Sunday, December 25, 2016

تا شقایق هست



۱- گیس طلا ی عزیز وبلاگیه که سال ها ناشناس دنبالش کردم. در شب های تاریک با خوندن پست های کوتاه و طنازش لبخند زدم و یا اتفاق های دو قلوهاشون رو به زور برا ژان توضیح دادم. آرزو دارم با گیس طلا از نزدیک آشنا بشم و بگم خیلی خوبی . خیلی . بگم که سفر رفتن هاش برای من پر از حسودی بود تا اینکه خودم آدم سفر شدم. بگم که نگاهش به نوشتن و زندگی به نظرم همیشه خیلی بالغ  بوده . بگم که سلام .

چند روز پیش یک پست خوب با این عنوان منتشر کرد. پس حالا كه اينطوره حالشو ببريم از همين يك ذره كه هستيم

و من با خوندن این پست احساس امنی از به انتها رسیدن زمین بهم دست داد. 


۲- اینگلا شیرینی های کریسمس پخت و برای ما آورد. بهش گفتم دفعه دیگه کی میپزی ؟ بهم بگو بیام و ازت یاد بگیرم . خندید و بعد یکم مکث  کرد. چشماش یکم حالتش تغیر کرد, احساس کردم مطمئن نیست از حرفی که میگه.. و گفت سال دیگه کریسمس .. انگار " اگه سال دیگه هنوز باشم . اگه سفر نرفته باشم . " و من حس کردم که برگشتنی درکار نیست . اینگلا آروم و امن بود . من نه  ترس حس کردم و نه فرار. انگار دقیقا و فقط ماجرا یک سفره . 

 چند روز بعد  اومد و به ژان گفت فردا شب دوباره شیرینی میپزم  به طاهره بگو دوست داشت بیاد یاد بگیره. من هم با شوق پریدم و رفتم ازش خوشمزه ترین شیرینی بادومی رو یاد گرفتم. چشمای ابی اش وقتی با هم قالب میزدیم مثل یک دخترک شاد بود. چشمای سیاه منم برق میزد.. گفتم عاشق قالب زدنم ! بده یکی بزنم برا ژناتان ! 
کاش من روز ها در باره اینگلا  بنویسم . درباره نوه هاش . درباره این که چقدر زندگی کنارش جهان من رو بزرگ کرد. 

۳- کتاب "مخلوقات یک روز" رو گوش  میدم از ایروین یالوم . کتاب داستانهای کوتاهیه درمواجه شدن انسان با مرگ . اینقدر سنگینه که بعد هرداستان  من چند روز تا چند هفته زمان لازم دارم تا برم سراغ داستان بعدی . حقیقت اینه که شنیدن این کتاب کمک کرد تا مرگ بابا رو از چند جنبه تازه ببینم . کمی بیشتر خودم و خواهرها رو درک کنم و بهتر بفهمم مرگ پدر و مادر چطور انسان رو با مرگ خودش مواجه میکنه, انگار اون ها سپری هستند که از ما در مقابل مردن محافظت میکنند . با رفتن اون ها ما در کنار غم بی انتهای از دست دادنشون در مقابل مردن بی دفاع و ترسیده میشیم . درک این خیلی حالم رو بهتر کرد. در کنار اینکه کتاب با صداقت تمام از بی رحمی زندگی حرف میزنه و اینکه نویسنده در عین اینکه به اصول خودش استواره و تجربه سال ها روان درمانگری حرفه ای و موفق  رو داره اما درست مثل هر انسان دیگه ای  یک جا می ایسته و در مقابل مرگ عزیزانش از خودش می پرسه " همه این ها که چی ؟ " 

۴- تمام شدن یک امر غیر قابل  انکاره . تمام شدن زمین و مرگ اون به دست خورشید که گیس طلا از قول دانشمندا گفت. تمام شدنی که اینگلا امن و آرام بهش نگاه میکنه و قبل اینکه زندگی غافلگیرش کنه باز با شور تمام شیرینی می پزه  !  تمام شدن انسان های واقعی داستان های ایروین یالوم . تمام شدن فصل زندگی عزیزان من روی زمین . 

۵- چه خوب که امسال تعطیلات کریسمس با ژان یک دور کامل ارباب حلقه ها رو دیدیم.. 

“PIPPIN: I didn't think it would end this way.
GANDALF: End? No, the journey doesn't end here. Death is just another path, one that we all must take. The grey rain-curtain of this world rolls back, and all turns to silver glass, and then you see it.
PIPPIN: What? Gandalf? See what?
GANDALF: White shores, and beyond, a far green country under a swift sunrise.
PIPPIN: Well, that isn't so bad.
GANDALF: No. No, it isn't.”


۶- و من این روز ها که به مرگ می پردازم, هم زمان زنده ترین ام. به انتها رسیدن زمین مادر انگار تمام آخر های دیگه رو برای من آسون و طبیعی میکنه . به یاد همه عزیزانم هستم که دیگه نیستند و همه عزیزانی که هستند و امشب قدر بودنشون رو میدونم. 
فکر می کنم فصل نوشتن این وبلاگ این جا آخر دسامبر ۲۰۱۶ به انتها رسیده. هم چنان که فصل های خوب و سبز دیگه ای درجریان هستند. و من خوب و شاد و زنده ام و در اتاق خواب روی تخت نشسته ام به صدای نفس های ژان گوش میدم و از زنده بودن اینگلا سه طبقه بالا تر احساس امنیت میکنم (مثل زمانی که کوچیک بودم و مامانی بود )
 و شوق دارم که کاش یک روزی مادر یک انسان کوچک بشم و ژان پدرش  و ما زندگی رو از دریچه ای نو با هم تجربه کنیم. 


photo from: https://en.wikipedia.org/wiki/Popp

Thursday, November 24, 2016

دل تنگ ام .


 دل تنگ بابا ام . دل تنگ مامانی ام . دل تنگ مرده هام و زنده هایی که چند ساله ندیدمشون . دل تنگ روزایی ام که زنده های پیر خواهند مرد. و زندگی به نظرم جای تنگ و تاریکی میاد خالی از انسان هایی که رشته های عصبی  من بهشون وصله و شنیدن صداشون و بوی تنشون من رو به برق وصل میکنه. دل تنگ تهمینه ام و دیوانه بازی هاش  که من رو بی نهایت یاد بابا میندازه. خونه مامانی ام که سال هاست فروختنش .  ساناز که چقدر دلش برای همه میزنه. خاله هام و غذاهاشون . مکانیکی دم خونه مامانی ام و احمد آقا و روزهای که بابا ماشینش رو میبرد اونجا تا روغنش رو عوض کنه. پوریا که مینشست دم مغازه احمد آقا تا مامانی صداش کنه . خود مامانی. خونه اش . چرا باید خونه مامانی دیگه نباشه ؟ هنوز همه خواب های من اونجا اتفاق میفته . امروز حس کردم که مامانی رو سال هاست ندیدم و چطور وجود من این دوری رو تحمل کرده ؟ چطور تونستم که نبینمش و قلبم داشت از جا در میومد. 
 انگار من دو تکه شدم . انگار اون دنیا ها رو یک طوفان از جا کند و با خودش برد. انگار که ایران رفتن هم چیزی رو تغیر نمیده .  هر بار که رفتم ایران رفتم سر خاک بابا , سر خاک مامانی .. جاهایی که الان بابا و مامانی باید باشند . اما اون جا ها من رو آرام نمیکنند . اون جاها برای من اون معنی  رو ندارند که برای مامان و تهمینه و عمه  دارند. و من هی در زمان و مکان میگردم تا یک جا رو پیدا کنم و برم اونجا و آروم بگیرم . برم و دل تنگی هام رو خالی کنم. 
احساس میکنم ریشه هام از خاک بیرون زده و دردناک شده .
 چشمم رو میبندم و  خونه الان "مامان" تصور می کنم  . نمیتونم  اونجا رو خونه بدونم . احمقانه است اما چون حیاط  نداره . حیاط  و باغچه  و درخت پرتقال و گل شمدونی مثل هوا ضروریه  تو شمال. برای همین آپارتمانی که مامان توش زندگی میکنه برام تنگه . همیشه تنگ بوده. عجیبه که تو تهران یا برلین این حس رو نداشتم, آپارتمان خیلی هم دنج و خوب بوده . اما ساری این طور  نیست .چند ساله ساری که میرم حالم بده . نفس ام تو اون خونه های تنگ همیشه میگیره .  خودم رو تو یک خونه تو شمال با درخت با بوی خوب تصور میکنم. تصویرش  سبز و پر از اکسیژنیه . این بار که رفتم ساری میرم خونه یکی که حیاط داره و اونجا میشینم رو ایوونش و به درختای نارنج و گلهای شمعدونی خیره میشم . و اونقدر اونجا میشینم و هوا رو میکشم تو ریه هام تا این تنگی نفس  تمام بشه. 



عکس رو از اینترنت پیدا کردم.

خیلی وقته چیزی پست نکردم نه که ننوشته باشم نه.. نوشتم.. طولانی هم نوشتم اما نتونستم پست کنمشون. احساس خاصی در کار نبود پست هام رو به دلیل حماقت اپلیکشن بلاگر رو موبایلم از دست میدادم . تصور کن ساعت ۲ صبح یک صفحه  بلند راجه به جهان نوشتم و تا اومدم پست کنمش اپلیکیشن ام به طور خود به خود بسته شد و دوباره که بازش کردم همه نوشته ها م رفته بود. دو بار این اتفاق افتاد و من انگیزه ام رو از دست دادم . یعنی با بلاگر رابطه ام بد شد ..


Wednesday, September 28, 2016

در فرودگاه

تو فرودگاه منتظر ژانم تا بياد و با هم به يك سفر كوتاه بريم!
 دو روز گذشته رو در اولين كارگاه مهارتهاي رفتاري در محيط كار گذروندم و به نظرم خيلي خوب بود. الان اينقد هيجان و انرژي دارم كه ميتونم بگم عالي بود و اماده ام تا در هرچي كارگاه اينطوريه شركت كنم! 
شايد خوب باشه يه خلاصه از چيزايي كه ياد گرفتم اينجا بنويسم . الان يك قهوه خامه اي جلومه و رو صندلي بلند مارش ( مغازه اي زنجيره اي در فرودگاه هاي سرتاسر كشور) كه پاهام به زمين نميرسه نشسته ام.
 به آيبك و تمام راهنمايي هاي خيلي خوب و بي دريغش فكر ميكنم! احتمال اينكه يك همكار به اين خوبي تو اين كارگاه با من باشه و هرسوال راجع به كار و ديپلماسي و رايزني و .. بپرسم جواب بده و يك عالمه تجربه قيمتي در اختيارم بزاره خيلي خيلي كمه! يعني نميتونم تصور كنم در محيط رقابتي مثل شركت ما همچين ادم نازنيني پيدا بشه..
قهوه ام سرد شد! 

