Friday, November 2, 2018

بلاخره گواهینامه ام رو گرفتم

بلاخره گواهینامه ام رو گرفتم 
خیلی خیلی خیلی هیجان زده و خوش حالم 

امروز صبح امتحان داشتم. اینقدر مضطرب بودم که دیشب خوابم نمی برد. هیجان و ترس و نگرانی از رد شدن و هدر رفتن هزینه هایی که تا حالا کردم و ... کلا دیروز روز خیلی سختی بود . مردم چطور میرن بازی های قهرمانی المپیک ؟ 
خلاصه که امروز یک امتحان الهی دادم و اینقدر آقای ممتحن با جدیت و سخت گیری ازم امتحان گرفت که دیگه نکته ای نمونده بود. دو جور پارک و خیابون های تقدم راست به چپ و در زدن به راست و چپ و بزرگراه و خیابون اصلی و فرعی و.. هیچ چیزی رو باقی نذاشت. همه سوالها رو پرسید . همه رو اجرا کردم. خیلی خیلی خوب و مسلط. 
 سه جا اشتباه کردم .. یعنی پرفکت نبودم. یکی این که گفت بعد از چراغ بپیچ به سمت راست و وارد اتوبان شو که من نتونستم. و عذر خواهی کردم. که گفت عیبی نداره دوباره تلاش کن .جای دیگه این بود که پارکی که کردم خیلی با جدول فاصله داشت و قبل از اینکه بتونم خودم بفهمم آقا بهم گفت که چکار کنم. و راهنمایی اش رو انجام دادم. و آخری و مهم ترینش این بود که در یک موقعیت خیلی شلوغ تابلوی سرعت رو ندیدم و بهم تذکر داد که لیمیت سرعت دیگه ۵۰ تا نیست و ۳۰ تاست و البته غر زد که تو این شهر دیگه نمیشه رانندگی کرد. بسکه همش سرعت ۳۰ تاس .. 

و من برنده شدم :) 
الان برم چایی با رییس آینده 
باز مینویسم 

Friday, October 19, 2018

چند تا خبر جدید


۱-  بلاخره از شرکت آمازون بهم جواب دادن و منو رد کردن. چقدر منتظر بودم و چقدر راحت شدم از دستشون. بهترین دلیلم برای خوش حال شدن این بود که تنبل وجودم خرم و شاد شد ازاینکه لازم نیست جام رو تغیر بدم و از صفر  شروع  کنم.

۲- خبر دیگه اینکه یک بار سر ناهار با رییسم همینطوری پروندم که من خودم رو ۵ سال دیگه در نقش یک مدیر تکنولوژی میبینم و هر چی فک میکنم نمیبینم که در آینده "کار ِداده" انجام بدم. دوست دارم بیشتر با تیم های مختلف سر و کله بزنم و مدیریت پروژه یاد بگیرم و مالکیت یکی از نرم افزارهایی که تیم آی تی برای ساپورت تیم های داخلی میسازه رو به عهده بگیرم. 
رییسم انگار مدت ها بود هر شب از خدا همین رو میخواست که من بیام و بهش همچین چیزی بگم. با رویی باز و لبی خندان و چشمانی درخشان گفت پس اینکه دیتا آنالیست باشی هیچ کمکی بهت نمیکنه و بهتره هر چه زودتر برات راهی پیدا کنیم و به اون مسیر پل بزنیم. بیچاره خواست کمک کنه اما نمیدونم چرا نمیتونم باور کنم نفع شخصی نمیبره. هر چی باشه ما سه سال پیش دعوای بدی کردیم و با اینکه با هم خوب شدیم اما هرگز دوست ِصمیمی نشدیم. 
سر همون ناهار ازم پرسید میخوای من با منابع انسانی صحبت کنم ببینم راهش چیه؟ با خوش حالی گفتم آره حتما ! 
و توافق کردیم که  تو شرکت خودمون بگردم دنبال یک موقعیت. با آدم های مختلف در سه هفته گذشته حرف زدم. ریسم هم شروع  کرد گشتن دنبال یک جایگزین برای من. :)) همین باعث شد بیشتر حس کنم دوست داره من برم. 

 هم زمان که منتظر جواب امازون بودم با آدم های تیم های مختلف تو شرکت صحبت میکردم و تقریبا همه منو مپیچوندن .. کم کم نگرانی ام بالا گرفت چون ریسم یک نفر جدید استخدام کرد جای "پیتر" که داره ماه آینده میره. این میتونه به این معنی باشه که خیلی زود به جای من هم یکنفر رو میگیره .. دیگه همش احساس ناامنی میکردم. آمازون که جواب رد داد خیالم راحت شد حد اقل از بلاتکلیفی در اومدم و باید جدی بگرم دنبال یک جا برای خودم.

همون روز با ایگور رییس جوان چشم ابی و همیشه خندان و البته کله گنده بخش مدیریت رابطه با مشتری صحبت کردم. هیچ دلیلی هم نداشتم فقط حسم بهم گفت این آدم همیشه مثبت و مهربونه و برم بهش بگم آیا تو تیمت جا داری منو راه بدی؟ به همین بی ربطی . اونم گفت اره اتفاقا .. یک ایده ای دارم که شاید تو مناسب باشی براش . 

حسی که یک نفر با زبان بدن و حالت صورتش در من بوجود میاره رو نمیشه با کلمات توصیف کنم. به خودم میگم مراقب باش که اسیر پیش داوری نشی و نذاری حافظه ات فریبت بده و به جای دیدن حقیقت یک ادم جدید به الگویی بسنده کنی که از آدم ها و روابط گذشته زندگی ات ساختی. مثلا  اگه در گذشته با ۳ تا آدم چشم ابی و موبور که دوستانه بودن  تونستم دوستی بسازم حتما نفر چهارم هم در همین الگو جا میگیره و پتانسیل دوستی ساختن داره. به تجربه فهمیدم درک و دریافت من از آدم ها درکنش های اول بستگی به چیزی داره که در بایگانی مغزم از گذشته دارم. مثلا  هرکی قیافه اش شیری و رنگ پریده و دستاش لرزون و نامطمئن باشه منو یاد یک آدم پلید میندازه.
 ( جاناتان هم یکبار بعد آشنایی و دست دادن با یکی از دوستای خوب من بهم گفت نسبت به طرف حس خوبی نداره. حالا من در شوک که این آدم خیلی خوبه که .. گفت اره اما زبان بدنش منو به شدت یاد عمه بد جنسم میندازه :)))))))))) البته که الان دوستای خوبی ان ولی خب همینم مشاهده منو تایید میکنه) 

بهر حال رفتم و به ایگور طی یک قهوه گفتم که چی دوست دارم انجام بدم و اون هم گفت باید با مایکه و کارولین دو تا از اعضای تیمش صحبت کنه. ظاهرا اونا نسبت به من مثبت بودن و قهوه بعدی رو با مایکه و کارو خوردم. دو تا دختر که هر دو زیبا و دوستانه به نظر رسیدن و کار و انتظاراتشون رو برام توضیح دادن . من تردید نکردم که میتونم باهاشون کار کنم (باز هم بر مبنای همون حسا). مایکه گفت اونا موافقن با من کار کنن و  اگه من فک میکنم میتونم از پس این کار بر بیام و به انتظاراتم میخوره به خودم زمان بدم و فکر کنم. من با اطمینان گفتم که نیازی به فک کردن ندارم و همین الان میدونم که میخوام. اونم گفت خب پس جمعه با مَتس حرف میزنم و اگه اون هم اوکی بود کارای دفتری انتقال تورو انجام میدیم.  

 کل ماجرا رو به رییسم گفتم. نگران بودم بگه نه یا اونجا نرو یا هر کامنتی که مانع ایجاد کنه (اینم داستان داره که چرا رییس نخواد من برم دپارتمان مارکتینگ). رضایت رییس از نظر دیپلماسی خیلی اهمیت داشت. اما خوش بختانه نه نگفت و اوکی بود. 
حالا مونده تایید نهایی متس که مایکه امروز باهاش حرف خواهد زد. به تجربه دیدم که من هر وقت منتظر و هیجانی یک جوابی ام دوست دارم بیام و اینجا بنویسم. همین هم خوبه دیگه! 


۳- هیجانی ام که رفتیم و ۲ تا بچه گربه دیدیم که هنوز شیر میخورن و باید کنار مامانشون باشن. خیلی دوستشون داشتیم و به قیمت گزافی رزروشون کردیم که ماه ژانویه بخریمشون. خیلی گرون بودن و اشک از چشمانم سرازیر شد.اما تا حدی پرداخت این همه پول تنها راهه گربه دار شدن ماست..

 با مشاهدات ما در چند سال گذشته نژاد گربه Maine Coon برای من آلرژی خیلی کمی (تقریبا هیچ آلرژی ) ایجاد میکنه. این نتیجه ۴ سال تحقیق و باز دید از ده ها گربه پرور بوده باشه..

با تحقیقاتی که کردیم یاد گرفتیم که هر چی گربه ها یا سگ ها از نظر نژادی قاطی تر بشن تولید پروتئینی که در انسان آلرژی ایجاد میکنه (و بوسیله آب دهان و جیش منتشر میشه ) بیشتر میشه. بهمین خاطر اصلا برای افراد آلرژیک گربه های خیابونی توصیه نمیشه ! و یاد گرفتیم که بعضی نژاد ها خیلی کمتر آلرژی زا هستن و در اون نژاد ها باز حیوونای ماده کمتر از نرها! و باز حیوون هایی که عقیم شدن خیلی کمتر از اونهایی که میتونن جفت گیری کنن.
 نمیدونین چند تا مقاله و گزارش علمی از آزمایشگاهها رو خوندیم. یک پروژه به تمام معنا! حتا اسم علمی پروتئین ها رو بلدم از حفظ !
با خوندن ده ها بلاگ و تجربه های غیر علمی شخصی فهمیدم که قضیه از آدم به آدم و از گربه به گربه فرق میکنه و آدم های خوش شانسی پیدا میشن که با وجود آلرژی گربه زندگیشونو پیدا میکنن و سالها باهاش زندگی میکنن. 

