Monday, June 28, 2010

اگه فلانی‌ نبود

یه روزایی هست یکی‌ بهت یه کمک بزرگی‌ میکنه، بد تو بهش میگی‌ اگه نبودی نمیدونستم چی‌ کار می‌کردم..

یه روزیی تو خسته‌ای.. گشنه یی.. میری خونه میبینی‌ هم اتاقیت شام گرفته، یا پخته یا یه‌چیزی برا تو گذاشتن..

یه وقتایی بد مریض میشی‌ .. یکی‌ که حالا خیلی‌ هم باهاش صمیمی‌ نیستی‌ هست که یه لیوان چایی بزاره با هم بخورین. یا خونه یی مامانت تورو میبنده به دوا درمون خودش. حالا گیریم اصلا میونت با مامانت خوب نیس.. می‌خوای سر به تنش نباشه.. یا بر عکس.

یه روزایی هست که تو خیلی‌ درس داری. تحت فشاری، نمی‌دونی از کجا شروع کنی‌ بسکه کار زیاده.. یکی‌ هست یکم سرش غر بزنی‌ بعدش بهت یه دلداری الکی‌ بعده شیرت کنه بفرستتت سر درس.. یکی‌ در حد هم کلاسیت که هر از گاهی‌ همو میبینین..

یه روزایی حتا خیلی‌ ساده تر.. دستات پره، یکی‌ هست باز بذار بگم هم اتاقیت.. که از ۴ تا نایلن سنگین تو دستت ۲ تاشو بگیره.. که وقتی‌ تو اتوبوس یهو ترمز می‌شه با سر نیفتی.. همه نایلن‌هات ولو شن. غریبه‌ها برات جم کنن..

یه روزیی هست تهش میگی‌ اگه فلانی‌ نبود نمیدونم چیکار می‌کردم، چجوری جمش می‌کردم..فلانی‌ آدم مهم یا خاصی‌ نیس.. فقط یکی‌ هست اون لحظه به دادت برسه..

یه روزایی همه اینهایی که گفته شد با هم اتفاق می‌افته و تو به .. میری. من این روزهای زندگیم رو دارم کامل بدون فلانی‌ میگذرونم. یه وقتایی واقعا دست تنهام. یعنی‌ هیچ کی‌ نیس به دادم برسه .

خودمم و خودمم..

الان دیگه میدونم وقتی‌ اونقد مریض میشم که نمیتونم از جام پا شم..وقتی‌ خیلی‌ کار دارم.. وقتی‌ ۵ تا نایلن سنگین دارم و یه کوله پشتی با لپتاپ توش.. وقتی‌ دستام داره میشکنه و اتوبوس ترمز میکنه. وقتی‌ میام خونه گشنمه در حد ۲ روز درست نخوردن و هیچی‌ نیس.....................

فقط تو یکم بیشتر باید زور بزنی‌ .. گیریم شبش بشینی‌ عر بزنی‌ پست بنویسی‌ ..همین.


p. دوستان لطفا نپرسین چرا زنگ نزدی. درک می‌کنید که..

Thursday, June 24, 2010

یک روز عصبانی کشدار انتها آروم

آرومم

رفتم دکتر پوست، جواب ازمایشم رو گفت. هورمون مردونه زیاده! خودم که اینو میدونستم. من اصلا یه پارچه آقام برا خودم. بعدش گفت دارو نمیخواد ولی‌. دکترم رو دوست دارم آلمانیه و به زور انگلیسی حرف میزنه. حدس می‌زنم هم سنّ بابای سیامک باشه. آروم و خیلی‌ مودبه. جدی هم هست.

ساعت ۴.۵ صبح امروز با صدای خیلی بلند موزیک و مشت‌هایی‌ که به دیوار کوبیده میشد پا شدم. وای در حد کشنده یی عصبانی کننده بود. تا ته سالن رفتم ولی‌ نفهمیدم از کدوم اتاقه. هوا مثل روز روشن بود. مثل اینکه یهو بیدارت کنن بگن روز شده ولی‌ تو به اندازه کافی‌ نخوابیدی..هنوز ۴.۵ صبح.

عصبانیت ش هنوز همراهمه. کاش امشب یارو باز صدای آهنگو بلند کنه تا من برم سرم رو از پنجره بگیرم بیرون و فریاد بزنم ننه سگ خفش کن.. مرده شورتو ببرن با این مستی و آهنگت.. گًه ..

میدونی‌ چی‌ آزار دهنده بود؟ بعد تموم شدن آهنگ، صدای تخت همسایه می‌ومد از تخت همسایم متنفرم که هروقت با دوست پسرش میخوابه اینهمه صدا میده.. خودشون خیلی‌ صدا در نمیارن از خودشون.. ولی‌ جق جق تخته .. حالا روز که در میاد آهنگ میذارم.. اوف نیمه شب خیلی‌ گًه بود.... قطع نمی‌شد.. بعدش هم آفتاب تو چشمم میزد.. چه صبح گهی بود. وقتی‌ خابیدم هنوز خواب اینو میدیم که دارم دنبال اتاقی میگردم که آهنگ گذاشته بودن..

به اصرار نرگس و استادش امروز یه ساعت رفتم جلسه شعر و ادب. من از این جلسه فهمیدم که انسان نیاز به توجه داره. و فهمیدم که دیگه به این جور جلسه‌ها نمیرم. به قول آقا هماشون شاعر بودن. شعر هم میگفتن. من اعلام می‌کنم که هیچ گونه تمایلی به حفظ میراث ادب و فرهنگ و فارسی ندارم. تمایلی ندارم یکی‌ ۲ ساعت بلا انقطاع برام شعر بخونه .. خفه میشم.. خوشم نمیاد اصلا .. من از این آدم‌ها نیستم .. شعر برای من یعنی‌ خلوت. شعر یعنی‌ وقتی‌ می‌خوام با آدم‌ها حرف نزنم. کسی‌ رو نبینم. صدای نیاد. اصلا یعنی‌ وقتی‌ همه جا ساکته. اووف حالا فک کن امیر هوشنگ هی‌ شعر بخونه.. یعنی‌ سمانه در چه حد جای تو خالی‌ بود.. من اصلا خوشم میاد با سمانه بشینیم و مردم احساسی‌ رو تماشا کنیم..

