Sunday, March 28, 2010

:(

دل و دماغ نوشتن ندارم. یجوری همش احساس خلع می‌کنم. لعنت به این همه فاصله. به اینهمه دوری، به اینهمه تنهایی‌..

دومین روزه که با هیچ آدم غیر مجازی حرف نزدم. غیر یکی‌ که اومده بود در اتاقم سوال میکرد کامپایلر سی‌ پلاس پلاس من چیه..

امروز خیر سرم آمدم کار کنم، حکایت انگشت خدا و سیم سمانه تکرار شده. قصه ش اینه که خدا یه وقتهایی که سر گرمی‌ نداره انگشت خودشو میذاره رو سیم ست آپ آدم. بعدش با وجود اینکه همچی‌ درست به نظر میاد اما جواب درست نمیگیری. الان من همونجوری شدم. خدا انگشتشو گذاشته رو سیم من! یه بار اینو برا دوست چینیم تعریف کردم خیلی‌ جدی گفت نه خدا اینکارو نمیکنه! می‌خواستم بگم پس علت این گیر کردن چیه؟؟؟

غمگین و سرما خرده ام. یکی‌ نیست بهم بگه جنبه نداشتی‌ غلط کردی رفتی‌ مسافرت.

نمی‌خوام انرژی منفی‌ بدم ها.. اما یجوری خسته بیروح مریض گلودرد تنهام.. الان میدونم هرکی‌ سرش با خانواده شلوغ بهم میگه قدر تنهاییتو نمیدونی! همین تهمینه، هروقت زنگ میزنم بهم میگه دیگه از دستشون خسته شدم! و این جملرو ۳ ساله که تکرار میکنه! من میگم خوب تنها .. نه در این حد! اونم بد از یه سفر به اون خوبی‌ اینهمه آدم تنها بشه خیلیه، تازه همش تب کنه هیچ کی‌ نباشه یکم مراقبش باشه!! الان یهو یه بارونی‌ گرفت که تکمیل کننده این غروب غم انگیز باشه..

۱۰ دقیقه گذشت، در این مدت گودر خوندم و الان آسمون آفتابیه. همچنان بعد یک روز سرو کله زدن نمیدونم چرا نمیتونم یه نمودار درست داشته باشم و واقعا کلافه ام. خیلی‌ حس مسخرهیه!

الان می‌خوام جم کنم برم خونه. شاید فرقی‌ کرد!! شاید یه آدمی‌ پیدا شد باهاش ۲ کلوم حرف زدم فهمیدم صدام در اثر گلودرد چقد خنده دار شده.

به امید اینکه من بتونم از پس این سمینار بر بیام.

خداحافظ

No comments:

Post a Comment