Monday, August 9, 2010

آخیش

احساس می‌کنم گم شدم. بیا بیا

جایی‌ باز تورو جا گذشتم. تا کی‌ باید این راه تکراری رو برم؟ هی‌ هی‌ هی‌

چرا نشد؟ چرا ما مثل هم نبودیم؟ چرا زندگی‌ به همین سادگی‌ نبود؟ گاهی‌ دلم بد جور میسوزه. برای همه اون مدت که فکر میکردیم ۵ شب کنار هم بودن یعنی‌ خانواده شدن.. یعنی‌ دیگه هیچ وقت تنها نبودن.

اینجا که آمدم هی‌ حس می‌کنم مرفه بی‌ درد هستم، اینجا تو این خونه جدید کلی‌ از ابهت غم و غصّه داشتنم کم شده و کرک و پرم ریخته، اینجا طاهره یکهو مرد. طاهره یی که شب‌ها تا دیروقت دلهره داشت، دلتنگ اومدنت بود، نگران کارات بود. تو غصش بودی، برای یک صدایی الکترونیکی و تصویری که حجم کم دانلود همون رو هم ازش دریغ میکرد همه روزش رو سر میکرد. یادم نمیاد زیاد از اون روز ها.. انگار ۳ هفته منو اندازه ۳ سال از اون روزا دور کرد.. الان تو یک تخت بزرگ غریبه نشسته ام. الان نشستم به این فکر می‌کنم که چی‌ منو از تو و دنیای تو دور کرد. به قول م.. رابطه یی که خیلی‌ وقت تموم شده بود.

یه‌چیزی تو گوشم میگه من دارم فرار می‌کنم. من از سکوت اون اتاق و ضجه زدن فرار می‌کنم.

الکی‌ افه بزرگ شدن میذارم؟ تورو خدا یک لحظه فقط یک لحظه این همه از غم‌هات نگو. یک ثانیه آروم شو ببین که شادی عظیمی‌ در تو هست. شادی با منشأ هیچ. به اندازه همون غم‌ها واقعی‌.

بگذریم از همه این ها.. حسود شدم؟ خود خواه شدم؟

آخیش، مرسی‌ که یادم دادی یک کلمه هست برای بیان لذت .. آخیش

No comments:

Post a Comment