Monday, September 26, 2016

افيس جديد نوشته يا بس كنيد اين همه تغيير را

امروز همه اعضاي شركت ما اسباب كشي كردند! محل جديد يك ساختمان٥  طبقه است كه كل شركتمون  تو برلين توش جا ميشه! گروه ما  طبقه چهارمه و ميز من تو يك سالن بزرگ كه ميزها رو بصورت رديف و  طبق استاندارد المان توش چيدند و بنابراين هر كس مقدار زيادي فضاي حركت داره. 
احساس امروزم دقيقا اينه كه محل نشستن من تغيير كرده!  هم زمان كه مشتاق جاي جديدم و ميز بزرگ روشني دارم احساس خونه نو و پس زدن تغيير دارم. تيم هاي مختلف رو يك دور هم زدن و پخش و پلا كردن جاهاي مختلف! مثلا ما كه با تيم ديتا ورهاوس تو يه اتاق بوديم و بطور نزديك با هم كار ميكرديم حالا با تيم گسترش بيزنس در كشورها هم سالن هستيم و فقط خداي استارت اپ ميدونه كه اين ادمها چقدر ميتونن پرسروصدا باشن و چندتا كنفرانس تلفني چند ساعته در روز برگزار كنن! 
تجربه كار در اين افيس برام هيجان انگيزه و همزمان با تغييرات زيادي همراهه! از هفته بعد رييس جديدي برامون مياد. اري ما كلا به باد فنا هستيم بسكه مديريت عوض ميشه. اين اليستر اينقد بي ادبي كرد كه پاتريك رو اوردن بطور موقت بالا سرش و بعد از اتمام كار پاتريك يك مدير جديد استخدام كردن كه رييس جمهور ديتا باشه! ايشون هفته بعد مياد.
بعد ديگه تغييرات اينه كه دو هفته پيش فهميدم كه "موگلي" ، مدير تيم حمايت از مشتري كه من مستقيم باهاش كار ميكردم از ماه اكتبر ميره يك شركت ديگه باشرايط بهتر! با رفتن اون يكي از اعضاي عزيز تيم موگلي بنام "اميليو"كه بهترين همكارم بوده در زندگي شغلي، بهم بطور خصوصي گفته كه ميخواد از شركت بره! اين خبر در كنار دعواهايي كه اليستر بي ادب در همون روزها باهام ميكرد كل انگيزه من رو از ادامه دادن در اون تيم ازم گرفت! چند روز هي به ژان ميگفتم بيا منم كارم رو عوض كنم برم يك جاي بهتر! با اينكه تازه بهم قرارداد دائم دادن و ديگه نگران مدت زمان قراردادم نيستم اما شدت تغييرات خيلي تو ذوقم زد. 
هي ژان منو دعوت به صبر كرد!  
اخرش هفته پيش با اينگلا مشورت كردم. همه حرفامو با دقت شنيد و چند تا پند بهم داد كه يكيش اين بود دو ماه ديگه صبر كن تا رييس جديد بياد، شايد حرفاي مثبتي كه راجع بهش ميزنن درست باشه! در كنارش بهم گفت تلاش كن در شغلت وابسته به كار كردن با يك ادم نباشي! ادما بيان و برن، يا از تو ناشاد باشن يا غير منصفانه كارت رو ببرن زير سوال! يا عصبانيتشون رو روت خالي كنن بزار حرفاشون مثل اب بارون بباره و از تو رد شه و بره تو زمين! اينگلا بهم گفت در هرشرايطي فقط و فقط از خودت بپرس "ايا اين براي من خوبه يا نه". 
(Tue es mir gut oder nicht?) 
وقتي باهم حرف زديم كاملا حسم اين بود كه پشت منه و از ديد من به ماجرا نگاه ميكنه.
اينطوريه كه تا قبل شنيدن خبر استعفاي موگلي من معمولي بودم! يعني نه خوشحال بودم نه ناراحت! البته خيلي راضي بودم كه دركنار تغييرات مديريت تيم ما، موگلي هميشه هست!  باوجود اختلاف نظرهايي كه باهاش داشتم ميدونستم مدير خوبيه و بهم قدرت و استقلال ميداد كه براي تيم اون كار ميكنم و از بي ادبي هاي اليستر مصون ام. شنيدن خبر استعفاش درست احساس بودن وسط زلزله بهم داد. بله ! دراومد كه اين هم مدل تازه وابستگي اين جانب! وابستگي به كار كردن با يك ادم! 

بعد از حرفام با اينگلا سعي كردم اين تغييرات رو در يك پرسپكتيو تازه بگذارم. به طور ذهني شبيه سازي كردم اگه اليستر بمونه و موگلي و اميليو برن اونوقت روزاي كاري من چه شكلي ميشن؟! (... پووف كاش اميليو بمونه لااقل! ) راستش اينه كه  در نهايت روزا ميشن من و درخواست ها و داده ها و گزارش ها! اونقدم بد نيس! با حرف زدن با اينگلا زمين زير پام دوباره سفت شد. چه فرقي ميكنه درخواستي كه از من ميشه چيه و از طرف كيه؟! من ميتونم اين رو فيلتر كنم و فقط كار رو انجام بدم. 
از دفعه قبل كه درمورد كارم نوشتم سه تا همكار جديد اومدن به تيم مون و هركدومشون يك عالمه داستان دارن. سابين (كه من ازش شكايت كرده بودم اينجا) از كارش استعفا داد و رفت به يك سفر دور دنيا. يوهاهاها !!!
من همه داستان ها رو براي ژان گفتم اما الان كه اينجا مينويسم همزمان به اين فكر ميكنم كه چه فرقي ميكنه كي پشت ميز كناري من ميشينه وقتي هدف ساختن رابطه نيست؟ وقتي شيش ماه بعد اين ادم ممكنه يك جاي ديگه كار كنه؟ ايا اين اندازه احساسي كه من نسبت به همكارام دارم ادامه همون وابستگي كاري نيس؟
در كل فكر ميكنم اينطوريم كه برام مهمه يك رابطه فردي با ادمهاي اطرافم ايجاد كنم . اما اين كه در ١٠ ماه گذشته اين همه ادم ديدم و باهاشون از نزديك كار كردم بهم كم كم اين باور رو قبولوند كه عمر اين رابطه ها كوتاهه و ممكنه زماني كه براي ساختنشون صرف كردم به راحتي پيدا كردن يك شغل تازه با شرايط بهتر و استعفا از دست بره. 
بيچاره ژان و ساعت هايي كه مغزش رو خوردم! 

فردا و پس فردا يك كارگاه تمرين مهارت هاي ارتباطي ميرم كه شركت برنامه ريزي كرده! خيلي خوشحالم كه بلاخره نوبت من هم شد ، چند بار اسم نويسي كردم اما اولويت با كسايي بود كه بيشتر ارتباط انساني دارند.

 اخرين اپديتم هم اينه كه ناهار امروز كه در يك رستوران سوريه اي بود با وجود خوشمزه بودن اصلا به من نساخت و متاسفانه قسمت سيستم فاضلاب برلين شد و من قرمز و مريض يك ساعت زودتر كارم رو تعطيل كردم و قطار سوار شدم اومدم خونه! اين ها رو هم تو قطار نوشتم! 

Tuesday, September 20, 2016

درباره انگیزش



دیروز صبح رفتم دکتر رفیعی و واکسن سرما خوردگی زدم. امروز از صبح که بیدار شدم مریض ام. موندم خونه . وبلاگ خوندم . بلاگر های مورد علاقه ام رو گوگل کردم و بیشتر در موردشون دونستم. رد پای تربیت مذهبی اینه که آدم در همه چیز دنبال امام و پیغمبر میگرده. بلاگر ها هم که رسالتشون آوردن کلمه است به این جهان مادرزاد پیغمبرن ! اما واقیت اینه که هر چقدر هم یک نویسنده خوب بنویسه هنوز یک آدم معمولیه در مسیر پیشرفت های فردی خودش و با کمبود های احتمالی خودش . صرفا قادره آرایش تمیز و شیکی از کلمات ارایه کنه و اگه هوشمند باشه و خوب فکر کنه میتونه نوشته هاش رو بهتر بفروشه.. اما زندگی روز مره اش شبیه بقیه آدم هاس .

دو سه ماهه آبونه آ دیبل شدم و هر ماه یک کتاب گوش میدم واین ماه گذرم افتاد به یک کتاب که من رو به فکر انداخت که میخام در زندگی چیکار کنم ! در پاسخ به این سوال به این نتیجه رسیدم که من که یک چیز نیستم که یک کار کنم . چند بعد  مختلف دارم. یک بعد  ریاضی و فیزیک. خوب هم دارمش . حتا اگه تا مدت ها نادیده انگاشته بودمش. یک طور زیبای از محاسبه و کار با داده لذت میبرم. اخیرا هر چی کاری که میکنم پیچیده تر باشه و جوابش رو ندونم بیشتر انگیزه و هیجان بهم دست میده . 
بعد  دیگه ای که بهش علاقه دارم روانشناسی/مهارت های رفتاری هست. با اینگلا که روانشناسی خونده و مشاور خانواده بوده حرف زدم. ازش پرسیدم به نظرت برای ارضاء  این اشتیاقم چیکار کنم, بهم پیشنهاد کرد که  هیپنو تراپی میلتون اریکسون رو یاد بگیرم . دلیلش هم این بود که این روش بهمراه یاد گیری زبان بدن کمک زیادی به ازدواج های با فرهنگهای مختلف  میکنه. حتا یک آدرس هم تو برلین بهم داد. و گفت احتمالا این جا کمی گرونه اما آدمش سال هاست داره این کار رو انجام میده . به سایتشون سر زدم. هر سمینارش حدود ۳۰۰ یورو بود. به نظرم خیلی گرون اومد. ژان  پیشنهاد کرد کتاب بخونم. اما فکر میکنم دیگه کتاب خوندن ارضا کننده نیست. میخام قدم بزرگتری بردارم .
 بعد  دیگه ای که در من هست هنر و خلق اثر  هنریه . کار دستی . کاری که در مراحل انجامش لذت و بی زمانی رو تجربه میکنم . و وقتی تمام شد احساس خلق کردن بهم میده. 
من از حرف زدن و ارتباط کلامی هم لذت میبرم . برای همین تسلط به زبان های دیگه بهم احساس توانایی میده . 
 آخرین چیزی که در مورد خودم میدونم تحرک و ورزشه . ورزش همیشه برام نقش متوازن کننده جسم و ذهن رو داشته . هر وقت شنا کردم خوش حال تر بودم و روز های قبل پریود بهتری داشتم. اما هفته ها و ماه هایی که تحرکی نداشتم جای خالی اش رو به خوبی حس کردم. از وقتی اومدیم این خونه میرم کلاس یوگا. یک اتفاق من رو به این کلاس رسوند و چه اتفاق خوبی !

 اینکه شغل  من همه این بعد ها رو ارضا نمیکنه که معلومه . اما خیلی خوبه ترکیبی از دو یا سه تاش بشه . مثلا ندارم الان. اما یک ایده هایی دارم .

این ها رو مینویسم که یک چیز مهم رو بگم. انگیزه های انسانی یا درونی اند یا بیرونی . یا آدم زور بالا سرشه و میشینه یک چیز رو یاد میگیره/انجام میده و یا زور بالا سرش نیس و نیازش به آموختن/انجام هر کاری از سر میل به نجات از شرایط بد نیست بلکه یک انگیزه درونی از جنس تجربه لذت یا آفرینش یا کمک به دیگران یا هر چیز "شخصی" دیگه ایه. 
من با وجود اینکه مراحل مختلف زندگی(تحصیلی) رو با موفقیت و انگیزه پشت سر گذاشتم اما انگیزش پشت اکثر اونها از جهان بیرون میومد. یک مسولیت که از دنیای بیرون به من محول شده بود . سیستم به هر حال کار کرد و من مسولیت ام رو انجام دادم و تمام شد .. دکتر شدم . مشکل از جای شروع شد که درس تمام شد و کار هم پیدا کردم و زندگی خانوادگی خوب و آرامی هم دارم و همه چیز سر جای خودش قرار گرفت . هپی اند . 
 من امروز هنوز دوست داره کار های دیگه ای انجام بده چون کنجکاوه. چون چیزا تحریکم میکنن به فضولی. اما وقتی به مرحله عمل میرسم کند و منفعل ام. حالا دیگه مقاومت دارم در مواجه شدن با یاد گیری . 
اون ۵ بخش به همراه بخش های دیگه درونی ام که بالا نوشتم هنوز زنده اند و نیاز به تغذیه دارند. دوست دارم روش های جدید آنالیز داده رو یاد بگیرم. دوست دارم از الگوریتم ها و زبان برنامه نویسی تازه ای استفاده کنم که بتونم با مسله  های سخت تری دست و پنجه نرم کنم . دوست دارم مهارتهای رفتاری و مدیرتی یاد بگیرم .ورزش و مدیتیشن کنم . نقاشی با رنگ روغن یاد بگیرم و زبان آلمانی و فرانسه ام رو بهتر کنم . اما به هر کدومشون که نگاه میکنم احساس میکنم یک مانع  بزرگ جلوم هست که سفت و سنگینه و هل  دادنش انرژی میگیره. مانعی که از مجبور نبودن میاد.  که انگیزه یادگیری فقط برای لذت و ارضاء کنجکاوی شخصی کافی نیست . یک محرکی از جنس زور الاهی باید بالای سرم باشه . مثل درس خوندن برای قبول شدن و پاس کردن درس در شب امتحان.
انگار تجربه زندگی گذشته من و تحصیل شب امتحانی در یک کشور /محیط رقابتی درشرایط کنونی که نیازی به جلو زدن و گرفتن مدرک ( هر مدرکی دکتری, زبان, شنا , خیاطی ..) ندارم زیاد به کار من نمیاد.