و باز اینجا در خارج یاد گرفتیم که آدم هایی هستن که نژاد خالص سگ یا گربه رو پرورش میدن و فقط  حیوون هاشون رو با حیوون های آدم های مشابه جفت گیری میدن و البته شناسنامه و شجره نامه دارن (شوخی نیس اصلا ) و مراقبن که بیماری ژنتیکی در حیووناشون از نسلی به بعدی منتقل نشه و خلاصه تخصص دارن در این زمینه .. 
خرید یک حیوون از این عزیزان البته که خیلی گرونه. فقط وقتی میصرفه که آدم واقعا عاشق این کار باشه .
ما ۴ سال صبر کردیم و میدونیم الان وقتشه که گربه دار بشیم. جاناتان هم اصلا باکی از پول دادن برای حیوون ها نداره چون اون ها رو اعضای خانواده میدونه و این سالها پس انداز کرده براش :)) منم میدونم اما ترجیح میدم اعضای خانواده ام کم خرج تر باشن اخه این همه پول برای هر بچه گربه که تو خیابونای ساری مجانی ریخته ؟ چه خبره خب ؟؟!!!

عکساشون رو اینجا میزارم . اینقد شیرین و نازن که میترسم باز جور نشه و به ما نرسن! اسماشون هم ایزابلیتا و ایپانما هست  (ما اسمشونو تغیر خواهیم داد)










Tuesday, October 16, 2018

زندگی در بلاتکلیفی


صبح هایی که نمی نویسم کل روزش میرم رو دنده اتومات. اما روزایی که صبحش مینویسم آگاه تر و هشیارترم. حواسم هست امروز میخام چکار کنم. فرمون رو میگیرم دستم. 

چی مینویسم ؟ یک سری سوال هست که بهشون جواب میدم. جواب هایی کوتاه و سریع و بدون فکر. سوالهایی درباره آگاهی و هشیاری, پذیرش خودم و شرایط, مسوولیت پذیری, زندگی هدفمند, خود ابرازی و راستی و درستی. اینها به روایت کتابی از ناتانیل برندن  ۶ ستون عزت  نفس هستن. 
تو خود کتاب آخر هر فصلی پیشنهاد میکنه صبح ها زود قبل شروع کارای روزانه ۴ - ۵ تاجمله رو کامل کنیم.. به هر جمله مینیمم ۶ تا جواب باید بدیم .. 
مثلا اگه امروز ۵ درصد آگاهی ام رو افزایش بدم..
 اگه امروز ۵ درصد بیشتر شرایط / بدنم/ احساسم رو بپذیرم.. 
اگه امروز ۵ درصد بیشتر مسوولیت شادی ام رو به عهده بگیرم..

من سرم درد میکنه برای برنامه های شخصی. برای قرار مدار با خودم. بعد تموم کردن کتاب ۶ ستون عزت نفس (نسخه صوتی اش دریوتیوب) یک برنامه ۳۰ هفته ای  از تو سایت آقای برندن پیدا کردم ( اینجا ) و نوشتن های صبحگاهی رو شروع  کردم. اوایل سخت بود که این ۱۰ دیقه رو سر صبح به روزانه ام پیوند بزنم. اما خیلی زود بهش عادت کردم ..  یک جوری خودم رو صبح به صبح با خودم درجه بندی میکنم. بعضی روزا هم نمی نویسم . حوصله ندارم یا دیره یا خوابم میاد.. و اثر ننوشتن رو خیلی زود حس میکنم. گاهی حتا وسط روز باز میکنم و مینویسم .. اندازه صبح زود خوب نیس اما بازم بهتر از هیچیه.  

هر دو هفته موضوع سوال ها عوض میشند. وقتی به سوال ها سریع و بدون فکر جواب میدم  نباید بیشتر از ۱۰ دیقه طول بکشه و در نهایت با تموم شدنشون دفتر رو میبندم و جواب هامو نمیخونم.. اینا قوانین بازی ان!
 آخر هفته باید بشینم و یک مرور کنم رو سوال ها و جواب هام.. معمولا حوصله ام نمیگیره این قسمت رو انجام بدم و همین روند یادگیری رو یکم کند میکنه . یاد گیری چی؟ خوب معلومه عزت نفس.
 هفته پیش سومین دوره سی هفته ای ام تمام شد. وقتی میگم خودم هم باورم نمیشه اما همینقدر نوشتم و همینقدر رو عزت نفسم کار کردم. همینقدر هم روزانه و با قدم های کوچیک پیشرفت کردم. شنیدن و ابراز خودم رو تمرین کردم. هیچ وقت که عالی نمیشه اما خب آرام تر میشه. 

امروز صبح در جواب جمله مربوط به پذیرش نوشتم بدنم رو میپذیرم. اینکه بعد سه سال تلاش هنوز بچه ای ندارم رو میپذیرم. اینکه همین امروزم نمی تونم بچه ای داشته باشم رو می پذیرم. 
 کارم رو و بلاتکلیفی ام رو میپذیرم و اینکه هنوز جوابی از آمازون ندارم رو . اینکه امروز هنوز تو این تیم و این شرکت دارم داده آنالیز میکنم رو..
کم صبری ام رو بهتر و بیشتر حس میکنم. وقتی اومد سراغم یک زمان ۵ دیقه ای بهش میپزدازم. به کم صبری ام میگم اره میدونم هستی و حق داری که هستی. خودم رو ریز ریز نمیکنم که چرا کم صبری و چرا مثل  جاناتان ایوب زمان نیستی و با ندونستن راحت کنار نمیای. کم صبرم و بی حوصله ام و این رو قبول میکنم. (اینا رو سر صبح نوشتم.. ) 

در جواب به اینکه آگه امروز ۵ درصد خودمو بیشتر ابراز کنم نوشتم امروز آهنگ گوش میدم ..وبلاگ مینویسم . یک طراحی / نقاشی کوچولو میکنم,  وقتی احساس کردم سوالی دارم میپرسم و قورتش نمیدم که همه چی هارمونی داشته باشه..که آدم ها رو خوش حال کنم که دردسری ایجاد نمی کنم اما اینکارو بااحترام انجام میدم. 
و همین طور جملات دیگه رو کامل میکنم .. 

روزهای که نمی نویسم وقتی احساساتی مثل کم صبری یا بی حوصله گی عمیق میاد سراغم زندگی برام سخت میشه .. میشینم و حسودی میکنم .. احساس سرخوردگی و عصبانیت  میکنم.. خودم رو میبرم زیر سوال.. و هم زمان با نا آرومی صفحه کار یابی رو بالا پایین میکنم

اما امروز - امروز که صبح  زود خودم رو برای یک روز تازه آماده کردم - با شروع  بی حوصلگی ساعت ۱۰:۳۸ دقیقه صبح برای خودم یک شیر قهوه درست کردم و نشستم پشت میزم یک آهنگ غمگین و آرام فرانسوی گذاشتم که معنی اش رو نمیدونم و کم صبری ام رو آرام آرام نوشیدم و وبلاگ خوندم و حس نوشتنم اومد. حس نوشتن که میاد در کلمات زنده میشم و حوصله میگیرم و آرام تو دستام و بازوهام  احساس گرما میکنم. گرما از بازوها به گردن و سر و سینه و ریه و شکم و پاهام منتقل میشه .. گرم میشم . یادم میره که کم صبر و کم رمق بودم .. گرم که میشم بدنم از انقباض در میاد و راحت و شل میشم و یکم احساس گرسنگی می کنم . به ناهار فکر میکنم ! غذای سالم و خوب ! از سایت شرکتمون سالاد سفارش میدم و برنامه بعد از ظهر رو میچینم.

و همین یعنی هنوز هستم.
خوب هستم .






Monday, October 8, 2018

مرور دوباره زندگی در فاصله نوشیدن یک لیوان چای

می خوام اتفاق های اخیر رو دور نگاه کنم و این پست رو بنویسم در حالی که چای داغی ریختم و منتظرم سرد بشه 

برای یک موقعیت کاری در شرکت آمازون درخواست پذیرش دادم. در واقع خانومی از بخش مدیریت منابع انسانی آمازون تماس گرفت و ازم پرسید اما دوست دارم باهاش تلفنی راجه به یک موقعیت کاری در بخش رضایت مشتری تلفنی صحبت کنم ؟ گفتم چرا که نه!
 روند استخدامشون خیلی سخت بود.. ۷ مرحله داشت. دو تا مصاحبه تلفنی,  یک امتحان ریاضی - کسب و کار خیلی سخت (Business Math) ( که تنها نکته اش داشتن سرعت بالا در امتحان بود و همین برای من بی معنی اش کرده بود )  و ۴ تا مصاحبه حضوری هر کدوم به مدت یک ساعت در یک روز. 
واقعا ده روز طول کشید برای همه این مراحل اماده بشم و از هر مرحله جان سالم به در ببرم. واسه مصاحبه حضوری ۲ روز قشنگ درس خوندم. وقتی از مصاحبه های حضوری در اومدم کمی عصبانی بودم که اینا فک میکنن کی هستن که اینقدر سخت میگیرن .. 

و از همون موقع درگیری ذهنی بدی پیدا کردم که حالا اگه اینا منو قبول کنن من چی کار کنم ؟ آگه این وسط ها حامله شدم چی ؟  اگه همین الان حامله باشم چی ؟ خیلی استرس گرفتم .. البته که حامله نبودم  و اینو فقط دو روز طول کشید که بفهمم. سوال تغییر کرد به : کی دوباره میتونیم واسه بچه دار شدن تلاش کنیم ؟ 
اینا رو هفته پیش به مشاورم دقیق و با جزییات گفتم. بهم گفت وقتایی که زمان نقش بازی میکنه باید ببینی اولویت در اون زمان چیه ؟ میتونی اولویت بندی کنی ؟ نمیتونستم. گفتم از دور که نگاه میکنم نمی خام هیچ کدوم رو قربانی دیگری کنم . گفت "نباید هم بکنی .. اما الان همینی که جلوت هست رو ادامه بده .. وقتی جواب مصاحبه اومد میتونی برای مرحله بعد تصمیم بگیری .. تازه با جاناتان هم مشورت کن تنها که نیستی .. نمیشه همه چیز رو دقیق پیش بینی کرد میدونی که ؟ همیشه ممکنه چیزای پیش بیاد که ما از قبل نمیدونستیم.." 
میدونستم اما نمیتونستم جلوش رو بگیرم. جلوی میل عظیم پیش بینی و کنترل دقیق آینده.

