نگاه می کنم از غم به غم که بیشتر است
به خیسی چمدانی که عازم سفر است
من از نگاه کلاغی که رفت فهمیدم
که سرنوشت درختان باغمان تبر است
به کودکانه ترین خواب های توی تنت
به عشقبازی من با ادامه ی بدنت
به هر رگی که زدی و زدم به حسّ جنون
به بچّه ای که توام! در میان جاری خون
به آخرین فریادی که توی حنجره است
صدای پای تگرگی که پشت پنجره است
به خواب رفتن تو روی تخت یک نفره
به خوردن ِ دمپایی بر آخرین حشره
به «هرگز»ت که سؤالی شد و نوشت: «کدام؟»
به دست های تو در آخرین تشنّج هام
به گریه کردن یک مرد آنور ِ گوشی
به شعر خواندن ِ تا صبح بی هماغوشی
به بوسه های تو در خواب احتمالی من
به فیلم های ندیده، به مبل خالی من
به لذّت رؤیایت که بر تن ِ کفی ام...
به خستگی تو از حرف های فلسفی ام
به گریه در وسط ِ شعرهایی از «سعدی»
به چای خوردن تو پیش آدم بعدی
قسم به اینهمه که در سَرم مُدام شده
قسم به من! به همین شاعر تمام شده
قسم به این شب و این شعرهای خط خطی ام
دوباره برمی گردم به شهر لعنتی ام
به بحث علمی بی مزّه ام در ِ گوشت
دوباره برمی گردم به امن ِ آغوشت
به آخرین رؤیامان، به قبل کابوس ِ ...
دوباره برمی گردم، به آخرین بوسه
Monday, August 30, 2010
شاعر تمام شده
مهدی موسوی
Friday, August 27, 2010
my first real home
قرار داد اولین خونه واقعی عمرم رو امروز امضا کردم. الان پر از ایده و انرژی و احساس بزرگ شدن هستم. و فقط اگه بدونین چقدر اونجا خونه منه. مثل اینکه برای طاهره ساختنش. در اولین فرصت قبل سفرم به ایران ازش عکس میگیرم. من حس میکنم بی نهایت خوبم.
کارول مثل یل آدم مسئول با من همه جا اومد و ترجمه کرد و کلی ایده داد و مراقب بود. یعنی من هم یک روز این کارا رو برای کسی خواهم کرد؟ براش گفتم که ما اعتقاد داریم "تو نیکی کن و در دجله انداز یعنی چی".. خندید. و گفتم روزی اینها به تو برمیگرده. جواب داد: we will see.
:)
Thursday, August 26, 2010
wowowooowoowowwowowooo
من حرفی ندارم. در یکی از مرزهای خودم ایستاده ام. یا این مرز رو ردّ میکنم و به مرحله بعد میرم. که هیچ ایده یی ندارم چه جوری..
یا پستش باقی میمونم و هی این روند تکراری رو تکرار میکنم و درد میکشم. کاری که تا الان کردم.
میدونی گاهی واقعا سخت میشه قبول کنی مشکل خود تو بودی
images of dream
شب از مهتاب سر میره
تمام ماه تو آبه
شبیه عکس یک رویاس
تو خوابیدی جهان خوابه
زمین دور تو میگرده
زمان دست تو افتاده
تماشا کن سکوت تو
عجب عمقی به شب داده
تو خواب انگار طرحی از
گل و مهتاب و لبخندی
شب از جایی شروع میشه
که تو چشماتو میبندی
تو رو آغوش میگیرم
تنم سر ریز رویا شه
جهان قد یه لالایی
توی آغوش من جا شه
تو رو آغوش میگیرم
هوا تاریک تر میشه
خدا از دستهای تو
به من نزدیک تر میشه
زمین دور تو میگرد
زمان دست تو افتاده
تماشا کن سکوت تو
عجب عمقی به شب داده
تمام خونه پر میشه
از این تصویر رویایی
تماشا کن تماشا کن
چه بیرحمانه زیبایی
Wednesday, August 25, 2010
:(
من همیشه تلاشم رو کامل انجام میدم تا خوب بنویسم. همیشه هم فک میکنم خیلی خوب نوشتم. ولی ظاهرا من فک میکنم که خوب هستم.
استاد رهنماهای من در زندگی یک هنر رو خوب یاد گرفتن، اینکه یه قلم قرمز وردارن برینن تو نوشتههای من. اونقد توماس از من اشکال نگارشی و انگلیسی گرفت که آخرش پرسید برنامت چیه برای تقویت زبانت؟؟
............
بعد از نوشتن پست قبلی نیم ساعته دارم فیس بوک میکنم
دیگه حوصله کار ندارم از الان روز رو تموم اعلام میکنم. میخوام پاشم برم خونه تمیز کنم. موبایل بخرم. و اعلام آزادگی کنم. بعدش بشینم و اشکالاتی که توماس وارد کرده رو اصلاح کنم.ای بر پدرش.