تئوری  ام هم اینه که راه حل یک جایی در عمق وجودمه . دریکی از دالان های پیچ در پیچ شخصیت من . که ریشه و تصویر یاد گیری در من شکل گرفت و با تایید های مثبت/منفی جهان بیرون همراه شد و رشد کرد و بزرگ شد. احساس ام اینه که باید روش تمرکز کنم. روی اون تصویر اولیه . و نطفه تصویر تازه ای رو ببندم. هدفم این نیست که تجربه گذشته ام رو ببرم زیر سوال یا تلاش بیهوده ای کنم تا گذشته رو تغیر بدم. بلکه اینه که تجربه تازه ای به خودم اضافه کنم.

با اینکه بلاگر ها پیغمبر نیستن اما دوست که هستن .. نقطه سر خط یک پست خوب داره با عنوان " در من هزار زن است و در اینه یکی "..

Tuesday, September 13, 2016

سفر شگفت انگیز یونان


این پست رو اوایل ماه آگوست نوشتم اما نیاز بود ویرایش کنم.. امروز که اصلا حوصله کار کردن ندارم نشستم و عکس ها رو اضافه کردم .

01.08.2016
کل ماجرا از دو هفته پیش ۴ شنبه شروع شد و تا دیشب ادامه داشت. سفری که قرار بود به مقصد ایران باشه اما قبل قطعی کردنش با ژان به این نتیجه رسیدیم که خیلی بیشتر احتیاجه با هم زمان خوبی رو بگذرونیم تا اینکه با خانواده هامون . برای ژان سفر به ایران استراحت کردن نبود در حالی که در انتهای شغلش به یک استراحت احتیاج دشت. برای من سفر به ایران هم استراحت نبوده و نیست . دلم تنگ شده اما راضی  ام از تصمیم مون . نرفتیم ایران . رفتیم یونان . 
سه روز اول رو آتن گذروندیم و هر دومون قاطعانه آتن روترکیبی از  تهران و ساری دیدیم. هوای شرجی و بازار روز سبزی جات ساری و خیابون های قدیمی و شلوغ و آپارتمان های قدیمی و نه چندان شیک تهران.



روز یک شنبه از آتن به جزیره بزرگ ناکسوس رفتیم. با خودمون چادر و کیسه خواب بردیم و در مکانی کنار ساحل با بقیه چادر خواب ها هم سایه شدیم. صداهایی که شب ها از حیوون ها میشنیدیم خیلی جدید بود . ژان یک حیوونی دید خزنده اما در سایز روباه با دمي كلفت  که اسمش رو به فرانسوی میدونس امابه انگلیسی نه ! حدس من اینه که سوسمار بوده. گفت شب از صداش خابش نبرد و رفت بیرون چادر ببینه چی داره صدا میکنه.. بعد  این جونوره رو دید که ظاهرا  خیلی هم دوستانه نبوده و ترسی هم از اندازه ژان نداشته و چند قدمی به قصد حمله به سمت ژان برداشته.. ژان گفت میتونستم لقد بزنمش اما اگه گازم میگرفت حتما ازش مرضي میگرفتم! واسه همین ولش کردم .. من هم ترس برم دشت.. اما اون بهم اطمینان داد که نمیتونه بیاد تو چادر  ! صداهای شب هاش خوب بود...


۴ روز ناکسوس بودیم و با یک کواد (موتور ۴ چرخ ) کل جزیره رو گشتیم. جزیره اش یک دایره به شعاع  ۵ کیلومتر بود و موتور بهترین وسیله برای حمل و نقل به شمار میرفت.



روز سوم روستاهای جزیره ناکسوس رو زیر پا گذاشتیم و طرفای عصر به خلوت ترین ساحلهای  جهان رسیدیم و غروب خورشید رو تماشا کردیم. صبر کردیم تا هوا تاریک شه, و ستاره ها در بیان . آسمون صاف و بدون آلودگی نوری و راه شیری که میدرخشید رو هم شاعرانه تماشا کردیم.. زیر اون آسمون دوباره با هم پیمان بستیم که کنار هم بمونیم . در شادی و غم  در لحظه های خوب و لحظه های بد.. وقتی قوی هستیم و وقتی نیرو نداریم .



در اون ساحل شب سه شنبه ۲۶ جولای دوباره هم دیگه رو پیدا کردیم. امن و آرام.لحظه ازدواج همین باید باشه فکر کنم. 
روز بدش با کواد  به سمت غربی جزیره رفتیم و خوشمزه ترین غذای یونان که بادمجون سرخ شده با ماست محلی و سیب زمینی سرخ شده با نعناع  تازه  و ریحان و لیمو ترش و سیر و نمک بود رو خوردیم. اخ الان هم دهنم آب افتاده . 
بعد  از بهترین غذای دنیا یک ساحل صخره ای پیداکردم که خیلی زیبا بود اما راه رفتن بهش صخره نوردی بود. بله ما قبول کردیم که ماجرا جوری کنیم. با هم از سخره رفتیم پایین و تنها مهمون ساحل امن و بکر اون جا شدیم. شنا کردیم خوابیدیم و لذت زنده بودن رو تجربه کردیم . با دریای بزرگ مدیترانه حرف زدم. دریا به من گفت که همه زندگی مثل همین سفره . کوتاه,  یک جاهایی غیر قبل پیش بینی و کمی سخت و یک جاهای بی نهایت زیبا . دریا به من گفت قدر همسفرم رو بدونم و به اون هم گوش بدم . همون طور  که به خودم. یک چیزای مهم دیگه ای هم گفت اما هر چی فکر میکنم یادم نمیاد ! 


روز ۵ شنبه یک قایق محلی سوار شدیم و به جزیره پانو کوفونیسیا رفتیم . اونجا خلوت تر بود و امن تر. شب رو بدون چادر کنار دریا زیر پرستاره ترین آسمان جهان خوابیدیم و من هر ساعت یک باراز خواب پامی شدم و هراس برم میداشت که من در این جهان بزرگ زیر سقف آسمون ۳۶۰ درجه چکار میکنم ! اين شايد نزديك ترين تجربه ام از به دنيا اومدن بود! تمام امنيت بودن در چار ديواري رو از بين بردن و زير نامتناهي اسمون خوابيدن! با اون همه ستاره! روي يك صخره كنار ساحل! درحالي كه هيچ كسي تا اولين روستا كه بيس ديقه پياده راهه در اطراف نبود! البته اميدوارم كه نبود! اون شب تا صبح خوابهي هيجان انگيزي ديدم! خواب ديدم همون حوالي ام و كلي اتفاق داره ميفته كه همشون اخرش شاد بود!




صبح روز بعد در ساحل سنگي كه فقط به من و ژان تعلق داشت رها شديم و در دامن مادر طبيعت شنا كرديم. طرفاي بعد از ظهر با يك قايق كوچك محلي به جزيره كاتو كوفونيسيا رفتيم و شب رو در پناه يك تخته سنگ و باز رو به دريا زير اسمون طي كرديم! هنوز عظمت و بي انتهايي اسمون منو ميترسوند! اما كمتر! شب دوم راحت تر خوابيدم.


روز شنبه تا ظهر با ماهي ها شنا كرديم ژان دستور داد روز اخر ترس در كار نيست و هرجا من رفتم تو هم میاي و نتونستي نفس بكشي به من علامت ميدي! ماسک و تیوب رو گذاشتم رو سرم  و  گفتم چشم! شنا كرديم و ماهي هاي رنگي نمو ديديم و صدف كلاه چيني از رو صخره ها كنديم و خورديم و تعطيلات رو با ناشادي تمام به انتها رسونديم. اينكه اون روز اخرين روز دريا بود واقعا سختم بود ولي تصميم گرفتم رفتن و خداحافظي رو هم در لحظه تجربه كنم. خوب بودم! 
ژان هم رها بود و شاد ! با هم كلي سنگ رنگي از كنار دريا جمع كرديم و منتظر قايق محلي شديم ! تا اينكه  فهميديم قايق اون روز كلا نمياد!! چون دريا بادي بود! ما كه بادي حس نكرديم!  روحيه اسان گير مردم يونان و برنامه هاي خيلي ازادشون درست  برخلاف الماني هاي منظبطه!   دختر مهربون یونانی بهمون گفت یک قایق میاد اون سر جزیره اگه زود راه بیفتید میتونید بهش برسید.
با دو تا کوله سنگین جزیره ۵۰۰۰ ساله زیبا که تعداد زیادی از مجسمه های قدیمی یونان باستان رو از اینجا پیدا کرده بودن رو با استرس از دست دادن قایق  زیر پا گذاشتیم و به پورت رفتیم. اگه این قایق کوچولو رو از دست میدادیم قایق بزرگ بعدی  و پس از اون فری بزرگ به آتن رو از دست میدادیم و به پرواز برگشت روز بعد  به برلین نمیرسیدیم !! و اخ جون ! همون جا میموندیم ! حیف که نشد !

جزیره نوردی با استرس از دست دادن قایق 



اونجا آخرین لحظه ها رو با دریای بی انتهای مدیترانه گذروندیم تا قایق کوچیک اومد دنبالمون ! من از فرست استفاده کردم و سر به سر  پسرک ۱۴ ساله قایقران که دیروز بهمون قول داده بود میاد اون سر جزیره دنبالمون گذاشتم ! با قایقک کوچولو برگشتیم پانو کوفونیسی و کمی بعد  ا قایق محلی برگشتیم  ناکسوس ! یک ناهار مفصل خوردیم و سوار فری بزرگ شدیم و برگشتیم آتن !
صبح روز بعد آتن رو به قصد خدا حافظی گشتیم  و من کمی جواهرات قدیمی از بازار قدیمی که ور از خنزر پنزر بود خریدم ! برگشتیم هتلمون, در مغازه سر کوچه  یک ناهار ارزون خوردیم و با تاکسی رفتیم فرودگاه . 

 سفر خیلی خیلی به یاد موندنی شد. 