وسط جم فک کردم اگه سیامک اینجا بود چی‌ میگفت.. بعدش اصلا به چشم خودم دیدم که سیامک گفت من حوصله این شعر‌ها رو ندارم میرم. تو می‌خوای بمونی بمون. من میرم..یجوری جدی بیحوصله بد اخلاقی‌ بود. منم گفتم نه منم میام.. با هم پا شدیم رفتیم.. تو راه هم هی‌ سیامک داشت سرم غر میزد ۱۰۰ دفعه بهت گفتم هر کی‌ دعوت میکنه پا نشو برو... دلم خواست ببوسمش..

خوش به حال مریم.. وقتی‌ از دیدن سحابی و کهکشان واقعی تعریف کرد من دلم ضعف رفت.. برا من هنوز یه کار بزرگ غیر ممکنه..

چه سکوت خوبی‌ داره خونه.. چه آرومم من..




Monday, June 21, 2010

یوری کنشت










من اصلا اینهمه لوس نبودم تا یه بچه میبینم قربون صدقه برم.. البته همیشه میونم خوب بوده با بچه‌ها ، اما ببین این بچه چیه.. من هر لحظه که یادش می‌افتم یهو میگم واای قربونش برم.. چند ثانیه به همین وضع می‌گذره تا به خودم بیام ول کنم.

سنتا گفت من اولین عشق یوری هستم، احساس می‌کنم مفتخر شدم کلا.

یعنی‌ همون لحظه که به دوربین زل زد فقط تونستم نگهش دارم. بعدش دیگه پرید رفت. وقتایی که با یوری میگذرونم انگار میرم یک جای دیگه دنیا و کلا قوانین کاملا فرق داره. مثلا میرم در ابعاد اتمی‌ یا فضای بین ستاره یی. یجا که حالیم نیست چجوری ۴ ساعت گذشت وقت رفتن شد..


Sunday, June 20, 2010

سکوت

دخترک: از این زندگی‌ خسته شدم، بابا میگه می‌خوام مادرتونو طلاق بدم شماهارو هم بگیرم ازش.

من: ...سکوت

بعدش میگه من گفتم ما تورو انتخاب نمی‌کنیم ما میریم پیش مامان. بابا جواب داد سرتونو میبرم اگه منو انتخاب نکنین. دادگاه هم حق رو میده به من، پدر میتونه بچشو بکشه.

من: سکوت..

دخترک: من از تهدیداش میترسم..

من: سکوت .. بغض.. سکوت..


Saturday, June 19, 2010

چقد آرومم امروز.

من آدم حسودی نبودم هرگز. یعنی‌ هیچ وقت دلیلی‌ برای حسادت نبود. گاهی‌ به دختری حسادت میکردم که کسی‌ که دوستش دارم بهش توجه میکنه.. ولی‌ در مجموع آدم حسودی نبودم.

من این اواخر دارم حسادت رو به یه دلیل احمقانه تجربه می‌کنم. تنها چیزی که به ذهنم میرسه اینه که رو داشته‌های خودم تمرکز کنم. ولی‌ خیلی‌ احمقانه به یکی‌ حساس شدم و بهش حسودیم می‌شه، گیرم که من خوشگل تر یا با هوش تر یا عاقل ترم. گیرم که من بیشتر میفهمم. چی‌ در این آدم هست که من این همه باهاش رقابت می‌کنم؟

امروز خواندن امیر ارسلان نامدر رو شروع کردم.. دیشب بادبادک باز تموم شد.. چه کتابی بود. من برای همه نگاه‌های از سرّ بالا نشینی به افغان‌های مقیم تهران کردم احساس شرم کردم. احساس غم و شرم.

مرسی‌ از نرگس به خاطر کتاب امیر ارسلان. امروز تمام روز باهاش بحث کردم. باید این خستگی روحمو یه جایی‌ می‌ گذاشتم. البته فک کنم بحث کردن برا اون همیشه خوبه. عذاب وجدان ندارم

یه چند تا جمله قصار از امیر ارسلان نامدار براتون از این به بعد مینویسم روحتون شاد شه. خیلی‌ مفرحه.

امیر ارسلان نامدار ۱

ارسلان گفت:‌ای پدر چرا میخواهی‌ افسرده نباشم؟ دلم در کنج خانه ترکید. اگر میخواهی‌ که من آخوند‌ و مجتهد بشوم بگو ! و الا چرا اینقدر درس بخوانم؟ من که همه علوم را میدانم. اگر از این بالاتر زبان و علمی‌ هست، بخوانم، اگر نه، مرا زحمت مده! به خدا من دیگر درس نمیخوانم. اگر بگویی درس بخوان، خودم را میکشم!

خواجه گفت: فرزندم اگر از اینجهت افسرده یی به مکتب نرو! و درس مخوان! (so simple)

Friday, June 18, 2010

سخت گیری که منم.

۱- وقتی‌ گودر ۲ می‌شه و هی‌ هرچی‌ میری پایین او ۲ باز سر جاشه یعنی‌ دیگه بی‌ خیالش شو. وقتی‌ این حالت چند روز میمونه معنیش اینه که دیگه نوبت خودمه یه چیزی بنویسم. امروز سر کلاس شبیه سازی باز حس کردم من الان سال هاست از سر کلاس نشستن چیز یاد نمیگیرم. وسط جلسه یهو ترس برم میداره از مقدار بلد نبودنم. بعد‌ها وقتی‌ میشینم همونا رو میخونم خنده‌ام میگیره از مقدار اسون بودن اون مطالب. ولی این چرخه هی‌ تکرار می‌شه..