این قدر اضطراب برای چی آخه ؟ میلرزیدم چون همیشه هیجان کار کردن در شرکت های مهم و بزرگ رو داشتم به عنوان مدیر. هیجان انجام کار های مهم و تصمیم گیری های اصلی برای تیم ام. هیجان بازی کردن در یک رول مهم. 
دونستن دلیلش سخت نیست. احساس مهم بودن و جزو آدم های خاص بودن. زندگی مهم تر و بیش تر و پربارتری نسبت به بقیه کردن و در نهایت پرتر کردن کوله پشتی ام از توانمندی ها و دستاورد ها و افتخارات. همه و همه برای مصون شدن در مقابل این حقیقت ساده که زندگی رو به اتمامه. و من میخام که تمام نشه.. که با بازی رول یک آدم مهم جلوش بایستم و بگم نه من خیلی خوب و مهم و بزرگم برای مردن. من خیلی اهمیت دارم. 
نمیتونم از این میل زیادی که برای کار کردن در یک شرکت مهم دارم بیشتر توضیح بدم. کمی احساس شرم میکنم از این دست جاه طلبی ها ولی خوب پنهان کردنش بدتره . سایه اش رو کل زندگی ام افتاده. 
چایی ام به دمای مطلوب رسید. 

۲- اروین یالوم  کتابهای خوبی داره در مواجه شدن با وحشت  از مردن. "خیره به خورشید نگریستن" و "مامان و معنی زندگی" .. "مخلوقات یک روز".
در تمام این کتاب ها داستان های جالبی از تجربه خودش به عنوان سایکوآنالیست از کار با بیمارانی میگه که با وحشت از مرگ مواجه بودند. یک جمله طلایی داره در کتاب خیره به خورشید که خیلی دوستش دارم به زبان خودم ترجمه اش میکنم 

"درسته که وجود مرگ مارو نابود میکنه اما ایده مردن ما رو نجات میده."
"though the physicality of death destroys us, the idea of death saves us." 
“Staring at the Sun” by Irvin Yalom

با مشاورم یک بحث  طولانی راجه به زندگی و مرگ کردیم و به این نتیجه رسیدیم که وحشت از مردن در واقع ترس از زندگی های نکرده است. ترس از هرگز نرسیدن به یک لیست از کارایی که همیشه دوست داشتم انجام بدم. همه کارایی که برای رسیدن به موقعیت اجتماعی مطلوب و ادامه تحصیل و پیدا کردن کار خوب و در آوردن پول عقب انداختم یا لیاقتشون رو هنوز کسب نکرده بودم, نکرده ام. برگزاری یک نمایشگاه نقاشی. داشتن یک کارگاه گروهی گفت و گو در مورد موضوعات جالب. درست کردن آلبوم عکس های سفر ..تجربه دائم کشف بدن و لذت بردن از س.ک.س (باور کردنش سخته ولی برای بعضی آدم ها این لذت به طور اتوماتیک اتفاق نمی افته و موانع روانی سرراه هست!) .. یاد گیری آواز خوندن .. لذت داشتن حیوون خونگی و آخر همه تربیت یک فرزند. این ها چیزاییه که الان به ذهنم میرسه..
 انگار زندگی رو نکردم و صبر کردم تا آدم موفقی بشم و به تعریفی که ازدرست زندگی کردن داشتم  برسم. 

۳- با همکارم ریکی راجه به اتفاقاتی که افتاد حرف زدم . ریکی خیلی از من جوون تره اما روح عجیب و بزرگی داره. بهش گفتم یک وقتایی راه رو گم میکنم نمیدونم چه تصمیمی برای من درسته .. اصلا این کار آمازون به درد من میخوره ؟ گفت من یک قطب نمای ذهنی دارم. میتونم بهت بگم چطور کار میکنه. باید برای پیدا کردن راه از خودت این سوال ها رو بپرسی 

۱ - میخام چه میراثی از من به جا بمونه ؟ ( گفت فکر کن خیلی پیر شدی و در بستری  .. ) 

۲ - ارزش های من در زندگی چیه ؟ ( اخ این سوال من رو خیلی زیر و رو کرد چون اصولا من هیچ وقت ارزشی تعریف نکردم که پاش بایستم و براش بجنگم .. اگه چیزی هم بوده ناخودآگاه بوده که کمکی نمیکنه در پیدا کردن راه ) 

۳- میخام ۱۰ سال دیگه کجا باشم .. ۵ سال دیگه کجا .. این بهم میگه سال دیگه باید کجا باشم . 

این ها خیلی کلیشه ای به نظر میرسن اما اگه یکبار بشینی بهشون فک کنی کمک میکنن راه رو که گم کردی برگردی به مسیر اصلی ارزش هات ..خیلی هم آسون نیست به بعضی از این سوالا جواب دادن . بازم خیلی کلیشه ای به نظر میرسه اما برای من کار کرد..

دو سوم چایی ام رو خوردم و بقیه اش سرد شده و از دهن افتاده . ساعت سه شده و قراره "کلر" ساعت ۴:۳۰ زنگ بزنه و بگه نتیجه نهایی ۴ تا مصاحبه آخر با آمازون چیه. هیجان دارم که چی میتونه بهم بگه .. اما خب به هر حال کار کردن و جون کندن در یک شرکت مثل آمازون تو لیست کارایی که دوست دارم زمان پیری به انجامشون افتخار کنم نیست. در واقع اون موقع دوست دارم  بگم "جون که بودم همیشه کار کردم و پول در آوردم و مستقل بودم و دست این آدم ها رو گرفتم و یادشون دادم مستقل بشن."  این میتونه یک میراث باشه که از من باقی بمونه .. 


عکس نوستالژیک اینگلا در غروب آفتاب ناکسوس- یونان . عکاس انزو.  photo @Enzo





Friday, October 5, 2018

کاش آینده را میشد پیش بینی کرد

کنترل روزگار از دست من خارجه.

 الان که این رو مینویسم دیانا برگشته پیش مادربزرگش و دیگه پیش ما نیست . دلیلش و اتفاقایی که افتاد چقدر سخت و اذیت کننده بودن. حوصله ندارم اینجا دوباره بگم .. ما میگردیم دنبال ۲ تا گربه دیگه..


۲ شنبه گذشته ۴ ساعت مصاحبه حضوری داشتم با یک شرکت گنده و هفته دیگه جواب نهایی رو میدن. هیجان دارم که جوابشون چیه. و هم زمان شک دارم که قبولم کنن. همون موقع تلفن هم آقای رییس بهم گفت تو حتما از پس این کار بر میای اما میدونم ظرف ۳ هفته خسته میشی و ول میکنی این کارو . به نظرش برای این کار زیاد خوبم. خودم هم توصیف کارش برام خیلی جذاب نبود اما تغییر مسیری که دوست داشتم در زندگی شغلی ام اتفاق بیفته و از تحلیلگری داده به سمت مدیریت بره رو در خودش داشت.

نمیدونم برنامه های زندگیمون چی میشه و احساس میکنم تحمل این قدر نامعلوم بودن از توان من خارجه . برام سخته همین جور زندگی رو بازی کنم تا ببینیم چی پیش میاد . 

دیگه میخام بگردم دوباره دنبال کار. اصلا به حرف انزو هم گوش نمیدم . عمر من در این شرکت و این شغل به سر اومده 
الانم منتظرم که پاتریک بره تا منم شروع  تعطیلات آخر هفته رو اعلام کنم 

خیلی کند و کند و کندم 

Friday, September 21, 2018

این کاره ای ؟ بسم الله !

ده روز اول دیانا با امدنش یک دنیا عشق و مهربانی رو با خودش آورد. وقتی صبح ها مینشستم تا چایی بخورم میومد و سرش رو میزاشت رو دستم و میخوابید. شبها رو سینه جاناتان خر خر میکرد. هر دومونم همش باهاش بازی میکردیم. همه چیز رومانتیک و عاشقانه بود بینمون.

از همون اول که اومده بود فک کنم روز سوم اسهال گرفت بچه. وقتی از توالتش میومد بیرون موهای در کونش همچنان آغشته به توالت بودن. منم با یک دستمال خیس دنبالش بدو و کونشو پاک کن . خوب همه چیز تا اینجا هنوز خوب بود. چون اجازه میداد پاکش کنم. بیشتر از اینکه نگران کثافتی باشم که خونه ام رو گرفت نگران سلامتی اش بودم. شنبه گذشته بردیمش دکتر و دکتر دارو داد و گفت اضطرابه اسباب کشیه. شاید هم چیزی خورده .. بهر حال دارو و درمان 

دیانا در هفته ای که گذشت خوب نشد و هر روز اداب تمیز کردن کونش ادامه داشت. خونه رو هم از سر خستگی نمیتونستم درست تمیز کنم. مریض هم شدم کمی .. دیشب که خسته و بی جون با جاناتان نشسته بودیم رو مبل خانوم دیانا از تو راهرو دوید و اومد بغلمون. ما هم کلی خوش حالی کردیم .. اما دیدم باز داره بو میده .. جاناتان گفت خب گربه است دیگه .. من ولی قانع نشدم. وقتی رفتم دستشویی دیدم اخ .. دیانا تو وان حموم دستشویی کرده و در واقع ریده :((( الان که مینویسم خنده ام میگیره اما اون موقع حال گریه داشتم . جاناتان رو صدا کردم و هر دومون به حالت کماندو حموم  رو تمیز کردیم و دست و پا و کون گربه رو هم آبکشی کردیم که گه رو بیشتر نزنه به زندگیمون . اخ چقدر عصبانی بودم .. یک دل سیر گریه کردم که رید به زندگیم .. 
کل خونه رو جارو برقی کشیدم و  زمین و مبل رو با ماده ضد عفونی کننده شستم . وقتی کارم تموم شد حس بهتری داشتم. انگار که کنترل اوضاع یکم رو گرفتم دستم.. 

