امروز تمام روز مثل یک انبار بودم انبار باروت. فکر کن که من عصبانی من خسته من جنگ من دعوا.. من با این همکار بد بخت مثل سگ رفتار کردم. با دوست پسر خسته دنبال کارای من مثل سگ رفتار کردم با خودم سگ تر .. یه جوری بودم که نگو. یه جوری بودم که نپرس! این حالت تهوع این احساس ناتوانی مطلق. من میتونستم ۲ بار راحت بزنم تو گوش امیر هوشنگ فقط برا اینکه حرفش درست بود. جواب مسالهیی که من حل کردم اشتباه بود. این یارو گفت بشین بگرد اشتباشو پیدا کن .. یهو من مثل سگ گرفتمش.. " تو چرا فکر نمیکنی جواب خودت غلطه؟ چرا به شعور من توهین میکنی؟ چرا میگی من اشتباه میکنم؟؟ من مطمئنم! بشین بگرد غلط خودتو پیدا کن".. بیچاره گفت آره.. شاید.. میرم میگردم.. نزدم چون کلا تو عمرم کم خشمم رو ریختم بیرون.. خیلی کم شاید ۲-۳ بار.. امروز به زور خودم رو کنترل کردم.. کاری که همیشه خوب از پسش بر میومدم. یعنی یک آدم هورمونی که من شدم! هورمون خوب خشم! یه هیولا درونم هست که به با هوشی خود منه. البته که در غل و زنجیره اما خوب باهوشه و میتونه از فرصتها استفاده کنه.. این هیولا میتونست امروز کار دست من بده.. میگم هیولا واسه اینه که از خشم سرم گیج میرفت و چشام یهو سیاهی میرفت.. یهو از جام میپریدم میرفتم بیرون که شاید کمتر هیجاناتم بریزه.. حس میکردم هی یه چی تو من سرشو میچرخونه این ور.. میچرخونه اونور و یهو میخواد آتیش بریزه بیرون. من چی شدم امروز؟
Monday, May 31, 2010
آدم خشم نیستم!
Friday, May 28, 2010
خود نما
پول بهت میدن بیای راه بری رو اعصاب من؟ کلاسایی که تو شریف میرفتم همشون همینطوری بودن. یک عده درس رو از پیش بلد بودن و تمام مدت سوالاتی میپرسیدن که ما تحت تاثیر قرار بگیریم که وااای.. اونا چقدر بلدن! و حالا شما همین کار رو با کلاسای آروم اینجا میکنی! اصلا برا چی میای سر کلاسی که همشو بلدی ها؟ میخوای با این همه اطلاعات زیادی که داری دنیا رو بگیری؟ بفرما .. برو بگیر. هر جاشو خواستی مال خودت. حق نداری جلو یاد گرفتن منو بگیری. حق نداری آرامش منو به هم بزنی .
Thursday, May 27, 2010
روز خوب من
امروز رو از صبح تعریف میکنم. با همه جزئیات.. قبلش باید یه چیزی بگم.. هدا صدامو میشنوی؟ خیلی ازت بی خبرم. دختر یه عالمه دلم برات تنگ شده. همین روزا ازت یه خبر حسابی میگیرم.
صبح که پا شدم ابری بود. حل تمرین داشتم، دیروز ران برنامم جواب نداد و کلا احساس خوبی نداشتم نسبت به این مساله. یه عالمه هم خواب عجیب دیده بودم که در این مقال نمیگنجد. با سمان سر صبح چت کردم بهم دل گرمی داد. بعدشم واسه اینکه امروز ابریه و قرار نبود با دوچرخه برم یه دامن شیکان پوشیدم با کتم. رفتم سر کلاس. خوب پیش رفت فقط دهنم کفّ کرد بسکه حرف زدم. اتفاقهای خوب امروز از بعد کلاس شروع شد..
اول همه فوکر اومد و منو برای بازی با بچه هاش و صرف پیتزا به خونشون دعوت کرد. یه پسر ۳ ساله داره که من عاشقشم.. یه دختر ۸-۹ ماهه هم داره که اون فعلا وارد بازی ما نیست.
بعدش با نرگس رفتم ناهار. بعد ناهار یکی از دوستایی که تازه ماشین دار شده بود بسیار مرام گذاشت و مارو به مغازه لوازم منزل فروشی برد. من یک صندلی بسیار نرم و یک میز کوچک! به همراه ۲ تا صندلی هیجان انگیز خیلی ارزون خریدم، دوستمون به زحمت همه خرید هارو تو ماشینش که ۳ تا صندلی مخصوص بچه عقبش رو کامل پر کرده بود ( آخه ۳ تا بچه قد و نیم قد داره) جا داد و من رو رسوند خونه. هورا اتاق من از لختی در اومد.. مدتها بود تصمیم داشتم یه چیزایی بگیرم.. مخصوصاً صندلی..ولی آدم ماشین دار پیدا نمیشد.