Thursday, June 23, 2016

براي اينكه وبلاگ ها اپديت نميشن مينويسم

نشسته ام تو مطب دكتر 
چند تا خانوم و اقاي ديگه هم نشستن، از كد لباسايي كه پوشيدن و صورتشون ميتونم حدس بزنم ايراني هستن يا نه، اقاي كنار دستي ام به نظر افغان مياد و خانوم كسل و گرمازده اي كه همراه همسرش سمت راست ام نشستن بي شك ايراني ان. امروز هوا خيلي گرمه، خيلي گرمتر از ديروز يا پريروز. صبح خواستم پيرهن تنم كنم، اما هنوز چند روز تا موعد اپيلاسيونم مونده و پاهام از استاندارد زيبايي امروز برلين خارج شده، بنابراين جوراب شلواري نازكي پام كردم، از ژان پرسيدم پيرهنم خيلي كوتاهه و يك طور كاملا به روي خود نياورنده اي گفت "نه"، من گفتم خب حتما اوكيه! تو راه كه ميرفتم سر كار خودم رو تو ويترين يك مغازه تماشا كردم ، اووه دامنم كوتاه بود و حتي با اين جوراب شلواري نازك كمي سليطه به نظر ميرسيدم. ورداشتم زنگ زدم به ژان، دوباره ازش پرسيدم راست بگو به نظرت دامنم خيلي كوتاهه؟ گفت امروزه مد تغيير كرده، گفتم اگه جواب صادقانه بدي به من كمك كردي، اما اگه بيشتر از اين بخواي مراقب دفاع از حقوق زنان در پوشيدن لباس دلخواه باشي من در اين كشمكش دروني باقي ميمونم و تو كمكي نميكني ، گفت خب ، گفتم حالا خيلي كوتاهه؟ گفت كمي كوتاهه اما من مشكلي ندارم :))) تو تلفن عصري كه برميگشتم از افيس به سمت مطب دكتر بهش گفتم لطفا به سوالام جواب درست بده و اينقدر نگران نباش،كي ميگه تعارف فقط تو فرهنگ ايرانيه!!؟؟ 

امروز اكثر دختراي شركت دامن كوتاه بودن و همشون هم بي جوراب! عده محدودي كه جوراب پاشون بود مثل من در گرماي ٣١ درجه برلين كباب شدن، حالا منتظرم دكتر رو كه ديدم بلافاصه بعدش  برم دستشويي و اين جوراب گرمو بكنم و بعدش برم يوگا ! بصورت بدو بدو ! كاش ولي به جاي يوگا ميتونستم برم ارايشگاه و موهامو كوتاه كنم و رنگ قهوه اي تيره كنم، از طرفي رنگ كردن هم جواب صورت مسئله نيس، موها دارن سفيد ميشن. اين يك حقيقت سر راست در اين هواي تابستونه. 

Friday, June 10, 2016

كوله پشتي اي پر از انباشتگي

از خودم فرار ميكنم. وقتي فكر انباشته شده و احساس ذخيره شده دارم و يك عالمه اتفاق رو درست حسابي هضم نكردم.  از خودم در ميرم. احتمالا هم كم خوابي دارم ، اخيرا ميرم يوگا. پيش يك خانوم هندي خيلي باتجربه. اون اخرش كه ذهنم رو بايد رها كنم شروع ميكنم تن تن اين هجم انباشته احساسات رو بيرون ريختن! به وسطاش كه ميرسم خانوم راجي ميگه: "اروم انگشتامو تكون ميدم و بيدار ميشم. انگشتاي دستم بيدار ميشن! انگشتاي پام بيدار ميشن .. و كم كم تمام بدنم بيدار ميشه.." و من كه هنوز وسط يك عالمه فكر بودم  و بدنم كه كرخت از مراقبه و يوگا احساس ميكنم چه زود تموم شد.. كاش بيشتر بود.. 

اين هفته هفته خيلي پري بود. دوباره رييسم عوض شد. رييس جديد اقاي الستر ظرف دوهفته از خودش روش تازه اي در كردكه "تيم ما نميتونه تن تن گزارش اماده كنه و سه ماه زمان لازمه تا صحت اطلاعات و داده هامون رو تست كنيم"، همزمان اونقدر رفتار كوبنده و بي ادبانه اي نشون داد و همه ادمهاي تيم رو برد زير سوال كه سه نفر ازش به اچ ار ( نيروي انساني؟! ) شكايت كردن. رييس دپارتمان براش اين كه الستر راه ميره و به هركي ميرسه كار طرف رو از بيخ ميبره زير سوال و ميگه اينطور گزارشها گهي ان كاري نداره اما ظاهرا اينكه قراره تا سه ماه اينده گزارشي از تيم ما در نياد خيلي براش سنگين اومد. ظرف دو هفته دست بكار شد و از پاتريك رييس سابقم در شركت پارتنرما درخواست كرد بياد و مديريت تيم بيزنس ايتليجنس رو به عهده بگيره. و پاتريك از هفته اينده مياد. من كه تمرين هميشگيم اين بود كه استراتژي بسازم تا به هرطور ادمي بتونم كار كنم اين هفته خيلس خوشحال نبودم. الستر به شدت در تيم ما نامحبوبه و مدام همكارها پشت سرش بدگويي ميكنن، از طرفي من كه در اين چرخه بدگويي ها نبودم كمي از هم تيمي هام دور شدم و همزمان چون مطمئن نبودم الستر با اين قدرتي كه نشون ميده  چقدر تو تيم ما دووم مياره نميخواستم با موضع گيري جدي (مثل دو تا از همكاراي دو اتيشه ام ) براي خودم ازش دشمن بسازم. به نظر ميرسه استراتژي بدي نبوده اما خيلي خسته ام، از طرفي پرحرفي هاي بي حد و اندازه و عاروق هاي مدام  الستر كه كنار من ميشينه حالم رو بد ميكنه، از طرف ديگه از همكاراي سطحي كه دارم و نوع معاشرت كاري باهاشون كه مدام از دستم در ميره.. خيلي سختمه الان ! كنترلم كمه وقتي اينطور فشار رومه.. 
طرف سوم اينه كه  فشار كاري بالايي داشتم و ميبايست سه تا گزارش رو تا امروز تموم كنم، اونطرف ماجرا هرشب اين هفته دير رفتم تو رخت خواب چون دوشب مهمون عزيز داشتم و دو شب هم تا ديروقت بيرون بوديم.  
شب هاي اين هفته كه با اين ذهن شلوغم ميخوابيدم خوابهاي بد وعجيبي ميديدم و روزها كه پا ميشدم بدون اينكه يك ساعت براي خودم داشته باشم تا خودم رو پيدا كنم تا شب بدوبدو ميتاختم. 

ساعت ١٢ امروز مهلت تحويل ٣ تا گزارش بود كه من اصلا وقت نكردم صحت داده هاي توش رو كنترل كنم. اين يعني احتمالا از كشورهاي زياد جواب ميگيرم كه محاسباتم به مال اونا نميخوره. خسته ام، قسمت انباشته مغزم درد ميگيره. 
الان كه اينا رو مينويسم تو اتوبوسيم به سمت بروكن، هارتز! نصف روز رو از چند هفته پيش مرخصي گرفتم تابا ژان بريم يك پياده روي، وقتي لپ تاپم رو بستم مضطرب بودم، انگار كه گزارش كارم رو بدون تست فرستادن مثل نيمه كاره ول كردنش بود. دلم خواست لپ تاپم رو بيارم و همه عدد هام رو تست كنم. اما داريم با كوله پشتي ميريم يك دهي.. كار با خودم كجا ببرم؟ 
ديروز يكي از روياهاي قديمي ام رو به حقيقت رسوندن و اون خريدن يك كوله پشتي پياده روي بزرگ و اساسي بود براي سفر .. براي جمع كردن و زدن به دل جاده . براي رفتن. ژان دو تا كوله خوب در دوسايز مختلف داره اما وقتي هردومون براي يك سفر كلي وسيله لازم داريم كوله كوچيك اون خيلي مناسب نيست ! بهانه اي براي يك خريد حسابي :) 

يك عكس از خودم و بيبي (كوله ام) ميزارم ؛)


Thursday, June 2, 2016

خانوم روسو

با اومدنمون به اين خونه با يك دسته گل لاله و يك كارت خوشامد اومد در خونه
بعد چند روز ما رو دعوت كرد به مراسم دسته جمعي شناخت پرنده هاي محله ، كه يك اقاي زيست شناس برامون از حيات وحش برلين صحبت كرد و ما رو دور محله چرخوند.. 
محلمون تركيب فوقالعاده اي از ساختنان و طبيعته، طوري كه طبيعت ساختمون هاي بلندش رو مغلوب ميكنه و پره از انواع پرنده هاي پرگو !
بهم گفت ٥ شنبه ها تو "خانه همسايه گي" كلاس يوگا نزديك خونمون دايره و از منم دعوت كرد..خانه همسايگي يك ساختمونه كه اهالي محل توش جمع ميشن و تصميمات مهم رو ميگيرن، و نوجوونها كلاسهاي تابستاني دارن و خانومها يوگا و كيك پزي خيريه و كلي فعاليت هاي بازنشستگي ! يك طور محله اي !!  تو همون مكالمه همسرش اضافه كرد كه اينگلا (خانوم روسو) بيست ساله كه يوگا ميره.. البته خودش تصحيح كرد با اين معلم ١٥ سال.. 
يك ماهه ميرم يوگا.. اينگلا تر تازه با موهاي يكدست سفيدش هم مياد.
هفتهپيش بعد يوگا رفتم طبقه بالا خونه اش و ادرس ايميلم رو دادم بهش تا با هم فيلم تماشا كنيم ، همسرش پرسيد چند ساله ازدواج كردين و من گفتم دوو نيم سال، بعد با يك ابهت و غروري گفت ما٦٠ ساله كه هم رو ميشناسيم! چشمان من گشاد كه مگه شما چند سالتونه و جواب داد  ٧٥ سال ! به زحمت به نظر ٦٠ ساله ميان،
اينگلا  با تسلط كامل به تمام حركات بدنش قدم برميداره و حرف ميزنه و حركات پيچيده يوگا رو تا جايي كه ميتونه دنبال ميكنه.. 
سالها تراپيست بوده و مشاور خانواده. شايد يكي از اسرار سرزندگيش اينه كه راز و رمز زندگي رو از طريق كارش كشف كرده.. 
 يوگا جهان ديگريه، جايي كه جسم و ذهن من با هم بعد از يك روز شلوغ تلاقي ميكنند. 
امروز بعد از كلاس با هم به سمت خونه قدم زديم، با هم قدم زديم و روي يك نيمكت نشستيم ، نفهميدم زمان چطور گذشت، چشمان ابي و موهاي سفيدش و جملات ساده و عميقش، از جان من رد شدند و روحمن رو لمس كردن ..يك ساعت بعد همچنان با هم حرف ميزديم، 
"صبر كن! صبر كن و رابطه ات رو محكم تر و عميق تر بساز.. اين خلا رو پر كن. "

وقتي برگشتيم ژان و اقاي روسو جلوي در منتظرمون بودن و هردو ناراضي از اينكه ما به تلفن هامون جواب نداديم..

Monday, May 23, 2016

دل خوشي



پنجره اتاق خواب

از خاطرات جنگ



ژناتان اين هفته كنفرانسه، شب به رفتنش فكر كردم. دلتنگي ام گرفت. يك احساس دلي كه از تو سينه ميخواد بزنه بيرون چون جاش تو سينه تنگه. ده بار گفتم نرو.. خوشحال شد، يه چيزايي هم گفت تو اين مايه ها كه اخ جون از رفتنم ناراحتي ، منو دوس داري حتما!!!  خر 
دل تنگيم خزيد زير پتو ، بغلش كردم، ده بار وول خوردم تا جامو پيدا كنم، مثل هر شب ، مثل هميشه.. چشمام سنگين شد، تصوير هاي عادي كم كم فاصله گرفتن، احساس مركبي از تصويرهاي عجيب و دل دل زدن جاش رو گرفت و بعد يك رديف سرباز شروع به دويدن به سمت جبهه كردن ، جبهه، هراس نامفهومي از رفتن و برنگشتن، كاش ميتونستم.. چرا ميرن.. كاش نرن .. ميتونن برگردن همين الانم ميتونن.. صداي گوينده تلويزيون سياه سفيد خونه ماماني بلند تر شد، صورت ماماني پر از هراس بود، انگار پسرهاي خودش بودند، بلند گفت خدا به مادرشون صبر بده، دل ام تنگ تر شد تو سينه ام، مي ترسيدم كه اين سربازها برنگردن.. چطوري ميتونستم بفهمم كه كدومشون برميگردن .. حس ناتواني به اضطرابم اضافه شد.. تصاوير به صورت معجزه اسايي برگشتن به الان، شب ، تخت مون، بغلش، بوش، رفتنش، فردا صبح، اتوبوس.. اضطراب .. 

