدونم چجوری شروع میکنه انگلیسی فک کردن.. نمیتونم جمش کنم.. خیلی بده..تازه داشتم فک میکردم یه توانایی پیدا کردم.. به سمانه حسودیم میشه.. و همینطور به عمه ام، هردوشون هروقت دراز بکشن چند ثانیه بعدش خواب شون میبره.
(استادم اصرار کرد که حتما شرایط رو عوض کنم و ببینم که تغییری به وجود نمیاد !)
Monday, March 1, 2010
صبح دوشنبه همه آدمهایی که ساعت ۹ به زور از خواب پا میشن بخیر.. حالا من هنوز بعد از یه صبحانه نصف نیمه گرسنمه و میخوام خودمو به یک چایی اول وقت دعوت کنم. دیشب تا ساعت ۳ صبح داشتیم بحث میکردیم با نرگس.. من ضمن بحث داشتم به این فک میکردم چرا آدمهای دور و بر من این همه شبیه منند؟ مخصوصاً در مورد شرایط اولیه! من خوابم میاد.. در هفتهٔ گذشته این زودترین زمانیه که بیدار شدم. گور پدر..
-
نگران کامپیوترم هستم. حرکات ریقویی از خودش نشون میده. این جوری نبود هیچ وقت. این سگی که تو این خونه هست آدم رو عاشق خودش میکنه بسکه میفهمه !...
-
سلام من برگشتم، هنوز شادم، هنوز پوست تنم از خوشی پره، هنوز سردرد خلأ نیومده سراغم، من وارد مرحلهٔ جدیدی شدم که وقتی آدمها برای بار دوم به...
-
امروز منو گول زد، صبح که پا شدم ساعت ۷:۴۰ بود خواستم بخوابم که یهو صدام کرد گفت ببین چقدر آسمون آبیه.. حیف نیس بگیری بخوابی.. بد دیدم راس می...