Friday, September 30, 2011

در ستایش شادمانی


نوریا و نیشا دوستای اینجام اگه یک روزی نیان .من نبودنشون رو حس میکنم. برای من مثل هم کلاسی میمونن  ..

نوریا یک دخترک بالغه که به دنبال شادی میره . اتفاق ها به ندرت ناراحتش میکنند. یک جورشعف تو وجودش داره . منو یاد فرزانه مندازه. یک فرزانه کاملا علمی و بسیار با تجربه. بعد ۲ سال ارشد و ۵ سال دکتری الان دوره پست دکتریه و سنش علمیش به دیدن انواع آدم ها قد میده .. صبر و شعورخاصی در این داره که از پس ماجرا های بین هم کار ها بر بیاد. 
میبینی .. در این روزگار تنهایی .. همچین آدمی دورو برمه .. روزی ۲ بار لیوان به دست میاد دم در با چشمای خسته میگه 
چایی میخام میای ؟.. منم میگم به جهنم این همه کار دارم .. بریم چایی .. ضمن چایی هم از خاطره ها و اتفاق هایی تعریف میکنه که هیجان یا خنده داره.
نیشا یک خانوم آرومه که وقتی ازش بپرسی جواب میده.

اسماشون منو یاد کارتون هایی میندازه که سنجاب توشه داره  هیه .. اسمای دوستام رو میگم ..اگه اینجا بمونم میتونم زندگی کاریمو رو این روابط بسازم ..میتونم رو دوست تر شدن حساب کنم. همین الان خونه هر دوشون رفتم و مهمون سفره شون شدم. این یعنی خیلی :)
اینا رو که میگم نمیخام گزارش بدم از دوستام.. اصلان این جور نیست. من این آدم ها رو صمیمانه دوست دارم . اصلا یک قانونی در جهان هست :
من  هر کی رو که خیلی باهاش بخندم و قهقهه بزنم وشادی کنم باهاش و  از دستش یک دیقه خنده از لب هام نره به طورنا خود آگاه دوست دارم . اصلا یک گروه از آدم هایی که خیلی دوستشون دارم آدم هایی طناز(طنز پرداز ) و اهل خندیدن و شادی اند.

همینا.. امشب یک اتفاق هایی در خونه مون افتاد که فردا مینویسم . الان ساعت ۵/۵ صبحه من هنوز به خاطر همون اتفاق ها بیدارم و چند ساعت دیگه میرم مراسم ختم بابای میم .

پیوست . مریم عزیزم . اینجا مینویسم چون نمیدونم کی فرصت پیدا میکنم بهت میل بزنم. هر روز تقریبا به یادتم . میخونم حرفاتو .. خیلی خوبه که مینویسی و حرفای قدیمی رو منتشر میکنی. خوش حالم که ازت ی جوری خبر دارم . یک عالمه حرف دارم باهات .. حالا ۲ هفته دیگه از نشست سالیانه گروه که برگشتم یک وقتی پیدات میکنم باهات حسابی حرف میزنم. به ا م سلام برسون و کاش زود تر سرت خلوت شه .. بسه مهمون داری.. گناه داری خوب .. من خودم رو گذاشتم جات .. اوووه .. خیلی سخت بود ..

:*

عکس : تصادفی از گوگل !

در پذیرش اندوه و تنهایی

از فیس بوک اومدم بیرون. زمان و انرژی زیادی ازم میگرفت.علاوه بر اون اتفاق هایی افتاد که دوستشون نداشتم .. زشت بود کلا صورت ماجرا.
حق دارم برای خودم آرامش بخواهم . حق دارم که نذارم دیگران اذیتم کنند. یک کم منصفانه نبود ..

اما از ظهر که اکانتم رو بستم احساس میکنم تنهایی مزمنی از سوراخ کامپیوترم اومده بیرون ..
فیس بوک ..  آلبومی که هر روزآدم های دور و نزدیک رو توش ورق میزدم و از آخرین نشانه های حیاتی شون مطلع می شدم . یک آلبوم  پویا از آدم هایی که دوستشون داشتم، بهشون حسی نداشتم یا ازشون خوشم نمیومد . 

بسته شدن این آلبوم یعنی تموم شدن رابطه های هر روزه خوشگل مجازی  تموم شدن .اخباری که همه با به اشتراک گذاشتنشون باس میشدند صفحه اصلی پر از یک خبر بشه .. هیچ کی هم نمیگفت بابا دیگه همه میدونند .. من چرا اشتراک کنم.  انگار مردم برای خودشون یک آرشیو احساسی خبری میسازن .