Saturday, May 21, 2016

دلم مثل دلت خونه شقايق ..

امشب دختر خاله ام بهم مسيج داد و حالم رو پرسيد.. دلم رفت .. غصه زندگيش هر بار كه يادش ميفتم حالم رو بد جور بالا پايين ميكنه 
خاله ام سه سال پيش فوت كرد.. مريضي بدي گرفت.. كلا خاله بد اخلاقي ميكرد با دختراش. خيلي سخت ميگرفت.. مدام درس و خواستگار و كمال دختراي مردم رو ميزد تو سر دختر خاله هاي نازنين من.. دوتاشون مهربون .. دوتاشون خانوم.. 
خاله ام بعد ترك شوهرش با فقر شديدي مواجه بود.. دخترخاله ها قرباني اين شرايط بودن..پدرشون ازبچگي نبود .. يعني بود اما از يه زماني ديگه زندگيش رو از خاله بداخلاق جدا كرد و رفت.. هفته اي يكي دو بار ميومد به بچه ها سر ميزد.. نه اينكه خيلي مسئول باشه اما دلسوز بود.. ميشد باهاش از بداخلاقي هاي بي پايان خاله حرف زد.. خاله كه مريض شد دوتا دخترش هردو ازدواج كرده بودن و سروسامون گرفته بودن.. پسرخاله كوچيكه هم در شرف ازدواج بود.. خاله بد جور مريض شد. خيلي بد.. دختراش تا اخر باهاش بودن ، كلي قرض و قسط گرفتن تا مادرشون درمان بشه.. نشد.
دخترخاله وسطي ام بعد فوت خاله چند ماه افسرده بود .. اما بعد حامله شد.. همه خوشحال بوديم كه زندگيشون عوض ميشه.. بچه مياد  شادي مياره.. خواهربزرگه و همسرش چند سال تلاش كردن اما بچه دار نشدن.. اين خبر خوووووب بود براي فاميل خاله .. همه ذوق داشتن.
دخترخاله ام بچه اش رو ماه نهم از دست داد . شرايط  طوري شده بود كه سلامتي خودش هم درخطراين زايمان بود.. اگه دوهفته ميتونس بچه رو نگهداره.. اگه كبدش بهم نميريخت.. نشد .. به مرز بحراني رسيد.. بچه رو به خاطر حفظ جون مادر به دنيا اوردن و گزاشتن تو دستگاه .. بچه نموند.. 
فقط چند هفته زود به دنيا اومد..زندگي بعد زايمانش به روال عادي برگشت .. مامان ميگفت افسرده است مياوردش پيش خودش.. ميگفت گناه داره ، نميتونه  غم از دست دادن بچه اش رو ببره خونه مادرش..بزار من جاي مادرش باشم..
چند ماه پيش خواهرا مسيج دادن شوهر همين دخترخاله ام مريض شده. بد، بدون درمان ..
تهمينه ميگفت روزاي اول كه فهميدن شوهرش مريضه با هاش رفت بيمارستان براي نشون دادن مدارك پزشكي شوهرش .. مي گفت مثل يك انسان بي روح قدم برميداشت.. كند بود.. بينهايت كند و خيره بود.. اخ اين تصويرش از ذهنم پاك نميشه..

فقط ٣٠ سالشه، خيلي خيلي زيباست، خيلي خيلي متواضع و مهربونه ..علي رغم شرايط خانوادگيش تمام تلاشش روكرد دانشگاه رشته مهندسي دلخواهش قبول شه. و موفق شد. هميشه سالهلي دبيرستان ميرفت بسكتبال.. تا وقتي كه مربي شد.. شادي هاي كوچيك خودشو داشت.. 

دخترخاله  ام وقتي برام مسيج زد و حالم رو پرسيد دلم خواست بشينم و براش يك دل سير گريه كنم.. براي اينكه چقدر مظلومه.. نه مادر خوبي داشت نه پدر خوبي.. و نه تو ازدواجش مدت زيادي شاد بود.
زندگي خيلي سختي داشت.. پر از روزاي بد و كمي روزاي خووب..

دلم پره.. دلم يك دل سير گريه مي خواد..
كاش اينده خوب باشه. كاش دوباره شانس تجربه يك زندگي امن رو داشته باشه.. كاش دوباره  مادر بشه.. كاش.. كاش ..

Friday, April 15, 2016

شب ها

 اين رو ميبافم 
يك شال ساده گرم، براي خودم
البته زمستون گذشته شروعش كردم اما هيچ عجله اي براي تمام كردمش ندارم 
انگار براي اولين بار تهش مهم نيست.. مسيرشه كه خوشحالم ميكنه.


دلم براي ايران تنگه. شده يك سال و هفت ماه.  

Friday, April 8, 2016

يك روز خوب عادي من

يك وقتايي اين اپليكيشن گوشيم كه وبلاگ ها رو اپديت ميكنه رو با اميد باز ميكنم شايد يكي اپديت كرده باشه ، يه روزايي مثل ديروز دوتا پست خوب گيرم مياد و يه روزايي هيچ.. بعد اگه همزمان فرصت هم داشته باشم به خودم ميگم خب حالا خودت يكي بنويس! 
اين روزا به سرعت و تند و تيز زندگي درحال گذشتنه. تنش ها و التهابات اخير كمرنگ تر و كمرنگ ترميشن و روزمرگي عزيز داره جاشو ميگيره و اخ كه من چقدر بعد از همه اون خوشبختانه ، بدبختانه ها دلم براي روزمرگي تنگ شده بود. 
وقتي دانشجوبودم مواقعي كه شدت كار نفس گير بود اخر روز يه خستگي عارفانه اي داشتم ، يك طوري كه انگار در تمام مدت مشغول عبادت بودم. انگار كه از كار گِل و تكرار ده باره  محاسبات يك خوشي تو وجودم داشتم و يه احساس مسئوليت ارضاء شده اي.
 اين روزا ٨:٣٠ ساعت مدام كار ميكنم و گاهي احساس ميكنم مغزم همزمان به چند قسمت گزارش سفارش هاي ناموفق، نظرهاي مشتريات بعد از تماسشون، و ليست عملكرد رستوران ها تقسيم ميشه. يك ساعت كارم رو براي مثال توضيح ميدم: 

من روي گزارش جهاني سفارشهاي ناموفق غرق شدم، بايد يك سري اصلاحات روش انجام بدم. اِبرو، همكارم مياد پشت ميز و ازم ميپرسه ميشه يه ديقه گزارش رستورانها رو باز كني يه سوال دارم، ميگم باشه بازش ميكنم،ميگه از نظر تئوري بايد اين گزارش با عملكرد كشورها همخوان باشه، من ؟! بعد ادامه ميده ميتوني سريع چك كني ببيني المان و انگليس چرا داده هاشون نميخونن؟! اين جمله در ظاهر ساده است، اما من بايد ٤ تا كد دو صفحه اي رو كه دو ماه پيش نوشتم  باز كنم و ببينم چرا نتايجشون فرق داره. ميگم ميشه بعد از ظهر؟ ميگه بايد قبل از ظهر ايميل بزنم ، ميدونم سرت شلوغه ها! ولي كاش بتوني علت اختلافشونو... 
ميدونم كه لازم داره و دوستمه، برام مهمه كارشو راه بندازم .. ميگم باشه، نيم ساعت ديگه ميرم سرش.. اِبرو ميره و من برميگردم سريفارش هاي ناموفق، ميخوام سريع جمش كنم، باز تمركز ميكنم، دارم رو اينكه چرا عددهاي امريكاي جنوبي با اوني كه خودشون ميگن فرق داره كار ميكنم، بايد نيم ساعته جمش كنم. برندن مياد با سرخوشي و ادب انگليسي اش! ميگه چه روز خوبي! طاهيرا ميتوني برام سريع يه خلاصه بگيري از تمام سفارش ها؟ ميگم كي؟ ميگه در ده ديقه اينده، ميگم ميشه بعد از ظهر؟ ميگه باشه. سرخوش ميره .. برميگردم سر گزارش قبلي ، نيم ساعت تمام شده.. با عجله ميخوام جمعش كنم اما نمي تونم دليلش رو پيدا نكردم.. نميتونم ولش كنم. يك ساعت مثل برق ميگذره، نگاه ميكنم ميبينم اِبرو مسيج داده تو چت و ميپرسه فهميدي اختلافشون چيه،؟ راستي چرا گزارش عملكرد از پريروز اپديت نشده، من ؟! استرس ميگيرم.. اپديت نشده؟! ميرم صفحه جاب ها رو چك ميكنم جاب هاي من كه همه با موفقيت  ران شدن.. بايد برم عدد ها رو چك كنم.. عدد ها هم درستند، پس خود دشبورد اپديت نشده، درخواست اپديت ميدم .. نيم ساعت طول ميكشه كه نوبت دشبورد من شه، برا اِبرو مينويسم هنوز علت اختلافشون رو نميدونم، و گزارش هم داره اپديت ميشه، ميپرسه كي علت اختلاف رو ميگي؟ ميگم سعي ميكنم زود بگم. برندن دوباره مسيج ميده و ميپرسه ميشه من زودتر ليست رو بدم بهش؟ مسيجش رو نا ديده ميگيرم. يك كاري بايد ميكردم اين وسطا.. چي بود؟ يادم نمياد، نكنه كار مهمي بود؟ هي ميگم بنويس هي يادم ميره.. فكر يك كار انجام نداده بهم استرس ميده.. 
اين چرخه يك ساعته تا شب تكرار ميشه، دوس دارم روز تموم شه،از طرفي كارا همش نصفه مونده، ساعت ٦ شده و من با يك قلب پر تپش همه چي رو ول ميكنم كه برم ، با ژان قرار دارم ، تقريبا خيلي از كارا موندن براي فردا..
از لحضه تمام شدن تا دو ساعت احساس بدي دارم روز كاري در سر من تمام نشده و من حس ميكنم كه عبادتي در كار نبوده، فقط يك سري ادم در سراسر دنيا سفارش غذا دادن من هم با دقت ثبتشون كردم ! 

اين پست رو چند روز پيش نوشتم و از همون موقع كه اين پست رو نوشتم ابرو مريض شد و نيومد، برندن  هم دست از سرم برداشت و من سرم خلوت شد. مسئله همش هم بقيه ادمها و فشاري كه ميارن نيست، خودم هم خوب نميتونستم كارهامو اولويت بندي كنم و به همكارم ابرو كه باهاش خيلي خوش ميگذشت بگم "نه نميتونم اين كارو يك ساعته انجام بدم. ولي مينويسمش تو ليستم و ميزارمش تو ليست اولويت هام" ، كارهايي كه انجام دادم رو هم نميبينم چون هميشه يك عالمه كار جديد انجام نشده جلومه. از وقتي اِبرو مريض شد منم تصميم گرفتم ليست شخصيم رو جدي تر بگيرم و كاراي انجام شده رو تيك زدم يك حسي از به انجام رسانيدن (accomplishment)  ! دارم .