بعدش به مطب دکتر پوست رفتم. خیلی مهربون بود. اولین بار بود که میدیدم یک دکتر پوست به صورت کاملا اصولی قبل هر گونه تجویزی گفت بهتره یه آزمایش بگیریم ببینیم هورمونهای شما در چه سطحیه!همون جا تو مطب دکتر پوست ازم آزمایش گرفتن!.. یک ژل هیجان انگیز ۴۴یورو یی برامون تجویز کرد. در راه برگشت من همچنان به خرید کردن ادامه دادم. فکر میکنم خوش تیپی امروزم مطابق سلیقه آقایون ۵۰ ساله بود چون یکیشون اومد و بهم بسیار تبریک گفت که اینقدر خوشتیپم و اینا (البته به آلمانی) .. بقیه آقایون میان سال هم در اتوبوس و قطار و مرکز خرید و.. هی بهم لبخند زدن و هی لبخند زدن تماشا کردن.. و ما بسی خجل شدیم.. یه آقای جوون خوشتیپ خالکوبی رو پا هم از اتوبوس پیاده شد بعد چند لحظه دید نمیتونه سلام نکنه! من بسیار احساس خوشتیپی کردم باز.. آخه یارو بعد یه مشاهده دقیق این تصمیمو گرفت! ولی خوب مساله زیاد طول نکشید.. چون آقای خالکوبی راشو کشید رفت. چون جواب شو ندادم.. گاهی با وجود خوشتیپی بهتره یکم جدی بود.
من یه نظریه میخوام بدم. کلا دامن مشکی کوتاه به همراه چکمه و جوراب رنگ پا هیجان انگیزه. آخرش ما بستنی خریدیم و اومدیم خونه، لم دادیم رو صندلی نرم صورتی مون، به خوبیهای امروز فکر کردیم و هی نوشتیم..
امروز کلا آفیس نرفتم. الان هم میخوام بشینم یه چیز خوشمزه کوچکی بخورم آخه دارم از گشنگی ضعف میرم. نمیدونین یه جوری گشنم میشه انگار اگه بهم غذا نرسه همین الان میمیرم. فکر کنم به خاطره ورزشه..سمان یادته وقتی میرفتیم تکواندو من همینجوری گشنم میشد..
خوب به زودی عکسی از خریدهای امروزم میگذرم در این وبلاگ. فعلاً.
Wednesday, May 26, 2010
از تموم شدن بنویسم؟
از اینکه هر روز میبینم آدم تازه یی از هم جدا میشن؟ از اینکه این ترس تو من هست؟
من از رفتن تو و از جدا شدن از تو نمیترسم. جدی میگم. من از اینکه تنها هستم هم نمیترسم.
دیشب خواب دیدم ایرانم، روز قبل برگشتنمه.میدونم وقتی برگردم اینجا باز خوشحالم. میدونم اینجا بهم بد نمیگذره.. اما نمیخواستم جدا بشم. نمیخواستم بکنم. بعدش اون لحظه رسید. لحظه آخر که باید از تهمینه خدافظی میکردم. مثل مردن میموند. حس کردم یه چیزی داره از جاش کنده میشه، من قادر به کنترلش نبودم..دیشب تو خواب من جدایی رو به معنی واقعی تجربه کردم.
حالا که چی؟ هر روز در میام یه حرفی میزنم. یروز غر میزنم یه روز میگم دلم تنگه.. یروز میگم خوشحالم و هیچ غصه یی نیست.. میشه یه مدتی هیچ حرفی از حال خودم نزنم؟ آخه خودم هم نمیدونم چمه.
امشب دلم هوای خونه مامانی رو کرد. شبهای تابستون یه چادر نخی میپیچید دورش مینشست تو ایون. یه جوری به آسمون نگاه میکرد که آدم دلش باز میشد. منم با اون یه وجب قدم مینشستم کنارش یکم چادرشو میکشیدم روی خودم و حس میکردم اندازه اون پیر و آرومم. اندازه اون امنیت دارم. وقتی سرش رو میگرفت به آسمون یه دعائی میکرد من فک میکردم مگه میشه که نشه؟ خنکی هوای شب تابستون شمال کنار یه باغچه بزرگ پر درختای گنده و سیاه..با یه بویی که الان اینجا هر شب میاد..فک کنم بوی درختای خیسه..