شاید منم باید اون ها رو برای سمانه به اشتراک میگذاشتم. نمیدونم 

احساس میکنم آدم ها  رو از دست دادم .. روزی ۱۷ بار درشو باز میکردم الکی نگاش میکردم. سبز بودن چراغ پسره شادم میکرد.
گشتن تو فیس بوک برای من حفظ احساس "بودن" و" ارتباط داشتن" با جهان بود .

# راستش یک چیزی منو میترسونه . اگه همین الان مهم ترین و عزیز ترین آدم های زندگیم رو از دست بدم .. از حجم روز های من یک تلفن کم میشه . این حقیقت تلخیه. کوتاهه .از ذهنم نمیره اصلا 
میدونم برمیگردم آلمان با بودن کنار پسره احساس بهتری میکنم . اما اصل ماجرا سر جاشه .  پسره یکی از آدم های اصلیه .. بقیشون چی ؟

دیروز جایی میخوندم ما از بچه گی فکر کردن به مرگ رو سرکوب کردیم... امروز بعد از همه تنهایی هام فکر کردم به مردن ساناز سروناز که یکی از وحشتناک ترین کابوس هامه .. به مردن تهمینه.. مامان بابام .. پسره . سمانه .. دوستایی که دلتنگشونم :((((
 .. از دست دادن یک حقیقته. بهترین قسمت این حقیقت اینه که یک روز خود آدم میمیره و کل قصه تموم میشه 
تنهایی عریان آدم هم یک حقیقته .. تا آخر خط هم همراه ادمه .. این سفر به کشور دور فقط برای من ی جورنمود دوباره این تنهایی بود .


Monday, September 26, 2011

قصه ی ما به سر رسید

بابا بزرگ پیر خونه روجا و میم  مرد 
:(((((

غصه دارم
آدم پیر که میمیره جاش تو خونه برا همیشه خالی میشه
آخه پیر ها مثل بچه ها بی گناه ان
پیر ها آرومند ..کندند ..آدم بهشون دل میبنده ..کارای خنده دار میکنند.. مهربونند .. (البته نه همشون)


وقتی هستند آدم ممکنه  از پیری ویک دندگی و اینکه زندگی  رو کند و پر از دارو و دکتر میکنند..شکایت کنه ..
از اینکه زندگی رو به شیوه خودشون تغیر میدند.. دست و پا ی آدم رو برای سفر و مهمونی و همه چی میبندند..از اینکه زیاد حرف میزنند .. یا خاطره میگند.. یا حرف گوش نمیدند ..
 آدم ممکنه گاهی بگه اوووف دوباره آقا جون/مامانی  شروع کرد ....


اما وقتی یک هو تموم میشند... یک جا تو قلب آدم خالی میشه ..
همیشه خالی میمونه.. دل ادم تنگ میشه .. تنگ میمونه ..

آدم دلش که تنگ شه گریه اش میگیره.. میخاد یک هفته باشه .. میخاد ۳ سال ...
:((

Saturday, September 24, 2011

بعضی روزهای زندگیم

دیر وقته 
بعضی روزهای زندگیم پر حرف و بیتابم. هی میخام از خودم بگم. مثل امروز ..
بعضی روزهای زندگیم یک درس بزرگ میگیرم ولی نمیدونم چطور انجامش بدم!
این جهانی که من میبینم یاد گرفتنش تمومی نداره .. این جهانی که منم..
امروز فهمیدم خودم  یک چیزی در درونش داره که اتفاقا بائس آزار دیگران میشه و میدونید  که چقدر من به فکر دیگرانم ، 

امروز دریافتم که فقط یک هفته وقت دارم یک سمینار آماده کنم در حالی که خیلی کار نکرده دارم و تا الان اصلا به روی خودم نمیآوردم 
خیلی خسته ام اما نمیخام بخوابم
کلی کار در این جهان هست اصلا چرا آدمیزاد باید بخابه در حالی که میتونه سریال نگاه کنه یا برای همیشه در اینترنت بچرخه ؟
اصلا نمیخام
دیشب خواب دیدم که وبلاگم مشهور شده و بالای صد نفر در گودر به پستش لایک زدن ! بعد من خیلی ناراحت بودم .. حس میکردم دیگه حریم خصوصی ندارم خیلی حس بدی بود. اصلا حرفی برای گفتن نداشتم دیگه ..از گوگل بهم یک گلدون گل جایزه دادن بدش !!!