الان تو فیس بوک کتاب داف و دیوانه رو دیدم. من واقعا کفّ میکنم از اینهمه خلاقیت مردم.
مردهای زندگی من!!!
توماس آمد.
من امروز گزارش سالانهام رو نوشتم. یعنی از دیروز شروع شد و با حمایتهای همه جانبه دوستان امروز ظهر تموم شد. وقتی سندش کردم احساس قهرمان ملی بودن داشتم. با همون احساس به ناهار رفتم. خیییلی خوب بود.
میشینن بزرگان گزارش رو میخونند و اگه مقبول افتاد قرارداد دکترای خانوم تاتایی تمدید میشه و ایشون میتونند ویزاشونو تمدید کنند. وگرنه برمیگردند ایران ور دل ننه عزیز.
خلاصه بد ناهار با احساس فتح برگشتم آفیس .. داشتم فکر میکردم حالا بعدازظهر میشینم همش استراحت میکنم که یادم افتاد دارم میرم خونه.. نمیدونی چقد احساس کار زیاد کردم. فک کنم بهترین کار اینه دوباره یه گوشه دیگه کار رو بچسبم و بشینم ۲ روز رو سرش و تمومش کنم. به این ترتیب هی قهرمان میشم و کارم هم انجام میشه.
تنها چیزی که مونده و هیچ اهمیتی هم نداره اینه که توماس گزارش رو بخونه نظرشو بگه!
مرسی سمانه.. مرسی بقیه عزیزان. مرسی خودم.
دلم میخواد یه لیست از کارام اینجا بنویسم هی بیام تیک بزنمش.. هی شما به من افتخار کنید.
A -کارای علمی آفیس از امروز تا ۳ شنبه هر صبح تا عصر:::
۱-جم بندی پروژه خودم. اصلاح و مرتب نوشتن محسباتی که کردم و قراره باهاش همین اخر هفته مقاله بدم!! (بسکه درست و دقیق هستن)
۲- جلسه با توماس
۳- جلسه با رئیس بزرگ (اگه قسمت شد و امام رضا طلبید )
۴- تمرین شماره ۴ درس برنامه نویسی. دینامیک مولکولی واقعی سخت. (اسمشو گفتم که به میزان خفن بودن کار پی ببرید)
B- کارای بعد آفیس:::
۱-جم کردن وسایل
۲-قرار با صابخونه جدید
۳- اسباب کشی
۴-کلاس زبان
۵-دکتر بانوان
۶-دکتر پوست
۷- خریدهای ایران(خودش یه کتگوریه)
۸-بقیه اسباب کشی
۹- بستن چمدون!!!
۱۰ - فرستادن گزارش به رئیس هایی که پول میدند.
۱۱- تحویل خوابگاه
۱۲ - دلتنگی برا برلین
۱۳- پرواز به تهران
این لیست رو از الان تا ۳ شنبه صبح باید انجام بدم ترتیبش هم زمانیه. مثلا از الان شروع میشه به ترتیب میره جلو.
هیجان دارم. غم دارم. خوش بختم... هورا که نوشمش.
پیوست: (آدمیزاد هرچی هم که احساسات نوسانی و ترس و تنهایی داشته باشه وقتی کاراشو انجام میده حالش خوب میشه)
Monday, August 23, 2010
one day
ادمیزاد باید یک روزی بفهمد که لازم نیست هیچ کاری بکند. فقط لازم است آن روز را بشیند خوشبختی کند. با هر چه که دارد.
بعدش برود سراغ کارش.
yesterday..
چرا سبک نشدم پس؟ وقتی همه حرف هام رو زدم..
خواب دیدم که یک خونه ۳ طبقه چاه فاضلابش پر شده و خونه داره فرو میریزه و ما خونه رو تخلیه کردیم. خواب دیدم گوشواره هام و یک عالمه چیز خصوصی دیگه این وسط خراب شدن.. نگران ساناز سروناز بودم. نمیدونستم بعدش کجا باید بریم..
باز یک نرده بونی بود تو خواب هم که میترسیدم ازش برم بالا..
در آرومترین وضع ممکن همش یک فکر عذاب آور دارم. ایش
اخر هفته رفتیم دوسلدرف، سفر جزییات زیادی داشت، هی به خودم فش میدادم چرا لپ تاپ رو نبردم .. هی فک میکردم سنگینه.. ولی همه حرفها م و تحلیل هام موند برا خودم.
