Wednesday, August 11, 2010

3rd time

به نظر میرسه دختره امروز خیلی‌ حرف داره.

امروز در سکوت همه چیز به اتمام رسید. من قبلان اصرار داشتم کمی بیشتر ادامه بدم که اون تنها نمونده باشه.. ادامه بدم یعنی‌ فقط گاهی‌ باهاش حرف بزنم..اما خوشحالم که نشد. نخواست

دلم بدجوری پره. سرم درد میگیره و احساس می‌کنم سنگین هستم. نه به خاطر خداحافظی ، به خاطر اینکه از دوستام بیخبرم.

امروز خوندم دوستانی که تنها به جایی‌ میرسند و بهترین دوستانشون رو فراموش می‌کنن به جهنم رفته اند. بهشت جایی‌ است که تو در آن بهترین دوستانت را داشته باشی‌.. من احساس کردم در جهنم به سر میبرم. امروز که سمانه یهو وسط حرفامون خدافظی‌ کرد رفت من حس کردم یک چیزی ته دلم فرو ریخت. از خودم خجالت میکشم.

از اینکه مدت هاست میترسم از هدا خبر بگیرم. از اینکه دلم تنگ برا دوستای ساریم. برای دنیاهایی که داشتم.

نمیدونم حالا این وسط سیامک چرا یهو اون همه عصبانی بود موقع خدافظی‌. ولی‌ فک کردم بهتر.. بذار عصبانی باشه. شاید راحت تر بپذیره. با دعوا راحت می‌شه تموم کرد.

آروم هستم. امشب میخوایم همراه دوستای آلمانی و خانوم تاتایی به رستوران آفریقایی برویم. میبینی‌ بساط عیش براهه همیشه.

دیشب خواب دیدم مادر شدم و اونقدر این حس در من قوی بود که نگو. یه پسر بچه بود که حاضر نبودم به هیچ قیمتی از خودم جداش کنم. وقتی‌ صدام میکرد دلم ضعف میرفت. پدرش هم بود. جور شدیدی عشق هم بودیم و عشق بچمون. بیخودی نیست دیگه، کلا یجور خوبی‌‌ام الان .. یعنی‌ اینجای زندگیم رو میگم. جای خوب امنی‌ ایستاده ام.

No comments:

Post a Comment