بعد شام خوردیم و دوش گرفتم و رفتم که بخوابم. وقتی رفتم تو تخت تصور اینکه الان باز میره یک جای دیگه خراب کاری میکنه ولم نمیکرد .. بیشتر از همه مبل عزیزم .. پاشدم رفتم بهش غذای دل خواهش رو دادم و توالتش رو تمیز کردم و نشستم که بره تو دست شویی و جیش کنه . کارش که تموم شد خیالم راحت شد که فهمید جاش تمیزه ..از طرفی شاید وقتی تو وان حموم  بود نتونست خودشو برسونه دستشویی .. شاید  بیچاره بخاطر مریضی اش که بهتر نشده اینجوری کرد.. 

امروز صبح ساعت ۶:۳۰ پاشدم . اولین تصویری کهاومد جلو چشمم صحنه کثافت کاری دیشبش بود. پاشدم و رفتم بیرون . واسه خودم صبحانه خاگینه درست کردم و یکم با جاناتان کل کل کردیم. اون رفت دوش بگیره و بره سر کار! من نشستم رو صندلی راحتی ام و خاگینهام رو خوردم . وقتی به خونه تمیزم نگاه کردم ناگهان یک تکه گه قهوه ای درست کنار توالت نظرم رو جلب کرد. جاناتان ۵ دیقه پیشش رفته بود سر کار. من از شدت شوک نمیدونستم چکار کنم . بهش زنگ زدم. گفت گربه رو از اتاق بنداز بیرون و بعد  کارش رو تمیز کن . اون نباید ببینه که تو داری تمیز میکنی کار بدش رو.. گفتم اینقدر میفهمه ؟ گفت اره..
همون موقع با جاناتان خدافظی کردم و به بریگیت خانومی که گربه رو ازش خریدیم و ۴-۵ تا از همین گربه ها داره مسیج دادم و عکس کارای دیانا رو فرستادم . گفت نه .. نمیشه اینجوری .. 
شن توالتی که استفاده میکنین چیه ؟ عکسش رو فرستادم. به نظرش اوکی میومد. 
بریگیت گفت این داره با این کارش شکایت میکنه . آیا میزارین بره رو بالکن ؟ گفتم هنوز نه . گفت حتما بزارین که بره اونجا . چون ۵ ماه اول زندگیش همیشه به بالکن دسترسی داشته .. الان این شاید ناراحتش کرده . 
جای توالتش رو هم حتما تغیر بدین 
سریع کارایی که گفته بود رو انجام دادم. یک ساعت طول کشید تا کل بالکن رو از یک عالمه گل و گیاه عزیز خالی کنم و بچپونمشون تو اتاق خواب. بعدش هم لای پنجره رو باز گذاشتم و بهش نشون دادم که چجوری بره رو بالکن . اونجا هم براش یک توالت جدا درست کردم. 
اون خوش حال بود که بیرونه . همه چی رو بو میکرد . و مدام حالت گناه کار داشت. انگار اجازه نداره بره رو بالکن . همش هم از دست من فرار میکرد که نکنه مجبورش کنم بیاد تو . ولی راحت گذاشتمش.
داشتم آماده میشدم که بیام سر کار که دیدم خوبه گلدونای امانت اینگلا رو ببرم بالا . اینگلا و انزو رفتن مسافرت به یونان و کلیدشون رو دادن بهم که گلدوناشونو آب بدم و نامه هاشونو بگیرم . کلید اینگلا رو برداشتم و رفتم بیرون و درو بستم. 
 بله فقط کلید اینگلا رو برداشتم و کلید خودمونو نه . خانومی که من باشم در خونه رو بستم بدون اینکه کلید خونه  رو برداشته باشم. یعنی باورم نمیشد .. باورم نمیشد ..باورم نمیشد.. کیف مدارک و پول و موبایل و همه چیزم تو خونه ...

رفتم بالا به گلدونای اینگلا  آب دادم و برگشتم. ایستادم جلو در خونه منتظر! شماره تلفن جاناتان رو هم یادم نمیومد.
تو فکر بودم زنگ بزنم آقای کلید ساز بیاد که یک همسایه ای سر و کله اش پیدا شد . یک آقای مسن خیلی آگاه! براش توضیح دادم که چی شد .. گفت بیا کلید ساز خیلی پولش میشه . من یک کارت دارم با هم امتحان کنیم شاید باز شد. تلاشمونو کردیم اماکارت عمل نکرد. بعد  تلاش کردیم به شرکت جاناتان زنگ بزنیم که نشد. بعد  تلاش کردیم که با تلفنش به ایمیل من وارد بشیم و تلفن جاناتان رو پیدا کنیم که خدارو شکر قفل دوقدمی گوگل اجازه نداد. هر راهی به ذهنمون میرسید امتحان کردیم. بعدش گفت میخای نردبون بدم از بالکن بری ؟ گفتم قیچی هم میخام چون برای گربه مون توری گذاشتیم. 
قیچی و نردبون آورد و من از بالکن رفتم بالا و از لای پنجره ای که برای گربه باز گذاشته بودم به زور خدا رفتم تو و بعد یک ساعت تلاش بلاخره موفق شدم. 
 آقای میلکه که کمکم کرده بود رو دعوت کردم بیاد تو..  کارت شناساییمو نشون دادم چون اون وسطا فک کردم اون از کجا بدونه من دارم راستشو میگم که ساکن این آپارتمانم! اصلا چرا ما تاحالا هم رو ندیده بودیم ؟ حدس زدم خودش تو این ساختمون زندگی نمیکنه و مادر خیلی پیرش اینجا زندگی میکنه .. داستانه اینکه از ایران اومدم و با یک مرد فرانسوی زندگی میکنم و اینا رو هم گفتم .. و اون هم پرسید که الان آلمانی شدی یا فرانسوی و بادیدن کارتم گفت که اها آلمانی شدی :) و لبخند معنی  دار زد .. گفت پسرش برای مسابقات روبو کاپ دو بار رفته ایران و استادش اینجا تو دانشگاه ایرانیه . یک نفس آرامی کشیدم از اینکه هموطن ها ابرو داری کردن .. 
خلاصه آقا رفت و من گربه رو ناز کردم و بهش غذا دادم و ساعت ۱۱ بلاخره راه افتادم سمت آفیس. 
دیانا مثل  یک بمب در خونه ما منفجر شده . او وقتی اومده همه چیز قر و قاطی شده . اما یک نیرویی بهم اجازه نمیده که بگم نمیتون, و دیگه گربه نمیخام, حس میکنم تلاشمون برای بچه دار شدن و سختی هایی که کشیدم یک جوری به این گربه چالش برانگیز وصله. انگار که  دنیا داره میگه بیا.. بفرما بچه بچه که میکردی اینم بچه . میرینه از سر تا پا به روتین و زندگیت . به معنی واقعی کلام. این کاره ای ؟ بسم الله !

پ.ن به بریگیت زنگ زدم و ازش پرسیدم ممکنه این کارش اعتراض به تنهایی باشه ؟ گفت ممکنه ! میخای برش گردونی به من ؟ گفتم نه! گفت میخای یک گربه دیگه بگیری ؟ گفتم آمادگی شو ندارم. گفت اگه باز با وجود بالکن تکرار کرد براش یک داروی آرامبخش بگیر که از این حالت عصبی در بیاد. گفتم باز میبرمش دکتر. 
واقعن هیچ ایده ای ندارم تو سرش چی میگذره! 




این عکس خانوم خستگیمو در میبره 

Wednesday, September 12, 2018

دیانا, رویایی که محال به نظر میرسید

ناگهان طی یک تلفن و چند ساعت صحبت زندگی مون تغیر کرد 

شنبه صبح نشسته بودم رو صندلی عزیز خودم و پاهام رو بسط داده بودم رو پایه اش . آفتاب خوب رو از پنجره تماشا می کردم و از تمیزی شیشه های پنجره لذت می بردم . در همین حال کامل کافه و شکلاتی که "ن" برام از سوییس آورده بود رو با لذت می خوردم و جاناتان رو مبل سمت راستم نشسته بود و بازی میکرد  .. از این زاویه فقط کله اش دیده میشد. ساعت هایی که جاناتان مشغول کارای خودشه با آرامش تمام برای خودم بی هودگی میکنم. با موبایل تایم لاین توییتر رو بالا پایین میکردم  که تلفنم زنگ خورد. فکر کردم از پتسدام باشه .. اما نبود .. خانومی که چند هفته پیش برای گربه اش درخواست داده بودم و راجه به آلرژی ام باهاش صحبت کرده بودم تماس گرفت! 

باور کردنش سخت بود اما خانومه گفت گربه ای که هفته پیش یک نفر خریده بوده رو پس آورده و آیا ما میل داریم بیایم و ببینیمش ؟ گفتم یادتونه که من آلرژی دارم و راستش نمی تونم قول بدم . گفت خوب بیا گربه رو چند روز ببر و امتحان کن. اگه واکنش شدید نشون دادی برش گردون , شوهر من هم به گربه قبلی ام آلرژی شدید داشت ولی به این نژاد هیچ واکنشی نشون نمیده. گفتم بزار از جاناتان بپرسم .. اون گفت اوکی اگه تو بخای میریم..