من یک سخت گیری دارم در مورد یاد گرفتن. کلا فک می‌کنم هرچیز جدیدی بخوام یاد بگیرم یک هیولاست که بای دیفالت من از پسش بر نمیام، بعد اینکه به غولم عادت کردم یهو می‌بینم که یاد گرفتمش

(الان از بستنی دیشب یک عالمه مونده ، برم یکم بریزم تو ظرف برگردم).. اومدم، آیا چیزی شادی آور تر از بستنی در دنیا هست؟ (با اینکه من الان شاد نیستم؟)

سر کلاس شبیه سازی یه مروری کردم کل زندگی‌ علمیمو.. فک کردم من همیشه همینم .. سخت میگیرم ، کوفت می‌کنم به خودم.. بعدش که شاخ غول رو میشکنم فک می‌کنم هیه چه کاری بود.. این وسطا همیشه آدم به دیگران هم فک میکنه دیگه.. من یاد شریف افتادم و آدم هاش.. سیستم کار‌های بزرگ و سخت انجام دادن.. سیستم زیاد درس خواندن.. کتابو جییدن.. همه تمرین‌ها رو حل کردن..

من گم شدم. اون وسط ها.. نمیدونم ضعیف بودم یا ایده آال گرا یا چی‌.. به هر حال من اونجا گم شدم و لج هم کردم که پیدا نشم.. الان کجام ؟ یه جایی‌ که همچی‌ آروم و مفهومه. فرصت یاد گرفتن دارم. فرصت فکر کردن.. با خودم که صاف میشینم می‌بینم این منم که سخت میگیرم. تلفیق من سخت با شریف سخت می‌شه سیستم بی‌ بازده..

نیومدم اینجا اینا رو بگم..حوصله هیچ کدوم از آدم‌های دور و برم رو ندارم. سیامک میگفت مطمئنی داری پریود نمیشی‌، علایمش رو داری ها!

الان بستنیم تموم شد.

۲- بریم سراغ رابطه.. گفت بودم در تمام رابطه هایی‌ که داشتم یک نارضایتی همراهم بود؟ از خودم و از این آدم زرزرویی که هستم؟ یه ماسکی دارم که لبخند دایمی داره و هی‌ عزیزم جانم میکنه و هی‌ نشون میده که همچی‌ آرومه و شاده و به به ما چقد خوشبختیم و من چقد هیجان دارم و تو چقد برام سوپر اکسترا عزیز و محرک هستی‌ و هیچ کس مثل تو نیست و چقد تکی‌ و اااه که چقد رابطمون هیجان انگیزه و چقد رابطه تماسیمون خوبه. واااای...

من همینجا به جهانیان اعتراف می‌کنم که تصویر من از رابطه و عشق خیلی‌ فانتزی بوده و هنوز این بخش وجودم در دوران طفولیت به سر میبره و اصلا رشد نیافته و خیلی‌ هم کودن و حال به هم زنه. اینکه من اصلا هم خیلی‌ وقتا اونقد که نشون میدم شاد نیسم و اصلا هم همه چی‌ خوب نیست و اصلا هم اون آدم مقابل اینهمه که من تعریف می‌کنم نیست. من میخوام این ماسک مسخره رو بردارم.

این ماسک الکی‌ خوشبخت رو بر می‌ دارم. و یک آدم معمولی‌ می‌ شم که یه وقتایی حوصله نداره، یه وقتایی دوست داره تنها باشه، یه وقتایی اصلا به نظرش همه چی‌ کامل نیست، یه وقتایی از رابطه تماسی هیچ لذتی نمیبره و آااه که چقد هی‌ نشون میده همچی‌ کامله! "بری" تو زنان خانه دار رو یادتونه؟؟

الان دیگه میخوام برم فوتبال ببینم..

اگه این اعتراف‌ها رو نمیکردم رو دلم میموند.

چند تا چیز که باید حتما تعریف کنم: مهمونی‌ شام دیشب.. وبلاگ توکای مقدس .. و خواب هایی‌ که دیدم.. مخصوصا خواب دیشب..

لطفا به من اصرار نکنین که سخت نگیر.. اصرار نکنین که بیا خوب شو.. والا خوبم. دلم نمیخواد همین.

سخت گیری که منم.

Tuesday, June 15, 2010

یه دیقه ساکت شو ببین چی‌ میگه

۱-در کنار همه ثبات و تعادلی که پیدا کردم تو اتاق و زندگی‌ جدیدم، در کنار اینکه صبح‌ها سوفیا با تلفنش بیدارم میکنه و میگه ۳۰ دقیقه دیگه اونجام و من میدوم دستشویی ، لباس میپوشم ، صبحانه میخورم، نهار با سالاد رو بر میدارم و میدوم به سمت آسانسور.. در کنار اینکه تو آفیس خیالم راحته که جینگلی از چین برگشته، کار هم آروم آروم پیش میره، برنامه هام با همه قر و قمیش‌هایی‌ که برام میان ران میشن، سمینار‌ها میدم. با توماس راحت حرف می‌زنم.. در کنار اینکه عصری یا با دوچرخه میام یا با اتوبوس.. میرم مغازه یه خریدی می‌کنم یا مستقیم میام اتاق.. میشینم یچیز ساده میخورم.. چت می‌کنم با سیامک یا مریم یا سمانه.. در کنار اینکه زن‌های خانه دار نگاه می‌کنم و شیر موز یا بستنی یا چایی میخورم.. آخرش یه فال حافظ میگیرم.. در بهترین حالت‌ها یه نیم ساعت میذارم شاهنامه برام بخونه آقای قادر پناه (الان اونجایی‌ هستم که سلم و تور ، میزنن ایرج رو میکشن و فریدون منوچهر رو بزرگ میکنه، چقدر فرهنگی‌ شدم من..)