شاید آدمها وقتی از هم جدا میشن باید به تصمیمشون احترام گذاشت و براشون دل نسوزوند. من میدونم ته این دلسوزیها ترس از جداییه.. من از مامانی جدا شدم. از تهمینه جدا شدم.. از همهٔ آدمهایی که خیلی برام عزیزن جدا شدم. فکر کنم آدم تحمل کردنم.
Monday, May 24, 2010
به خاطر آفتاب
Thursday, May 20, 2010
یک روز..
یک روز من این نقاب رو از صورتم بر میدارم و تو رو از ته قلب میبوسم. نه اون جوری که خوب و س ک سیه یا دوست داری یا یاد گرفتم.
یک روز من موقع بغل کردنت بدون هیجان خواهم بود.. بدون هیچ کار اضافه یی. جوری که از اعماق وجودم حس کنمت.
یک روز تو منو اون جوری که واقعا هستم خواهی دید. شاید وسط هیجاناتمون بزنم زیر گریه یا از ته قلب بخندم.. شاید ازت بخوام که بس کنی. یا بهت بگم که همیشه این کاری که میکنی رو دوست نداشتم. و فقط نشون میدادم که دوست دارم.. بعدش بهت خواهم گفت چه چیزهای دوست داشتم و هرگز به روی خودم نیاوردم. دلم میخواست اولش چجوری منو ببوسی یا بغلم کنی.. بعدش چقدر لمسم کنی.. چقدر چیزا هست که بهت نگفتم
چقدر امشب دلم خواست ببوسمت. مث بار اول جلو در خونه عموم.
یه باری مست بودم، تنها هم بودم. تهمینه زنگ زد.. همهٔ حرفهایی که سالها بهش نگفته بودم رو یکجا گفتم.. بعدش یه جوری ۲ تا مون آروم شدیم که نگو. من به مستی اعتماد دارم. میدونم کار خودشو میکنه.
یک روز مست میکنم و باهات عشق بازی میکنم.. بدون هیچ کار اضافه یی. نمیدونم کی.. نمیدونم کجا..نمیدونم اصلا میشه دوباره؟ چقدر اون روزا دوران ازم..
Wednesday, May 19, 2010
عادت
هوورا بالاخره من این ماشین ظرفشویی رو لانچ کردم!!! ۲-۳ هفتس ظرفها توشه..
من یه توانایی دارم در تولید کردن کپک. هرچی بگین من کپکشو درس کردم.. من شخصا با کپک چایی کیسهیی خیلی حال میکنم..
نمیدونم چرا این ماشین ظرف شوری تو آفیس ما هیچ کپکی نمیبنده! خود ماشینو میگم هااا ( میشه با لهجه ترکی بخونین؟ دلم تنگ شده برا زنجان..) گفتم زنجان یادم اومد. دیروز من اینجا یه زنجانی دیدم! آلمانیهای اینجا از جاهای مختلفین. هیچ کی مال "برلین" نیس. دیروز یکی از بچههای موسسه گفت من مال برلینم، ننه بابام هم اینجایین! این آدم در مقیاس من میشه" زنجانی"! بعدش من هی سعی کردم تجسم کنم چه خصوصیاتی داره (از رو خصوصیات زنجانی ها).
راستی دیشب نشستم یکی از شیر آیتمهای فاطمه که راجع به سریال بینی بود خوندم از سر تا ته! تا اینکه بالاخره یه سریال خوب توش پیدا کردم و نشستم ۲ قسمتشو دیدم.. آخه لاست هفته دیگه تموم میشه. این جدیده اسمش زنان خانه داره افسردس. یعنی جدید که نیس ، من تازه شروع کردمش. ولی خووبه.
یکم هم سریال آفیس رو دیدم.. اما طنزش سرده.. مثل طنز مهران غفوریان میمونه.
این سریالها به من احساس خانواده میده.. چیزی که اینجا ندارم. با آدم هاش دوست میشم. هر روز میبینمشون و بهشون عادت میکنم. اصلا آدمی نیاز به یک سری چیزا داره که ازشون عادت بسازه. یه چیزایی که هر روز باشن. تموم نشن.
نتیجه حرفای امروز ما اینه: من از نشستن ظرفها و کپک تولید کردن یک عادت ساختم.
پ: این جمله آخرو رو واسه نرگس گفتم که هی تشویقم میکنه به ربط دادن سر نوشته هام به تهش. هرچند گاهی واقعا هیچ ربطی نداره سرو ته حرفهام به هم!!!