بعد خواب یک زنی رو دیدم که از بچه های کوچیکش برای تبادل مواد مخدر سوء استفاده میکرد یک پلیس مرد اون زنه رو دستگیر کرد. زنه قسم میخورد که اون کار ها رو برای شوهرش انجام میده ..

چه خواب هایی .. پریشب هم خواب دیدم که کنار پسره ام تا صب. بله 
همینا

زنده باد نامشهوری و حریم خصوصی

زنده باد دوست خوب


شب با نیشا رفتیم نشستیم یک بار و کلی صحبت علمی کردیم . این آدم های دانشمندی که ماییم . شب شنبه میریم آب جو میخوریم و در مورد پروژه تصمیم میگیریم. بله .
پیوست
با تشکر از نرگس 

Friday, September 23, 2011

before sunset

این رو برای تو مینویسم ..دلم برات مثل چی تنگ شده 
دیشب خوابتو دیدم . خواب دیدم  بهم بی اعتنایی... میبینمت .. می دو ام بغلت میکنم.. میبوسمت ..اما سردی .. بی محلی ..با هم میریم سفر.بهت تبریک میگم که ویزات اومد .. ازت میپرسم .. برام تعریف کن.. کی رفتی.. از شهر.. دانشگاه.. زندگیت میخام بدونم.. بارسلونا همون قد که میگند قشنگه..حالت چطوره.. دوست پیدا کردی؟ خوبی؟ آدم های زندگیت کیان ؟ شادی ؟ بگو برام.. بی تابم که بدونم ازت ..
 جواب هات همه یک کلمه ایه .. آرزو میکنم کاش باهم دوست بودی.. کاش حرف میزدیم. 
صبح بیدار که شدم دلم خواست بهت زنگ بزنم.. دلم خواست صدات رو بشنوم دخترک ..

 بهت بگم اون دفه که اومدی اروپا از سر بدجنسی ام نبود که خبرت رو نگرفتم. واقعن فکر میکردم خودت بهم میگی کی داری میای.. میدونم سرت شلوغ بود.. زندگی من هم خیلی در هم بود.. حساب خیلی چیزا از دستم در رفته بود.. 
 میدونم فکر میکنی اینقد بدجنسم که نشستم با خودم حسودی کردم و وقتی تو سفر بودی خبرت رو نگرفتم.. نمیدونی ولی.. چقد دلم میخواست ببینمت..از ته قلب خوش حال بودم که اینقد کارت خوب بوده که دارین میرین اونجا ارائه کنین.. بهت افتخار کردم پیش خودم.. میدونم چقدر سخت بود همه اون دو سال ارشد ..

حالا اصلا هر چی..ول کن. من هنوز امیدوارم  هنوز میدونم شاید یک روزی که حال هر دومون خوب بود با هم میشینیم حرف میزنیم. دست همو میگیریم. شاید اون موقع تو باور کنی که من اون قدر ها هم بد جنس نبودم. شاید خیلی وقت ها نمیدونستم دارم چیکار میکنم.. یا باید چی کار کنم.. بلد نبودم دوست خوب باشم .. 

الان که دارم برات مینویسم سبک میشم. شاید یک بار خوندی.. دوست دارم بدونی خوش حالم که میای .. خوش حالم از صمیم قلب. هر چند وقت میای تو ذهنم. تصورت میکنم با لباس های شاد و رنگی.. با حال خوب.. با روحیه خوب..از زندگیت راضی هستی . این تصویر خوش حالم میکنه..  دوست دارم این طوری ببینمت ..
:) باز هم بیا تو خوابم .. 