سفر نامه به این ترتیبه که قفلهای عاشق های رود راین رو دیدم. مریم و مسعود و آقای کیا رستمی رو دیدم (هنوز باورم نمیشه اونجا بودم). دلم یک بار با قدرت ۵ ریشتر از شوق و یک بار با قدرت ۷ ریشتر به طور مخرب لرزید. یک شب تا صبح رقصیدیم. و آخرش تمام راه برگشت عصبانی چیپس خوردم و هی سودکو حل کردم تا رسیدیم.
شب یک عالمه گریه کردم. تمام غمهای زندگیم اومد جلو چشم.. از زلزله ۷ ریشتری شروع شد تا مردن مامانی.. تا ثانیه به ثانیه دلتنگی واسه مامانی. واسه آقاجون.. واسه حیات بچه گیم..واسه غمهایی که فراموششون کردم.
کاش بعدش باهم حرف نمیزدیم..
Saturday, August 21, 2010
چسیت
به طور قطع انسانها به ۲ دسته چس و غیر چس تقسیم میشوند. گاهی انسانی غیر چس در زندگی خود چس میشود.
میدانم که قطعاً دسته یی از انسانها همیشه چس هستند.
اشتباه نشه. چسها الزاماً آدمهای بدی نیستند. دوستان ما هستند .. بین ما زندگی میکنند. با ما به اینور و آن ور میایند و دوستشان داریم حتا گاهی با آنها درد دل میکنیم و بهشان عشق میورزیم. اما در نهایت به این حقیقت میرسیم که آنها چس هستند و این اجتناب ناپذیر است. در آن هنگام گاهی حتا به خودمان مهر میورزیم که چس نیستیم!
حقیقت این است که خودمان هم چس میشویم. این را بپذیریم. و با این کار گامی در راستای خوش شناسی برداریم!
Wednesday, August 18, 2010
هرکسی رفت، تکه یی از قلب مرا برد یا یه هم چین چیزی
هنوز هستی؟ یه گوشیی واسه خودت مثل عنکبوت تار تنیدی؟ آره دلم لرزیده. امشب که بهم گفت تو مردها رو نمیشناسی یهو فک کردم نکنه تو یه جایی تو قلبت هنوز منو شاد نگه داشتی..
من حتا یک ثانیه هم پشیمون نیستم.. اگه همچی بی نقص بود من اون کارها رو با خودم نمیکردم. اون همه اذیت نمیشدم..تو از یه جایی به بعد نبودی.. بده که زلزله میاد.. بد تر اینه که پس لرزه داره. یه موجی اومد تورو با خودش برد.. یه عالمه موج دیگه میان هی تیکه پارههای لباساتو میارن برام. من اما غمام از جنس از دست دادن تو نیست..
عکس هارو نگاه میکردم. چقد رنگی بودند. هنوز که بهشون نگاه میکنم پرت میشم با کله تو احساساتی که اونجا داشتم. احساس اینکه "من" دیگه "ما" شدم..شاید صبر من کم بود.. شاید شهامت تو کم بود. چقد حرف نزده مونده بود برام. چقد تو هیچ وقت نشنیدی.
کاش امشب زرک بهم نمیگفت که من بیفکرم. کاش نمیگفت که من نباید ازش اینجا بنویسم شاید تو بخونی و اذیت شیٔ.. کاش اصلا به من این تهمت رو نمیزد که مراقب احساس تو نبودم. نگران حال تو نبودم. کاش میدونست تمام زندگیم این بود که تنهات نذارم.
گاهی باید بشینم بنویسم که تموم شیٔ.. گاهی باید بشینم ته دلم رو عق بزنم.ته چیزایی که مونده و گند اومده. گلایههای کهنه یی که از بس تکرارشون کردم حال منو به هم میزنند و..غرور تو.. غرور تو.. غرور تو
شاید من به اندازه کافی خودم رو دوست نداشتم.. شاید وقتی پارسال همین موقعها وقتی منو گذاشتی تو حاشیه زندگیت و تو سختترین لحظهها تنهام گذاشتی باید بهت میگفتم که برای من بسه نا دیده گرفته شدن از طرف تو.
من همیشه به طور مذبوحانه یی تحمل کردم..
هیس.. شبه.. وقت خابیدنه.. از ته قلبم یه زمزمه یی میاد ..
"خوشحالم که تمام شد."
Wedensday afternoon
رفتم به سوفیا و کارول سر بزنم. گفتم یه مبل گنده میخوام برا اتاقم تو خوابگاه ، به هم نگاه کردند خندیدند. بعدش کارول گفت راستش ما داشتیم فک میکردیم چیکار کنیم چیدمان اتاقت بهتر بشه. بد نشستند برام طرحی که برای اتاقم دادند رو رو کاغذ کشیدند. من خندهام گرفته بود. قسمت خواب رو از اتاق نشیمن و آشپزخونه جدا کرده بودند. چقد به نظرشون زندگی من گناه دارانه بود که اونها اینهمه میخواستند کمک کنن دکورش بهتر بشه.بعدش کارول گفت هروقت خواستی بری خرید رو ماشین من حساب کن.
