Wednesday, August 18, 2010

Wedensday afternoon

رفتم به سوفیا و کارول سر بزنم. گفتم یه مبل گنده می‌خوام برا اتاقم تو خوابگاه ، به هم نگاه کردند خندیدند. بعدش کارول گفت راستش ما داشتیم فک میکردیم چیکار کنیم چیدمان اتاقت بهتر بشه. بد نشستند برام طرحی که برای اتاقم دادند رو رو کاغذ کشیدند. من خنده‌ام گرفته بود. قسمت خواب رو از اتاق نشیمن و آشپزخونه جدا کرده بودند.

چقد به نظرشون زندگی‌ من گناه دارانه بود که اونها اینهمه می‌خواستند کمک کنن دکورش بهتر بشه.بعدش کارول گفت هروقت خواستی‌ بری خرید رو ماشین من حساب کن.

بعدش ادامه داد داشته برا تولدم برا اتاقم پرده میدوخته (یادتونه چقد مشکل نور داشتم؟!!! ) که چرخ خیاطی لازم داشته و رفته به ورنیکا گفته که من چرخ خیاطی می‌خوام تو نداری؟! ورنیکا هم فک کرده اون برا خودش کلا نیاز به چرخ خیاطی داره و رفتن برا تولدش یه ماشین چرخ خیاطی خریدن..

پرده یی که داشت میدوخت برا تولدم به دلیل کم بود پارچه آماده نشد! گفتم حالا میشینیم با هم آماده میکنیمش..

من دوست خوب رو جذب می‌کنم به طرف خودم. در همه مراحل زندگی‌ اینجوری بوده !

اما چیزی که اونها نمیدونند اینه که من خیلی‌ هم دارم شاهانه زندگی‌ می‌کنم در این خوابگاه! نمیدونند ما تو خوابگاه برای نیاز‌های اولیه حیاتی مبارزه میکردیم، آب اشامیدنی.. احترام به حقوق دانشجو.. غذای خوب..اتاق با جمعیت کمتر..حالا من که یادم نرفته.


p. سمانه دارم سعی‌ می‌کنم بنویسم هر روز.. تن تن.. میبینی‌ سعیمو؟! لطفا وقتی‌ گشنته نخون. حوصلت سر میره!

No comments:

Post a Comment