Sunday, September 18, 2011

Circumstance I

فیلم شرایط رو ببینید
مهم نیست چقدر احمقانه و ضعیفه  بعضی قسمتهاش
فیلم تا حدی خوب به یاد من آورد که تجاوز خیابونی و تحقیر زن ها
وقتی توی ایران هستی اینقدر عادیه که نمیبینیش
و وقتی از ایران خارج میشی و به حقوق اولیه انسانی عادت میکنی
دیدن همون اتفاق های عادی تا چند روز تورو شکنجه میکنه

به خاطر این اتفاق ها و نا برابری ها و تحقیر ها و آزار های جنسی
دچار خشم پنهان هستم
چرا که هیچ وقت این خشم خودش رو نشون نداده
و من میترسم
از حجم انفجاری که میدونم
اتفاق می افته

Thursday, September 15, 2011

میان ماندن ورفتن حکایتی کردیم*


امشب از اون شب‌های زندگیمه که کند میگذره همه دقایقش.
اینجا دارم دوست پیدا می‌کنم. با نیشا و نوریا حسابی‌ اخت شدم. یعنی‌ میتونیم بشینیم باهاشون ساعت‌ها غیبت کنیم یه جوری که انگار ۴ ساله هر روز این کار رو کردیم. عاشق غیبت کردن شدم! یعنی‌ کافیه یکی‌ رد شه .. سریع میگیم گاسیپ تایم. راضیم! بیشتر حرف هامون راجع به یه دختریه که خیلی‌ اعتماد به نفس داره و یکم گندِ دماغه و خودش رو از همه نزدیکتر می‌دونه به استاد.. بقیه غیبت هامون هم راجع به آدم‌های لب و روابطشونه.
بهشون میگفتم کمتر از ۲ ماه دیگه میرم یهو هردوشون شروع کردند به اصرار که نرو. نرو. عقب بنداز بلیتت رو.. یه حالت مهربونی تو چشماشون بود.. دلم گرفت از رفتنم. اون لحظه حس کردم کسانی رو دارم اینجا که دوست دارند من بمونم و این رو از صمیم قلب میگند. دیدم تو چشمهاشون.
از طرفی می‌خوام برم. می‌خوام می‌خوام. می‌خوام. این آستانه تحمل منه. پوستم دیگه داره ترک میخوره اینجا.. از یک غمی که بی‌ دوستی نیست.. از هوای اینجاست.. شاید از سرگردانیه منه.. شاید روحم ظرفیت سفر نداره دیگه.. می‌خوام یک جا بمونم دیگه هیچ جا نرم.. این حجم تغییر ۳-۴ سال گذشته خیلیه برای پیرزن درون من.. مخصوصاً دو سال اخیر.. شماره آدم‌های مختلفی که باهاشون تو خوابگاه‌ها و خونه‌ها زندگی‌ کردم. شمار اتاق‌ها و خونه‌هایی‌ که عوض کردم.. شمار خیلی‌ چیزای زندگیم از دستم در رفته..
دلم می‌خواد اون لحظه برسه که خسته میرسم فرودگاه. چشمام رو میبندم و میبوسمش...یک سکوتی بر جهان حاکم می‌شه..دلم اون سکوت رو..

*عنوان از شاملو .. 

مردان پر تلاش آفتاب سوخته



 این برادران کارگر اینجا، اینایی‌ که رو ساختمون کار می‌کنن.. همشون انگار از تو بدن سازی امدن. یه لباسای نصفه نیمه یی هم میپوشند و عضله‌‌ها رو میندازند بیرون و طبعا در اثر کار زیر آفتاب پوستشون هم میسوزه.  قیافه‌های اکسرشون  تو مایع‌های ستاره‌های هالیووده.  بلوند و میان سال و هات..مثال برادرمون جورج کولونی. همیشه سوال من اینه که این عزیزان چرا کار سختِ ساختمانی می‌کنند؟چرا نمیرند در فیلم‌های بیشرفی بازی نمیکنند؟؟

هی‌ هر روز ما از جلو چند تا ساختمون نیمه کاره رد میشیم تو دانشگاه..هی‌ یادمون میفته این رو اشاره کنیم اینجا..
از وقتی‌ دانشگاه باز شده یک چند صد تا دختر خوشگل خوش هیکل به سان مدل ریختند تو دانشگاه.. همشون زیبا.. همشون خوش بو.. همشون پیرهن‌های رنگی و کوتاه با صندل‌های قرتی میپوشند و گردنبند‌های بلند میندازند و موهای بلندشن رو رها میکنند در باد.
هیچ رحمی هم به حال دلم کارگر‌های سختمانی خسته خوش تیپ آفتاب سوخته نمیکنند. رحمی به حال دل‌ هیچ کسی‌ نمیکنند کلا.. شوخ و شیطون رد میشدن و چشم‌ها رو تنشون میمونه.. شب که میرسند خونه باید چشمارو از رو لباسا بتکونند تا بریزه..
بد واکنش این دوستان تن سوخته کارگر به همه دختر‌هایی‌ که از جلوشون رد میشند یکسانه. یعنی‌ باید یک دوربین بذاری ازشون فیلم بگیری لذت ببری.. یعنی‌ هیچ تیکه یی رو از دست نمیدند.همه رو کامل چک می‌کنند و از یکی‌ خوششون بیاد بهش صبح به خیر میگند و آرزو می‌کنند روز خوبی‌ داشته باشه، دخترک هم لبخند میزنه میگه مرسی‌ شما آقایون مهربان پر تلاش هم روز خوبی‌ داشته باشید..