بعدش ادامه داد داشته برا تولدم برا اتاقم پرده میدوخته (یادتونه چقد مشکل نور داشتم؟!!! ) که چرخ خیاطی لازم داشته و رفته به ورنیکا گفته که من چرخ خیاطی میخوام تو نداری؟! ورنیکا هم فک کرده اون برا خودش کلا نیاز به چرخ خیاطی داره و رفتن برا تولدش یه ماشین چرخ خیاطی خریدن.. پرده یی که داشت میدوخت برا تولدم به دلیل کم بود پارچه آماده نشد! گفتم حالا میشینیم با هم آماده میکنیمش..
من دوست خوب رو جذب میکنم به طرف خودم. در همه مراحل زندگی اینجوری بوده ! اما چیزی که اونها نمیدونند اینه که من خیلی هم دارم شاهانه زندگی میکنم در این خوابگاه! نمیدونند ما تو خوابگاه برای نیازهای اولیه حیاتی مبارزه میکردیم، آب اشامیدنی.. احترام به حقوق دانشجو.. غذای خوب..اتاق با جمعیت کمتر..حالا من که یادم نرفته.
p. سمانه دارم سعی میکنم بنویسم هر روز.. تن تن.. میبینی سعیمو؟! لطفا وقتی گشنته نخون. حوصلت سر میره!
Wednesday morning
1- راجع به مهمون داری بنویسم؟ دختر عموم یه مثلی داشت که میگفت: میهمان گرچه عزیزست ولی همچون نفس چون درون آید و بیرون نرود خفقان میاید! اینو گفتم برای همه عزیزانی که مهمونهای طولانی مدت عزیز دارند ولی نمیدونند چرا از روز ۴ رم به بد عصبانی از خواب بیدار میشند. 2- این فیس بوک هم چیز خوبیه ها.. از دیروز تا حالا دقیقا ۶۰ تا تبریک تولد گرفتم یک لیوان پر از شکلات و بادکنک و نسکافه و عکس برگردون و قلب پلاستیکی از طرف یوری هدیه گرفتم. پسر کوچولویی که عکسشو گذشته بودم.ای جانم. تصور کن رفته دونه دونه اسباب بازیها شو آورده و از توش اونا رو برا من ریخته تو لیوان. مرده اون قلب پلاستیکیه بودم. دیروز یه گلدون حسن یوسف هم هدیه گرفتم. خیلی تولد واقعی بود. آخرین کادو مال ۱۲ شب زیر بالشتم بود. دستم رو عادت ندارم ببرم زیر بالش اول خواب. اون فک میکرد خودش چون این طوری میخوابه کادو رو اونجا قایم کرده بود. هی دراز کشیدم .. هی با اینترنت ور رفت.. منم کادو مو کشف نکردم. آخرش منو چرخوند و دستمو کرد زیر بالش تا کشف کنم.. خوبیش اینجا بود که فک کردم کنترل تلویزیونه زیر بالش رفتم غر بزنم این چیه تو تخت که یهو قرمزی بند ساعت رو دیدم تو اون نور کم.. عزیزم. چقد خوشحال شدم. چقد ساعت میخواستم... البته که کار خلاقانه یی نبود. منم اگه روزی ۳ بار غر میشنیدم که ساعت ندارم ساعت میخوام. ساعت ساعت میرفتم واسش ساعت میخردیم.. ولی برای من خیلی خوشحال کننده بود چون که یک چیزی در گوشه مغزم آروم گرفته از وقتی ساعت دار شدم.. هوریا.. 3- دیشب وست افکارم یهو سقوط کردم.. چرا گاهی بغض آدم یبوست میگیره؟ یعنی هی زور میزنی اشکت در نمیاد ولی از شدت فشار داری میترکی . یبوست .. عین دس شویی بود احساسش. ادمیزاد باید بتواند تنهایی خودش را در همه دورههای زندگی باز شناسی کند و حتا اگه دوره زندگیش خیلی شاد و رمز آمیز ( triki) بود و خیلی خوشحال فک کرد که تنهاییش تموم شده، برود جلوی آینه و یاد خودش بیاورد که تنهایی دیر یا زود با همه ابهت و جلالش برمیگردد. امروز صبح با آرامش یک زن ۲۶ ساله بیدار شدم لباس هامو جمع کردم و ریختم تو ساکم که برگردونمشون به یک در اتاق خودم که توش پوست انداختم. یک کم ترس و یکم غم داشتم. فک کردم از تمیز کردن خونه شروع میکنم. با عشق صداش نکردم. خواب جزعی از هویتشه. میخوابه جهان هم میخوابه باهاش. جم کردم.. فک کردم یکم تنهایی کنیم.
