نگاه می کنم از غم به غم که بیشتر است
به خیسی چمدانی که عازم سفر است
من از نگاه کلاغی که رفت فهمیدم
که سرنوشت درختان باغمان تبر است
به کودکانه ترین خواب های توی تنت
به عشقبازی من با ادامه ی بدنت
به هر رگی که زدی و زدم به حسّ جنون
به بچّه ای که توام! در میان جاری خون
به آخرین فریادی که توی حنجره است
صدای پای تگرگی که پشت پنجره است
به خواب رفتن تو روی تخت یک نفره
به خوردن ِ دمپایی بر آخرین حشره
به «هرگز»ت که سؤالی شد و نوشت: «کدام؟»
به دست های تو در آخرین تشنّج هام
به گریه کردن یک مرد آنور ِ گوشی
به شعر خواندن ِ تا صبح بی هماغوشی
به بوسه های تو در خواب احتمالی من
به فیلم های ندیده، به مبل خالی من
به لذّت رؤیایت که بر تن ِ کفی ام...
به خستگی تو از حرف های فلسفی ام
به گریه در وسط ِ شعرهایی از «سعدی»
به چای خوردن تو پیش آدم بعدی
قسم به اینهمه که در سَرم مُدام شده
قسم به من! به همین شاعر تمام شده
قسم به این شب و این شعرهای خط خطی ام
دوباره برمی گردم به شهر لعنتی ام
به بحث علمی بی مزّه ام در ِ گوشت
دوباره برمی گردم به امن ِ آغوشت
به آخرین رؤیامان، به قبل کابوس ِ ...
دوباره برمی گردم، به آخرین بوسه
Monday, August 30, 2010
شاعر تمام شده
مهدی موسوی
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
-
نگران کامپیوترم هستم. حرکات ریقویی از خودش نشون میده. این جوری نبود هیچ وقت. این سگی که تو این خونه هست آدم رو عاشق خودش میکنه بسکه میفهمه !...
-
سلام من برگشتم، هنوز شادم، هنوز پوست تنم از خوشی پره، هنوز سردرد خلأ نیومده سراغم، من وارد مرحلهٔ جدیدی شدم که وقتی آدمها برای بار دوم به...
-
امروز منو گول زد، صبح که پا شدم ساعت ۷:۴۰ بود خواستم بخوابم که یهو صدام کرد گفت ببین چقدر آسمون آبیه.. حیف نیس بگیری بخوابی.. بد دیدم راس می...
No comments:
Post a Comment