Monday, August 2, 2010

مونده ام.

موندم چه کنم با این زندگی‌ .

صدای سوت قطار خیلی‌ بلند بود، صدای ضربان قلبت به گوشم نمیرسید. با همه این ها، مطمئن بودم ..

امروز بد این همه مدت ساعت ۱ ظهر رسیدم آفیس، بی‌ خیال نیستم اما هی‌ میگه بقیه رو به زمان کاری خودت عادت بده، عالی‌ کار کن. مهم نیست کی‌ میای.

اخر هفته خوبی‌ بود. ۵ تا از بچه‌های متال شریف اومده بودند اینجا، هماشون قیافه‌هاشون آشنا بود اما برخورد نزدیکی‌ باهاشون نداشتم. وقتی‌ میرفتند دلم برای تک تکشون تنگ شد. چقدر خندیدیم. یعنی‌ من به اندازه تمام مدتی‌ که در آلمان سپری کردم خندیدم. از ته دل.

دنبال یک کیس آلمانی یک شبی برای ع تمام این ۳ روز رو گشتیم.. برای پیدا کردن یک توالت تمام پارک سانسوسی رو پیاده در حل ترکیدن گز کردیم. جوک شنیدیم جوک گفتیم.. قهقهه زدیم به خوابیدن‌های بچها. آخر سر دنبال اتوبوسشون دویدیم و همه دیدند که ما چقدر عورت خلانه رفتار می‌کنیم. نخورده مست بودیم همه این ۳-۴ روز..

حالا این وسطا گیرم گاهی‌ هم مست بودیم. کی‌ به کی‌ بود.. مسخره گیها که سر و ته نداشت.. یه تولّدی هم رفتیم .. یه خوشی‌ هم اونجا گذروندیم..یه کلابی هم رفتیم صبح برگشتیم. این بار اول بود من ۲۴ ساعت بیدار بودم و پایکوبی می‌کردم در ساعت‌های آخر..

من چه راحت گرفتم زندگیو. من چه بی‌خیال شدم و چه ته ذهنم درگیره..


No comments:

Post a Comment