 تو اين شركت در ٥ ماه گذشته با خيلي تيپ هاي مختلفي مواجه شدم و در راس تمريناتم اين رو قرار دادم كه زمان بندي واقع گرايانه اي از كارم ارائه بدم( دو يا سه برابر زماني كه فكر ميكنم نوشتن برنامه و تهيه گزارش ازم ميبره ) و در مقابل ادمهايي كه به ضعف ، كندي يا اشتباه ديگران به تحقير نگاه ميكنند و احساس تنفر بهشون دست ميده تواضع الكي و بيش از حد نشون ندم. بلكه بيشتر از توانايي هاي مثبتم حرف بزنم . اين هم يكي از اون چيزايي كه ياد نگرفتم . و هي بايد ياد خودم بيارم .. 
البته در مقابل ادمهاي شديدا سخت گير كه اعتمادي به بقيه ندارند و بايد چندين بار يك مسئله رو گوشزد كنند تا خيال كنند كار داره پيگيري ميشه وضع فرق ميكنه..  شايد مسئله ام با اِبرو كه حس خوب دوستي نسبت بهش دارم اينقدر شديد نباشه اما كار كردن باهاش اخيرا برام به يك چالش تبديل شده، مدام ذهنم مشغول اينه كه وقتي از مرخصي استعلاجي اومد اين مرز رو چطور محكم كنم كه هم دوستيمون سرجاش بمونه و هم اجازه ندم هرديقه با درخواست ها و سوالهاش تمركزم رو بهم بزنه . اما خوشحالم از اينكه الان چالش زندگيم اينه ! 

Sunday, March 20, 2016

اغاز سال ٩٥

امسال براي من هنوز تمام نشده 
نصفه است 
احتياج به دو سه روز اضافه تو دارم تا ذهنم را جمع و جور كنم و براي خودم مرور كنم و سال را ببندم 
هنوز هفت سين نچيدم. از ديدن عكس هاي سفره هاي عيد و تبريك هاي عيد بهم شوك وارد ميشود. ميگم نه هنوز دو سه روز باقيه. نگو امروز صبح سال تحويل شده و منتظر من نيست تا خودم را در اين شلوغي ها پيدا كنم. 
اين روزها با خواهر ها در حال كشف دوباره دنياي خارج و از نو ديدن دنيا از چشم دو دختر ١٧ ساله ام. اين روزها اصلا وقت مرور ندارم كه.. 
ديشب با هم رفتيم سينماي اي مكس! يكي از بزرگ ترين سينماهاي اروپا با سيستم صوتي خيلي دال بي! خواهر ها در شوك مدام از صفحه سينما عكس ميگرفتند و ميگفتند ديگه نميشه رفت سينما سپهر ساري! اونجا ١/٤ اينجا هم نيست! چرا اينجا اينقدر خوبه! من خوشحال از اينكه شگفت زده گي رو مدام و مدام تو صورت شون ميبينم.  
به قول خودشون يك تجربه تكرار نشدني و بهترين سفر زندگي شون بود. 

Friday, March 18, 2016

خوش بخت انه، بد بخت انه.

تو كناب زبان انگليسي يكي از ترم هاي موسسه زبان شكوه يك درسي بود كه كلمه هاي fortunately and unfortunately رو ياد ميداد
اينطوري كه تام بدبختانه از يك جايي افتاد خوشبختانه زيرش يك تپه كاه بود و بدبختانه روي كاه ها يك كلنگ بود و خوشبختانه چنگال كلنگ رو به پايين بود ولي بدبختانه تام رو تپه كاه نيفتاد و خوشبختانه افتاد رو علف ها..  حالا داستانش تو همين مايه ها بود. 
الان دقيقا سه  چار هفته است كه زندگي من همينطوري ميگذره ، خوشبختانه خواهرها ويزا گرفتن، بدبختانه خانوم بهشون كارت پرواز المان با ويزاي فرانسه نداد، خوشبختانه بليط پاريس گيرشون اومد بدبختانه بليط پاريس برلين خيلي گرون شد. خوشبختانه رسيدن برلين،  بدبختانه اينجا خيلي اتفاقا افتاد ... 
ديروز صبح خوشبختانه بود امروز صبح بدبختانه.  
 اين روزا بايد و بايد زود تر بگذرند. من بيش از حد و ظرفيتم برام اتفاق افتاده. ديگه تحمل ندارم. 
دلم ميخواست خواهر ها از اين همه ماجرا فقط خوب هاش يادشون بمونه. فقط سفرشون خوش به سرانجام برسه.
 دل تنگم. دل تنگ. 

Wednesday, March 9, 2016

If you feel you badly lost it.

بيرون رو نگاه كن ؛ آفتابه 
بزار افتاب گرمت كنه
بزار افتاب درونت رو گرم كنه 
اين روزا نمي مونه 
هفته ي بعد اين موقع بهتري
اين روزها هرچي رنگ ديگه اي داره 
اگه گريه ات اومد اگه غمگين بودي بزار گريه كني 
بزار غمگين باشي 
 به داشته هات نگاه كن 
به خونه تازه 
به اومدن خواهرا 
به تعطيلات بعد رفتن همه و موندن دوتايي تون 
من هستم 
محكم بغلت ميگيرم 

Friday, March 4, 2016

اسباب كشي با جزييات كافي

ديروز اسباب كشي كرديم. شب قبلش تا ساعت ١ در حال بسته بندي بوديم و هنوز بالكن و اشپزخونه مونده بود. صبح ساعت ٧:٣٠ نوبت دكتر داشتم و قرار بود اقايان اسباب كش ساعت ٩ بيان، اما ساعت ٨ در خونه ما بودن. بهشون گفتيم لطفا نيم ساعت صبركنيد تا ما برسيم، شما يك ساعت زود امديد. 
وقتي رسيديم ٤ تا مرد گنده منتظر ما بودن، و يك كاميرن واقعا بزرگ! ازمون پرسيدن ايا شما كليد اسانسور رو داريد؟ معلومه كه نداشتيم! اقاي اصلي گفت پس ما يخچال و مبل و لباسشويي و هر چيز بزرگ ديگه اي رو نميبريم! 
من خشك شدم، با ژان شروع كرديم بحث  كردن .. كدوممون مسئول اين بوديم؟! چطور جا انداختيم؟!  اين همه هزينه و برنامه ريزي كرديم و حالا دوباره بايد از نو از شركت وقت ميگرفتيم تا وسايل بزرگمون رو منتقل كنيم.. اين وسط اقاي اسباب كش مدام ياد اوري ميكرد كه بايد روز قبل كليد رو ميگرفتيم!  زنگ زدم به مسئول ساختمون و ازش خواستم كليد اسانسور رو بده، اون هم گفت نميتونم! تلفن رو دادم به اقاي اسباب كش الماني و اون با يك لحن قاطعي گفت ما در هر صورت كليد ميخواهيم. و مسئول ساختمون گفت سعيم رو ميكنم. ده ديقه ديگه زنگ زد و كليد رو فرستاد. سريعا به ژان كه مشغول تلفن كردن به اين و اون بود تا يه راهي پيدا كنه خبر دادم. 
مسئله حل شد.. من از ته دل احساس رهايي كردم. در تمام اين مدت كه ما سه نفر مشغول بحث و تلفن بوديم سه نفر ديگه نصف بيشتر كارتن ها رو برده بودن پايين.. من از سرعت ماجرا درشوك بودم. 
گفتن يكي از كمدهامون رو بايد باز كنيم تا اونا بتونن حملش كنن، ژان به سرعت برق دست به كار شد.. من هم تند تند بالكن و چند تا تيكه باقي مونده تو اشپز خونه رو به موازات  بقيه بسته بندي كردم ..  

ساعت يك ما خونه جديد بوديم و تمام اسباب ها هم . تختمون رو خودشون خونه قبلي  باز كردند و خونه جديد سر هم كردن.. ساعت يك ما به رسم الماني ها ( كه روز قبل يادگرفتمش) يك ناهار ساده شامل سوسيس و سالاد سيب زميني و نوشابه براي اقايان تدارك ديديم. و سه ربع دور هم نشستيم و غذا خورديم وحرف زديم. چهار نفرشون پر حرف و سرحال بودن .. انگار نه انگار كه ٤ ساعت كار بدني سخت  انجام دادن! وقت خداحافظي نوشيدني هاي اضافه رو همراه تيپ بهشون داديم ( چه خوب كه اين رو هم قبل اش ياد گرفتيم ) و اونها با چهرهاي خندان مارو ترك كردن. 
ساعت ٢ ما تو تخت بوديم با شكم سير در حالي كه فقط خسته و كم خواب بوديم اما هيچ فشار و عذاب سنت اسباب كشي رو به ياري اون ٤ تا اقاي قوي حس نكرده بوديم. 
تا ساعت ٤ خوابيديم و بقيه روز رو اروم اروم به باز كردن وسايل و قربون صدقه خونه جديد رفتن گذرونديم .. البته كه  در طول روز چند بار با هم بحث  كرديم اما اخرش به خوشي گذشت! 
راستي براي اونهايي كه سوال دارند و براي خودم كه يادم بمونه بگم كه شركت اسباب كش رو تو اينترنت پيدا كرديم . يك قرار داد زماني نامحدود با ٤ تا اقا و بك كاميون برامون ٣٥٠ يورو هزينه برداشت. در مقايسه با شركت هاي ديگه كه سه تا اقا و يك كاميون رو به مدت ٣ ساعت (٢٠٠ يورو ) ٤ (٢٥٠ يورو ) يا ٥ ساعت ( ٣٠٠ يورو) اجاره ميدن ما حدود٥٠ يورو اضافه تر داديم اما استرس  اينكه كل ماجرا چقدر طول بكشه رو نداشتيم! 
بسته بدي وسايل و كارتن ها از خودمون بود! حالا يك عالمه كارتن خوب تاشو داريم :) 

Wednesday, February 17, 2016

این روز های پر هیاهو

خوابم میاد. از وقتی به این شرکت اومدم صبح ها ۸:۳۰ اینجا هستم . و عصر ها ۵:۳۰ کارم رو تموم میکنم . حتا اگه خیلی کار داشته باشم. بقیه اش رو میگذارم فردا. (غیر از مواقع دد لاین که خدمتتون گفتم )

دیشب رفتیم تو تخت و برنامه ماه آینده رو مرور کردیم. کی اسباب کشی کنیم . کی خونه قبلی رو رنگ کنیم و تحویل صاحب خونه بدیم . کی با شرکت اسباب کش تماس بگیریم. کدوم آخر هفته من میرم کارگاه و نیستم . دوقلو ها کی میرسند .
 از روزی که ژان به این خونه اومد اینجا رو دوست نداشت . همسایه ما مدام اشغال ها ش رو میگذاشت سر راه ما. تی یک سری نامه نگاری و تحقیقات ما از حق خودمون آگاه شدیم و به صاحب خونه اطلاع دادیم که اگه اینا آشغلاشون رو جمع  نکنن ما از حق اجاره مون کم میکنیم. و چند تا عکس از شرایط موجود ضمیمه نامه کردیم. باورکردنی نبود ظرف چند روز راه رو آپارتمان ما به صورت کاملا امروزی تمیز و مرتب شد . همسایه دست بردار نبود . شب ها تا در وقت خرت خرت راه مینداختن و در خونه اشون رو با هر بار رفت و آمد به هم میکوبیدن و تا نیمه شب تو راه رو با صدای بلند حرف میزدن. ژان یک نامه اعتراض آمیز دیگه نوشت و نتیجه این شد که خانوم همسایه اومد دم در خونه ما و گفت خواهر ما چی کار کردیم که شما اینقد ناراضی هستین ؟ صاحب خونه گفته من باید بلند شم از اینجا ! چون خیلی رفت و آمده خونمون . این هایی که میان دیدنم فامیلام هستن چون من باز حامله  ام (بار ۶ ام در ۳۱ سالگی !)  و اونا میان حالم رو بپرسند.  من الان با این شکم حامله برم  تو این سرما دنبال خونه ؟ (از حرفش خنده ام گرفت ! بار آخر که این رو شنیدم کی بود ؟) مردم تو آلمان راه نمیفتن دنبال خونه میشین پشت کامپیوتر . خانوم اینقدر در گدایی و التماس خوبه که یادش نمیاد حرفاش با هم در تضاده. قبلا گفته بود که یک نماینده داره (البته که نماینده اش اداره کاره ) و خودش نمیره جایی بلکه نماینده اش کارای مربوط به خونه رو پیگیری میکنه. بعد  یک بار دیگه گفت هیچ کس نمیتونه من رو از جام بلند کنه چون شرایط خاص دارم (شرایط ۵ بچه در دو و نیم اتاق ) و الان میگفت باید تو این برف و سرما برم دنبال خونه بگردم. اون شب  اونقدر پر حرفی کرد که  خسته شدم  و گفتم  ما انتظار زیادی نداریم جز اینکه یکم روغن بریزید رو لولای درتون و تو راهرو اشغال نریزید و همایش برگزار نکنید. ما هم مریض میشیم اما به مادر و برادر احتیاج نداریم. ادامه داد که ما همه مسلمونیم و شما خواهر من هستی و این آقا برادر منه .. من واقعا انرژی نداشتم .. گفتم لطفا من و همسرم  رو با هم تنها بزار. ما میخایم با هم صحبت کنیم . خداحافظ و در رو بستم . خانوم حامله اونقدر از خونه اشون بوی علف  و سیگار میاد که من در سلامت بچه هاش در شک ام . بچه آخری اش هم که غیر از جیغ و گریه کار دیگه ای نمی کنه . ناراحت ام . هر ۵ تا دخترند و همه زیبا با موهای بلند و چشمای تیره و معصوم . با آینده ای نا معلوم. 