Tuesday, May 18, 2010
چه ارتباطی بین حرفهای تو و خوابهای من وجود داره؟
من همه چیزو پذیرفتم. دیشب بعد قطع کردن تلفن. بعد اینکه بهت گفتم دیگه حوصله حرف زدن ندارم. یه کاغذ گرفتم روش نوشتم خوشحالیهای من بدون تو. یه لیست شد. حتا جینگلی هم جز خوشحالیهای من شمرده میشه. دیشب بعد قطع کردن تلفن حس کردم یک چیزی مرد. ولی اونقدر آروم که حتا اشکم در نیومد. نترس تو چیزی بدهکار نیستی. حتا نگران این نباش که حال منو بهتر کنی. یا منو قانع کنی.. یا بد تر عصبانی بشی و موضع بگیری.. دیگه مرد. دیگه اون فکر آزار دهنده تموم شد. خواب امیر حسین رو دیدم. حاضر نبود به حرفم گوش کنه هی کار خودشو میکرد، من نگرانش بودم. بیدار که شدم یهو انگار سقوط کردم..آخه امیر حسین خیلی وقته که مرده. دیروز وسط این همه هیری بیری مهران زنگ زد.. برنداشتم.. بعدش اسمس داد.. حتا حوصله نداشتم بخونم.. میخواستم بهش بگم "تموم شد " میدونی یعنی چی؟ اما همونو هم نگفتم.. گفتم بذار خودش بفهمه.. میبینی چقد آدم تغییر میکنه؟ ۳-۴ سال پیش مگه من میتونستم جلو لرزش دستامو بگیرم وقتی اون با پیش شماره آلمان زنگ میزد؟ میبینی چه سردم؟ انگار مهرانی وجود نداره، در من شوقی برای اون نیست.. همین منو امیدوار میکنه. به اینکه اینهمه هیجانی که الان دارم هم آروم میشه.
by: The Blower's Daughter
http://prague-syndrome.blogspot.com/2010/05/blog-post_17.html
Sunday, May 16, 2010
قانونهای خودم
یه دفترچه گرفتم با جلد سبز. شروع کردم توش قوانینی که برای من خوب کار میکنه رو مینویسم.. که یادم نره. مثلا اینو الان باید اضافه کنم..
اونها قوانین خودشونو دارن. من قانونهای خودمو. اونها عادت دارن بترسن. نتونن.. درجا بزنن.. فقیر باشن..همچی براشون سخت و نا ممکن باشه.
دنیا با من یه طور دیگه رفتار کرده. من دیدم که میشه.. ممکنه، سخته ولی جواب میده..به دست میاد.. حل میشه..
من به قانونهای خودم ایمان دارم.
Friday, May 14, 2010
یه بوسی میدین؟
فردا شما دفاع مقدس رو انجام میدی و من یه بوس گنده پشت در گذشتم که وقتی از در در آمدی محکم میچسبه به لبهات.
فردا شما به جمع کسانی که زایمان کردند میپیوندی. یک آقایی که زائید. عیبی که نداره.. وقتی بقیه مسایل خانومها برات اتفاق میافته خوب زایمانم میکنی دیگه!!! (فکر بد نکنین، سیامک پا به پای من درد میکشه و تحمل میکنه!!)
فردا شب این موقع شما آزاد هستی..و تمام روزهای فوق لیسانست خاطره شدن.. بعدش انگار نه انگار اون همه حرص و جوش خوردیم .. یهو میگی چه خوب بود.. این انجاییه که همه آدمهای جهان میرسن.. کوه میکنن، جونشون در میره بعدش میگن خوب بوداا...
من بعد از ظهر دفام یک حرف تاریخی فاضلانه زدم. یهو در کردم که: من ترجیح میدم به مسائل بیو فیزیک فکر کنم تا اینکه باغبون بشم!!
یکی اونجا بود که یادم آورد هفتهٔ پیشش حاضر بودم جونمو بدم ولی یه بعدازظهر رو تو یه باغ بیل بزنم.. ولی دیگه پای کامپیوتر در حال نمودار فاز کشیدن نباشم.. اینچنینه آدمی.. یادش میره.
بله گلم، شما فردا فارغ میشی. و ما برات یک عالمه خوشحالیم.
یه بوسی میدین؟
حس یواشی
مریم داره میره.. یه حس یواشی دارم. یجوری .. کاش منم تو کیفش جا میشدم. یجوری من هم میرفتم دیگه.. یجور یواشکی.. حس پرواز دارم همراش.. مریم یه بغل از طرف من ببر تهران به هوا و زمین بده.. تهران رو ببوس.. تهران رو بغل کن.. سلام برسون. بگو بچت دلش یه ذره شده برات.. میاد .. زود میاد.
کاش منم فردا میرفتم یکم خرید.. از اون خریدهای مریمی..
هه هه به خدا خوبم. اینا رو که مینویسم دارم میخندم. اصلا غصه یی نیستم. شادم برا مریم.. شادم..آره خوب.. یکم هم حسودم. ولی عیبی که نداره ها؟؟ !
