Friday, December 4, 2015

مشروع اخبار

از سه شنبه كارم رو در شركت جديد شروع كردم. فضاي جديد با استرس رييس جديد همراه بود. همونطور كه قبلا هم گفتم انيا سرگروه جديد  تيم اينجاشده و كل گروه هم از اين تغيير در شوك بسر ميبره. ادمهاي  اين گروه اغلب جديدن و و از ٧ نفر فقط دونفرشون يك سال تو اين تيم بودن.. ٥ نفر هم در چند ماه گذشته اضافه شدند. اين هم مزيته هم زحمت.. زحمتش اينه كه  همه اعضاي تيم كم تجربه اند و نميشه زياد ازشون ياد گرفت، اما خوبيش اينه كه ادم ميتونه خيلي چيزا رو خودش تجربه كنه و ياد بگيره.. 
ظاهرا اقاي ديويد كه من باهاش مصاحبه كرده بودم خيلي ادم محبوبيه و با اينكه ظاهرش خشك و ارومه وقتي حرف ميزنه طنز خوبي داره. ديويد هنوز تو تيمه اما كار يك نفره ميكنه! 
از انيا و كاراي خاصش الان نمي نويسم چون در حال ساختن استراتژي براي كنار. اومدن باهاشم. بعدا.. 
اينجا همون كار سابق رو ميكنم اما بصورت خاص تمركزم روي ديتا بيس اين شركته و قراره براي شروع از اناليز فيد بك و نظرات مشتري ها شروع كنم و ازشون ريپورت بسازم. براي اينكار لازمه از برنامه نويسي پايتون و دوتا نرم افزاراستفاده كنم كه غير از كمي پايتون بقيه رو هنوز بلد نيستم. 
چون شركت ما خيلي بزرگه و در ٣٠ كشور شعبه داره بطور متوسط امار نظرات و فيدبك ها خيلي بالاست و از  اناليزشون ميشه خيلي اطلاعات استخراج كرد!  من كار با داده ها رو دوست دارم و اماده ياد گرفتنم. 

زندگيم يك روند صعودي داره از ژانويه پارسال. مدام دارم ياد ميگيرم و شجاعتم در برخورد با مسائل جديد كه هنوز راه حلي براشون ندارم بيشتر شده. 
دوست دارم قبل ٢٠١٦ يك جمع بندي كنم از امسالم. 
شايد بعدتر نوشتم درباره اش. شايدم تو دفترم جمع بندي كردم.. 

 

Monday, November 16, 2015

مثل ماستی که دیشب بستم و هنوز سفت نشده


۱-  یکی از شرکت هایی که به تازه گی با شرکت ما همکاری میکنه بعد  از یک مصاحبه  صوری  با آقایی به نام دیوید به من  پیشنهاد کار به عنوان آنالیست داده.  پیشنهاد یک قرار داد دو ساله بهم دادن با سقف حقوقی که بهشون گفتم. همه چی به نظر خوب میومد تا اینکه ما با فضولی فهمیدیم  رییس کنونی من داره سعی  میکنه با آشنا بازيی یکی از دوستان نزدیک خودش (آنیا) رو به جای رییس آینده من جایگزین کنه. آنیا هم سن و سال منه و یک آدم رییس مآب و دستوریه . حوصله ندارم داستانش رو بگم. اما چند روز باهاش کار کردم و چندان از هم کاریمون خوش حال نبودم . کاری که رییسم داره میکنه هیچ جاش به من ربطی نداره جز اینکه من حق دارم بدونم دارم به كدوم گروه منتقل ميشم و قراره با کی کار کنم. اینکه با  دیوید مصاحبه میکنم و بعد  از اینکه پیشنهادشون رو قبول کردم باید با  آنیا که ازش خوشم نمیاد کار کنم تقلبه. امروز باهاش در این مورد صحبت می کنم. حتا اگه من از این  آنیا  خانوم خوشم هم میومد باید به من میگفت که با آنیا  مصاحبه کنم نه با دیوید . البته حتما خودش هم نمی دونه تلاش هاش برای اینکه آنیا رییس اون جا بشه به ثمر میرسه یا نه.
حالا راستش رو بگم حتا اگه آنیا به هدفش برسه و رییس اون تیمی بشه که من میخام برم توش من همچنان با سر قبول میکنم. سطح انتظار من اونقدر پایینه که اصلا هر کی رییس اونجا باشه من قبول میکنم. به یک عالمه دلیل من در حال حاضر سطح توقعم پايينه، خيلي پايين!
یادمه اینجا از این شکایت کردم که کارم خیلی تکنیکاله. توانایی حل مساله که در طول سالهايی لیسانس و فوق اصلا یاد نگرفتم رو الان دارم تمرین میکنم  و چقدر لذت بخشه. حتا کمی یاد گرفتم که مسله های تکنیکال کامپیوتر رو حل کنم . منی که حتا یک پرینتر میخواستم راه اندازی کنم کلی پیغام خطا میگرفتم الان داده ها رو از یک سرور به سرور دیگه منتقل میکنم و تازه خیلی بیشتر از اینا.. مهمترین قسمتش اینکه میدونم هر چی بزارن جلو روم نباید  بترسم و از يك جايي شروع  کنم. همیشه هم خوش شانس نیستم.. اما تا حالا پیش رفته. خوش بختانه همکارهام هم همون اول جواب رو آماده نمیگذارند جلوم .. این هم دلیل دیگه اینکه دارم حل مسله یاد مي گيرم.