Tuesday, August 17, 2010
mein Geburtstag
باید به مناسبت خجسته سالروز میلاد با سعادت خودم بنویسم چند صد تا تبریک از صبح گرفتم..اولین تجربه عمرم بود وقتی کارول رو بغل کردم و هم زمان به هم گفتیم تولدت مبارک. جشن مشترک گرفتیم و بسیار ذوق کردیم. سر صبح ساناز زنگ زد گفت ساعت کوک کردم که بیدارت کنم بهت تبریک بگم که نفر اول باشم. عزیزم چقد عشق داره این بچه. احساس میکنم آدمها من رو حس میکنند. وجود دارم. اگه یک روز باشه که توش حس کردم بودن یا نبودن من به حال دنیا فرق داره امروزه. مرسی که هستین همتون. ۲۶ ساله شدن حس خوبیه چون زوجه. پارسال تولدم سر صبح رسیدم اصفهان و چقد هوا خنک بود چقد راه رفتیم چه صبحانه یی خردیم .ای جان.. پارسال یادمه تو همین روزا هی نگران کسایی بودیم که تو شلوغیها گرفته شدند. کسایی که مردند. کسایی که زنده موندند. یادمه سمانه بهم گفت بهش فک نکن. سمانه یک جور خوبی با گههای عالم برخورد میکنه. پارسال هنوز به خارج نیومده بودم . هنوز احساس میکردم که کارهای بزرگی دارم که انجام بدم. هنوز دفاع نکرده بودم. هنوز روحم مریض بود. چقد اذیت شدن اون موقع به نظرم عادی بود. احساس میکنم روحم چاق شده و آب زیر پوستش رفته. روحم مثل یک ابر قلمبه سفید بالا سرم نشسته و خوشه. از فشار روابط مریض راحت شده. حسابی خنکه. و حسابی آرومه. با خیال راحت به دنیا نگاه میکنه و نگران نیست. یه ابر قلمبه سفید که لوپ هاش گلیه و انگار هر روز ناهار حسابی میخوره. احساس میکنم روحم یکم بی خیال و بی وجدان هم شده. عین کسایی که کلا دیگران براشون مهم نیستن. امروز صبح رفتم حموم. یه آینه باخودم بردم. زیر دوش به صورت خودم زل زدم و گفتم داره آروم آروم اتفاق میافته. زمان داره از روی جسم من ردّ میشه. یک سال دیگه هم گذشت.. و دیدم روزی که پیر پیر شدم رو.. دیدم روزی رو که دیگه سفید شده پوستم.. موهام و چشمام. دیدم که به اون اتفاق بزرگ نزدیک میشم. حس یهو از ابتدایی پریدن تو راهنمایی بود. احساس کردم برا مردن هنوز کلی کار نکرده دارم. و یک هیجان عجیب.. انگار من اولین آدمی هستم که قراره تو کلّ دنیا بمیره در تنم پیچید. امسال کلی بزرگ شدم. یعنی یهو ۲ تا دست منو گرفتند از تو پوستم آوردند بیرون و کشیدند. این شدکه قد کشیدم و دیگه جا نشدم تو پوست قبلیم.. این شد که ۱۰ ماه امسال رو فقط در حال کشیده شدن بودم. و هیچی نمیفهمیدم جز اینکه دیگه پوست قبل جواب نمیده. به پوست جدیدی که توش جا بگیره احتیاج داشتم. الان حس میکنم که تنم داره ترمیم میشه.. دارم رشد سلولهای تازه رو رو سطح بدنم حس میکنم. زنده ام. زیاد زنده ام.. اندازه چند نفر زنده ام. گاهی از این همه هوشیاری میترسم. * از طرف آدمهای گروهمون یک کارت خرید ۶۰ تایی از ایکیا و یک گلدون بزرگ برگ سبز هدیه گرفتم. حالا میخوام برم برای خونهام یک کاناپه پزرگ که تخت میشه بخرم. خییییلی خوبه. نمیدونم تو آیکیا پیدا میشه یا نه..( با بودجه و نیاز من) ** دیگه ندارم.
Monday, August 16, 2010
monday morning
شاید منم باید درمورد آخر هفته بنویسم . کمی دوستانمون بیشتر از زندگی ما خبر داشته باشند (الان ۲ شنبه صبح و من به جای رفتن به آفیس اومدم خونه که مثلا برنامه ریزی کنم برای کارام.خیر سرم ! با دل خوش نشسم دارم وبلاگ آپدیت میکنم)
جمعه شب مهمونی شام خدافظی یکی از دوستای هندیم بود. بعدش من آمدم خونه و همه رفتند برلین تا صبح مستی کردند و رقصیدند و سیگار کشیدند. من هم تا نیمه شب نظافت کردم.