سمانه اینا امروز باغ بودن، میگفت تازه خوب شده، از اون سرمای زمستون در اومده. من گفتم اون باغ مال منه؟ هی نگرانشم؟ گاهی یهو یادم میافته یه چند تا از درختا هرس میخوان. کود لازمه.. یه وقتایی باید برم علفاشو بکنم.. اون باغه یه جای خوبیه..
مشکل اینه که یادم میره باغ دارم، زور میزنم که یادم بمونه به این ۲ تا گلدون زبون بسته آب بدم.. اونوقت میخوام اون همه درخت رو .... نگرانم که فراموش کنم.. من از عهده این همه درخت زنده بر نمیام. هر کدومشون اندازه یه بچه ترو خشک کردن لازم دارن.. ولی من صاحاب باغم. وقتایی که غذای سلف بده، میرم تو باغ، بابای سمانه واسم کباب میذاره .. به به..
خوب، باشه، سمان با تو قسمتش میکنم باغمو، تو ازش نگهداری کن. من سالی ۲ بار میرم بغلش میکنم. حساابی بغلش میکنم.. از همون بغلهای تهران..
بگذریم. برگردیم اینجا..
p.s. سمانه، ببخشید.. من خیلی آش دوست دارم. اما باسن آش پختن ندارم. حالا حتما یه جایزهی میدم.. حتما
Fathers Day, 13 May
دیروز رو کلا با سوفیا و دوستاش گذروندم. دوست پسرش یه پسر بچس که تصادفا ۲ متر قدشه!! یعنی از اون بچههایی که برای همهچی یه ترنومنت ترتیب میدن و خودشونو میکشن که برنده بشن.. تو غذا خوردن، تو راه رفتن، تو حرف زدن.. آخر طنز بود. یه بازیهای مخصوصی با سوفیا داشت.. خدا بود.. پشت در تراس، آشپز خونه.. نگه میدشت و حاضر نبود به هیچ قیمتی درو باز کنه مگه اینکه اسم رمز اونجا رو سوفیا بگه.. اسم رمز هم این بود که سوفیا اعتراف کنه بهترین و جذابترین فیلمی که تو عمرش دیده سین سیتی بوده!!!! یا یخدون رو میز که "خیلی زشت بود" زیباترین یخدونه که دیده. من فکر میکنم سوفیا تا کجا میتونه این آدم رو با این حجم بازی یا بچه بازی تحمل کنه..هی ما ازش میپرسیدیم چجوری باهاش زندگی میکنی..
یجایی این پسره (تامی) پرسید که تو ایران مامان باباتون میدونن دوست پسر دارین و این حرفا.. منم یکم توضیح دادم که سیستم سنتی خانوادهها و مدرنیته جوونا یه جوری ادغام شده و این ۲ تا فرهنگ دارن با هم زندگی میکنن. بد اون گفت یعنی چی سنتی؟ یعنی اول عروسی میکنین بعد همو میبوسین؟ و من جواب دادم که قانونش اینه! باید قیافه طرف رو میدیدین.. یه چند ثانیه پلک نمیزد ، یه بهتی داشت مثلا گفته باشی بهش تو کشور ما خرگوشا پرواز میکنن!!... خووب بوود.
من هردو شونو دوست داشتم، هم تامی هم سوفیا.. مهربونی واقعی بود.اینجا آدمها اینجوری صمیمی نمیشن..حتا بقیه آدمهای جمع همچنان صامت بودن..سیستم پزیراییشونم درست مثل ما بود.. هی آوردن ما خردیم.. هی .. هی..اول ساندویچ.. بعدش کیک با قهوه..بعد شام باربیکیو.. داشت از تو چشام جوجه کباب میزد بیرون..که سوفیا بستنی آورد..خیلی خوب بود..
هه هه من همچنان خوبی رو با غذا در پیوند میدونم.
Wednesday, May 12, 2010
unvergessen

it means you can change it?
no one can, no one could,
-I do not know how to trust , how to close my eyes and walk in foggy dark night, when nothing is visible, nothing is trustable.
-so what ? you wanna solve it? who did?
you want to be the first?
when no one can read the problem, you claim that there is a solution?
who care"..
the small child closed her eyes and thought: "I do not have any meaning to them, Ido not want to get back home tomorrow after the school.."
but I saw her tomorrow after school, she afraid from going to nowhere, not getting back home, she afraid of darkness and strangers. so she get back home tomorrow and the days after....
