از پسره بی خبرم. تا اینجا خیلی عالی بودم تو این بیخبری، خودم به خودم آفرین میگم .. اما دیگه ته وجودم یک چیزی تحلیل میره.
خسته ام. امروز.. صبح رفتم ببینم به من گواهینامه میدند یا نه.. خانومه گفت باید ویزات حدِ اقل ۶ ماه باشه از امروز.. و مال من فقط ۴ ماه داره.. ته وجود تنبلم خوشحال شد که لازم نیست بره تست پزشکی بده و کلّی کاغذ بازی کنه.
رفتم یک جفت کفش خریدم و یک عینک آفتابی و یک عالمه جوراب و شورت.
تو این روزا خیلی پتانسیل این رو دارم که بیام پایین و بشینم زار بزنم و پر توقعی کنم و دلم بخواد پسره باشه.. یک جور جدیدی هم شدم. اون جمله این که دختره تو بار بهم گفت تو پست قبلی تکونم داد شدید. دیشب که رسیدم خونه دلم تنگ بودم و به حالت زار افتادم رو تخت.. اینترنت نداشتم.. خودم بودم و خودم. بد از یک عالمه اضطراب و پریشانی آخرش گفتم میخوای امروز رو به هر بهانهای خراب کنی. بدم اومد که حال خوب من وابسته به وجود دیگرانه.. پا شدم رفتم میوه خریدم.. هندوانه و گیلاس و هلو و سیب و پرتقال و یک عالمه گیره مو و زلمزیمبو .. برگشتم ولو شدم رو کاناپه اشپزخونه.. تلویزیون رو روشن کردم الن اومد.. گیلاس خوردیم و سریال جرج لوپز دیدیم.
الن هنوز ۲۱ سالش نشده.. سال دوم لیسانس رو تو علوم کامپیوتر تموم کرده و با این سنّ کمش درک زیادی از آدمها داره.. به طور خوبی حرف میزنه با آدم و گوش خوبی تو شنیدن داره.. تقریبا هر شب با هم تلویزیون میبینیم.. ساعتها از علم و سینما و آمریکا و فرهنگ و خانواده و جهان حرف زدیم.. سریال دیدیم و الان دیگه حسابی دوستیم .۷-۸ سال پیش خانواده ش تو لاتاری برنده شدن و از آلبانی مهاجرت کردن به آمریکا..دوست دخترش دانشجوی لیسانس فیزیکه و گرایش نجوم داره و تابستون برا کار آموزی رفته ناسا.. فک کن.. ما هم دانشجو لیسانس فیزیک بودیم یه زمانی.. تابستونا میموندیم به زور خوابگاه که نریم خونه..
هم با الن و هم کیسی فقط تا اخر آگوست هم خونه ام.. بعدش شاید برم تو یک خونه با ۷ تا دختر .. دست روزگار مارو هی برمیداره هی میذاره.. از الان دارم میبینم وقتی برگردم دلم برا الن و کیسی تنگ میشه خیلی.. از کیسی بعدن مینویسم..
این همه نوشتم هی حرف دلم نشد.. چند روزه با پسره حرف نزدم و همه مریضی هم از ونجاست.. نیست آنلاین.. ۲ روز قبل اخر هفته نبود..اخر هفته مهمون داشت.. دیروز و امروزم نمیدونم حتما خیلی سرش شلوغ کاره..
چند بار قبلنا بهش زنگ زدم .. جواب نداد.. ادمیه که به تلفنش جواب نمیده کلا.. منم از یه جا به بد بهش گفتم که دیگه زنگ نمیزنم چون فرقی نمیکنه وقتی قراره بر نداره. و الان هیچ چی به ذهنم نمیرسه.. کاش این روزها این همه کشدار نبودن ..
اخر هفته باید دومین سمینارم رو بدم راجع به کار یک ماه و نیم گذشته ام. سرم شلوغه و میزان هرمونهای تولید کننده افکار مریض در این وقت ماه تو خونم بیشینه است.
همین.. حد عقل یادم اومد کار دارم و به جا غمباد گرفتن بهتره برم یکم کار کنم.
That's my favorite:
ReplyDelete. بدم اومد که حال خوب من وابسته به وجود دیگرانه.. پا شدم رفتم میوه خریدم.. هندوانه و گیلاس و هلو و سیب و پرتقال و یک عالمه گیره مو و زلمزیمبو ..