در کنار تمام فکر‌هایی‌ که درطول روز میزنه به سرم.. همه آدم‌هایی‌ که از کنارشون آروم و بی‌ صدا رد میشم یا گاهی‌ باهاشون میشینم به صحبت. تهش تهش جای یه چیزی خالیه.

من شب که میام خونه بد چت یا تلفن به سیام و قبل از اینکه فیلم رو شروع کنم به دیدن، یک ثانیه یک چیزی منو صدا میکنه. و من بهش اعتنا نمیکنم.یه حسی مثل اینکه باید سکوت کنی‌.. توجه.. تعمقه.. اینه که یه لحظه تو روز خلوت کنی‌ یه نگا کنی‌ کجایی‌.. کجا میری.. چی‌ بودی.. چی‌ می‌خوای بشی‌..من از این که این سکوت رو ندارم احساس فشار می‌کنم. هر عصر خودم رو میبینم که صدای درونم رو نشنیده میگیرم.. صدای که همیشه به من امنیت داده.. صدای مامانی، آقا جونه.. صدای بابا تو بچگی‌ هامه.. صدای خودمه وقتی‌ دست سیامک تو دستم بود.. وقتی‌ با سامانه از باغ سیب بر میگشتیم..

صدای خودمه وقتی‌ با خودم خلوت میکردم..ساکت میکردم همه حرفا و فکرا و دغدغهٔ هارو.. اون لحظه عمیق آرامش..اون لحظه با شکوه تمامیت و شادی واقعی.. اون وقتی‌ که ذره ذره لحظه‌ها رو بغل میکردم و بو میکردم و پر از حس خوب تشکر از خودم و از دنیا می‌‌شدم که اینجام، زنده ام، هستم..

یکی‌ نیست بگه بجای اینکه بشینی‌ یه صفحه در وصفش هی‌ بنویسی‌ یه دیقه ساکت شو ببین چی‌ میگه حالا..

۲- هی‌ میخوام نگم هی‌ میگم حالا یه ذره.. اگه سمانه بیاد اینجا.. مثل اینکه من دوباره به زنجان برگشتم.. فقط اگه بیاد..

۳- من امروز عرض اون استخر واقعی رو که خیلی‌ عمیقه و به ۳ متر و ۸۰ سانت میرسه، در کنار سوفیا به تنهایی طی‌ کرده ام! و بعدش احساس قهرمانی فراوان بهم دست داد.

۴- ۵ شنبه شب همه دوست‌های آلمانی‌ام رو به شام دعوت کردم در محل آفیس! همشون استقبال کردن و امشب رفتم کلی‌ خرید کردم. نرگس قول داده کمکم کنه دلمه بپزیم و کوکوی سیبزمینی! من آدم خورشت پختن نیستم.. شایدم چون خورشت رو اینا کلا سوپ میدونن.. شایدم هی‌ گشتم یه چیز اسپشیال پیدا کنم و هی‌ نشد..در هر حال مطمئنم که کوکو شیب زمینی‌ رو دوست خواهند داشت.. اگه دلمه برگ و بادمجونم هم خوب بشه که چه بهتر، وگرنه بذار کالباس با پنیر بخورن سیر شن.

5- شبتون بخیر

Sunday, June 13, 2010

بیمار داری

نرگس خوابیده تو تختم.. سرمای بدی خورده. آوردمش پیش خودم . نگهش داشتم.. براش سوپ بار گذاشتم.. مراقبش بودم اندازه یک روز که می‌شه مراقب کسی‌ بود. حس می‌کنم کسیو نداریم اینجا وقتی‌ مریض میشیم. خیلی‌ کمه اگه اینقدر حواسمون به هم نباشه..

یه خستگیی دارم تو روحم.. میبینی‌ ظرفیتو؟ این وسطا ترسیدم نرگس بمیره، ازش پرسیدم یه چیزی شد به کی‌ خبر بدم. آخه هروقت خودم سرما میخوردم حس می‌کردم می‌میرم بسکه حالم بد بود. بابام هروقت بد سرما میخورد منو صدا میکرد وصیت میکرد برام. مامانم بود که غش میکرد از خنده.. بعدش بابام میگفت این زن نمی‌فهمه من چقدر حالم بده، وقتی‌ مردم می‌فهمه.. منم یکم میترسیدم.. یکم هم خنده مامان دلم رو گرم میکرد که چیزیش نیس.. خداییش فقط سرما خورده بود. منم این حس حتما می‌میرم رو از بابام گرفتم.



Saturday, June 12, 2010

یک پیر زن نقّاش






مکرمه قنبری سال 1307 درروستای دریکنده استان مازندران به دنیا آمد. جوشش درونی او برای خلق تصاویر از همان زمان کودکی به صورت بازی با گل و خاک خود را آشکار می ساخت اما او تا سن 67 سالگی برای بیان احساسات خود از طریق نقاشی فعالیتی نکرد. میل هنری او از طریق دیگر کارهای هنری به ویژه آرایش عروس های دهکده بروز می یافت
.

رو آوردن مکرمه به نقاشی از بیماری گاو مورد علاقه اش آغاز شد. او گاو محبوبی داشت که برای چراندن آن مجبور بود روزانه مسافت طولانی ای را بپیماید. پس از چندی مکرمه بیمار شد و فرزندانش که نگران سلامتی مادر بودند بدون اطلاع قبلی او حیوان را فروختند. پس از آن زمان مکرمه بسیار غمگین شد و برای غلبه بر احساساتش به نقاشی پناه برد. او که حتی قادر به خواندن و نوشتن نبود، بدون هیچ گونه آموزش رسمی دست به خلق تصاویری فوق العاده زد


اولین کارش را که پرتره ای از یک گاو بود، با گل و خاک روی سنگ نقاشی کرد. سپس تمام دیوارهای خانه، درها، کدوهای حلوایی و هر آنچه را می توانست به عنوان بوم نقاشی عمل کند، انباشته از طرح و رنگ کرد تا اینکه یکی از پسرانش در یکی از سفرهای ماهانه برای ملاقات مادر، برایش رنگ و کاغذ خرید.