شنبه ساعت ۱:۳۰ ما خونه خانومه بودیم . ۵ تا گربه بزرگ از نژاد "ماینه کون"  داشت. خیلی بزرگ بودن و من باورم نمی شد گربه ها اینقدری هم میشن. گربه ما یک موجود کاملا سیاه و کوچولوی ۵ ماهه بود. جاناتان باهاش بازی کرد و منم به خانومه گفتم اگه اشکالی نداره ما نیم ساعت با هم حرف بزنیم تا من ببینم گلوم میسوزه یا نه .. اونم گفت خوبه .
تو اون ۴۵ دیقه اثری از آلرژی نبود. گربه رو برداشتم و تو صورتم نگه داشتم و نفس کشیدم .. هیچ خبری نبود. هیچ ! انگار جادویی چیزی در کار بود . به جاناتان گفتم. اون مشکوک و نا مطمئن بود.
قرار شد از شنبه تا ۴ شنبه گربه بیاد خونه ما و من ببینم که آیا بهش آلرژی دارم یا نه. آلرژی من به گربه خیلی خیلی زود و سریع خودشو نشون میده. تقریبا ظرف یک ساعت عطسه و سرفه و خارش کل صورت و بدن.. اما کلا تا یک شنبه شب یکی دو تا عطسه کردم و یکم هم گردنم خارش گرفت.. اما خیلی خفیف! 
یک شنبه شب خانوم پیشولی دستمو پنجول کشید و جاش یکم داغ شد و سوخت. ترسیدم. خاطره تلخ جدا شدن جاناتان از گربه هاش اومد جلو چشم. تردید وحشت ناکی اومد تو وجودم. 
با جاناتان صحبت کردم . یک عالمه صدا تو سرم میپیچید. جاناتان گفت ببین سوال این نیست که آیا به این گربه آلرژی داری یا نه.. سوال اینه که آیا میتونی با این آلرژی زندگی کنی؟ گفتم ببین هیچ احساس نمیکنم که الرژی دارم بیشتر میترسم ازش.. گفت  ببین به خودت زمان بده .. اما اگه این رو قبول کردی که گربه بمونه دیگه رفتنی در کار نیست . من توانش رو ندارم دوباره از گربه ام جدا بشم. 
در ۵ روز گذشته من هیچ علایمی در داشتن آلرژی نشون ندادم. شب ها یک دوش کوتاه میگیرم و لباس تمیز میپوشم و میرم اتاق خواب. گربه رو اونجا راه نمیدم و خیلی خیلی خوب میخوابم . نه سرفه ای و نه خسته گی ای . روزا هم که میام سر کار. خونه رو ۲ بار جارو کشیدم (جاروی مخصوص آدم های الرژیک با فیلتر هپا ) و تمام پتو ها و بالش ها رو از رو مبل برداشتم که کمتر گرد و خاک بشه .. پوست گاو و فرش رو جمع کردم که منبع الرژی ان. قرار شد پرده ها رو هم بشورم 

تو یکی از صحبت های طولانی مون جاناتان ازم پرسید آیا آماده ای که اینطوری زندگی کنی ؟ یعنی قبول کنی که آلرژی داری و باهاش کنار بیای. قرار نیس که یک روزه شخصیت ات رو تغیر بدی و از آدمی که یکم حتا از گربه ها میترسه به یک عاشق گربه تبدیل بشی. شاید آلرژی ات ریشه روانی داشته باشه و طول بکشه بهتر بشی .. آیا آماده ای که اینطوری با یک گربه زندگی کنی ؟

رفتم دوش گرفتم و فکر کردم و اومدم بیرون و گفتم نمیخوام گربه از خونمون بره. 


 تو اینترنت سرچ کردم که چه کارایی میشه کرد تا با آلرژی کیفیت زندگی رو برد بالا . اولش این بود که برای همیشه اتاق خواب  رو از حیوون خونگی خالی نگه داشت.  دستگاه تصفیه  هوا با فیلتر هپا دومین  چیز خوبی بود که پیشنهاد شده بود. یک دستگاه که هوا رو از بو و آلرژن ها و ذرات بزرگ تمیز میکنه. آلرژی من تنفسیه و در فصل های بهار و پاییز عود میکنه. در توضیحات این دستگاه نوشته که برای آدم هایی مثل من آپشن خوبیه . ۸۵% آدم هایی که خریدنش هم ازش راضی بودن! ما یک دستگاه تنظیم کننده رطوبت داریم اما این تصفیه کامل نمی کنه .. دستگاه جدید رو آنلاین خریدم و فردا قراره برسه! 
 دیگه اینکه پیشنهاد هم شده که گربه رو تا وقت بچه است به حموم گرفتن عادت بدیم. اینطوری اثر آلرژن های جمع  شده رو پوستش تا ۸۰% کم میشه . گربه های ماده کلا الرژی کمتری تولید میکنن گربه ما هم ماده است! 
در نهایت اینکه آدم های تمیزی باشیم  و خونه رو مدام و مدام تمیز و گردگیری کنیم. ملافه ها رو بشوریم و تنبل نباشیم . 

و ما دوباره صاحب گربه شدیم .


Saturday, September 1, 2018

نوشته شخصی در مورد کار- ۲

از نو درباره کار مینویسم 

۱-  کار کردن با سایر فعالیت های انسانی یک مرز مشخصی داره . مرزی که من در اون ساعت های روزم رو در ازای پول مشخصی میفروشم . پولش خیلی از مشکلات (که هنوزحتا مشکل نیستن ) رو حل میکنه و امنیتﹺ سقف بالا سر و نونﹺشب رو میده بهم . 
کار کردن رو از سرگرمی باید جدا کرد. من با فیلم و نقاشی و کتاب سرگرم میشم. اما کسی برای انجام سرگرمی این پول خوب ماهانه رو نمیده بهم. ممکنه بتونم یکی دو تا تابلو در سال بفروشم. اما این مال وقتیه که سرگرمی اونقدر پیشرفت کرده که میتونه آرام آرام جای کار کردن رو بگیره. 

۲-  راستش یک چیز دیگه که این مدت خیلی فکرم رو مشغول کرد خوندن کتاب ناپدید شدن از نیکزاد نورپناه بود. در این داستان نویسنده مهاجرت معکوس میکنه و به دنیای کارمندی - نه -  میگه .مسیری که این آدم بعداز برگشتن به ایران و اتمام کارمندی طی کرد دقیقا همونی بود که من نمیخاستم انجام بدم. همون شرایط ذهنی که نمیخاستم توش قرار بگیرم.

داستان اون آدم مال خودش بود.. حسی که از کتاب گرفتم مال منه. حس اینکه آدمﹺ بیکار ساعت های زیادی برای بیکاری و بطالت داره. "ساعت هایی" که در دوران کارمندی اجباری حاضر بود  برای داشتن یک کم بیشتر از اونها هر کاری انجام بده. اما وقتی با روح بی کاری مواجه میشم میبینم که اون "ساعت ها" همچین هم ارزشمند نیستن .. وقتی نداریشون فریبنده و پرزرق و برقن. اما وقتی به داشته هات پشت پا میزنی تا به زمان بی نهایت برای خودت و کارایی که همیشه دوست دشتی انجام بدی برسی ناگهان ساعت ها تبدیل به تله میشن. تله هایی از جنس خود پرسش گری و زیر سوال بردن هر چیزی که در سی و چند سال گذشته ساختی. 

 شاید کسی پیدا بشه و بگه: نه بیکاری علاج دردهای ناشی از انجام کار های تکراری و اجباریه .. شاید برای اون آدم باشه .. برای من مثل روز روشنه که آدمی که من هستم با شروع بیکاری روزهای اول تمرکز میکنه رو خوشحالی و کارای مختلف. اما با گذشت زمان افکار منفی و خود پرسشگرانه مثل  قارچ های سمیّﹺ بعد بارون کلﹺ جنگلﹺ ذهنم رو پر میکنن. سمّشون جریان شاد و سیال ذهن رو مسموم میکنه و دیگه میشم کسی که خودش و مسیرش رو گم کرده. این جور مواقع نمیفهمم که راه حل چیه .. احتمالا فکر میکنم راه حل اینه که انسان کامل تر و بهتری بشم و سوال ها و چالش های روانی ام حل بشن. اما عجیب اینه که با مشغول شدن به یک فعالیت سازنده کل قارچ های سمی ناپدید میشن. و به جاشون درخت و بوته تمشک و گل در میاد. خیلی جالبه که راه حل اون چیزی نیست که به نظر میرسه هست.  

۳-  تو جریان آزاد گذاشتن فکرم ۲ تا الگوی کاری پیدا کردم که وقتی خودم رو میزارم جاشون خیلی احساس توانایی و لذت میکنم. یک جور انگار این درستشه. باید اینجوری باشه!
یکیشون دکتر الف- ه . فامیلی که خیلی تو زندگی خانوادگی ما نقشِ مهمی ایفا کرد. از حمایت هاش از باباوقت بستری بودن تا ماه ها بعد کمک به خواهرم برای پیدا کردن کار و همینطور اتفاق های بعدش. ضمن اینکه با خانومش و خانواده دکتر گ-  حمایت بی بدیلی از مادرم کردن در طی این سالها. این خوبی هاشون یک طرف. خود شخصیت دکتر الف یک طرف.

 دکتر الف- پست ریاست بیمارستان رو داشت وقتی پدرم بستری شد. یک مدیر با جدیت و سخت گیر که از هر پرسنل با در نظر گرفتن توانمندی ها و شرایطش مسوولیت خاص خودش رو انتظار داشت. از دربون تا پزشک بخش. با سخت گیری و رویه  خیلی جدی. هدف مشخص بود : "انجام کار به بهترین و بهینه ترین شکل ممکن" هدف این نبود که یک سری آدم دور هم خوش باشن و جک بگن بخندن. اما ضمن این هدف یک ارتباط انسانی بین آدم های مجموعه شکل گرفته بود. یک ارتباط انسانی حرفه ای در قالب هدف و برنامه ریزی کادر بیمارستان. جوری که محبت مدیر نسبت به اعضای مجموعه کلامی نبود اما اثرش خیلی بیشتر از جی جی بوجی و دورت بگردم بود. با در نظر گرفتن پیچیدگی های روابط و دوستی ها در ایران این خیلی چشمگیر بود برای من.