ای ی ی  ..جهان جای نا برابریه..

پیوست ..کارگر که میگم یاد برادران افغان میفتم تو تهران.. لاغر وسیاه و  کوچک و خسته.. یاد اینکه چقدر ازشون میترسیدم و دلم براشون میسوخت و دلم میخواست برند کشور خودشون.. تو کشور ما کار نکنند و متنفر بودم از اون هایی که متلک میگفتند یا دست تجاوز دراز میکردند به سمت من ..
و از وقتی خودم کشورم رو ترک کردم و خارجی حساب شدم برای آلمانی ها ..تو دلم به افغانی های ایران احترام گذاشتم  چون من هم مثل این ها بودم.. غریب و سیاه و غریب!

اینها کارگر هایی که اینجا معرفی کردم بزرگند و تنومند و سفید با چشمان ابی. برای من قبول کارگر بودن این آقایون سخت بود.. آخر خارجی و  بلوند و  خوش هیکل که کار گر نمیشه. عصر که برمیگردند خونه جوری لباس میپوشند که باورت نمیشه این آقا همون آقاست پشت جرثقیل  .. میتونی تصور کنی با لباس شیک خوش بو و کفش آدیداس و عینک آفتابی .. ؟؟

کارگر در دیار ما  کفش آدیداس پاش نمی کرد  چون بچه هاش گرسنه بودند. هفت سر  عائله رو باید سیر میکرد و خواهرهاش رو جهاز میداد عروس میکرد و هزار تا بد بختی داشت.. مادر زاد کار گر بود.. مادر زاد بد بخت بود.. کارگر تو ولایت ما  سک سی نبود..بدن سازی چمی دونست چیه .. کثیف و زشت و بد بو بود ..  دختر های خوشگل محل سگ بهشون نمیدادند. اون ها هم حرف های زشتی به دختر ها میزدند به جای  سلام صبح شما بخیر..

گفته بودم جهان جای نا برابریه..

Monday, September 12, 2011

کدومو باور کنه؟


دخترک چشمانش رو از آدم‌ها گرفت و به سینه باباش فشار داد. بغل بابا بزرگ بود و سفت بود امن. هیچ کس جرات نداشت بهش صدمه یی بزنه تو اون بغل..
چرا پس هر شب خواب میدید که گم شده تو تاریکی‌ غروب و یک مرد غریبه مچ دستشو میگیره و ترسناک میخنده  و هر چی‌ جیغ میزنه نه‌ مامان و نه‌ بابا نیستند که پیداش کنند؟
چرا بهش می‌‌گند که ما خیلی‌ دوستت داریم ولی تو کابوس‌ها تنهاش می‌‌زارند؟

