چند دقیقه مونده نصف شب شه.
گاهی شبا این موقع که میشه یهو میترسم.. غربتم میگیره. دلم برا مامان و خونه تنگ میشه، برا مامانی.. برا ساری.. برا زنجان. من نمیدونم آیا دوباره شهری برای من زنجان میشه؟ اون شهر مث مادر ازم مراقبت کرد. منو تو بغلش گرفت و از لحظات سخت عبور داد.. من اونجا خونه داشتم. امنیت داشتم احساس تعلق داشتم. یه زنجان بود یه خوابگاهش و یه تخت من. دانشگاهی که بیرون شهر بود و دست هیچ کی بهش نمیرسید..
نیومدم نصف شبی اینو بگم.. اومدم حسمو بریزم تو این خونهٔ کوچولویی که از حرفام ساختم.. شاید راحت خوابیدم.. شاید صبح تو تخت آبی خودم بیدار شدم. شاید اون موقع بشه که هنوز دارم اپلای میکنم..
یه حسی بهم میگه طول میکشه اما من بازم ریشه میزنم. تمام حس خوب زنجان به ریشه زدن بر میگشت.. به سیامک که اونجا سرو کلهٔ عشقش پیدا شد و همهچیو پر رنگ کرد.. به سمانه که باهاش بزرگ شدم تو اون دو سال..
هیچ وقت بهش نگفتم که اون بهار وقتی شنبهها ساعت ۷ از کلاس محاسباتی بر میگشتیم چقدر دنیا آروم بود. کلا خودش کم حرف بود. اما معمولا تو اون راه حرفهای روز مره میزد.. و من پر حرف ساکت میشدم.. اون نمیفهمید .. من چقدر خوشبخت بودم.
دلم برا تک تک جوونههایی که اونجا زدم تنگه.. دلم تنگه.
میدونم اگه الان خونه بودم... همه خواب بودن و من با تمام وجود احساس نا امنی میکردم.. مثل همیشه یه مشکل گنده تو خونه بود.. من نگران مامان بودم.. من همیشه نگران مامان بودم... نگران بابا بودم.. نگران خونواده بودم.. یه حس غم نه متناهی بود.. مث اینکه دلت میخواد هرچی مامانو ناراحت میکنه تموم کنی اما دستت نمیرسه.. میدونی پاهاش درد میگیره و تو هیچ کاری از دستت بر نمیاد..میدونی یک عالمه چیز هست که نداره و تو هیچ کار نمیتونی بکنی.. نگران بچهایی.. نگرانی.. میترسی.. من هیچ وقت تو خونه بعد از مامانی آقاجون و اون اتاق امنیت نداشتم.. هیچ وقت نبود که از تهران برم خونه و حس کنم نا امنی تموم شد.. رسیدم..
میبینی .. وقتی میرم تو ریز دلتنگیم میبینم اگه همین الان منو ببرن خونه بازم دلتنگم.. با اینکه زنجان یجای دیگه بود..حتا اونجا هم دلم تنگ میشد..
اصلا فک کنم یک شبهایی هست که من باید بشینم آب غوره بگیرم. فک کنم مساله دوری نیس..هر جا باشم همینه..
No comments:
Post a Comment