۲-  چند وقته تصمیم گرفتم که machine learning یاد بگیرم و امتحان زبان آلمانی بدم. مشکلم اینه که انگیزه هام وتصمیماتم خیلی نوسانی اند. یعنی  خیلی راحت  یک روز میشینم کلی آلمانی تمرین میکنم و برنامه میریزم برای چند هفته آینده ..بعد دو روز که کارم زیاد میشه وبه برنامه زبانم نمیرسم دیگه یادم میره.. دوباره آخرهفته می شه و یادم می یاد که من با خودم چند تا قرار سفت و سخت داشتم .. یا حتا لازم نیس کآرم زیاد شه، کافیه فضای احساسی و ذهنی ام تغیر کنه تا کلا تصمیمات مهمِ کوتاه مدتم رو فراموش کنم . خوبیش اینه که این تصمیمات همچنان بر می گردند و سرراهم  قرار می گیرند.

هنوز بعداز مهاجرت یک آدم تمام و کمال نشدم . در دو سال گذشته زندگیم خیلی رو نظم افتاده و کلی از مشکلات بنیاديم با  مراجعه به تراپیست خوبی که  با زحمت چندین ماهه پیدا کردم کمتر و کمتر شدن . اما هنوز میفهمم که آدم تمامی نیستم. منظورم دقیقا اینه که تعادلِ نصفه نیمه و کج و کوله ای که بعد از مهاجرت برای خودم ساختم با شروع  تراپی بهم خورد و چیز دیگه ای داره جایگزینش میشه، اما هنوز این تعادل جدید سفت نشده .
یادمه سال دوم و سوم دبیرستان تعادل خوبی داشتم (در مختصات زندگی اون موقع ام ) هدف داشتم و براش مرتب تلاش میکردم. سال های فوق لیسانس هم همین طور .. زبان خوندن و اپلای کردن یک ستون محکم بود که به همه برنامه هام نظم میداد.. جدی بود . اما بعد از مهاجرت انگار همه چیز از نو شروع شد و من نصف بیشتر اون قدرت و توانایی رو از دست دادم. خیلی از مهارت هایي که تو ایران در تمام سال های تحصیل و تربیت ام (از مدرسه و پدر و مادر و اطرافیان ) یاد گرفتم اینجا به کارم نمیاد . حتا یک سری شون دقیقا بر عکس عمل میکنند و من رو کند و کم بازده می کنند.
یاد گرفتن زبان آلمانی و برنامه نویسی و هر برنامه  دیگه ای که دارم همین رو بهم نشون میده.. که من هنوز خودِ خودم نیستم. سر رشته فکر هام و برنامه هام از دستم در میره وقتی حالم بد میشه و قرارهایی  که با خودم گذاشتم رو فراموش میکنم. بعدش حالم بدتر میشه ..( خوبه همین جاها با خودم یک مروری بکنم با خودم که حد اقل پیشرفت هام رو ببینم و غرق بد بینی هام نشم.. )