Tuesday, May 11, 2010
افعال معکوس
اون اسمایلیهای جی میل رو اگه تقسیم کنیم، لبخندهای مسخرش مال منه، بوساش مشترک، غصه و اخم هاش مال تو. چقد غصش شبیه خودته .. اصلا از رو قیافه خودت ساختن. وقتی ادای آدمهای مصیبت زده رو در میاری و آویزون میکنی قیافتو.. من تصویر واضحی دارم از توی مسخره. ولی مطمئنم تو تصویری از لبخند من نداری! هه چقد من خبیث شدم..
Sunday, May 9, 2010
پوست کلفت
خیلی زور داره آدم در بیست و خر سالگی امتحان داشته باشه و در همون سیستم دبیرستانش مونده باشه.. یعنی یه کتاب در یه شب. زورش اینجاس که دیگه الان که بچه نیستی خر بشی بگی اگه نخونم بد بخت میشم.. میدونی اگه نخونی هیچی نمیشه.. خب فک میکنن بلد نیستی .. مگه چیه؟!
Saturday, May 8, 2010
عاقبت یک روز سرگردانی
اگه عظیمترین مصیبت بر زنها نازل بشه با خرید کردن بهتر میشن و احساس میکنن قادرن با این مصیبت کنار بیان..
باز امروز زمین خوردم.. دوییدم که به قطار برسم، کم تر از یه دقیقه وقت بود.. اگه من همینطور به زمین خوردنم ادامه بدم رو پام جای بدون لک و خونمردگی و.. باقی نمیمونه.
یه مشکلی داشتم من همیشه با اعتماد کردن. یه جاهایش هیچ دلیلی برام نمیموند ، هیچ دلیلی.. بیشتر اوقات در این نقطه ول میکردم..الان فکر میکنم وقتی آدم به اینجا میرسه اگه ادامه بده اعتمادش تبدیل به ایمان میشه..از خدا و مذهب و این چیزا حرف نمیزنم..
یه دوستی داریم ما که برامون خیلی عزیزه به اسم فرزان. این آدم تنها رابطهٔ معنویش با خدا اینه که نذر میکنه!! یعنی یه آدم روشنفکر بدون مذهب با شعور تصور کنید که فقط یه وقتهایی سرشو میگیره بالا میگه خدایا کار ندارم هستی یا نه اینقدر نذر میکنم این کار راه بیفته..واسه ویزای منم نذر کرده بود! یعنی من کشتهٔ این کارشم.. هی میخوام نگم نمیشه..این اهالی امام رضا همشون تاجرن!
مژده نمیدونه امروز که رفتم یه ساعت تو تختش خوابیدم چقدر خوب شدم. تمام خواب نکرده دیشب جبران شد. و همش به خاطر این بود که میدونستم مژده اون جا نشسته و خیالم راحت بود که هست.
مرسی مژده. به این خاطر که خیلی بودنت به جا بود در زندگی امروز من..
میخوام برم یه چایی بریزم برا خودم با کیکی که از سر خیابون خونه مژده خریدم. بعدش بشینم هری پاتر بخونم.
شب دوستان خوش
خونه مامانی
دیشب خواب دیدم رفتم خونه مامانی. مامانی و آقاجون هم بودن. میدونستم که وقتی من برم هر دو میمیرن و دفعه آخر که میبینمشون. روز آخر، چند ساعت موند به حرکت یهو احساس غم شدید کردم، حس کردم که من به اندازه کافی خونه نبودام. به اندازه کافی پیش مامانی آقاجون نبودم. خیلی حس قوی بود.
حس برگشتن به پتسدام و از صفر شروع کردن مث از اول تنها شدن میموند. یه غربت و غمی داشتم که نگو. غم از دست دادن دوباره آقاجون مامانی و غربت از اول تنها شدن. اون وسط هر کاری کردم ازشون عکس بگیرم نشد..
به کمد آقاجون نگاه کردم.. کمدش عین همونی بود که بچه بودیم .. دلم برا کمدشم تنگ شده بود .. کیفشم بود..بعدش رفتم رو ایون و باد میزد.. یه برگ خشک پائیزی تو باد اینور اون ور میرفت..
مرضیه و زن عمو کمکم کردن ساکم رو ببندم.. داشت دیر میشد..
دم ظهر پا شدم. اونقدر خسته و پف کرده بودم که انگار تمام شب بیدار بودم و کلنجار میرفتم..
Friday, May 7, 2010
کی این ماه مه تموم میشه؟
دیشب خواب دیدم ویزات اومده. خواب دیدم به چشمای من نگاه میکنی و میگی ۳ سال خیلی زیاده. آدم تغییر میکنه، من هیچ قولی بهت نمیدم. یه جوری خوابم واقعی بود که نگو. من هی باورم نمیشد..
حس میکنم خستهام ۲۰ روز دیگه این ماه تموم میشه. من خستهام از اینکه منتظرم. خستهام که دوست دارم زودتر همچی معلوم شه.