به هر حال ژان دیگه تحمل این محیط پر از سر و صدا و ماشین و آمبولانس و همسایه همیشه رو علف  و همیشه مزاحم رو نداشت . از سه هفته قبل شروع  کردیم دنبال خونه گشتن. البته اینجا و اونجا .. خیلی جدی نه .. یک خونه خیلی خوب در یک محیط آروم و خیلی سبز (نسبت به الان )  پیدا کردیم . البته با یک اتاق اضافی . صاحب خونه رو گوگل کردیم تا مطمئن  بشیم که شخص حقیقیه و سرمون کلاه نره . الکی نبود خانوم جوون . در یک شرکت خوب کار میکنه و خیلی هم  حقیقی ! 
ماه مارچ ما خونه امون رو عوض  میکنیم و خواهر ها میان و چند تا اتفاق دیگه . دومین سالگرد ازدواج خوبمون هم هست . نمیتونم خودم رو کنار کسی دیگه ای غیر از ژان ببینم. انگار تمام آدم های دیگه مدت دار بودند .در زمان مناسب  منقضی شدند .اما اون بهترین و خوب ترین آدمی بود/ هست  که میتونست با من اتفاق بیفته .  
با هم  برای بار اول  خونه انتخاب کردیم و هردومون دوستش داریم . 

دیشب اومدیم که بخوابیم اما این تصمیمات مهم رو که گرفتیم و برنامه ماه آینده رو که مرور کردیم یک ساعت زمان برد و من یک ساعت کمتر خوابیدم و البته ۸:۳۰ امروز صبح پشت میزم بودم. و تمام صبح تو سرم از دست  ژان عصبانی  بودم که لپ تاپ آورد تو تخت و هی حرف زد و من کم خواب شدم . بهش گفتم تقصیر تو شد. گفت من ؟؟؟ گفتم تو رو خدا تقصیر رو قبول کن و من رو نجات بده. خندید و اجازه داد من عصبانی باشم از دستش . 


Saturday, February 13, 2016

دد لاين

روز ٥ شنبه يكي از روزهاي سخت اين ماه بود شايد هم اين سال ! تا ساعت ٩ سر كار بودم و وقتي دوتا گزارش جهاني ام رو فرستادم و اومدم خونه هنوز ذهنم در گير بود كه ايا محاسباتم درسته يا نه.. ساعت ١١ توي تخت بودم و هنوز داشتم حساب كتاب ميكردم. تا عمق وجودم خسته گي رو حس مي كردم، اما درست به همين دليل خوابم نميبرد، روز رو مرور كردم قيافه رئيسم در تيم حمايت از مشتري ، مُگ لي جلوي چشمم بود و ياد اخرين جمله اش افتادم كه "دلايل استدلالت رو برام بفرست" اه از جام پريدم، يادم رفته بود اين رو براش ايميل كنم، لپتاپ رو روشن كردم و همه چي رو براش ايميل كردم. وقتي دوباره سرم رو گزاشتم رو بالش و چشمام رو بستم تصميم گرفتم فردا نرم سر كار. 

جمعه صبح از ٦:٤٠ تو تخت بيدار بودم ، انيا ساعت ٨ ايميل زد كه ميشه توضيح بدي چطوري اين محاسبات رو انجام دادي؟ اسم رستوران ها و كشور ها بهم نميخوره،  رستوران يونان اسم كره اي داره :)) الان خنده ام ميگيره ولي ساعت ٨ صبح جمعه اضطراب شديدي گرفتم، مگ لي قرار بود الان يا چند ساعت اينده اين نتيجه رو در نشست جهاني رئيس هاي كشورهاي مختلف ارائه بده. 
من باسرعت تمام دوباره برنامه ام رو اجرا كردم، ايرادش خيلي ساده بود ، جدول كشور ها و رستوران ها رو درست وصل نكرده بودم، به سرعت همه گزارش رو اصلاح كردم و تا نيم ساعت بعد همه چي به حالت عادي در اومد. 

ساعت ١٠ كتاب داستان و دفترم رو برداشتم تا برم به يه كافه و مغز پر از ماجرام رو خالي كنم. هواي خنك و افتابي زمستون و ادم هاي جمعه صبح. يك گاري كه دو تا اسب بهش بسته بودن و توريست ها رو مثل مسجد جامع اصفهان تو محله ما ميگردوند از خيابون رد ميشد. يك گروه بچه مهد كودك همراه مربي شون ميرفتن گردش.. بچه ها از دور اسب ها رو بهم نشون دادن و با نزديك شدن گاري همه با هم و يك صدا داد زدن سلام اسب :)) سلام اسب :)) سلامممم ، اقاي گاري چي براي بچه ها دست تكون داد و رد شد، بچه ها يك صدا و بلند فرياد زدن خدافظ اسب خدافظ اسب 
من از ته دل خنديدم . اضطراب ديروز و امروز صبحم در جديت بچه ها در سلام و خداحافظي از اسب حل شد. 

Tuesday, February 2, 2016

ايا اتفاقات جهان به هم ربط دارند؟



١- ماماني هميشه از مادرشوهرش با احترام زياد حرف ميزد، هميشه ميگفت مادرشوهرم خيلي خانوم بود، مهربون بود.. شايد كلا از معدود ادمايي بود كه از مادرشوهرش خاطره و دل خوش داشت. شايد هم اون اولين تصويرو از مادر شوهر بهم داد. بقيه ادما رو درست نميتونم بشمرم، اما فكر كنم خودتون به اندازه كافي امار داريد.

٢-مادر ژان يك زن تپل با موهاي طلايي بلنده كه جلوي موهاش هميشه چتري كوتاهه، البته تپل كه ميگم چاق  نيس اما خب.
ماه اكتبر گذشته بهمون پيغام داد كه همراه دخترش مياد پاريس تا با خوهر ژان در يك كنفرانس يك هفته اي همراه باشه، خودش در تعطيلات بود اما ميگفت ٦ ساله با دخترم تنها نبودم.. تو پيغامش بهمون گفت ايا براي ما ممكنه دو روز ميزبانش باشيم تا روز تولد ژان بتونه پيش ما باشه؟ معلومه كه ما استقبال كرديم. دو تا ايميل عذرخواهي براي من فرستاد كه ميبخشيد من خودمو دعوت كردم خونه ات و اصلا تميز نكن و من ميدونم يك زن كه كار ميكنه اصلا وقت تميز كاري نداره. اگه به خودت سخت بگيري ناراحت ميشم،.. ايميل دوم هم اين بود كه چي كادو بگيريم براي تولد ژان.. و بازم عذر خواهي براي سه روز! ميدونستم تعارف نميكنه، ميدونستم عميقا دوس نداره من احساس خانواده شوهر بهم دست بده. اومد و يك عالمه خوراكي برامون اورد و البته چون به حواس پرتي معروفه قوري و دو فنجوني  اي كه به عنوان كادوي كريسمس بهمون داد برچسب قيمت اش روش بود و ما نيم ساعت خنديديم از كارش. يك روز از صبح تا شب چارتايي به پارك ابي رفتيم كه خيلي خوش گذشت و دو روز ديگه خيلي سريع به چمدون باز و بسته كردن گذشت. 
بايد از خواهرش در يك جاي جداگانه بنويسم. ژوآني دو سال پيش كنار خانواده دوس پسرش كلا يك ادم ديگه بود، اون موقع هم رو مونترئال ديديم و من چقدر دوستش نداشتم. اين سه روز كه پيش ما بود خيلي فرق داشت، تونست احساسمو از 'من اين ادمو نميتونم دوس داشته باشم ' به پذيرفتنش به عنوان يك فرد خانواده تغير بده ، در اين حد خوب بود. 
مادر ژان برام يك هديه خيلي خاص اورد. يك البوم از عكس هاي بچگي ژان از روزاي تولدش تا وقتي ١٧-١٨ سالش بود. يك البوم واقعا عزيز. عكساي بچگي ژان رو اين ور و اون ور خونه پدر بزرگش ديده بودم.. اما اين يك چيز ديگه بود. 
نميتونم احساسم رو به مادر ژان توصيف كنم. نميدونم ايا متوجه بود چقدر كارش قشنگ و دل نشين بود برام .

اين ادم مهربون تو عشقي كه به ژان داره من رو سهيم ميكنه و احساسشو با من به اشتراك ميزاره، يك طوري انگار كه من اصلا احساس جدا بودن و فاصله داشتن با دنياي مادري اون ندارم. 
٣- بدون شرح 










Wednesday, January 27, 2016

دانه دانه تان

تو قطار نشسته ام به سمت غرب برلين ميرم، با ژان قراردارم كه يك خونه ببينيم. خونه بزرگتر با يك اتاق اضافه كه ژان وسيله هاي جديد كه خريده رو توش جا بده! (يك ورزشگاه كوچك داريم تو اتاق خوابمون الان) و البته لباسهامونو توش پهن كنيم. كه هميشه بند لباسمون وسط خونه است. من كه مسئول اينم بشورم و پهن كنم! تا هفته ديگه كه نوبت شستن سري بعدي رسيد لباسهاي قبلي رو جمع ميكنم از روي بند. 

به ياد دوستام هستم با اينكه ازشون كم خبرم .. اخيرا شايد هر سه چار ماه باهاشون صحبت ميكنم اما روزانه و دائم تو زندگي من با خودم و تو سرم هستن! به عكساي دوقلوها تو موبايلم نگاه ميكنم ياد فرزانه ام.. صبح ها با دوچرخه از يك پل خاص كه رد ميشم ياد فاطمه مي افتم و ناخون هامو كه لاك ميزنم ياد النازم. روزانه  از اون ٤ تا همكلاسي ام هم جدا  نيستم.. باور كردني نيست اما هركسي كه قلبم رو لمس كرد تو سرم و با منه.. حتي مردهايي كه باهاشون در ارتباط بودم.. از يك خيابوني رد ميشدم خيلي شبيه تهران بود .. من رو پرت كرد تو روزايي كه مرخصي تحصيلي گرفتم تا به زندگي احساسيم سروسامون بدم. 

اين روزها به ياد لحظه هاي خوابگاه ام . براي بي خيالي كه در هوا جريان داشت، براي اينكه با پول خيلي ناچيزي تا ته ماه سر ميكردم در حالي كه هيچ ايده اي نداشتم ماه بعد چي ميشه.. فكرش رو هم نميكردم.. جك مون اين بود كه روزها و هفته ها با يك اسكناس صد تومني سر ميكرديم و خوش بخت بوديم .. البته كه هزاران بدبختي تو سرمون بود اما باز بي خيالي اي در هواي اون روزها موج ميزد..