اصلا مقوله یاد گرفتن یکی از کشمکش هایی بود/هست  که باهاش مواجهم. خيلي وقت ها با وجود اهميت زيادي كه زبان در زندگي من داره نمیتونستم بشینم زبان یاد بگیرم. نمیتونستم با تمام دل تمرکز کنم و اشتیاق داشته باشم. نمیتونستم پای برنامه هام بایستم و یکی از دلیل های اصلیش این بود/هست  که یاد گرفتن برای من مساوی درس خوندن بود و من بعد  از همه تلاشی که برا دکترا کردم دیگه زورم میاد درس بخونم . اصلا من  تمام زندگیم برنامه ریزی شدم که درس بخونم، از بچه گي تا دكترا و استادي دانشگاه ..فكر كنم كلا همه پدرمادراي ايراني ارزو دارن بچه شون استاد دانشگاه بشه!
"یاد گرفتن" رو خیلی کم بهم یاد دادن. یاد گرفتن با کنجکاوی و سوال پرسیدن همراهه و توانایی حل مسله/فکر کردن. یاد گرفتن رقابت نداره.. اما درس خوندن اون هم تو مدرسه هايي مثل تیزهوشان و تو کنکور و دانشگاه شریف دقیقا مساوی رقابت کردن و متضاد یاد گرفتنه ..
یاد گرفتن یک جای زندگی من قبل از کنکور لیسانس گم و گور شد رفت.. سال های دکترا کمی اش برگشت اما مقاومت شدید در درونم حس می کردم /می کنم. مقاومتی از این جنس که دیگه نمیخام درس بخونم .دارم تلاش میکنم درس خوندن و  یاد گرفتن رواز هم جدا کنم . دارم باور میکنم که آدم در تمام زندگیش یاد میگیره.. حتا با تموم شدن درس و پیدا کردن کار، مدام و مدام باید چیز های تازه یاد بگیره تا بتونه زندگی کنه ..و اين خوبه ! 
حالا از اینجا میفهمم تغیرات تازه ام هنوز سفت نشده چون نمیتونم پای این برنامه های تازه ام بمونم.. در میرم.. زورم میاد .. فرار میکنم.. انگار که تا صحبت زبان رو با خودم میکنم اولین چیزی که تو ذهنم تداعی میشه فشار درس خوندنه ..
میخام برم لیست فکر هام رو بنویسم . از دیروز که رفتیم سینما تا الان بی حوصله ام و نمیدونم دلیلش چیه.. میخام برام مراقبه و  با خودم صحبت کنم.
دیشب ماست بستم و الان که من دارم اینو مینویسم ماستم داره سفت میشه . الان سه هفته است که این کارو میکنم و چقدر ماستم خوش مزه میشه. میشه تا بی نهایت خوردش و دل درد نشد. حتا ژان هم برتری کیفیت ماست من رو نسبت به ماست های سوپر مارکت تایید کرد.
حالا من هم دارم مثل ماستم سفت میشم ومی بندم .