Friday, September 9, 2011

دوران نقاهتِ پس از اخر هفته گذشته که خیلی‌ افتضاح بود


بخش ۱- چس ناله ها:
حذف شد.
بخش ۲. تصمیمات:
اما حالا تا اینجا هستم..کلی‌ کار دارم با خودم. یک عالمه برنامه دارم تو این کله ام. تصمیم گرفتم تا پایان این مدت ۶ ماهه تلکیفم رو با زندگیم و اینکه می‌خوام چه کارایی‌ کنم روشن کنم. حد عقل یک چند تا کار گنده رو برنامه ریزی کنم. وقتی‌ برگردم تو شادی زندگی‌ با پسره و هیاهوی زندگی‌ اونجا غرق میشم.. این یک فرصته که از دور به زندگی‌ اونجا نگاه کنم و ببینم می‌خوام با آینده‌ای که جدی جدی داره میاد چی‌ کار کنم. این ۴ ماه اینقد سریع گذشت که با خودم فکر کردم اوه... باقیش هم همینجوری سریع می‌گذره..
منظورم از چه کارایی تو زندگی‌ فقط شغل نیست.. کارای کوچیک و بزرگ. کاری مهم خط‌کشیِ اصلی‌ زندگی‌.. که آدم هر چند سال یک بار باید از نو نگاه کنه ببینه آیا همون جا که می‌خواست است یا نه.. بعد می‌خواد کجا بره یا باشه..
بخش ۳ مشاهدات :
(بی‌ ارتباط) یک سیستم خوبی‌ که اینجا دیدم اینه که تابستون ها، معلم‌های علوم دبیرستان، میان در یک آزمایشگاه که تحقیقات مدرن میکنه ۲ ماه میمونن، و هر هفته یاد میگیرن که موضوعات به روز تحقیق در اون آزمایشگاه، در گروه‌های مختلف  چیه، بعد یک طرح درس میریزند و یکی‌ از موضوعات رو انتخاب می‌کنند و بیشتر یاد میگیرنش. در اخر تابستان یک سمینار میدند واسه اعضای گروه به عنوان گزارش کار (چون یک پولی‌ به عنوان بورسیه میگیرند واسه این کار).  این دانش رو میبرند به دبیرستان، در کنار درس‌های بچه ها، این‌ها رو به زبان پایه و ساده برای اونها میگند. عکس‌ها و نمودار‌ها رو نشونشون میدند و گاهی‌ تیتر مقالات رو میگند و اینها.. بد یکی‌ دو بار بچه‌ها رو میارند به آزمایشگاه واسه بازدید در طول سال.
فکر کنین شما سال دوم دبیرستانین و میرین آزمایشگاه یک دانشگاه و اون‌ها براتون به زبان اسون میگند که هدف از کار هایی‌  که اونجا انجام میشه چیه و اون کار‌ها رو چه طوری انجام میدند.. مثلا دیدن سلون گلبول قرمز با چه میکروسکوپی انجام پذیره و کلا قضیه چیه..و یا الان داره چه تحقیق‌های برا درمان سرطان ریه انجام میشه..
هر چیز که اینجا می‌بینم ایده میگیرم که وقتی‌ برگشتم ایران..(اگه برگشتم..اینم یکی‌ از اون چیزاس که نمی‌دونم..)  اونجا کلی‌ جای کار هست..
***
نکته مهم ۱. سال دیگه درست این موقع باید دفاع کنم.

نکته ۲. الان استادم وسط این نوشتن اومد یک عکس گذاشت جلوم، تصویر شماره یک (fig. ۱) از کتاب essential cell biology ، گفت تو اولین نفری هستی که داری این نیرو رو اندازه گیری میکنی‌، نیرویی که یک سلول گلبول سفید باهاش یک جسم خارجی‌ رو میخوره، جسم خارجی‌ میتونه میکرب یا سلول مردهٔ بدن باشه. این رو حتما تو صحبت‌هات به دیگران بگو..
گفتم شما که غریبه نیستین.. بدونین یک کارایی‌ است که آدم برا بار اول انجام میده. و استادش میاد اینو بهش میگه و آدم تا ته وجود ذوق میکنه.. (ته وجود=تو نشیمنگاه)
استاد یک وسواسی در تند تند سر زدن به آدم‌ها داره و هر بار میاد می‌بینه یک صفحه فارسی‌ بازه میگه اینو من نمیتونم بخونم. (منم اصلا تلاش نمیکنم که مدام این وبلاگ‌هایی‌ که بازه رو ببندم )..


نکته ۳.پسره موهاش رو رنگ کرده.. یعنی‌‌های لایت کرده.. آه ه.. دلم می‌خواد زودتر ببینم چطور شده.. هیجان انگیزه در حد تیم ملی‌.. بهش کلی‌ افتخار کردم که این گونه تابو شکنی کرد...

