دخترک چشمانش رو از آدمها گرفت و به سینه باباش فشار داد. بغل بابا بزرگ بود و سفت بود امن. هیچ کس جرات نداشت بهش صدمه یی بزنه تو اون بغل..
چرا پس هر شب خواب میدید که گم شده تو تاریکی غروب و یک مرد غریبه مچ دستشو میگیره و ترسناک میخنده و هر چی جیغ میزنه نه مامان و نه بابا نیستند که پیداش کنند؟
چرا بهش میگند که ما خیلی دوستت داریم ولی تو کابوسها تنهاش میزارند؟
بغل بابا رو عاشقانه رها کن. تو دیگه بزرگ شدی......
ReplyDelete