Thursday, November 12, 2015

درباره مرزهای نوشتن

یک مکالمه ای داشتم با خودم در این باره که تا چه حد باید بنویسم . چرا نوشتن برای من همیشه یک نقابی داره که اون خود واقعی ام رو می پوشونه و من رو یک درجه نرم تر، شوخ تر، آسون گیر تر و خوش بخت تر نشون میده. معمولا از دغدغه هایی که پدرم رو در میارند نمی نویسم . از رابطه ام و جاهای سختش نمی نویسم. بیشتر از همه از نوشتن فکرهام و استدلال هام و نظراتم هراس دارم . حالا این هایی که تا حالا نوشتم چی بودن؟ تعریف کردن اتفاقات بعداز اینکه سختی شون بر طرف شد.. نوشتن احساساتم وقتی از فیلتر رد شدند و کم خطر بودنشون برای اعلام عموم ثابت شد. جاهای عشقولانه  زندگیم با ژان . 
 یک سری پست های هم داشتم که هیچ وقت منتشر نشد . پست هایی در مورد تجربه های دوران بچه گی .. در مورد اتفاقات بدی که برام افتاد.  در مورد عصبانیت ام از دست پدر مادرم. قبلا از دست خودم خوش حال نبودم که دفتر نوشته هام اینقدر خود خودم نیست - بخشی از منه .. بخشی که مثلا  اگه فردا تو روزنامه هم چاپ شد حالم بد نمیشه.
به این فکر کردم که من چرا این طورم ؟ از چی خودم رو محافظت میکنم . از کجا این مرز و نقاب رو گذاشتم جلوی خودم و نوشته هام ..حتا یک پست هم نوشتم که این مرزها  از کجا شروع  شد .
 به نظرم همه آدم ها تا حدی این رو دارند. خیلی کم هستن کسایی که دست به عریانی خودشون میزنند و خوش حالند . من این طورنیستم . تا دیروز از خودم نا راضی  بودم که نقاب دارم از دیروز کمی با نقابم راحت ترم. هر چی باشه فلسفه پشتش محافظت از چیزی در درون منه و این جور مراقبت از یک نفر رو فقط میشه با قصد خوب انجام داد.. و اگه من اون تو میخاد به یک طریقی مراقب من این بیرون باشه خب باشه .. من این بیرون که همه چیز من اون تو رو نمیدونه ..حالا اون راحت نیست بیشتر از خودش نشون بده ..بزار همین قدر که راحته حرف بزنه ..شاید هم یک روز احساس راحتی بیشتری کرد و بهتر حرف زد. احساس امنیت بیشتری کرد و بیشتر خودش رو نشون داد. 
 
۲-  نقاب دیگه ای هم در مناسبات اجتماعی هست و اون جواب عمومی دادن به سوال های شخصیه . این رو نداشتم تا حالا. از الان تمرینش میکنم. با یکی از دوستام صحبت میکردم راجه به ایران . می گفت ما ایرانی ها باید یک جواب آماده داشته باشیم برای وقتی ازمون سوال میشه  کشور شما چطوریه . اگه در جواب سوال راجه به فرهنگ و کشور و اینا جواب شخصی  بدیم که مثلا  تو خونه ما اینطوریه, خونه همسایه مون اون طوریه, سوال های بیشترو بیشتری به وجود میاد و ناگهان خودمون رو درمرکز صحبت دیگران میبینیم. اون ها  ما رو یک بار با سوال هاشون عریان می کنند در حالی که نظرشون راجه به ایران تغیر نمیکنه . دوست حاضر  جواب من در جواب این سوال که کشور شما چطوریه  جواب میده درست مثل اینجاس .. همون طوری  که اینجا ترکیبی از آدم های فقیر و پولدار و کاتولیک و غیر مذهبیه ایران هم همینه و تمام . این طوری در یک جواب عمومی راه رو برای سوال های بیشتر بسته ! حالا این رو برای مثال گفتم. اصل قضیه جواب عمومی دادن به هر سوالی که وارد حریم شخصی آدم میشه. من با این سوال مواجه شدم که با ژان چطوری سر میکنین؟ از نظر اختلافات فرهنگی و زبان و اینا, اگه سوال کننده دوست دور یا فک فامیل بود هر بار نمیدونستم چی بگم. اگه به دوست مامانم که این رو ازم میپرسه جواب درست بدم، کل روستا میفهمن که ما مشکلاتمونو چطور حل میکنیم. اگه هم جواب نصفه نیمه بدم بیشتر و بیشتر سوال پیش میاد. فکر میکنم جواب عمومی دادن خیلی مساله رو حل  میکنه. مثلا  این که : "میدونین راجه به اختلاف و نزدیکی فرهنگی ایران و فرانسه خیلی تحقیقات انجام شده. حالا بستگی داره از کدوم جنبه به اختلافات فرهنگی نگاه کرد. یک برنامه رادیویی گوش میدادم که توضیح میداد ایران و فرانسه از نظر فرهنگ خانواده خیلی شبیه هستند !" خلاصه بدون اینکه جواب دقیق و درست راجع به زندگی خودم بدم مسیر صحبت رو تغیر دادم .
کل ماجرا برام جدیده و دوست دارم تمرین اش کنم.