الگوی دوم، آقای اس، تو شرکت خودمونه و مدیر بخش رضایت مشتری ( کاستومر ستیسفکشن ). یک مرد با انرژی، هدفمند و متمرکز. در هر سخنرانی اول و آخر از اعضای تیمش با ذکر اسم جدا جدا تشکر میکنه. هدف دوباره همونه "انجام کارا بطور دقیق و درست و در کمترین زمان ممکن" اما ضمن اون تیمش یک جو پر از انرژی و شوخی و زنده ای داره. انگار که کار واقعن آسون تر میشه. حالا شاید نشه اما خب از بیرون اینجوری دیده میشه .. 
 این دو نفر از نظر شغلی برای من خیلی خیلی جذاب هستن. الان که نگاه میکنم میبینم رویه من کاملا طور دیگه ایه. "انجام کار با حد اقل تلاش و انتظار برای تمام شدن ساعت کاری و بدو بدو اومدن به خونه". انجام کاری که ازم خواسته شده نه کمتر و نه بیشتر. مسلما این رویه یک کارمند بی حوصله که دوست داره زود تر بره خونه است نه یک آدم با چشم و گوش باز که بهترین کار رو در بهینه ترین صورت انجام میده. 
به کارم که فکر میکنم نمیدونم بهترین صورت چیه ؟ یا بهینه یعنی چی . ایده ای ندارم . یعنی میتونم خیلی خوب انجام بدم کارم رو، اما بطور عادی و شهودی دورنما ندارم که مثلا روش یک چه برتری نسبت به روش دو داره. چطوری میشه بهترش کرد؟ کلا این گزارش ها در چه جهتی هدایت بشن که بیشترین بازده رو برای شرکت داشته باشن. نمودار ها در چه حالت خواناتر و بهتر مطلب رو انتقال میدن. الان این نمودار اصلا چی داره میگه؟ اصل حرفش چیه؟
چیز هایی که در ذهن من میپیچه اینه: اه حالم به هم میخوره ..  حالا چه فایده که این کار رو کردم ! الان حتما رییس یک ایرادی میگیره.. چکار کنم صداش در نیاد ؟ ساعت چنده؟ کی برم کافی ! با کی برم کافی .. 
به این نوشته ادامه خواهم دادم ..
-----

من این ها رو می نویسم تا ذهنم رو مرتب کنم. مینویسم که بتونم از این حال بد در بیام . در واقع خیلی دقیق نیست اما حدودش معلومه.  کمکم میکنه بهتر بفهمم میخام چی کار کنم و چطور خودم مانع رسیدن به هدف هام هستم. 

Monday, August 27, 2018

این یک نوشته شخصی در مورد کار است

دارم به این فکر میکنم که چرا هر از گاهی تنفر شدید و دافعه بی نهایتی نسبت به کارم و محیط اینجا پیدا میکنم. 
 مدام میخوام خودم رو از اینجا خلاص کنم. میخوام طی یک اقدام ناگهانی استعفا بدم و چند هفته آخر رو هم بمونم خونه مرخصی استعلاجی. در جواب این سوال همکارهام  که بعدش چی کار میکنی به همه میگم نمیدونم. میمونم خونه

 انگار جونم قشنگ به لبم می رسه. معمولا اتفاق یا چالش خاصی در محیط کار دلیل این دلزدگی نیست. با کسی دعوا نکردم و یا استرس چندانی ندارم. مثلا این بار از تعطیلات برگشتم و دو روز اول هیچ کاری نکردم و ناگهان خالی شدم از انگیزه. خالی خالی. حدسم اینه اون موقع هایی که بیشترین خوشحالی رو داشتم وقتی بوده که سرم شلوغ بوده. که هیجان داشتم یک کاری رو تحویل بدم. 

به روز هام که نگاه میکنم به شدت جای یک فعالیت با آدم ها خالیه . یک فعالیت که توش فوق برنامه باشم. درونم فریاد میزنه بریم یک کار داوطلبانه برای کمک به آدم ها انجام بدیم. بریم با بچه های معلول وقت بگذرونیم. بریم بدون هدف ارتقاء و دانش و تعالی کنار یک موجود دیگه قرار بگیریم و با هم فقط چند ساعت زندگی کنیم . لحظه ها رو بگذرونیم بدون اینکه هدف والایی در کار باشه. داوطلب شدن برای کار با حیوون ها هم خوبه. بلاخره یک فعالیتی 

 به اطرافم تو این شرکت که نگاه میکنم احساس میکنم قشنگ از همه جاش متنفرم. به همین بی ربطی. 

 ایده های فوق برنامه زیادی دارم, مثلا نقاشی, یا کار با آدم ها (به همین کلیت, بدون هیچ جزییاتی ) , علاقه به خوندن و کاویدن و روانشناسی, یا چمیدونم هفته ای یک بار پختن کیک برای آدم هایی که فراموشی دارن. پیاده روی و ورزش .. 
اینا علایقه ضمن کاره . اینا زن خانه دار درونم رو تغذیه می کنه. شغل نیست. پول زندگی و درمان  و مسافرت ها و مخارج دوقلو ها رو نمیده . آینده شغلی جلوی روم نمیزاره. بیشتر همه اینا یک وحشتی دارم از بازنشستگی, پیری و بی پولی. هیچ برنامه ای هم نداریم براش. 

به خودم میگم شاید چون نقشه راه ندارم . نمیدونم میخام یک ماه دیگه کجا باشم. یک سال دیگه ده سال دیگه. اینکه آدم ندونه مقصد کجاست و هی از این شهر به اون شهر, از این روستا به اون روستا رانندگی کنه . گاهی از این ورودی در بیاد و از خروجی بعدی برگرده تو. این الان زندگی منه . هیچ ایده ای از آینده شغلی ام ندارم.در یک پریود مرتبی سر درگم و خسته میشم. احساس رکود و بی هویتی میکنم. .احساس اینکه به این کار تعلق ندارم . وااای الان یاد بابا افتادم. بابا هم به هیچ کاری تعلق نداشت. دل نمیداد. بدون استثنا هر یکی دوسال کارش رو تغیر میداد. مدام ایده های بیزنسی تازه و کار های جدید . مدام و مدام هم  تغییر. هیچ ثباتی نداشت . 
بابا و عمو منوچهر که پلیس بود تنها الگوهای کاری در زندگی من بودن . آقاجون که باز نشسته بود . مامان و مامانی که کار نمی کردن . همه عمه ها و زن عمو ها و خاله ها خانه دار بودن. همه بدون استثنا. تنها یک عمه داشتم که معلم بود اما قبل اینکه من حالیم بشه بازنشسته کرد خودشو . الگویی هم ته ذهن ام نیست  جز مامان که با مامانی کارای فوق برنامه میکردن .ضمن آشپزی و جارو و شستن همیشگی ظرف ها و رخت ها با دست! بعدازظهرها با هم برنامه ماه های آینده رو میچیدن. سبزی های فصل رو میگرفتن و واسه زمستون فریز میکردن. به فامیلا سر میزدن. مهمون میومد. عیادت مریض ها میرفتن. شب ها هم فیلم و سریال اون موقع.. چقدر هم حرف میزدن با هم. در طول همه این کارا با هم حرف میزدن. 

 الان این قسمت من فریاد میزنه که چرا روزی ۱۱ ساعت بیرون خونه ای و وقت نمیکنی در طول هفته به این کارا برسی ؟!
ولی چه جالب . چقدر جالب که من هیچ جایی در خاطره ام برای کار کردن ندارم. بابا الگوی سالمی نبود همون موقع هم میدونستم نمیخام بزرگ شدم  مثل  بابا تو میدون بار کار کنم. میوه های فصل رو به جاهای مختلف توزیع کنم. اصلا من قرار نبود بابا بشم. مامان هم که خونه بود همیشه خونه بود. 

موقتا موضوع الگو رو میزارم کنار. برمیگردم به نقشه راه و مسیر. با دکترایی که گرفتم و سه چهار سال تجربه ای که تو این کار به عنوان دیتا آنالیست پیدا کردم مسیر رو چه طور میبینم؟ 

میدونم که یک مینیمم هایی وجود داره . مینیمم اینکه پولی اندازه حقوق الان در بیارم که بتونیم در یک سال آینده برنامه ها و سفرهامون رو تامین کنیم. و حد مهم دیگه هم اینه که که خرج پیری مونو از محل کارایی که الان انجام میدیم بتونیم تامین کنیم. این وسط یک عالمه موقعیت و شغل مختلف وجود داره که میشه تجربه کرد. اما مسیر لازمه. بدون هدف نمیشه جمع و جور کرد این ذهن رو .. نمیشه آرامش گرفت و سپرد به دنده اتومات. این الان به نظرم خیلی منطقیه. میشینم مسیر شغلی آینده ام رو تنظیم میکنم. حدودش رو میتونم حدس بزنم. از آدم هایی که اینجا میبینم میتونم بگم که دوس دآرم جای کدومشون باشم. 

من باز در این مورد باید بنویسم . 





Friday, July 27, 2018

ای درد تواَم درمان، در بستر ناکامی


عکس از دریاچه وَن زی - برلین  

 یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم
خود را چو فرو ریزم با خاک در آمیزم
و گرنه من همان خاکم که هستم
یک روز سر زلف بلُندَت چینم، بهر دل مسکینم، اینم جگرم، اینم، اینم
یک روزکه باشم مست، لایعقل و تُرد و سسست،
یک روز ارس گردم، اطراف تو را گردم
کشتی شوم جاری، از خاک بر آرم تو، بر آب نشانم تو، دور از همه بیزاری...
دریای خزر گردم (هِی)، خواهی تو اگر جونم
محصول هنر گردم، خواهی تو اگر جونم
یک روز بصر گردم، یک روز نظر گردم، پانصد سر سر در گم...
ای وای، ای وای، ای وای...

حبل المتین گیست، جمعا به تو آویزیم
لاتفرقوا واعتصمو، لاتفرقوا واعتصمو، لاتفرقوا واعتصمو...
واعتصمو بحبل الله جمیعا و لا تفرقو، جمیعا و لا تفرقو
واعتصمو بحبل الله جمیعا و لا تفرقو، جمیعا و لا تفرقو
واعتصمو بحبل الله جمیعا و لا تفرقو...
واعتصمو بحبل الله واعتصمو بحبل الله
واعتصمو بحبل الله جمیعا و لا تفرقو...

یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم...
یک روز دو چشمم خیس یک روز دلم چون گیس
آشفته و ریساریس بردار دگر بردار
بردار به دارم زن از روی پل فردیس...