تو باید بری جایی که خوشحالی، من برات آرزوی موفقیت کنم. این حرفها همش تئوریه. حقیقت اینه که من فکر میکنم تو اینجا هم همینقدر خوشحال و خوشبخت خواهی بود.
صبح که از دستشویی در اومدم فهمیدم من همهٔ این روزها که حالم خوبه امیدوارم به یه چیزی که جرات نمیکنم بهت بگم..
..من پشت همهٔ این خوشحالیها منتظر توام...
کی این ماه مه تموم میشه؟
Thursday, May 6, 2010
خون خدا
میدونستین چرا مردها اینقدر مهم هستن؟؟ چون خون خدا در رگهای مردها جریان داره.
من فهمیدم که دوست تازه بزرگ، ورژن مذکره دوست دبیرستانم ف است. این ف از اون جهت خوب بود که اول با هم صمیمی شدیم بد من اخلاقاشو شناختم، و چه خوب که قبل شناختنش دوستش داشتم. وضعیت در مورد این دوست تازه ما فرق میکنه. نمیشه باهاش دوست شد، چون همیشه مهم بودنش و توانایی هاش و بی نیازیش به کمک تو رو نشونت میده، در واقعه میکنه تو چشت. و همیشه تو باید به خاطر داشته باشی که اون آدم خیلی خیلی قوی و بی احساسی هست! اما تجربه من با اون دوست قدیمیم یادم میاره که این آدمهای اینقدر قوی، بد جور شکننده هستن. خیلی بیشتر از آدمهای معمولی.. کمی حسودن و تو باید در دوستی باهاشون کمی مراقب باشی.. و کلا اگه آدم کار درستی نباشی اصلا تورو آدم حساب نمیکنن..
من هی به خودم میگم ببین بنیامین چقدر بد اخلاقه با مریم، نکنه تو هم اینقدر بد جنس به نظر بیای، و راستش یکم نگران اون حس رقابتی هستم که میدونم در این آدم خیلی شدیده.. سعی میکنم یک دوستی دور کمرنگی از خودم در کنم، اما اون نشون میده که نیازی نداره. یه جور نچسبی هم نشون میده..
در راستای اون دست دوستی دور، ازش پرسیدم موضوع کارت مشخص شده؟ و شروع کرد ۲ صفحه توضیح دادن، آخرش گفت اگه منم ویزام مث تو ۶ ماه پیش میومد الان وضعم این نبود خیلی جلو تر بودم. و وقتی اینو میگفت غضبی تو قیافه و صداش بود که من سالها بود ندیده بودم.. میگم سالها یعنی بار آخر بچه بودیم.. تو دعواهای بچگی این رفتارها رو با هم میکردیم..رومون میشد اینجوری با هم حرف بزنیم. از اون جا یادمه.. یعنی یه جوری عصبانی بود من یهو خودمو جم کردم و دیگه هیچی نگفتم. کلا این دوست جدید ما فکر میکنه من حقشو در دریافت ویزا خوردم و چنان از این مساله اعصابش خورده که نگو..
من چیکار کردم؟؟؟ ۴ ماه زودتر ویزا گرفتم! حقشو خوردم؟ یکی نیست بهش بگه همیشه شعبون یدفعه هم رمضون. همیشه شما مردها جلو تر و موفق تر و بهتر بودین .. یه دفعه یه جا یه بار یه زن ۴ ماه تصادفا زودتر کارش راه افتاد،. حالا نعوذ بالله از شما بهتر که نبود.. ۴ ماه ناچیز زودتر بود. همین.. میبینی چقد سخته براشون.. گفتم که خون خدا در رگهای این مردها جریان داره.. چقدر سخته که یک مرد فکر کنه برتر نیست. چقد سخته که یک مرد خودشو واقعا مساوی بدونه..
حالا چرا من اینقدر به خودم گرفتم؟ این آدم مال اون نسلیه که به زنها به زور جواب سلام میده و با مردها صمیمی میشه. اون آدمهایی که کلا سعی میکنن احترام زنها رو نگه دارن اما به حدیث ناقص العقل بودن زنها از امام علی استناد میکنن و این کارو با احترام تمام انجام میدن. یه جوری که میگن شما محترم اما این حدیث عقلانی رو که نمیشه منکر شد. ما هم که تقصیر خودمون نیست برتریم..
سیامک عزیزم من صمیمانه به تو افتخار میکنم. حداقل تو این هیری بیری شما یه نفر به خودت و به انسان بودنت خیانت نکردی و در رفتارت سعی کردی که مساوی باشی. خیلی کار سختیه که یه مرد اینطوری فکر کنه. به همه مردهایی که لذت میبرن طرف مقابلشون پا به پاشون پیشرفت کنه باید تبریک گفت.