 
 



Thursday, November 5, 2015

Interview days

زندگی  در این چند روز شده مدام تاس انداختن و منتظر نتیجه شدن . رابطه ام با مگدا خیلی بهتر از قبل شده . یعنی  یک جورایی دارم میشناسمش. انگار که این آدم رو باید با صبر و سکوت و زمان آروم آروم فهمید. چون هیجانی نیست. اشتیاق ارتباط برقرار کردن نداشت تا مدت خیلی طولانی . اخیرا که با هم مصاحبه داریم اون همیشه یک روز زود تر میره وتمام سوال ها رو بهم میگه . یک جور بی ریایی ! جوری که آدم از سابین انتظار نداره . اصلا یکی از دلیلی که با مگدا میونه درونی ام بهتره اینه که سابین مدام و مدام تغیر میکنه. روز هایی که خوش حال اه با انرژی با همه شوخی میکنه و روز هایی که بد جنسه مسخره میکنه وبا یکی صمیمی میشه اون یکی رو به طور واضح میندازه بیرون .. خلاصه اون روی خودشو نشون میده. رویی که چندان برای من قبل اعتماد نیس . در عوض  مگدا کلا به  طور همیشه گی بر هم کنش یکسانی با محیط اطرافش داره . این طور راحت تر قابل پیش بینی تر و قابل اعتماد تره به نظرم. 
این هفته دو تا مصاحبه دارم . دو روز پیش اولی اش رو رفتم و یک ساعت دیگه دومی شه . مگدا هر دو رو قبل من رفت و من میدونم که انتظار مصاحبه تکنیکال نباید داشته باشم. برا همین نشستم و وبلاگ مینویسم . ژان هم هفته دیگه مصاحبه داره . کلا این روز ها روزهای پرهیجانیه .. انگار معلوم میشه یکی دو سال آینده تکلیف چیه .. 
 احساس خاصی ندارم. خوش بختم . خوش بختی همینه که آدم احساس خاصی نداره. دقیق تر بگم احساس بد بختی نداره. و خوش حال هم نیست. خوش بختم که دستم به همین شرکت خودم بنده. خوش بختم که ژان و من زندگی مشترک داریم. خیلی مشترک..
به آینده فکر می کنم . به آینده نزدیک آینده دور 

در دو ماه گذشته غمگین ترین دخترک  جهان از ته روز های بچه گی سرک می کشه و هر روز بهانه تازه ای برای غمش پیدا میکنه ..

Monday, October 26, 2015

Thursday, October 15, 2015

I feel so thankful

۲-  یک خبر کوتاه و عمیق و خوب . در دو ماه گذشته دو تا قرض تاریخی که گرفته بودم پرداخت شد . پول فروش یک زمین موروثی رو با چندین کلک و روایت و پنهان کاری با موفقیت  دریافت کردیم ( باورم نمیشه روابط در ایران در این حد  پیچیده اند) و به اضافه مقداری که با ژان جمع  کردیم به یک حساب سپرده ثابت به اسم بچه ها ریختیم .. و بچه ها سودش رو به صورت پول تو جیبی با مدیریت من دریافت میکنند!

این یک موفقیت بزرگ در تاریخ خانواده محسوب میشه که هیچ کدوم از اعضاء هیچ وقت در طول این سالها یک حساب سپرده طولانی مدت نداشته اند ! من خیلی خوش حالم . خیلی زیاد.. که مغلوب بی پولی های مامان وقرض ها و مشکلات همیشه گی اش نشدم ..  چون که هر دختر خوبی باید اول مشکلات مادرش رو حل کنه و دل اونو شاد کنه ..در واقع مادرم باید بره خودش دل خودشو شاد کنه و قرض هاش رو بده .. من این کارو از سال سوم لیسانس تا چند ماه پیش براش کردم.. همیشه و همیشه .. اما هیچ وقت انگار این چاه مشکلاتش پر نشد که نشد .. حالا اصلا شاید اون این طور دوست داره که همیشه مشکل داشته باشه .. من چرا مزاحم شم ..خوش حالم که مغلوب احترامات بین فامیلی نشدم .. که  برام مهم نبود اون فامیلمون دیگه با من  هیچ ارتباطی نداشته باشه بخاطر جوری که باهاش چندین بار تلفنی حرف زدم .. بخاطر اینکه با خودم طی  کردم من دیگه عزیز همه فامیل نخواهم بودم و همشون پشت سر من حرف خواهند زد و من رو یک آدم پر توقع  و پول دوست و بی اعتماد خواهند دونست .. 
خوش حالم که ازکنار  نگرانی های مدام تهمینه و مامان گذشتم .. که از کنار استرس عظیم خودم از اینکه این پروژه به هر دلیلی شکست بخوره هم گذشتم.. که خیلی میترسیدم .. خیلی بهم فشار اومد.. اما آخرش نتیجه داد .. حالا باید بپام که این حساب حفظ بمونه ..


