باید به مناسبت خجسته سالروز میلاد با سعادت خودم بنویسم چند صد تا تبریک از صبح گرفتم..اولین تجربه عمرم بود وقتی کارول رو بغل کردم و هم زمان به هم گفتیم تولدت مبارک. جشن مشترک گرفتیم و بسیار ذوق کردیم. سر صبح ساناز زنگ زد گفت ساعت کوک کردم که بیدارت کنم بهت تبریک بگم که نفر اول باشم. عزیزم چقد عشق داره این بچه. احساس میکنم آدمها من رو حس میکنند. وجود دارم. اگه یک روز باشه که توش حس کردم بودن یا نبودن من به حال دنیا فرق داره امروزه. مرسی که هستین همتون. ۲۶ ساله شدن حس خوبیه چون زوجه. پارسال تولدم سر صبح رسیدم اصفهان و چقد هوا خنک بود چقد راه رفتیم چه صبحانه یی خردیم .ای جان.. پارسال یادمه تو همین روزا هی نگران کسایی بودیم که تو شلوغیها گرفته شدند. کسایی که مردند. کسایی که زنده موندند. یادمه سمانه بهم گفت بهش فک نکن. سمانه یک جور خوبی با گههای عالم برخورد میکنه. پارسال هنوز به خارج نیومده بودم . هنوز احساس میکردم که کارهای بزرگی دارم که انجام بدم. هنوز دفاع نکرده بودم. هنوز روحم مریض بود. چقد اذیت شدن اون موقع به نظرم عادی بود. احساس میکنم روحم چاق شده و آب زیر پوستش رفته. روحم مثل یک ابر قلمبه سفید بالا سرم نشسته و خوشه. از فشار روابط مریض راحت شده. حسابی خنکه. و حسابی آرومه. با خیال راحت به دنیا نگاه میکنه و نگران نیست. یه ابر قلمبه سفید که لوپ هاش گلیه و انگار هر روز ناهار حسابی میخوره. احساس میکنم روحم یکم بی خیال و بی وجدان هم شده. عین کسایی که کلا دیگران براشون مهم نیستن. امروز صبح رفتم حموم. یه آینه باخودم بردم. زیر دوش به صورت خودم زل زدم و گفتم داره آروم آروم اتفاق میافته. زمان داره از روی جسم من ردّ میشه. یک سال دیگه هم گذشت.. و دیدم روزی که پیر پیر شدم رو.. دیدم روزی رو که دیگه سفید شده پوستم.. موهام و چشمام. دیدم که به اون اتفاق بزرگ نزدیک میشم. حس یهو از ابتدایی پریدن تو راهنمایی بود. احساس کردم برا مردن هنوز کلی کار نکرده دارم. و یک هیجان عجیب.. انگار من اولین آدمی هستم که قراره تو کلّ دنیا بمیره در تنم پیچید. امسال کلی بزرگ شدم. یعنی یهو ۲ تا دست منو گرفتند از تو پوستم آوردند بیرون و کشیدند. این شدکه قد کشیدم و دیگه جا نشدم تو پوست قبلیم.. این شد که ۱۰ ماه امسال رو فقط در حال کشیده شدن بودم. و هیچی نمیفهمیدم جز اینکه دیگه پوست قبل جواب نمیده. به پوست جدیدی که توش جا بگیره احتیاج داشتم. الان حس میکنم که تنم داره ترمیم میشه.. دارم رشد سلولهای تازه رو رو سطح بدنم حس میکنم. زنده ام. زیاد زنده ام.. اندازه چند نفر زنده ام. گاهی از این همه هوشیاری میترسم. * از طرف آدمهای گروهمون یک کارت خرید ۶۰ تایی از ایکیا و یک گلدون بزرگ برگ سبز هدیه گرفتم. حالا میخوام برم برای خونهام یک کاناپه پزرگ که تخت میشه بخرم. خییییلی خوبه. نمیدونم تو آیکیا پیدا میشه یا نه..( با بودجه و نیاز من) ** دیگه ندارم.
Tuesday, August 17, 2010
mein Geburtstag
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
-
نگران کامپیوترم هستم. حرکات ریقویی از خودش نشون میده. این جوری نبود هیچ وقت. این سگی که تو این خونه هست آدم رو عاشق خودش میکنه بسکه میفهمه !...
-
سلام من برگشتم، هنوز شادم، هنوز پوست تنم از خوشی پره، هنوز سردرد خلأ نیومده سراغم، من وارد مرحلهٔ جدیدی شدم که وقتی آدمها برای بار دوم به...
-
امروز منو گول زد، صبح که پا شدم ساعت ۷:۴۰ بود خواستم بخوابم که یهو صدام کرد گفت ببین چقدر آسمون آبیه.. حیف نیس بگیری بخوابی.. بد دیدم راس می...
Salam tatayi
ReplyDeletekhoshhalam ke khoshhali...........
dirooz jashne kheili khoobi bood, mamnoon.