شاید منم باید درمورد آخر هفته بنویسم . کمی دوستانمون بیشتر از زندگی ما خبر داشته باشند (الان ۲ شنبه صبح و من به جای رفتن به آفیس اومدم خونه که مثلا برنامه ریزی کنم برای کارام.خیر سرم ! با دل خوش نشسم دارم وبلاگ آپدیت میکنم)
جمعه شب مهمونی شام خدافظی یکی از دوستای هندیم بود. بعدش من آمدم خونه و همه رفتند برلین تا صبح مستی کردند و رقصیدند و سیگار کشیدند. من هم تا نیمه شب نظافت کردم.
شنبه صبح تا بعدازظهر با خودم تنهایی در کردم. یک صبحانه کامل هیجان انگیز درس کردم با آب میوه و ماست و پنیر و نون داغ..
بعدش هی با خودم خلوت کردم ببینم کجام؟ شادم آیا؟ راضیم؟ هی نوشتم و نوشتم و هی مسایلم رو حل کردم. من عشق این خلوتی هستم که درش مسایلم رو حل میکنم و آروم میشم و تمام روز رو در صلح بسر میبرم. دیروز یکی پرسید آیا خودت رو الکی گول میزنی؟ فک کردم نه.. گول که نمیزنم، ولی هی تکلیفم رو با چزای بدی که میتونم درستشون کنم روشن میکنم و بقیشو که نمیتونم یا میشینم یه دل سیر براش گریه میکنم یا یه جا مینویسم برا بعدن.. یا نمیدونم چی میشه. ولی آخرش معمولا دفترم رو که میبندم احساس میکنم مسولیتم رو در قبال خودم انجام دادم.
خلاصه تا عصر صبر کردم که ملت خوابیده بیدار بشن. پوشیدم قرتون و فرتون رفتم برلین. با مسی که تازه باهاش آشنا شدم و زرکس(xerx) رفتیم خرید خوردنی کردیم و زنگ زدیم یه عالمه مهمون دعوت کردیم و هی مهمونا اومدن و ما هی روم کولا خردیم و مست شدیم و مست شدیم و مست شدیم که چشممون دیگه دنیا رو صاف نمیدید. مرضی هم گرفته بودم که سعی میکردم دنیا رو صاف نگاه دارم نمیشد. همه چی هی جلوم سقوط میکرد. کمد.. در.. دیوار.. خلاصه تا ۴ صبح افتاده بودم تو تخت. هی ملت به قول خودشون میرفتن فضا میومدن من تو تخت بودم. هر از گاهی زرک میاومد یه حالی میپرسید ... یادم نمیاد چی میگف .. مثلا اگه یه رب حرف میزد من یه جملش یادم میومد فرداش.
۱۲ ظهر فردا پاشدیم. صبونه خردیم رفتیم بیرون. یه جایی کنار رود خونه تو تیرگارتن ولو شدیم همه. یه صندلیهای ولویی داشت. چشمام خوشحال بودند. سرم هنوز یکم گیج میرفت و معدم سنگین بود. تا ۴-۵ عصر ولو بودیم بعدش گشنه پا شدیم رفتیم رستوران ایرانی من قیمه بادمجون خوردم که خوشمزه بود، بعدشم برگشتیم خونه زرکس.. مهمونامون رفتن.. ما موندیم و مسی. با هم چند تا "تو اند هاف من" دیدیم و عصر یک شنبه کم انرژی رو به سر کردیم .. خسته شدم.. زودتر رفتم که بخوابم. ۱ ساعت بعدش اونا هم خوابشون گرفت.
صبح ۸ پریدم رفتم حموم و با مسی صبحانه خردیم و دوییدم قطار اشتباهی سوار شدم و تا برگردم به مسیر عادی ۴۵ مین طول کشید. زرکس هم موقع قطار دیدم و با هم اومدیم. من آمدم خونه. اون رفت آفیس. تو راه هی شکایت میکرد که خستس و اصلا آخر هفته آرومی نداشته. خواستم بگم بیا حالا یه بار هم به شیوه من آخر هفته کنیم.. بریم یه روز رو فقط در پارک قدم بزنیم و دوچرخه سواری کنیم و غذای سالم بدون شراب بخوریم و فقط با خودمون در صلح باشیم. .. نگفتم..
الان تنها مشکل بزرگم اینه که ۲ هفته هیچ کاری نکردم. اصلا صادق باشیم یک ماهه هیچ کاری نکردم. دل ندادم به کار. دور شدم و حالا مثل چی میترسم.
شما هم لطفا از خودتون خبر بدین. همتون.
No comments:
Post a Comment