۱- یک بار وسط  هول وولای اتفاقات ماه سپتامبر۲۰۱۵(که هیچ وقت یادم نمیره چقدر ترسیده و درمانده بودم ) به طور تصادفی دوستی رو دیدم .. از خانواده ام پرسید و من با اضطراب  بهش گفتم من دیگه خسته شدم .. دیگه نمی کشم . دیگه بد تر از این نمیشه .. میخام این رابطه روبا خانواده و بچه ها قطع کنم.. دیگه خسته شدم از بس من تنهایی و از دور بار همه این ها رو دوشم بوده ..
بهم جواب داد : چرا میشه .. بد تر از این هم میشه.. اگه الان ول کنی خیلی خیلی بد تر از این میشه ... هیچ وقت بهت نگفتم اما من مسوول خانواده ام بودم . برای همین دقیق میدونم  ناتوانی مادرت  یعنی چی .. میدونم خواهر کوچیک و راه دور یعنی  چی.. تو این حقایق رو راجع  به من نمیدونی .. اما من میدونم از چی حرف میزنم ..
برای همین بر خلاف همه که میگن توباید این وابسته گی رو  قطع کنی تا بتونی رو زندگی خودت تمرکز کنی بهت میگم که این طور نیست .. که خیلی چیزها الان به تو بستگی داره و اگه الان ول کنی همه چی خیلی بد تر میشه .. میدونم تحت فشاری اما میتونی .. نمی خام بهت مسوولیت اضافه بدم .. اما شرایط الان این طوره ..  
و من بهش اعتماد کردم .. و دو دستی چسبیدم.. مشکل ماه سپتامبر رو هیچ کاریش  نکردم .. امروز وسط  ماه اکتبر چقدر حال هممون خوبه .. چقدر ممنونم که اون روز اون دوست رو دیدم و باهاش حرف زدم.. گاهی آدم های که انتظارش رو نداری جهانت  رو زیر و رو میکنن .. هیچ وقت این مکالمه رو فراموش نخواهم کرد ..