اکنون تمام خانه اش مملو از نقاشی هایی است که هر کدام راوی داستان تلخ و شیرین زندگی او به ویژه ماجرای ازدواجش به شمار می آیند. مکرمه همیشه به اینکه که چرا او را مجبور کردند در سن پایین همسر چهارم مردی میانسال شود، اعتراض می کرد.

مکرمه در مصاحبه ای که با هالی، فیلمساز امریکایی انجام داد، درباره زندگی اش چنین گفت: «به مدت چهار سال تنها شب ها نقاشی می کردم و هر گاه میهمان ناخوانده ای سر می رسید به سرعت همه وسایلم را پنهان می کردم. زیرا ذهنیت آنها چنین بود که کاغذ و رنگ و قلم به چه درد یک کشاورز می خورد؟ من همیهش کاری برای انجام دادن دارم. در خانه هم کار می کنم، هم نقاشی. هیچ گاه بیکار و بیهوده زندگی نکردم. حتی مانند سایر خانم ها، عادتی به خواب ظهر ندارم

نخستین نمایشگاه مکرمه در سال 1374 در گالری سیحون برپا شد و پس از آن هر ساله نمایشگاه هایی را در همان گالری برگزار می کرد. همچنین در سال 1384 نمایشگاهی از آثارش در لس آنجلس برپا شد.

قنبری در سال 2001 میلادی برای برپایی نمایشگاه از آثارش به سوئد رفت و همان سال به عنوان زن سال سوئد برگزیده شد.

کارشناسان هنر اروپای آثار قنبری را با نقاشی های شاگال مقایسه می کنند.

بانو مکرمه قنبری دوم آبان ماه 1384 از دنیا رفت.

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

وقتی‌ زندگی‌ این خانوم رو خوندم یه غمی حس کردم تو دلم. برای همه کسایی‌ که رویا‌هاشون آخرین چیز مهم زندگیشونه. برای کسایی‌ مثل مامانم، مامان بزرگم.. مثل همه زنهایی که تمام زندگیشونو تو یه شهر کوچیک و به خانه داری به عنوان یک "شغل" پردختند..

برای همه مردایی که تمام زندگیشون رو کار کارند به قیمت کم.. وسط کارگریشون به اینکه رویایی مثل نقاشی یا موسیقی‌ دارند !!..

برای کسایی‌ که محکوم تصمیم خانواده‌هاشون برای آینده شدن. یا اونایی‌ که دنبال بر آورده کردن رویاهای مادر پدرشون همه عمرشون رو گذروندند و همیشه ته وجودشون یه حس دفن شده داشتند.

تهش برای خودم دلم گرفت که یک رؤیای دفن شده دارم ته وجودم. نکنه منم بعد از دست دادن یه موجود عزیز برم سراغش.. نکنه این همه زمان بگذره..

نقاشی هاش کاملا بر مبنای تخیلشه و هیچ تحصیلی‌ نیست توش. واسه من اینجاش جالبه که شبیه هموناییه که ما تو بچگیمون بدون هیچ تخصصی از رو غریزه میکشیدیم.


نقل از یک ایمیل که هدا فرستاد. عکس‌ها از وب سایت خانوم مکرّمه

(چه خوب که سایت داره)

http://mokarrame.com/

وبلاگو میگم

هورا این لباس جدید رو خیلی‌ دوست دارم. تابستونیه..


Friday, June 11, 2010

عاشقانه

خ یک پسری بود شریفی که چند ماه بعد ما اومد اینجا دکترا، و همون اول هم با شادمانی تمام اعلام کرد که همسرش داره میاد و منتظر ویزا هست.

چند روز پیش‌ها دیدمش، تازه از ایران برگشته بود. پرسیدم با هم نیومدین؟ هنوز ویزا نگرفته؟ و جواب داد جدا شدیم! باورم نمی‌شد.

ته دلم ترسیدم. از طلاق ترسیدم. از اینکه هر روز میشنوم یکی‌ دیگه طلاق گرفته یا به هم زده نامزدیشو .. ولی‌ با خودم فکر کردم از چی‌ میترسم؟ این ترس فقط از سخت گیری منه .. از تنها موندنه که میترسم..از اینکه هنوز ازدواج تو ذهنم بته. خوب دو نفر چند سال با هم بودن بعدش به هر دلیلی‌ نخاستن دیگه همو. اصلا خسته شدن.. اصلا هرچی‌.. بچه هم که نداشتن. شاید الان حالشون بهتره و زندگی‌ شاد تری دارن بعد جدایی. چرا هی‌ فکر می‌کنم طلاق بده؟ چرا این همه میترسم؟ اگه دوست داشتنی در کار نباشه چه اهمیتی داره که باهم زندگی‌ کنن یا نه....

مژده میگفت الان دارم باهاش عروسی‌ می‌کنم، با همه سخت گیری‌های مامان بابام. ولی‌ خودم که میدونم همش یه تیکه کاغذه. همهٔ اون سنت هایی‌ که مثل یک بار رو دوش خانواده‌ها سنگینی‌ میکنه، برای ما یه برگه.

من برای خ ناراحت نشدم، برای خودم ترسیدم. حالا صادقانه که بگم.. از اون لحظه‌یی ترسیدم که سیام بهم بگه دیگه برای همدیگه تموم شدیم و من یهو تنها بشم و تو یک خلا شناور بشم.. حس کنم کسی‌ دوستم نداره و دیگه شادی هام تموم شده. دیگه هی‌ گریه کنم..

