برگشتم خونه، باورم نمیشه که هفتهٔ گذشته رو با اون بودم. یک عالمه اتفاق افتاد. فقط میتونم بگم من اونو این دفعه یه جور دیگه شناختم. یه جور بزرگ تر، مرد تر ، لجباز تر مست تر و عاشق تر.
این مدت یک عالمه آدم که من نمیخوام سرم باهاشون شلوغ شه و دوست ندارم وارد زندگیم شن هم بودن، میدونی فک کنم من کلا میخوام ساکت باشم و هیچ بحثی نکنم، هیچ بحثی هم نشنوم. کلا میخوام هرچی میاد تو گوشم از اون یکی گوشم بره بیرون. میخوام همهٔ مجادلهها انجام بشه بدون اینکه من توشون باشم. ول کن.
برگشتم خونه.
عید شد و من هنوز نفهمیدم، فک کنم تا یه هفت سین نچینم و خودم نشینم پاش نمیفهمم عید شده. دلم میخواست عید خونه بودم، پیش مامان و بچه ها..دلم دید و بازدید مسخره ، طولانی ، سلام احوال پرسی الکی و عیدی میخواد. دلم تنگ شده برا گذشته.
تا وقتی پیشش بودم همچی خوب بود، انگار من هیچ وقت بدون اون خوشحال نبودم. انگار همیشه منو اون باید پیش هم باشیم تا خوش بگذره. وقتی برگشتم و پامو گذاشتم اینجا و تنها شدم حس کردم یکی که خیلی عزیز بوده مرده و دنیا بدون اون تنگه و نمیشه نفس کشید. یک عالمه غم داشتم. من چه جوری قبلا اینجا خوشحال بودم بدون اون؟
کلی کار دارم. هفتهٔ دیگه ارائه دارم و باید بشینم یه عالمه چیز بخونم و بفهمم کلا این ۶ ماه تو پروژهام داشتم چیکار میکردم و اصلا موضوع چیه! کلی از دنیا دور شدم.
من احساس میکنم کلا آدم خیلی کند تغییر میکنه، کند کند. بعدا حتما راجع بهش مینویسم.
میدونم که کامنت نوشتن برام کلا مشکله، حتما باید اشترل گوگل داشته باشین، تازه بعضی وقتا با همون هم نمیشه کامنت گذشت. خودم پیشنهادم اینه که کلا سیستم رو به بلاگ فا منتقل کنم. چند بار امتحان کردم دیدم بلاگ فا این مشکل رو نداره.
No comments:
Post a Comment