احساس ميكنم مُردٓم و از اون دنيا به جهان انسانهاي زنده نگاه ميكنم. از وقتي هم كه فيس بوك نيستم كمتر احساس دروغين زندگي رو به خورد خودم ميدم! 
 دوستان من 
اي پخش در سرتاسر زمين دانه هاي بودنتان 
هركجا هستيد سبز باشيد بهار باشيد 
كه من اينجا 
خانه اي برايتان در دلم ساخته ام

Thursday, January 21, 2016

سلام به روز های خوب آینده

ديشب يك پست طولاني نوشتم درمورد پزشك زنان ! اما قبل انتشارش همهش رو با يك اشتباه احمقانه پاك كردم .. پووووف
اومدم بنويسم كه دارم ميرم سر كار، فكر نميكنم به جلسه روزانه برسم . یه جوري سرم سبكه! 
تعداد كارايي كه ريختن رو سرم اونقد زياده كه نميخوام بهشون فكر كنم.. دو هفته ديگه ددلاين دارم و هنوز داده ها دستم نيستن كه ازشون گزارش بسازم! براي اين گزارش بايد ١٣ تا جدول بسازم. هرجدول مال چند تا كشوره و بايد اطلاعات خريد مشتري ها رو به جدول دليل خريد هاي انجام نشده وصل كنم. در تئوري سرراسته اما در عمل فقط از دوتا از ١٣ تا اطلاعات كافي در اختیار دارم. رسیدم سر کار برای خودم چایی ریختم ... داغی چایی حواسم رو پرت میکنه..

حالم خوش نیست . کاش یک نفر این امنیت .. این زمین سفت رو به زیر پای من بر میگردوند. هنوز حتا فکر سفر به ایران حالم رو بد میکنه. درست یک سال و ۴ ماهه و تصمیم هم ندارم که حالا حالا ها برم . به ایران و آدم های فامیلمون که فکر میکنم احساس خستگ گی میکنم. احساس رهایی از اینکه اینجا برای خودم خونه و شریک دارم و از همه  اون ها دورم..
هنوز در تراپی ام و هنوز در مسیر یاد گرفتن فکر کردن و پیدا کردن راه حل ..

راستی فراموش کردم خبر خوب رو بدم . دوقلو ها ویزا گرفتند و عید میان اینجا ! باور کردنی نیست . تا یک هفته بین زمین و هوا شناور بودم از خوشی و از هیجان و از نگرانی دسیسه های پنهان که توسط  فامیل عزیز ما رخ میده. روز ها فکر کردم و برای سوال هام جواب پیدا کردم و الان در حال آماده شدن هستم .. آماده پذیرایی از دو تا خواهرم :)


باید برم گزارش هام رو آماده کنم . باید برم و خودم رو به این دد لاین برسونم و بعدش پروژه بعدی .. امروز تا ساعت ۶ کار خواهم کرد. ناهار رو هم پشت میزم میخورم که زود تر برم خونه .. حواسم هست که کامپیوترم رو نبرم خونه که بی حد و مرز کار نکنم.. ۸ ساعت تمام..
چایی ام با نبات شیرین شده , خنک تره و آماده نوشیده شدن .. 

Tuesday, January 5, 2016

افيس نوشته

١-امروز یک جوانی اومد بشینه پشت میز خالی کنار میز من . پرسید کسی میشینه اینجا ؟ من هم به زور با دهن بسته و تکون کوچیک کله ام گفتن نه و بی اعتنایی  ام رو بهش نشون دادم . آقای جوان هم وسایلش رو گذاشت و رفت.  چند ثانیه بعد  رییسم -كه سه رديف اونورتر روبه روي من ميشينه- بهم مسیج داد  که میدونی کی کنار دست نشسته؟ منم با شیرین زبانی گفتم در حال حاضر هیچ کس. خندید (با اسكايپ) و گفت جدا از شوخی این آقا رییس کل کمپانیه و خوبه خجالت رو بزاری کنار و بهش سلام کنی ! من براش اسمايلي يخ زدن فرستادم! 
آقا کلا سی و چند ساله به نظر میرسه و سنگ بناي كمپاني رو ٥ سال پيش خودش گذاشت. کمپانی ما در حال حاضر در ٢٩ كشور سرويس انلاين ارائه ميده. يعني خيلي موفق در مقايسه با ساير استارت اپ ها! و اون ادم سي وچند ساله رئيس كل ماجراست. اقا اومد وسايلش رو جمع كرد داشت ميرفت  با ادب و لبخند گفتم اينجا كلا كسي نميشينه! گفت بقيه وسايلم اونوره .. و رفت اونورتر نشست! باخودم فكر كردم اولين باره يك ادم پولدار صاحاب كمپاني ميبينم. انتظار نداشتم اينقدر جوون باشه. بعدش ياد نيمچه چشم غره اي كه بهش رفتم افتادم و خنديدم :)))

٢- امروز رييس كوچيك اومد و داشت كارامو نگا ميكرد.. تو جدول اصلي كه بهمون دادن وسط اعداد چند تا كاراكتر غير عددي پيدا كرد گفت بزار من اين داده ها رو دستي پاك كنم اينا غلط ان. گفتم نه نه لازم نيس، من اينا رو تميز كردم ذخيره كردم تو ديتا بيس ، با چشماي گشاد نگام كرد و گفت تو واقعا برنامه نويسي بلدي !!!! پس فقط داده ها رو كپي پيست نميكني!! من در جواب بهش نگا كردم.. تو ذهنم يه لحظه فكر كردم اخه چي بهت بگم.
ميدونم كلا كارش سالهاس بيزنسه و هيچ ايده اي از محاسبات پشت يك گزارش نداره، هربارم مياد گزارشامو ببينه اولش ميگه اين كاراي تو همش جادويي و پيچيده است! (من از زبان اس كيو ال و چند تا جدول رو بهم وصل كردن حرف ميزنم) 
گاهي نميدونم نگران بشم يا به شوخي بگذرونم! 
اميدوارم اخر همكاري ما به خير بشه! 

Sunday, January 3, 2016

صبح يك شنبه اي كه به تماس با سفارت گذشت.

این روز ها حال و هوای من کمتر شبیه بودن در یک خانه تابستانی است.

الان ۴ دقیقه است که منتظرم خانم اپراتور سفارت فرانسه در تهران گوشی رو برداره و به ۲ تا سوال من جواب بده. اعصابم  خورده از اینکه کوچک ترین کارهاي مربوط به ويزاي بچه ها رو باید خودم انجام بدم.  از اینکه  باید مرز بندی کنم و هیچ کمکی از ژان نگیرم . کلا تماس با یک جایی مثل سفارت برام مثل کندن کوه میمونه. انگار میخام فرار کنم از هر چه کار اداری مربوط به خروج از ایرانه. لعنت به این ترس ریشه زده در عمق وجود ايراني من. 

در مورد پاسپورت تحقیق میکردم تا ببینم شرایط لازم رو دارم یا نه.. همینطور با ترس و لرز. دوستم ازم پرسید آیا اگه تو سوئد  به دنیا اومده بودی و بزرگ شده بودی هم همین جور ترسان لرزان دنبال گرفتن حقت میرفتی ؟ دوست من گرفتن پاسپورت رو حق هر آدمی میدونه که واجد شرایطه!  آیا من اصلا این رو حق خودم میدونم که چون شرایط دریافت پاسپورت رو دارم برم درخواست بدم. جوابش اینه : نه . اونا دارن به من لطف میکنند. بله آدم که به صورت امروزی و روشنفکرانه همه رو برابر میدونه و سیاه وسفید و زرد و سبز نمیکنه سخته براش یک تماس بگیره سفارت و ۴ تا سوال بپرسه . حالا بیا بهش بگو پاسپورت آلمانی حق شماست ! من رو مملکت ام  اینطوری تربیت کرده. از بودن تو محیط مدرسه و خانواده و دانشگاه و همه جا یاد گرفتم  که محتاط و آرام و خانوم و قانع باشم. مهاجرت هم كه ريشه هاي بودن ادم رو از دل زمين سفت در مياره ..
 
کلی نمیگم .. آدم های ایرانی محدودی رو میشناسم که خیلی هم حق خودشون میدونن و از این دست احساساتی که من دارم ندارند. مهم نیست؛ من که مسوول بشریت نیستم. من مال خودم  ام . مال خودم و زندگیم با ژان. 
هنوز اپراتور سفارت جواب نداده. من دارم هی این صفحاتی که آماده کردم رو بالا پایین میکنم. میترسم وسط  وبلاگ نوشتن یهو خانومه برداره گوشی رو . باید سریع  صفحات مربوط به سفر بچه ها رو باز کنم. قرار شد دیگه بچه ها صداشون نکنم. بگم دوقلو ها. از زمانی که رفتند سفارت برای ویزا کلی هیجان دارند. ۱۷ سالگی و سفر اروپا. برای من هنوز مثل یک اتفاق دور و دست نیافتنیه . بهشون هم بیش از ۱۰ بار گفتم انتظار نداشته باشد ویزا بگیرید. چرا هی دوست دارم از همه کارایی که شروع کردم مرخصی بگیرم و چایی بریزم برای خودم  برم زیر یک پتو و ذهنم رو مرتب کنم . 

این روز ها قائدتا باید هیجان زده  باشم منتظر و هیجان زده . اما در عوض بخاطر کنترلی که روی شرایط ندارم کلافه ام. خنده داره ولی فکر میکنم کاش می تونستم سوالاتمو گوگل کنم . فکر میکنم اینترنت یک احساس کنترل الکی روی اوضا به آدم میده. ايكاش مثلا توش نوشته بود من كي پريود ميشم؟يا ايا در اين شرايط پيچيده كه پدرژان  با كل سفارت فرانسه تلفني صحبت كرد به دوقلوها ويزا ميدن؟ فكر كنم الان همشون ما رو ميشناسن!! ايا من ميتونم بعد از اين همه تنبلي دوباره موتور كار كردنمو روشن كنم؟ اين تعطيلات امكان اينو داشتم كه از خونه كار كنم، خب كردم اما جاهاي تعطيلش هم استراحت كردم ، حالا مثلا سيزده بدره و من تكليف نوروزي دارم .. اه اه پيك نوروزي با اون معماها و تمرينات مسخره اش و دفترچه بدكيفيتي كه با دوبار پاك كردن سوراخ ميشد.. احتمالا طراحاش فكر ميكردن با گذاشتن سوالات challenging سعي در به كار گرفتن مغز بچه ها در تعطيلات ميكنن.. خرا..

بچه پنجم همسايه ام داره از صبح گريه ميكنه. وقتي من حالم بده انگار ابركلفتي از تاريكي دنيا رو ميپوشونه. تماس هاي من به سفارت بي نتيجه موند. ژان در سكوت يه مسيج براي سفارت نوشت و از من  پرسيد ميشه گوش بدم؟ احتمالا قيافه من موقع تماس هاي مكرر اينقدر خسته و كسل بوده كه اون بيچاره خواست كمكم كنه .. در حالِ تحت فشار بودن و در ادامه جداسازي مسايل ايران از اون، خواستم كمكشو رد كنم اما جلو خودمو گرفتم. گفتم باشه بخون، خوند برام..  مسيجشو تغيير دادم و گفتم اينطوري بفرستيم بهتره، فكر كنم خوشحال نشد كه محبتشو رو تغيير دادم. بي اينكه چيزي بگه مسيج رو طبق درخواست من تغيير داد فرستاد برا سفارت و رفت اون اتاق گرفت خوابيد. اين يعني خوشحال نيست. اي ابرهاي تيره باران زا!