من از تجسم این لحظات برای خودم ترسیدم.

ولی‌ کی‌ می‌دونه، شاید این فقط ۲ -۳ روز طول بکشه و بعدش آدم از تصمیمی که گرفته راضی‌ باشه. وای چقدر از اینکه ترسو‌ام بدم اومد. اینجا می‌خوام شهامت مندانه یک صحبتی‌ با سیامک بکنم.

عزیزم، بیا حتا یک لحظه هم تردید نکنیم بخاطر دلسوزی برای من یا تنهایی من یا تنهایی خودت. چیزی که هست تا هست ارزش داره، وقتی‌ دیگه نیست آدم هرچی‌ زور بزنه فایدهی نداره. من امروز ، الان ، اینجا، دوستت دارم. با تو خوشحالم، عاشقم و گاهی‌ هم سخت می‌گذره.. به هر حال کسی‌ نمیدونه آخرش چی‌ می‌شه.. چقدر دوام داره..

همین جا جلوی همهٔ دوستام یه بوسی می‌کنمت، عاشقانه، گرم و طولانی :*** برای گرامی‌ داشت همه روز‌های خوب و امید به آینده.

(طول بوسم ۳ تا کاراکتر بود)

سرباز با شلوارک

از اون روز‌های گرم شرجی وسط تابستون شماله اینجا. آدم سر درده و خیسه و چسبونکیه تنش و هیچ کاری نمیکنه رسما.

یه غری دارم که هی‌ می‌خواستم اینجا بزنمش. من شبها راحت نمیخابم. اینجا هوا خیلی‌ دیر غروب می‌شه، یعنی‌ ساعت ۱۰:۱۵ شب کماکام روشنایی هست. صبح هم از ۴:۵۰ آفتاب میزنه. من یه دفعه ساعت ۵ صبح پا شدم از شدت اینکه روز بود ترسیدم، فک کردم الکی‌ میگه یا ساعت اشتباهه.. یعنی‌ به اندازه ۱۰ صبح روز بود هوا..

از اون موقع که فهمیدم دیگه صبح خواب راحت ندارم هی‌ نور میزنه بیدارم میکنه، یعنی‌ همش نور هست.. همش من خواب راحت نمیکنم.. شب هم که تا هوا روشنه آدم احساس غروب داره. مثلا من ۱۰:۳۰ شب حس می‌کنم آخی تازه الان سر شبه.. تا بخوابم می‌شه یک.. صبح هم که..

پرده؟ پرده هام نازکن.. کلفتش بود ۶۰ یورو زورم اومد. دوست ندارم. آخرین راهی‌ که تو ذهنمه چشم بنده. ببینم جواب میده یا نه..

این هم کار بزرگ ما بسیار اهل نماز روزه هست. هوا که شرجی شده ساعتی‌ ۳ بار درمیاد از اتاقش میگه من خیلی‌ گرممه. منم به رو خودم نمیارم که گرممه. بعدش میره دوباره میاد میگه خیلی‌ گرمه ، نمیشه کار کرد اصلا..دیروز میگفت می‌خوام برم شلوارک بخرم. من یهو چشام در اومد که برو بخر، این که گفتن نداره.. ولی‌ چیزی نگفتم.. بعدش گفت اگه دوستم بفهمن من با شلوارک اومدم دانشگاه بهم میخندن.. تو دلم گفتم حق دارن .. بعدش گفتم به من مربوط نیس، یه مساله شخصیه.. بعدش فکر کردم حتما براش خیلی‌ سخته با این همه آدم لخت تو خیابون کنار بیاد. آدم‌های اینجا زنّ و مرد کلا کندن لباساشونو. یعنی‌ آدم اگه مذهبی‌ باشه چی‌ می‌شه؟ اینهمه خانوم‌های خوشتیپ بدون لباس ببینه.

اصلا به من چه.

من یه تئوری براش دارم. این هم کار ما سرباز گم نام امام زمانه . یعنی‌ گاهی‌ جدی فک می‌کنم خییلی آدم مشکوکیه.. حتما یه روابطی‌ چیزی با بقیه سرباز‌های گمنام داره..

خوب گرمای هوا و خفگی و عدم سوژه با آدم این کارو میکنه.

Wednesday, June 9, 2010

دستاورد‌های بزرگ

بالاخره آن کار بزرگ رو انجام دادم. دستاورد‌های بزرگ سمینار به شرح زیر است:

۱- سمینار مثل امتحان نیست که شب قبل تا صبح بیدار بمونی و کامل آماده بشی‌ براش. یعنی‌ حتا اگه کامل هم آماده باشی‌ و همچیزاش رو هم بدونی باز سمینار امتحان نیست. سر جلسه خستگیتو و گیج زدنتو کسی‌ نمی‌فهمه هی‌ کاغذ سیاه میکنی‌ آخرش یه ۱۵-۱۶ میگیری، تو راضی‌، خدا راضی‌.

سمینار امتحان نیست که فهمیدنش کافی‌ باشه، برای یک سمینار به زبان بیگانه و در فیلد بیگانه کافی‌ نیست که مطلب رو فهمیده باشی‌. باید مطلب رو کامه حفظ باشی‌ و با تسلط کامل بری سرش، این یعنی‌ ۲ روز قبلش اسلایدات آماده باشه و در این دو روز چندین و چند بار هی‌ تمرین کنی‌. تا جایی‌ که مسلط باشی‌. میدونی‌ چی‌ میگم؟؟

۲- یک هفته قبل سمینار شروع کردن اصلا کافی‌ نیست، خیلی‌ هم استرس بر انگیز و خیلی‌ هم هیجانیه و هی‌ شما دچار ضعف اعصاب میشین. هی‌ هم احساس می‌کنین هیچ کی‌ شما رو دوست نداره و تنها‌ترین آدم رو زمین هستین و چقدر همه چی‌ غم انگیزه. اینها همه پیامد دیر شروع کردنه و هیچ ربطی‌ به روابط عاطفی شما نداره.