شنبه صبح تا بعدازظهر با خودم تنهایی در کردم. یک صبحانه کامل هیجان انگیز درس کردم با آب میوه و ماست و پنیر و نون داغ..
بعدش هی با خودم خلوت کردم ببینم کجام؟ شادم آیا؟ راضیم؟ هی نوشتم و نوشتم و هی مسایلم رو حل کردم. من عشق این خلوتی هستم که درش مسایلم رو حل میکنم و آروم میشم و تمام روز رو در صلح بسر میبرم. دیروز یکی پرسید آیا خودت رو الکی گول میزنی؟ فک کردم نه.. گول که نمیزنم، ولی هی تکلیفم رو با چزای بدی که میتونم درستشون کنم روشن میکنم و بقیشو که نمیتونم یا میشینم یه دل سیر براش گریه میکنم یا یه جا مینویسم برا بعدن.. یا نمیدونم چی میشه. ولی آخرش معمولا دفترم رو که میبندم احساس میکنم مسولیتم رو در قبال خودم انجام دادم.
خلاصه تا عصر صبر کردم که ملت خوابیده بیدار بشن. پوشیدم قرتون و فرتون رفتم برلین. با مسی که تازه باهاش آشنا شدم و زرکس(xerx) رفتیم خرید خوردنی کردیم و زنگ زدیم یه عالمه مهمون دعوت کردیم و هی مهمونا اومدن و ما هی روم کولا خردیم و مست شدیم و مست شدیم و مست شدیم که چشممون دیگه دنیا رو صاف نمیدید. مرضی هم گرفته بودم که سعی میکردم دنیا رو صاف نگاه دارم نمیشد. همه چی هی جلوم سقوط میکرد. کمد.. در.. دیوار.. خلاصه تا ۴ صبح افتاده بودم تو تخت. هی ملت به قول خودشون میرفتن فضا میومدن من تو تخت بودم. هر از گاهی زرک میاومد یه حالی میپرسید ... یادم نمیاد چی میگف .. مثلا اگه یه رب حرف میزد من یه جملش یادم میومد فرداش.
۱۲ ظهر فردا پاشدیم. صبونه خردیم رفتیم بیرون. یه جایی کنار رود خونه تو تیرگارتن ولو شدیم همه. یه صندلیهای ولویی داشت. چشمام خوشحال بودند. سرم هنوز یکم گیج میرفت و معدم سنگین بود. تا ۴-۵ عصر ولو بودیم بعدش گشنه پا شدیم رفتیم رستوران ایرانی من قیمه بادمجون خوردم که خوشمزه بود، بعدشم برگشتیم خونه زرکس.. مهمونامون رفتن.. ما موندیم و مسی. با هم چند تا "تو اند هاف من" دیدیم و عصر یک شنبه کم انرژی رو به سر کردیم .. خسته شدم.. زودتر رفتم که بخوابم. ۱ ساعت بعدش اونا هم خوابشون گرفت.
صبح ۸ پریدم رفتم حموم و با مسی صبحانه خردیم و دوییدم قطار اشتباهی سوار شدم و تا برگردم به مسیر عادی ۴۵ مین طول کشید. زرکس هم موقع قطار دیدم و با هم اومدیم. من آمدم خونه. اون رفت آفیس. تو راه هی شکایت میکرد که خستس و اصلا آخر هفته آرومی نداشته. خواستم بگم بیا حالا یه بار هم به شیوه من آخر هفته کنیم.. بریم یه روز رو فقط در پارک قدم بزنیم و دوچرخه سواری کنیم و غذای سالم بدون شراب بخوریم و فقط با خودمون در صلح باشیم. .. نگفتم..
الان تنها مشکل بزرگم اینه که ۲ هفته هیچ کاری نکردم. اصلا صادق باشیم یک ماهه هیچ کاری نکردم. دل ندادم به کار. دور شدم و حالا مثل چی میترسم.
شما هم لطفا از خودتون خبر بدین. همتون.
Thursday, August 12, 2010
صدا کن مرا
خودم نیستم، یعنی در دسترس خودم نیستم، یعنی هی به خودم زنگ میزنم، گوشی مغزم میگه موجود نمیباشد، حال و روزم مثل کسیه که در یک دریای خیلی مواج شنا میکنه، میدونه غرق نمیشه، آخه شنا بلده، ولی موجها خیلی گنده اند، هی تا سرشو از آب میاره بیرون یه موج گنده سرشو فرو میبره زیر آب.
