Monday, August 23, 2010

yesterday..

چرا سبک نشدم پس؟ وقتی‌ همه حرف هام رو زدم..

خواب دیدم که یک خونه ۳ طبقه چاه فاضلابش پر شده و خونه داره فرو میریزه و ما خونه رو تخلیه کردیم. خواب دیدم گوشواره هام و یک عالمه چیز خصوصی دیگه این وسط خراب شدن.. نگران ساناز سروناز بودم. نمیدونستم بعدش کجا باید بریم..

باز یک نرده بونی بود تو خواب هم که میترسیدم ازش برم بالا..

در آروم‌ترین وضع ممکن همش یک فکر عذاب آور دارم. ایش

اخر هفته رفتیم دوسلدرف، سفر جزییات زیادی داشت، هی‌ به خودم فش میدادم چرا لپ تاپ رو نبردم .. هی‌ فک میکردم سنگینه.. ولی‌ همه حرف‌ها م و تحلیل هام موند برا خودم.

سفر نامه به این ترتیبه که قفل‌های عاشق های رود راین رو دیدم. مریم و مسعود و آقای کیا رستمی رو دیدم (هنوز باورم نمیشه اونجا بودم). دلم یک بار با قدرت ۵ ریشتر از شوق و یک بار با قدرت ۷ ریشتر به طور مخرب لرزید. یک شب تا صبح رقصیدیم. و آخرش تمام راه برگشت عصبانی چیپس خوردم و هی‌ سودکو حل کردم تا رسیدیم.

شب یک عالمه گریه کردم. تمام غم‌های زندگیم اومد جلو چشم.. از زلزله ۷ ریشتری شروع شد تا مردن مامانی.. تا ثانیه به ثانیه دلتنگی‌ واسه مامانی. واسه آقاجون.. واسه حیات بچه گیم..واسه غم‌هایی‌ که فراموششون کردم.

کاش بعدش باهم حرف نمیزدیم..

No comments:

Post a Comment