۳- یه تشکر از خودم می‌کنم همینجا که شیر بودم در این مدت. و هی‌ خوندم و اصلا کم نیاوردم. خیلی‌ خوب بود. اگه کم میاوردم خراب تر میشد.

حالا میگم سر سمینار بزرگ من چی‌ شد. در یک رب اول چنان گو گیجه گرفتم که از حضار عذر خواهی‌ کردم و نمیدونستم الان دارم راجع به tRNA حرف میزنم یا mRNA، یهو میدیدم قیافه سوفیا چپ شده، تو ذهنم جمله قبلی‌ رو مرور می‌کردم و سریع اصلاح می‌کردم.. آخرش گفتم متاسفم ، یکم هل شدم، شاید بهتره از رو اسلاید‌ها بخونم شاید یادم بیاد. ملت کلی‌ گفتن اشکالی نداره.. و نایس بودن کلا.

استاد بزرگ مثل اون میمونه تو لاین کینگ ۱،۵ نشسته بود رو درخت به دور دست‌ها خیره شده بود و با آرامش هی‌ هر از گاهی‌ گفته‌های منو کامل میکرد، آخرش هم گفت شاید برات زیاد بوده مقالاتی که فرستادم. من هم تکمیل کردم من یک فیزیک دان نظری هستم و راجع به زیست شناسی‌ آزمایشگاهی نظری ندارم. (مبحث ترجمه ریبوزوم بود)

I am theorist physicist I have no idea about experimental biology..




Monday, June 7, 2010

My different moods 2

when you have presentation
when you just realized how free you were in your whole life if you did not have this seminar.

Sunday, June 6, 2010

Me in different moods




بچه رو بده بره..

امروز رفتم خونه فولکر. چرا ؟ چرا من اینقدر سوتی هستم؟ برنامه چایی مال هفته دیگه بود . من واقعا نمیدونستم چیکار کنم، بمونم یا همون جا از جلو در برگردم.

چقدر هردو شون خوب و مهربون بودن. سنتا زن فولکر تو قسمت علوم اجتماعی مدارس کار میکرد. الان نشسته خونه بچه داری میکنه.

من تو راه برگشت به میزان خود خواهی‌ خودم فکر می‌کردم. یه حس پنهانی‌ دارم که بهم میگه بعد تشکیل خانواده همه هیجانات دنیا تموم می‌شه و دیگه بعدش که چی‌.. من همه چیز دنیا مو بر مبنای خودم ساختم. یعنی‌ خود خواهی‌ محض.

بچه.. همش میگم دوست دارم ها..همش ذوق دارم ها.. ولی‌ وقتی‌ میرم تو عمقش میبینم من افسردگی میگیرم اگه بشینم با یه بچه بازی کنم. یعنی‌ بازی که شروع می‌شه من خوابم میگیره. بازی اوج زندگی‌ بچس، وای الان که میگم انگار در یه قسمتی‌ از ته وجودم در یه حد زیادی احساس کسالت و بیحوصلگی می‌کنم. میدونی‌ من که به دنیا اومدم مامانم ۶ ماه افسردگی گرفت و حالش بد بود. فک کنم یکم میدونم چرا..

حوصله ندارم. حوصله خودم رو ندارم چه برسه به خانواده و ۲ تا بچه.. مرسی‌‌ای طاهره که من الان جای سنتا نیستم. به قول مریم اگه من یه وقتی‌ مثل الان حوصله خودم رو هم نداشتم چه گلی بگیرم به سر زندگیم؟ الان سنتا فول تایم استخدام رسمیه. یعنی‌ نداره حتا یه ساعت دپ بزنه.. اوه..من اخیرا افسردگی ماهیانه گرفتم به مدت ۲-۳ روز کلا میشینم غصه میخورم، گریه می‌کنم. به سیامک میگم همه چی‌ از اول. ریستارت میشم کلا.

میبینی‌ چیزی بد تر از سمینار هم هست. مثلا اینکه بچه داشته باشی‌! ۲ تا.. خوب سمینار میدی تموم می‌شه میره. ولی‌ بچه رو که نمیتونی‌ بده بره..


قدر دوستی



مرسی‌ طلا که اینو فرستادی برام. تابستون میریم خونه نوشینه یه عکسی مثل اونی‌ که راهنمایی‌ بودیم میگیریم. من قول میدم ۵۰ سال دیگه هممون جامون خالیه، تو تک و تنها وایسادی تو عکس.

یادم باشه دفعه بعد آلبوم عکسهای بچه گیمو بیارم با خودم، توش کلی‌ آدم و خاطره هست ..

Saturday, June 5, 2010

چاه پر

نصف فصل اول تموم شد. حالا من یه اطلاعات کلی‌ دارم از اینکه کد‌های ژنتیکی‌ چجوری ترجمه میشن. خوابم میاد شدید.

دیشب خواب دیدم که دهنه یه چاه خیلی‌ گشاد باز شده و در حال ریزش بسکه پر شده. من تو خواب میدونستم اگه اشتباه کنم چاه میریزه و خطر مرگ داره.. امروز همه حرف‌هایی‌ که تو این مدت انبار شده بود به هم گفتیم، فک کنم چاهمون خالی‌ شد.. فکر کنم آخرش اشتباه نکردم.

مرسی‌ سیامک به خاطره همه همدلی هات. به خاطره صداقتت و حرفایی که راحت گفتی‌ شون. مرسی‌ خودم که زنجه موره نکردم و تونستم تا آخرش خوب بشنوم. مرسی‌ سیامک که آخرش با محبت تمام منو فرستادی سر درس. مرسی‌ خودم که نشستم سرش! چقدر امروز روز سبک شدن بود.