هی تا میام حال خودم رو بفهمم باز با کله زیر آب فرو میرم. چه وضعیه. دقیقا آخر دومین هفتس که هیچ کاری نکردم. تاکید میکنم هیچ کاری، از وقتی توماس رفت تعطیلات منم تعطیل کردم. الان آسمون داره میباره و من اینجا پشت پنجره آفیس نشستهام و آخرین دقایق روز کاریم رو اینجوری پر میکنم که وقت رفتن بشه.
دلم کجاس؟ تو هر روز ۱۰ جا میره برمیگرده. روزی چند بار پیش مریم میره که الان منتظر مسعوده.. شایدم مسعود اومده.. آخه نمیدونم منظور مریم این ۴ شنبه بود یا ۴ شنبه آینده. اصلا هی تصور میکنم مسعود پاشو که از گیت گذاشت بیرون قیافه مریم چجوریه.. چقدر این لحظه کشداره.. تموم نمیشه انگار..
روزی ۵۰ بار سمانه میاد جلو چشم. اینکه باید بیاد پیش من .. اینکه الان دقیقا همین الان که من دارم چایی میخورم یا سیب گاز میزنم اون داره چیکار میکنه، ماه رمضونه؟ روزه میگیره حتما. یاد ماهرمضون پار سال زنجان .. یاد ساعتهایی که من به سمانه خیره می شدم و فکر میکردم و اون دراز کشیده بود پاهاشو چسبونده بود به شوفاژ که خون به مغزش برسه.. این تصویر یه روزیه که روزه داشت! قند خون نداشت! من بد افطارش فهمیدم روزه داشت. من میتونم راجع به سمانه و طاهره در کنار سمانه ساعتها بنویسم. راجع به اینکه چه زندگی کاملی داشتیم... اون جاش اینجاس. نه تهران.
یاد هدا که میافتم دلم پر میشه و یهو خالی میشه.. فقط به این فک میکنم که میرم میبینمش.. نه اصلا بذار همین الان بهش زنگ بزنم.
هنوز دارم با هدا حرف میزنم...
Wednesday, August 11, 2010
3rd time
به نظر میرسه دختره امروز خیلی حرف داره. امروز در سکوت همه چیز به اتمام رسید. من قبلان اصرار داشتم کمی بیشتر ادامه بدم که اون تنها نمونده باشه.. ادامه بدم یعنی فقط گاهی باهاش حرف بزنم..اما خوشحالم که نشد. نخواست دلم بدجوری پره. سرم درد میگیره و احساس میکنم سنگین هستم. نه به خاطر خداحافظی ، به خاطر اینکه از دوستام بیخبرم. امروز خوندم دوستانی که تنها به جایی میرسند و بهترین دوستانشون رو فراموش میکنن به جهنم رفته اند. بهشت جایی است که تو در آن بهترین دوستانت را داشته باشی.. من احساس کردم در جهنم به سر میبرم. امروز که سمانه یهو وسط حرفامون خدافظی کرد رفت من حس کردم یک چیزی ته دلم فرو ریخت. از خودم خجالت میکشم. از اینکه مدت هاست میترسم از هدا خبر بگیرم. از اینکه دلم تنگ برا دوستای ساریم. برای دنیاهایی که داشتم. نمیدونم حالا این وسط سیامک چرا یهو اون همه عصبانی بود موقع خدافظی. ولی فک کردم بهتر.. بذار عصبانی باشه. شاید راحت تر بپذیره. با دعوا راحت میشه تموم کرد. آروم هستم. امشب میخوایم همراه دوستای آلمانی و خانوم تاتایی به رستوران آفریقایی برویم. میبینی بساط عیش براهه همیشه. دیشب خواب دیدم مادر شدم و اونقدر این حس در من قوی بود که نگو. یه پسر بچه بود که حاضر نبودم به هیچ قیمتی از خودم جداش کنم. وقتی صدام میکرد دلم ضعف میرفت. پدرش هم بود. جور شدیدی عشق هم بودیم و عشق بچمون. بیخودی نیست دیگه، کلا یجور خوبیام الان .. یعنی اینجای زندگیم رو میگم. جای خوب امنی ایستاده ام.
چند نکته که آدم رو خوشحال تر میکند
توجه بيش از حد به وزن، سودمند نيست. بدن انسان قادر است بصورت خودکار ميزان ورودي، جذب و ميزان دفع را تنظيم نمايد و اشتهاي طبيعي نيز متناسب با آن ميباشد. هرچه قدر دوست داريد بخوريد.
اگر نياز مالي نداريد، لازم نيست روزي 8 ساعت کار کنيد. بهترين تعداد ساعات کاري بين 5 الي 6 ساعت ميباشد.
ورزش و تحرک در ابتداي صبح نه تنها سودمند نيست بلکه خطرناک نيز هست.توجه بيش از حد به امور سياسي، ورزشي و اقتصادي براي سلامت روان مضر بوده و در دراز مدت به علت عدم امکان تسلط بر کنترل آنها، باعث اختلالات رواني ميگردد.