دریای خزر گردم، خواهی تو اگر جونم
صد سینه سپر گردم، خواهی تو اگر جونم
یک روز بصر گردم، یک روز نظر گردم، پانصد سر سر در گم...
ای وای، ای وای، ای وای...

ای درد تواَم درمان، در بستر ناکامی
و ای یاد تواَم مونس، در گوشه ی تنهایی
و ای خاطره ات پونز، نوک تیز ته کفشم
این صندل رسوایی، این صندل رسوایی
گرگی تو و میشم من، جمعا به تو آویزیم
آب است و سریشم من، جمعا به تو آویزیم
اُگزاز و دیازپامی، جز زلفت آرامی
چون زلف تو نا آرامم، رسوا و پریشم من...
سِشُوار، سِشُوار، سِشُوار...

دریای خزر گردم (هِی)، خواهی تو اگر جونم
محصول هنر گردم، خواهی تو اگر جونم
یک روز بصر گردم، یک روز نظر گردم، پانصد سر سر در گم...
ای وای، ای وای، ای وای...

Monday, July 23, 2018

شرکتی که مدرسه شد


از اون روزهای سرگردانیه. اینجوریه که وقتی زندگی روی خوش اش رو نشون میده همه چی خوب و خوشه. اما روی سختش که میاد هر روز میگی ای کاش هنوز دیروز بود. اینجوری تا هفته پیش دغدغه ام یک چیز بزرگ بود الان اون چیز بزرگ به اندازه ای کم اهمیت و ناچیزه که حتا وجودش هم از یادم رفته.
 دغدغه امروز بزرگتر از دیروز کوچک تر از فردا. 

ساناز و سروناز امروز جداگانه حالم رو پرسیدن و جویای این شدن که چرا به مسیج خوش حال چند روز پیششون جوابی ندادم .. ساناز از پروژه هیجان انگیز تابستونیش گفت و سروی از زبان آلمانی و اولین انشایی که نوشته! واقعا کم اهمیت ترین چیزایی که ممکن بود بهشون فکر کنم. 
 هروقت حالم خیلی بده به دو قلو ها میگم سرم خیلی شلوغه. اون ها هم فک میکنن روزی ۱۸ ساعت کار میکنم که وقت نمیکنم به یک مسیج جواب بدم. واقعیت اینه که جواب دادن به مسیج اونها آخرین کاریه که تو دنیا حوصله میکنم انجام بدم. دوتا دانشجوی  پرانرژی که دنیاشون هنوز خیلی جای تجربه کردن داره و هر روز میرن ورزش و کلاس زبان و اینقدر فعالن که از تحمل من خارجه.. تازه در شرایط کنونی ایران ..

مسیج سروناز راجه به این بود که همه چی اونقدر گرون شده که مردم مغازه ها رو از ترس گرونی بیشتر خالی کردن.. آیا ما هم بریم ۱۵ میلیونمون  رو از بانک برداریم یا نه ؟ عزیزم.. ۱۵ میلیون ناچیز پول فروش زمین مامانی که از عمو کندیم. نگران پوله ! میگه مردم دارن تند تند همه چی میخرن و انبار میکنن که ممکنه ۲ هفته دیگه خیلی گرون شه و نتونن بخرن. 
این وسط هیچ ایده ای ندارم که بعد چی میشه .. نگران آینده اون دوتام .. اینکه چطوری از ایران در بیان ..  

دیگه این روز کاری هم به اتمام رسیده . اینکه میدونم قراره یک سال دیگه هم سر همین کار بمونم بهم یک تلنگر بزرگ زد. اونم اینکه "همینیه که هست" .
حتا خواب دیدم که یک شنبه اومدم شرکت که یک سری کار انجام بدم, شرکتمون شکل کلاس های مدرسه شده با نیمکت.. کلاس خالی بود با لپ تاپم نشستم پشت یک نیمکت.. کمتر از چند دقیقه ریس اومد وکلاس پر شد و هر کس با لپتاپش پشت نیمکت نشست  رو به تخته سیاه. رییس هم از اینکه من یکشنبه رفتم سر کار از خوشی مدام لبخند میزنه .

عجب خواب کلاسیکی ! اینکه هر روز میام سر کار وظیفه امه مثل وظیفه یک دانش آموز ! شاید هم خوابم میگه اینجا مدرسه ایه برای یاد گرفتن درس های آسون و سخت زندگی . در هر حالاین واقعیت که اینجاتو این شرکت میمونم یعنی دیگه باید دست از غرزدن راجع  به بدی هاش بردارم . بدی هایی مثل اینکه همه ارتقاء گرفتن غیر از من و من از حسودی ترکیدم ! اینکه با بعضی از هم تیمی هام گاهی دعوام میشه و تصادفا اون هاآدم های پاچه لیس مورد علاقه رییس هستن ! اینکه گاهی واقعا دلم نمیخاد ۵ روز در هفته روزی ۸ ساعت کار کنم و ۲ ساعت تو راه باشم. غر های یک مرفه که در خارج پول و کار داره . و اینها رو داره ساعت ۱۸:۰۰ روز کاری مینویسه. .

دیگه میخام برم خونه. چند تا پروژه دارم تو ذهنم. اولش رانندگی بود که تا  یک ماه تعطیله. میخام به پروژه های دیگه ام بپردازم تا دوباره رانندگی شروع شه . 
به این فکر میکنم آیا ۲۰ سال دیگه من هنوز تو یک شرکت کار میکنم ؟ اصلا دنیای ۲۰ سال دیگه چه شکلیه ؟

Thursday, July 19, 2018

از اولش عوض کردن کار بهونه بود

امروز روز متوسط رو به بالا بود. الیستر، ریس اولم که هیچ وقت آلرژی نگرفته بود و مرخصی های استعلاجی من واسه آلرژی روشوخی میگرفت و فکر میکرد رفتم خوشی، بلاخره یک آلرژی بد گرفت.  چشماش بزرگ و کوچیک شد و صورتش از فرم خارج شد و دهنش سوخت! دکتر هم بهش تا اخر هفته مرخصی داد.
روز متوسط من با انجام یک سری کار عادی که انجامشون تلاش و هوش بالایی لازم نداشت به پایان رسید.
اخر روز وقتی لپتاپم رو بستم یادم افتاد که یک ایمیل رو نفرستادم. ایمیل رد کردن موقعیت جدید کاری با حقوق بیشتر در یک شرکت خیلی معتبر با ادمهای خیلی چالش برانگیز. میتونستم خیلی یاد بگیرم و زیر کارش پدرم دربیاد و ماهی پونصد یورو بیشتر ذخیره کنیم. میتونستم.
درسال گذشته هربار که سختم میشد و پدرم زیر فشار درمیومد میگفتم: کارم رو عوض میکنم و بهتر میشه. یک ماه و نیم پیش باز همین حس بشدت بهم دست داد که اگه کارو عوض کنم مشکل حل میشه و دل رو زدم بدریا و تور ماهیگیری رو پهن کردم واسه شغل تازه. میدونید بدی اینکه من الگوی مناسبی برای زن شاغل ندارم اینه که چالش های شغلی رو با غیر شغلی رو قاطی میکنم !
با یه تکون سه تا شغل پیدا شد. دوتاش سریع جواب دادن و دعوتم کردن واسه مصاحبه. هردو رو رفتم. یکیش یه شرکت مشاوره بیزنسی بود با مشتریای سرشناسی مثل گوگل! محیطش و جو بین ادمهاش رو اصلا دوست نداشتم. اما سریع دعوتم کردن واسه مرحله بعدی مصاحبه! منم با ادب رد کردم.
شرکت بعدی خیلی بهتر و چشمگیر تر از اب دراومد.
دوبار رفتم مصاحبه حضوری، و دوبارم باهاشون تلفنی صحبت کردم اونا با خوشحالی بهم پیشنهاد دادن. تنها مسئله ای که در مورد این شرکت منفی میومد یکی از رئیس هایی بود که در اینده باید باهاش کار میکردم. بنظرم ادم گوشت تلخ و سختی بود با بیست سال سابقه.  غیر از این ادم بقیه دوتا رئیس و اعضای تیم ادمهای باهوش و خوش برخوردی بودن.
شک و هیجان منو پر کرد چند بار با جاناتان شرایطو بررسی کردیم. تصمیم سختی بود.
هفته پیش که اینگلا و اِنزو - از دوستای خیلی نزدیک که در جریان جزییات اخیر زندگیمون هستن - اومدن تا به گوجه فرنگیای قرمزم نگاهی بندازن  از فرصت استفاده کردم و در این مورد باهاشون صحبت کردم.
اِنزو بهم گفت: میتونم باهات روراست باشم؟ با شرایطی که داری عوض کردن کار فقط بیخود و بیجهت پیچیده کردن زندگیته. تو تمایل به سخت تر کردن زندگی ات داری. ممکنه بخاطر این صداقت از من بدت بیاد اما متاسفانه باید راستش رو بهت بگم. من جای تو باشم کارم رو عوض نمیکنم. دستاش رو به سینه زده بود و اخم هم کرده بود.
اینگلا هم از تعریفای من بطور کلی درباره شخصیت رییس اینده صحبت کرد. گفت شاید اگه سه چار سال پیش بود باهاش کار میکردی چون مجبور بودی اما الان مجبور نیستی.. یه عبارتی هست در المانی که میگن با ظاهر خوب «چشم ادم رو میشورن». با این ادم کار کردن سختی داره و واسه همین این همه اصرار میکنن و شرایط عالی پیشنهاد دادن.
بعدا از جاناتان پرسیدم تو هم موافقی این کار مال من نیست؟ گفت قطعا.
و من در نهایت بهشون گفتم نمیتونم بیام. اصرار کردن، هر مرضی روکردم برام پادزهر اوردن. گفتن برات صبر میکنیم.. خیلی سخت بود رد کردنشون خیلی. اخرش گفتن باز یه دوسه روز فکر کن. گفتم باشه..
امروز اخروقت لپتاپم رو که خاموش کردم یاد این افتادم که چهار روز از اخرین باری که باهاشون حرف زدم گذشته. دوباره کامپیوترم رو روشن کردم وطی یک ایمیل حرف اخرو بهشون زدم: متاسفانه بخاطر دلایل شخصی و دغدغه مربوط به سلامتی نمیتونم در ماهای اینده کارم رو عوض کنم.