نکته ۴. یک ربع دیگه اولین مهمونی‌ همجنس گرهای دانشگاه در مرکز LGBT دانشگاه برگزار میشه. منم دعوتم !!! حال ندارم اصلا (در ارتباط با چس ناله‌ها .. و احساس کسالت بیخود).. اما میرم.. تجربه نشون داده نباید به حال ندادن پا داد. بشینی‌ تو خونه هیچی‌ تغییر نمیکنه)
فردا ویرایش میکنم . خدافظ
LGBT=Lesbian Gay Bisexual Trans gender

Thursday, September 8, 2011

پرفسور دیشر


استاد اینجا اقاییه که جوون به نظر میرسه یه چیزی حدود ۴۰-۴۵ ساله، اما فکر می‌کنم قیافش جوون تر از سنشه، حالا بگیم ۴۸ ساله..
استاد اینجام ۵ تا بچه داره که با چیزی که ما از زندگی‌ مدرن شنیدیم در تضاد ه. آدم‌های مدرن بچه‌هاشون تعداد شون کمه. روایتی است که میگه این استاد ممکنه کاتولیک باشه و برا همین بچه زیاد داره.
اما فقط همین نیست، استاد اینقد بچه دوست داره که وقتی‌ تو خیابون باهاش راه میری به بچه‌های مردم هم توجه میکنه.. یا یهو با مردم راجع به بچه اشون حرف میزنه.
اخر هفته گذشته رفته بود یک سمینار تو کالیفرنیا. نوریا هم کارم هم باهاش رفته بود. نوریا تعریف میکرد استاد ناخن‌های یک دستش رو صورتی لاک زده بود.. چون داشت با دختر کوچیکش بازی میکرد و دخترک براش رنگ کرده بود. بد دیگه یادش میره پاک کنه.
میدونم انقد غرق کارشه که شاید ندیده دیگه ناخن هاشو..شاید هم براش اهمیت ندشته..
صبح‌ها خیلی‌ زود میاد.. و عصر‌ها زود میره.. چون بیا برای خانواده اش وقت بذاره و بچه‌ها رو از مدرسه بگیره..مردم اینجا میگن شخصیتش تو خونه با اینی‌ که تو دانشگاه است خیلی‌ فرق داره..
من میمیرم که ببینم تو خونه با بچه هاش چه جوریه
خانوم استادمون هم تو همین دانشگاه پرفسوره و کار تحقیقاتی‌ میکنه!
همین.. گفتم خوبه آدم گاهی‌ زندگی‌ دیگران رو ببینه.. من همین خودم رو گاهی‌ به زور تکون میدم. این استادم یک خانواده داره با ۵ تا بچه و یک گروه داره با ۱۷ تا دانشجوی فوق لیسانس و دکتر و پست داک..
همه اینا درس عبرته برا اونها که میفهمند.

Wednesday, September 7, 2011

رهایی



خوابم میاد، نیمه شبه‌‌ و من هنوز بیدارم. امروز در سکوت گذشت
طاقت ندارم باهم قهر کنه. طاقت ندارم وقتی‌ خداحافظی می‌کنیم برام دو نقطه ستاره نفرسته
طاقت ندارم به خاطر کاری که کردم بام دیگه مثل همیشه نباشه..
من بلد نیستم قاطع باشم. هیچ وقت یاد نگرفتم. و این دفعه تو زندگیم می‌خوام یاد بگیرم.
دعوایی که باید ۴ سال پیش با شین میکردم رو این اخر هفته کردم. همه داد‌هایی‌ که حقم بود بزنم سرش رو زدم. همه حرف‌هایی‌ که تو دلم مونده بود و همیشه ملاحظه اینکه دوستمه رو کرده بودم. ملاحظه ناراحت نکردنش رو... مهم نیست چقد از حرف هام درست بود.. مهم نیس اصلا حق با من بود یا نه‌.. ولی باید میگفتم که حالم از فداکاری هاش به هم میخوره .. فداکاری هاش .. اه ..
میدونی‌، رابطه‌ها با هم فرق دارند  با خیلی‌‌هاشون تکلیفت روشنه ، میگی‌ فلانی دوست پسر/ دختر من بود. یا هست .. اما بعضی‌ آدم‌ها این وسط اند. نه‌ دوست پسرت میشند نه‌ دوست معمولیت.
این آدم وسط زندگی‌ من بود...یک عالمه عصبانیت رو به خاطر نرنجوندنش تو خودت انبار کرده بودم.. یک عالمه احساس دین بهش میکردم.. یک عالمه وقت نخواستم و حوصله دوستی شو نداشتم و هی‌ به خودم گفتم من باید باهاش دوست بمونم.. چون اون اگه دوستاش رو از دست بده عذاب میکشه. هی‌ خودم رو فشار دادم.. هی‌ حالم به هم خورد و به روی خودم نیاوردم.. من اصلا آدم مخالفت کردن و دعوا نیستم.. نبودم..