Monday, August 9, 2010
آخیش
احساس میکنم گم شدم. بیا بیا
جایی باز تورو جا گذشتم. تا کی باید این راه تکراری رو برم؟ هی هی هی
چرا نشد؟ چرا ما مثل هم نبودیم؟ چرا زندگی به همین سادگی نبود؟ گاهی دلم بد جور میسوزه. برای همه اون مدت که فکر میکردیم ۵ شب کنار هم بودن یعنی خانواده شدن.. یعنی دیگه هیچ وقت تنها نبودن.
اینجا که آمدم هی حس میکنم مرفه بی درد هستم، اینجا تو این خونه جدید کلی از ابهت غم و غصّه داشتنم کم شده و کرک و پرم ریخته، اینجا طاهره یکهو مرد. طاهره یی که شبها تا دیروقت دلهره داشت، دلتنگ اومدنت بود، نگران کارات بود. تو غصش بودی، برای یک صدایی الکترونیکی و تصویری که حجم کم دانلود همون رو هم ازش دریغ میکرد همه روزش رو سر میکرد. یادم نمیاد زیاد از اون روز ها.. انگار ۳ هفته منو اندازه ۳ سال از اون روزا دور کرد.. الان تو یک تخت بزرگ غریبه نشسته ام. الان نشستم به این فکر میکنم که چی منو از تو و دنیای تو دور کرد. به قول م.. رابطه یی که خیلی وقت تموم شده بود.
یهچیزی تو گوشم میگه من دارم فرار میکنم. من از سکوت اون اتاق و ضجه زدن فرار میکنم.
الکی افه بزرگ شدن میذارم؟ تورو خدا یک لحظه فقط یک لحظه این همه از غمهات نگو. یک ثانیه آروم شو ببین که شادی عظیمی در تو هست. شادی با منشأ هیچ. به اندازه همون غمها واقعی.
بگذریم از همه این ها.. حسود شدم؟ خود خواه شدم؟
آخیش، مرسی که یادم دادی یک کلمه هست برای بیان لذت .. آخیش
Sunday, August 8, 2010
Monday, August 2, 2010
مونده ام.
موندم چه کنم با این زندگی .
صدای سوت قطار خیلی بلند بود، صدای ضربان قلبت به گوشم نمیرسید. با همه این ها، مطمئن بودم ..
امروز بد این همه مدت ساعت ۱ ظهر رسیدم آفیس، بی خیال نیستم اما هی میگه بقیه رو به زمان کاری خودت عادت بده، عالی کار کن. مهم نیست کی میای.
اخر هفته خوبی بود. ۵ تا از بچههای متال شریف اومده بودند اینجا، هماشون قیافههاشون آشنا بود اما برخورد نزدیکی باهاشون نداشتم. وقتی میرفتند دلم برای تک تکشون تنگ شد. چقدر خندیدیم. یعنی من به اندازه تمام مدتی که در آلمان سپری کردم خندیدم. از ته دل.
دنبال یک کیس آلمانی یک شبی برای ع تمام این ۳ روز رو گشتیم.. برای پیدا کردن یک توالت تمام پارک سانسوسی رو پیاده در حل ترکیدن گز کردیم. جوک شنیدیم جوک گفتیم.. قهقهه زدیم به خوابیدنهای بچها. آخر سر دنبال اتوبوسشون دویدیم و همه دیدند که ما چقدر عورت خلانه رفتار میکنیم. نخورده مست بودیم همه این ۳-۴ روز..
حالا این وسطا گیرم گاهی هم مست بودیم. کی به کی بود.. مسخره گیها که سر و ته نداشت.. یه تولّدی هم رفتیم .. یه خوشی هم اونجا گذروندیم..یه کلابی هم رفتیم صبح برگشتیم. این بار اول بود من ۲۴ ساعت بیدار بودم و پایکوبی میکردم در ساعتهای آخر..
من چه راحت گرفتم زندگیو. من چه بیخیال شدم و چه ته ذهنم درگیره..
-
نگران کامپیوترم هستم. حرکات ریقویی از خودش نشون میده. این جوری نبود هیچ وقت. این سگی که تو این خونه هست آدم رو عاشق خودش میکنه بسکه میفهمه !...
-
سلام من برگشتم، هنوز شادم، هنوز پوست تنم از خوشی پره، هنوز سردرد خلأ نیومده سراغم، من وارد مرحلهٔ جدیدی شدم که وقتی آدمها برای بار دوم به...
-
امروز منو گول زد، صبح که پا شدم ساعت ۷:۴۰ بود خواستم بخوابم که یهو صدام کرد گفت ببین چقدر آسمون آبیه.. حیف نیس بگیری بخوابی.. بد دیدم راس می...