خودم؟ خودم قبول کردم با شرایط جسمی و روحی که دارم تغریبا غیر ممکنه کار عوض کنم. رد کردن این کار درواقع قبول کردن شرایط کنونی زندگیمه.
شرایطی که توش من باید ارام بگیرم و زندگی کنم.

اینا رو تو قطار نوشتم. سر راه از سوپر مارکت موز و توت فرنگی خریدم. رسیدم خونه مایه خاگینه تبریزی رو ریختم رو پایه کیک اماده و گزاشتم تو فر. برا خودم بستی موز ویخ (به روش مریم) درست کردم و نشستم رو مبل.
جاناتان داره با تلفن صحبت میکنه. همه چیز جور متوسطی ارومه و من بدنبال بهانه تازه ای نیستم.


عکس از خودم, برلین 

Wednesday, July 18, 2018

پس از امتحان

امتحانم رو دادم و با غرور و سربلندی رد شدم . 
سر صبح ۷۵ درصد آماده بودم. یه قهوه خونه خوردم و یه قهوه هم از بِرگ کِسِل (معلم رانندگیم ) گرفتم اما باز آماده نبودم انگار ۲۵درصد مغزم خواب بود.این جور مواقع وقتی تمرین میکردم معمولا اشتباهای شاخدار میکردم. نیم ساعت تمرین کردیم و هی بهم غر  زد. یک بار سر دور زدن چپ و یک بار سر اینکه خیلی خیلی چسبوندم به یک ماشین.. بعدش  رفتیم محل امتحان و پارک کردیم.  
اما قبل امتحان رفتم دست شویی .. محکم از بالابه پایین با دستام به بدنم ضربه زدم و انرژی دادم.  بهترین فکری که به نظرم رسید این بود که به جای امتحان دادن خیلی خیلی خوب رانندگی کنم و فقط  درست رانندگی کردنم رو به آقایی که قراره برسونمش نشون بدم . به جای اینکه اون از من امتحان بگیره.. اون میشه رییس و من فقط دستورش رو با دقت و ظرافت اجرا میکنم .
شانس با من بود روز خوب و ابری بدون آفتاب کور کننده. آقای امتحان گیر هم صمیمی و خوش خنده. نگرش بالا کامل جواب داد و من آماده آماده بودم. تمام مدت هم به جای احساس فشار از امتحان خوب رانندگی کردم. خوب نگاه کردم. خوب دور زدم اما چند تا اشتباه کردم که اینجا مینویسم تا یادم بمونه . 

۱- اولش این بود که همون اول رسیدیم به یک خیابون T و من باید میپیچیدم چپ. کنارش سیگنال مثلث پشت رو بود که یعنی من حق تقدم ندارم و البته تقدم راست به چپ حاکمه. اما من درست و دقیق به راست نچرخیدم که به آقا نشون بدم که این قانونو فهمیدم . 
۲- ۲ بار بعد از دور زدن به راست یادم رفت راهنما رو خاموش کنم و بهم تذکر داد. 
۳- به خط کشی عابر پیاده خوب نگاه کردم و چون کسی نبود با سرعت ۳۰ تا گذشتم در حالی که باید به ۲۰ میرسیدم 
۴- برای تست واکنش من به شرایط ناگهانی گفتن ترمز اضطراری انجام بدم (اینو بهم یاد نداده بود) ولی خوب بد نبود من ترمز رو تا ته فشار ندادم

تا اینجا هنوز قبول بودم 

۵ - وقتی خاستم دور بزنم به جای پیاده کردن روش ۳ مرحله ای چپ, عقب و چپ یک دور کامل دایره ای زدم که البته خیلی هم خوب بود اما وقتی خاستم از خیابون در بیام خیلی به ماشین پارک شده نزدیک شدم و خوب اونجا بود که آقا تصمیم گرفت که من رو قبول نکنه . (معلم  ام سرش رو از شدت عصبانیت گرفت تو دستش ) 

اینم عکسش 

ترس از امتحانم ریخت . خوب میشد قبول میشدم اما راستش خیلی هم ناراحت نیستم. معلمم  رو دوست دارم و از اینکه باز باهاش کار میکنم راضی ام . به خاطر تعطیلات ماه آگوست  یک ماه استراحت میکنیم و از سپتامبر باز شروع  میکنیم. امتحان بعدی احتمالا ۱۰-۱۱ سپتامبر خواهد بود ..

روز قبل از امتحان

- سه شنبه است ساعت ۹ صبح . شب سختی رو گذروندم. تا صبح نیمه هشیار بودم و ساعت ۴ و ساعت ۵ از خواب بیدار شدم، رفتم دستشویی و اب خوردم. وقتی تلاش میکردم دوباره بخوابم جاناتان حرکات رزمایشی میکرد. پتو رو میکشید .. خیلی نا اروم بود. اعصاب نداشتم از دست خوابیدنش.. خودمم خسته بودم خسته ! 

 تمام شب در رویا و کابوس رانندگی بودم. دو شنبه شب ساعت ۷ تا ۹ رانندگی کردم و واقعا عالی بود. اما نمیدونم چرا فقط چند ساعت بعدش - وقتی هیچی نموند که تمرین کنم-  اضطراب گرفتم. ساعت یازده رفتم تو تخت ولی تا یک بیدار  بودم و قل خوردم تو جام. گفتم شاید گشنه ام.. رفتم یک موز خوردم و برگشتم تو تخت.. اروم اروم خوابم برد..
پریودم در حد زیاد. ساعت ۴ صبح از درد شدید بیدار شدم و رفتم دستشویی.. بعدش رفتم آشپزخونه و چند قاشق عسل خوردم. درجا درد شکمم بهتر شد. ساعت ۷ سبک و بی انرژی بیدار شدم. خوابم نمیبرد. استرس رانندگی داشتم و خونریزی و درد شدید. تصمیم گرفتم نرم سر کار.. جاناتان اصرار کرد منو برسونه دکتر. گفت ی آزمایش خون میدی ببینی سالمی یا نه ! همین کافیه .. اینا رو دارم تو مطب دکتر مینویسم !

چرا با اینکه دیروز خیلی خوب رانندگی کردم الان در جدال ام؟ چی ارومم میکنه؟ اصلا به خودم فرصت ندادم که لذت موفقیت دیروز رو حس کنم. ترسیدم اگه بیخیال شم و بگم من اوضاعم ردیفه اونوقت غره بشم و چیزای ساده رو یادم بره. واسه همین هی تاکید کردم رو نقطه ضعف هام. عجب کنترلی دارم رو شرایط.. حتی ارامش ندارم که بگم: جهنم افتادم. میخوام برم یکم ذهنمو ازاد بزارم ببینم چرا اینطورم..
صدام کردن برم..

- دیروز من خوب رانندگی کردم. واقعا خوب اونقدر که 'برگ کسل' معلمم اصلا شکایت نکرد و از بیکاری زیر لب اواز میخوند. من یاد گرفتم که چطور دور بزنم، تو اینه و از رو شونه نگاه کنم. مراقب پیاده ها و دوچرخه سوارا باشم. یادگرفتم به ارامی حرکت کنم و خیلی فرمونو بچرخونم وقتی میخوام دور بزنم. یاد گرفتم پارک کنم و پارکمو اصلاح کنم. میدونم وقتی میخوام کون ماشین رو از سمت راست بیارم موازی کنم باید فرمونو تا ته بچرخونم چپ و یک کوچولو حرکت کنم.

با همه اینا از تصور فردا میترسم. میترسم یهو ماشین رو بزنم به یکی  که پارک کرده. یا اشتباه شاخدار مشابه بکنم. یک فانتزی دارم از رانندگی هیولایی ..

ترسم رو میدم به جاش شجاعت میگیرم. به جاش احساس توانایی و قدرت میگیرم. ترسم رو میدم و به جاش تمرین ذهنی میگیرم.
تا اینجا رو مطب دکتر نوشتم.. الان خونه ام ازمایشم خوب و سالم بود و دکتر گفت مسکن بخور. یک نگاه بالا به پایینی زن آلمانی طوری  هم بهم کرد وقتی گفتم از درد پریود و بد خوابی و بی جونی نرفتم سر کار. 
جاناتان با محبت تمام وسط کارش اومد دنبالم و آوردم خونه. تمام راه از رانندگی ش ایراد گرفتم و غش غش خندیدیم .. دست فرمونش خوبه اما خب من باید نشون بدم که با سواد شدم ! 
الان که مینویسم با هم ناهار خوردیم و اون برگشت سر کار. چقدر عجیبه از جاناتان نوشتن. انگار که یک تکه از خودمه .. مثلا دستم .. و من با نوشتن ازش به طور موقت از خودم جدا میکنمش. کنار هم بودن اینقدر ما رو به هم گره زده که تشخیص اینکه من کجا تموم میشم و اون کجا شروع میشه تو نوشتن سخته.. اونجایی  که از خوابیدنش کلافه ام  یا از رانندگیش سر خوش فرقی نداره هردوش برام عجیبه.




Monday, July 16, 2018

من از نوشتن راه گریزی ندارم

تصمیم گرفته بودم اینجا ننویسم. فکر کردم عمر  یک وبلاگ به سر میاد و وبلاگ میکشه کتاب تموم شده برای آدم هایی که اونرو دنبال میکنن.. یا میکردن 
اما اخیرا خیلی و خیلی به نوشتن فکر میکنم و هم زمان به قدمت دفتر ها و دست نوشته ها و دوست ها .. هر چی قدیمی تر عزیز تر. تکراری که تمام نمیشه . فصل آخری در کار نیست. 

تصمیم گرفتم از نو همین جا بنویسم. ایده اصلی ام اینه که یک وبسایت درست کنم اما فعلا از اینجا تو اونجا خیلی راهه. نقد رو میچسبم و نسیه رو ول میکنم . 

به قول مولانا "دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم"


 (البته شعر طولانی بود خودم نصفش رو خوندم اینجا گذاشتم که بعدا  بقیه اش رو بخونم ) 


اینم سایت خود عکاس