من هیچ وقت آدم قاطعی نبودم. مخصوصا در رابطه با مرد ها.. همیشه یک بند نازکی از رابطه هام نگه میداشتم .. واسه چی‌.. نمیدونم شاید واسه اینکه دلم می‌خواست آدم‌ها رو از دست ندم.. دلم می‌خواست یادگاری جمع کنم از آدم‌های زندگیم..اما با تمام وجود فهمیدم چیزی که تموم شده یعنی‌ برای همیشه تموم شده، نگه داشتن یک رشته باریک از اون رابطه مثل نگه داشتن یک تیکه از بدن یک موجود مرده میمونه، دیر یا زود به گند میا‌فته و زندگیت رو گند بر میداره.. حالا هر چی‌ بهش عطر و خوش بو کننده بزنی، هر چی‌ بهش رنگ دوستی معمولی‌ بزنی..
هر بار که باهاش حرف میزدم نقشم این بود که ضعیف باشم و اون تاییدم کنه چون این آدم منو در ضعیف‌ترین روز‌های زندگیم دیده، در پست‌ترین و بد‌ترین احساسات..بعد هی‌ نمیتونستم خودم باشم.اصلا این حق آدمه  که نخواد از تصویر روزهای گند گذشته واسه خودش تابلو بسازه بزاره رو دیوار. دوستی با اون برای من یعنی‌ زل زدن به اون تابلو..شاید آدم‌های دیگه متمدنانه با هم دوست بمونند اما من نمیتونم..
اینجای زندگیم فکر می‌کنم بی‌ معنیه آدم به خاطر یکی‌ دیگه یه محبتی بکنه در حالی‌ که خودش نیازمنه همون محبته..بد فکر کنه من چقدر فداکارم. من چقدر از خود گذشته ام.. عی
نگران این نیستم که آیا عادلانه قضاوت کردم یا نه‌. فقط از احساساتم دفاع کردم. از نظراتم. از چیزی که هیچ وقت نتونسته بودم به دست بیارم.
این اولین دعوای بزرگ جدی با صدای بلند زندگی‌ من بود که خشم و عصبانیتم رو تا تونستم ریختم بیرون.. و فکر نکنین اون نشست نگاهم کرد.. اون هم همون جور دعوا کرد.
اینجا، امروز،  مرد‌های گذشته من تمام شدند. همشون تمام شدند. ‌‌ه به خاطر اینکه آدم‌های خوب یا بدی بودند. به این خاطر که من تصمیم گرفتم که گذشته‌ام رو تمام کنم. که دیگه بندی از احساسات قبلیم بهم وصل نباشه .. که مدام در احساس گناه نسبت به مرد کنونی زندگیم نباشم. مجبور نشم حقایق رو تغییر بدم وقتی‌ براش حرف میزنم. مجبور نباشم هر لحظه ببینم که آدم قاطعی نیستم.
راضیم از خودم.
پیوست. کاش فقط اون شادی صداش برگرده.. میگه همه چی‌ خوبه.. اما میدونم ته دلش ازم  دور شده .. می‌دونم فاصله گرفته..
:*
پیوست ۲. نمیدونم چرا این اخر هفته این همه یاد دختره بودم.. یاد اون باری که با هم با قطار رفتیم شمال.. تو راه اون همه حرف زدیم خندیدیم به اون سربازه که با دهن باز خوابیده بود.. برا ساندویچ خوشمزه یی که آماده کرده بود..
برای صدای دوستام .. برای لمس پوست دستای نرمشون.. برای محبّت نگاه شون دلم تنگه.

Thursday, September 1, 2011

روح آرام

:)
 پیرهن سبز وگلی  بر تن
 گردنبندی از الماس سبز برگردن 
 قابی از تصویر بوسیدنمان دریک دست
 نامه اش دردست دیگر را
 چند بار خواندم *

 گزارش های نیمه کاره ی به تعویق افتاده ی بخشیده شده امروز 
خواب خوش بدون سایه های ترسناک  دیشب 
 ( دراتاق خانه تازه ام  که دیوار های صورتی وسفید دارد 
 درآرامش هم خانه ای داشتن 
 دوباره شب ها آرام میخوابم )

 پیوست۱ : *هدیه تولدم ازطرف پسره رسید :)
 پیوست ۲  : درادامه برنامه سفر، این آخر هفته دوست قدیمی، شاهین کاوه را ملاقات میکنیم
تا انتهای این برنامه با ما باشید.