خودم نیستم، یعنی در دسترس خودم نیستم، یعنی هی به خودم زنگ میزنم، گوشی مغزم میگه موجود نمیباشد، حال و روزم مثل کسیه که در یک دریای خیلی مواج شنا میکنه، میدونه غرق نمیشه، آخه شنا بلده، ولی موجها خیلی گنده اند، هی تا سرشو از آب میاره بیرون یه موج گنده سرشو فرو میبره زیر آب.
هی تا میام حال خودم رو بفهمم باز با کله زیر آب فرو میرم. چه وضعیه. دقیقا آخر دومین هفتس که هیچ کاری نکردم. تاکید میکنم هیچ کاری، از وقتی توماس رفت تعطیلات منم تعطیل کردم. الان آسمون داره میباره و من اینجا پشت پنجره آفیس نشستهام و آخرین دقایق روز کاریم رو اینجوری پر میکنم که وقت رفتن بشه.
دلم کجاس؟ تو هر روز ۱۰ جا میره برمیگرده. روزی چند بار پیش مریم میره که الان منتظر مسعوده.. شایدم مسعود اومده.. آخه نمیدونم منظور مریم این ۴ شنبه بود یا ۴ شنبه آینده. اصلا هی تصور میکنم مسعود پاشو که از گیت گذاشت بیرون قیافه مریم چجوریه.. چقدر این لحظه کشداره.. تموم نمیشه انگار..
روزی ۵۰ بار سمانه میاد جلو چشم. اینکه باید بیاد پیش من .. اینکه الان دقیقا همین الان که من دارم چایی میخورم یا سیب گاز میزنم اون داره چیکار میکنه، ماه رمضونه؟ روزه میگیره حتما. یاد ماهرمضون پار سال زنجان .. یاد ساعتهایی که من به سمانه خیره می شدم و فکر میکردم و اون دراز کشیده بود پاهاشو چسبونده بود به شوفاژ که خون به مغزش برسه.. این تصویر یه روزیه که روزه داشت! قند خون نداشت! من بد افطارش فهمیدم روزه داشت. من میتونم راجع به سمانه و طاهره در کنار سمانه ساعتها بنویسم. راجع به اینکه چه زندگی کاملی داشتیم... اون جاش اینجاس. نه تهران.
یاد هدا که میافتم دلم پر میشه و یهو خالی میشه.. فقط به این فک میکنم که میرم میبینمش.. نه اصلا بذار همین الان بهش زنگ بزنم.
هنوز دارم با هدا حرف میزنم...
No comments:
Post a Comment