چشام نمیبینه دیگه.. شب بخیر

وقتی‌ می‌خوام درس بخونم 2

وای خیییلی خوبه

همین الان عنکبوتم یه پشهٔ گنده شکار کرد، نمی‌دونی. پشه فقط یه لحظه افتاد تو تار، یعنی‌ میتونس در بره، یهو شیرجه زد روش و با چنان سرعتی دورش تار تنید که نگو، یعنی‌ ۴ تا از دست و پا شو به سرعت دور پشه پیچید.. خیلی‌ دیدنی‌ بود، دوست دارم ازش عکس بگیرم. حیف این دوربین شارژ نداره. حالا من تا ۴ شنبه که سمینار دارم وقت هست.

فکر می‌کنم که تار از ته دمش تولید می‌شه، حالا اینو چک می‌کنم تو اینترنت.

وقتی‌ می‌خوام درس بخونم 1

وقتی‌ آدم باید درس بخونه همه گوش و کنار خونه رو کشف میکنه. یهو چشمش به روی دنیا باز می‌شه. من نشستم پشت میز خیر سرم تمرکز کنم، دیدم یه عنکبوتی شبکه درست کرده به چه عظمتی‌، شمردم ۷ تا پشه تو تارش به دام افتاده بود. بعدش من تلاش کردم یه حشره رو بگیرم بندازم تو تار ببینم چی‌ می‌شه، نتونستم پشه‌ها رو زنده بگیرم. بعدش هر ۱۰ دقیقه که ۲ خط می‌خوندم چک می‌کردم ببینم در چه حاله، الان شدن ۱۰ تا حشره، یه حشره سبز کوچیک رو گرفت به دهانش از این ور تار رفت انور.. پروسه تار تنیدنش هم دیدنیه. هی‌ میبینی‌ دور خودش دست پاشو حرکت میده. بعدش تو هوا راه میره.. یه شبکه سه بودی درست میکنه. من بهش حسودیم می‌شه. خیلی‌ خفنه.

فکر می‌کنین چقدر طولش؟ وقتی‌ پاهاشو جمع میکنه حدود ۳ سنتیمتره، حدس میزنم اگه پاهاشو بکشیم طولش به ۷ سانتیمتر هم میرسه. من اصلا دوست دارم اینا تار میبندن تو اتاقم، احساس می‌کنم از تنهایی‌ در میام. از ورود هر جونوری غیر از پشه و زنبور هیولا استقبال می‌کنیم.

این زنبور هیولا که میگم خیلی‌ گندهس. یعنی‌ شیرین ۵ سانت طول و یک و نیم سانت قطر داره.. سیاه هم هست.

آره خلاصه مائیم و موج سودا، شب تا به روز تنها، همراه عنکبوتا.


"چه فایده"



یک احساس "چه فایده" دارم که کندم میکنه. زندگی‌ کند شده و این دقیقه‌ها که دارن کند میگذرن منو آروم آروم آزار میدن.

نه اینکه فک کنی‌ کار ندارم ها.. یک دنیا کار دارم. امروز فردا باید یک سمینار گنده آماده کنم. یکم راستش از خودم میترسم. منو که می‌شناسی‌.. نخوام کار کنم..

من نیاز دارم حرف بزنم. من یکمی عصبانیم و یکم دلم تنگ شده. آدم که دلش تنگ می‌شه این فضای دخل سینه کوچیک می‌شه ، هی‌ نفس عمیق می‌کشی هی‌ فک میکنی‌ اگه نفست بیاد بهتر میشی‌.. نمیشی‌ آخه.. نمیشی‌. قسمت مربوط به یاد گیری در مغز من توسط یه فکرایی اشغال شده، یعنی‌ فکر نیست ها.. وقتی‌ می‌خوام بشینم سر کارم یهو میبینم هیچ چی‌ نمیره تو سرم از در مغزم وارد نمیشه. انگار ریختن مغز منو به تصرف خودشون در آوردن.

خوب سیامک هم که بلاخره ویزا گرفت. بلاخره معلوم شده میره کجا. از پریروز که فهمیدم یجوری گیج شدم باز. نه اینکه ناراحت باشم ها.. قاطی‌ کردم. من فکر کنم دیگه وقتش رسیده که باهاش حرف بزنم...

می‌خوام الان بپوشم برم کتاب خونه دانشگاه پتسدم بشینم ۳-۴ ساعت اونجا کار کنم. اینجا تو خونه با اینترنت فایده یی نداره. اگه کتاب خونه بسته بود میرم میشینم یه گوشه یی. فقط قول میدم که امروز این فصل ریبوزوم رو تموم کنم. خوب هم بفهمم.

یکم دوست دارم برم تو شلوغی آدم ها. فردا اینجا مسابقه دو نمیه ماراتنه. من می‌خوام همراه کارول برم. بعد از ظهر هم میرم خونه فولکر، به صرف چایی و بازی با پسره. وای قیافش یادم میاد یهو احساس بغل بهم دست میده. این آلمانی‌ها اصلا بچه هاشونو با اون سخت گیری‌های ما بزرگ نمیکنن.. حالا یه وقتی‌ میگم.. این پسره از داد یا دعوا یا کتک نمیترسید.. ولی‌ پر رو و بی‌ ادب نبود. این فلکر تو محیط کار یک آدمه تو خونه یک آدم دیگه..

یادته اولا که اومده بودم چقدر بد بودم؟ یادته چقدر خودم رو به روی آدم‌ها و فضاهاشون می‌بستم و می‌ترسیدم؟

من کلا به این نتیجه رسیدم که حالم دیر یا زود چنان خوب می‌شه که اصلا یادم نمیاد امروز چقدر گیج بودم. این جزو قانون‌های زندگیه. بد بشو، خوب بشو احساس الوهی* کن .. بد بشو، خوب بشو، زندگی‌ کن! هی‌ این ریتم تکرار می‌شه .