به به ما چقدر فرهیخته و خوبیم. همین.
Tuesday, May 4, 2010
صاحاب وبلاگ و فاطمه
فاطمه به خدا هرموقع میخوام به ایمیلت جواب بدم کار دارم.. میدونی که ..
منم موقع پابلیش کردن پست هام یادت میافتم،، یعنی هروقت این وبلاگ آپدیت میشه صاحابش به یادته.
این جبر انتخابیه که من کردم ..
1- امروز رفته بودم شنا.. عینکم وسط کار ترکید. یادم افتاد یه مغازه یی هست کنار رسپشن که این چیزا رو میفروشه. بدون عینک هم که امکان نداشت.. در اومدم رفتم یکی دیگه بگیرم.. مغازه بسته بود. مسول اون ساعت اومد و بهم یه عینک خفن نو داد. انگلیسی هم که بلد نبود. فقط از قیافش میفهمیدم که داره محبت میکنه. بهش گفتم اینو پس میدم.. گفت هیس به کسی نگو.. مال خودت باشه..(و من همهٔ این هارو از قیافش فهمیدم)..
3- تو صف پله برقی بودم تو راه برگشت..داشتن گلهای تزئینی گنده خوشگل ایستگاه راهن رو که برا بهار گذشته بودن از رو سقف میکندن.. یه آقای رفت جلو خواهش کرد بهش ۲ تا شاخه از اون قرمز نارنجی هاش بدن.. هیچ کس فکرشو نمیکرد یارو قبول کنه و بده بهش.. اما یارو این کارو کرد..آقاهه چشماش برق میزد و لبش پر خنده بود..تا ایستگاه اتوبوس دویید. من مطمئنم که اون گلهای بزرگ رنگیو برد برا کسی که دوستش داره.. ممکن نبود کسی چیز دیگه یی تو چشماش ببینه.. از ته قلبم شاد شدم.
4- برگشتنی گم شدم.. یه جوری که امیدی به پیدا شدنم نبود، حاضر نبودم اسبمو بذارم کنار خیابون با اتوبوس برگردم.. وسطای راه یهو فهمیدم هرچقدر هم که دیر کنم هیچ کس نگران نمیشه.. هیچ کس منتظرم نیس.. هیچ کس.. و بغضم بود که ترکید. یه هق هقای راه انداختم وسط خیابون .. مردم میگفتن خل شده بیچاره.. داره تو این سرما با دوچرخه ااار میزنه میره..
امشب به عمق تنهایی انسان پی بردم.. چند سال اولش فریبه..فکر کردم وقتی پیر بشم هم همینقدر تنها میشم با این تفاوت که اون موقع فکر میکنم دیگه هیچ کاری از دستم بر نمیاد.. و اینجا بود که صدای گریم رفت بالا.. حس کردم پیرم، حس کردم امیدی ندارم.. کسی نگرانم نیس. کسی منتظرم نیس..
همهٔ اینها بخاطر تلفن تو بود. بخاطر این که باید امروز اونجا میبودم و نبودم. باید با هم میرفتیم بوفه، باید ساعتها حرف میزدیم. قول میدادیم .. قرار میزاشتیم.... باید با هم بودیم .. بعد از ظهر میرفتیم پیاده روی تا جایی که جون من در بیاد و بشینم وسط راه .. تو بهم بخندی و آخرش یه بستنی گنده بخوریم.. امروز انصاف نبود که من این همه از تو دور باشم..
سمان چیکار میکنی بدون من؟؟ من چیکار میکنم بدون تو؟ امدیم وسط هفته من افتادم تو مردی .. انصافه این همه از هم دور باشیم؟
یه جوریم که نگو..
شب که رسیدم خونه فکر کردم بهترین چیز امروزم حس خوشحالی هدیه گرفتن اون عینک بود ، چقدر ساده میشه آدمها رو خوشحال کرد..
-
نگران کامپیوترم هستم. حرکات ریقویی از خودش نشون میده. این جوری نبود هیچ وقت. این سگی که تو این خونه هست آدم رو عاشق خودش میکنه بسکه میفهمه !...
-
سلام من برگشتم، هنوز شادم، هنوز پوست تنم از خوشی پره، هنوز سردرد خلأ نیومده سراغم، من وارد مرحلهٔ جدیدی شدم که وقتی آدمها برای بار دوم به...
-
امروز منو گول زد، صبح که پا شدم ساعت ۷:۴۰ بود خواستم بخوابم که یهو صدام کرد گفت ببین چقدر آسمون آبیه.. حیف نیس بگیری بخوابی.. بد دیدم راس می...