Thursday, October 8, 2015

چس ناله های یک هیولا در مورد کار کردن

- حالا من انگار خیلی مگدلنا رو دوست دارم و از کنارش بودن لذت جهانی میبرم.. پاتریک (رییس ) دیروز عصر فرمان داد که هر دوی ما برای تیم یک شرکت زیر مجموعه رزومه بفرستیم چون اون ها در حال نیرو گرفتن اند.. ما چک کردیم اما در سایت اون شرکته خبری از اعلامیه کاری نبود. 
چیزی که در این دنیای صنعتی حال منو رو خیلی بد میکنه اینه که مدام میبینم قبل اینکه یک موقعیت کاری رو به صورت عمومی اعلام کنن براش یکی رو پیدا میکنن. یعنی  رسما استخدام قبل از اینکه موقعیت شغلی در اینترنت اعلام عمومی بشه صورت میگیره. بعد  به طور  فرمالیته یکی دو هفته تو وب سایتشون به دروغ مینویسن که ما نیرو میخاهیم ودر حقیقت نمیخان و هیچ کدوم از اون آدم های بد بختی که با امید و آرزو رزومه شون رو میفرستن حتا ایمیلشون باز نمیشه .. من چقدر دلم برای اون ماه های بیکاری ام میگیره.. وقتی اون همه با شوق یا با غصه درخواست میدادم و مدام رد میشدم . البته که همیشه آدم میتونه دلیل محکمه پسند بیاره که چرا برای یک کمپانی اون کار بهتره اما من الان فقط میخام حرف خودم و بزنم و احساس خودم رو داشته باشم و به خودم حق بدم .
به هر حال این پوزیشنی که من و مگدا داریم براش درخواست میدیم هنوز اعلام عمومی نشده . تو تیم ما همه میگن که تا میتونین به شرکت های زیر مجموعه نرید چون کار اونجا خیلی زیاده و استرس و فشار بالاست. ساعت های کاری هم خیلی غیر منصفانه است ..من اما قانع ام و متشکر. میدونم اون بیرون چیز بهتری در انتظار من نیست . میدونم چقدر برای یک خارجی و مخصوصا ایرانی کار پیدا کردن تو آلمان سخته. و چه داستانها میشنوم از آدم هایی که مجبور شدن هر کاری رو قبول کنن تا بی کار نباشن. 
حقیقت اینه که بلاخره آدم یک کاری پیدا میکنه.. اما شانس یک ایرانی (که حالا از بد روزگار مهندس نیست و علوم پایه است ) خیلی خیلی از یک آلمانی و یک اروپایی کمتره . از دوست آلمانی شنیدم که در خیلی از پوزیشن های سطح بالا در صورتی که یک خارجی کار بگیره رییس گروه باید نامه کتبی بنویسه و برای بالا تر توضیح بده که چرا این خارجی به یک آلمانی ترجیح داده شده. درسته که همه جا همینه .. اما جهان من توش یک رسیدن بود.. یک برابری.. یک جاه طلبی شغلی.. یک کار خوب .. هر چی پیش تر میرم بیشتر میفهمم که دنیای تو سر من خیلی ایده اله .. و آثار جهان سومی بودن داره خودش رو در زندگی من هم نشون میده . چیزی که همیشه ندیده بودمش.. نخواسته بودم ببینمش..در دنیای من هر چی بیشتر تلاش میکردی بهتر گیرت میومد..
- اگه قبل از دفاع ام یکی بهم میگفت که "بعد از دکتر شدن و شکستن شاخ غول  دفاع در دو سال آینده در هیچ شرکت بزرگ ینترنشنال بلند آوازه ای (مثل کارول یا هم کلاسی های دیگه ) کار پیدا نخواهی کرد و به زور یک شرکت سوء استفاده گری پیدا میشه که خارجی ها رو با شرایط بد تری استخدام میکنه وبهت حقوق کمتر از سطح ات با قرار داد مدت دار میده و تو با شوق قبول خواهی کرد" من از تعجب خشکم میزد..از میزان پایین اومدن حدذهنی ام و قانع شدنم ... از اینکه داده آنالیز کردن و جدول ساختن و گزارش عملکرد تهیه کردن برای یک شرکت که شرکت های کوچیک آنلاین می سازه و اون شرکت های زیر مجموعه غذای و لباس آنلاین میفرشن .. ماشین آنلاین کرایه میدن و خدمتکار آنلاین میفرستن  در خونه مردم میشه کاری که دو دستی بهش چسبیدم .. جهان با اونی که من فکر میکردم خیلی فرق داره.. 
من خوش حالم که کار دارم . خوش حالم که رییس برای من یک مصاحبه جور کرده . خوش حالم که پول در میارم و احتمال این هست که قرار داد بهتری بهم بدن . حتا اگه مگدا هم با اون قیافه کسل اش قرارباشه همکارم بشه ...

- لجم میگیره که هنوز حرفی از فرستادن سابین به شرکت های زیر مجموعه نیست و بعد  از ۶ ماه کار آموزی بهش قرار داد یک ساله دادن. از امروز صبح که خبر مصاحبه من و مگدا رو شنید  ذوق و شادی از صدا و چشماش میریخت .. اونقدر تابلو ذوق میکرد و با صدای پر خنده در مورد شرایط نظر میداد و که من لجم گرفت و در یک اقدام بسیار نادربهش  گفتم  انگار خیلی خوش حالی که ما میریم و تو نمیری ! قیافه اش چرخید و گفت نههههه .. من ناراحتم شما میرید . البته که دروغ گفت. البته که من باید آدم خوب همیشه گی میموندم و اینو نمیگفتم.. اما سابین استحقاق این رو داره که من اون روی سگم رو بهش گاهی نشون بدم. چون موجودیه که همیشه خوب و مهربون و شیرینه و ناگهان یک روزوقتی خیلی باهاش احساس نزدیکی میکنی, عمیق مسخره ات میکنه. جایی که اصلا فکرش رو نمیکنی با انگشت نشونت میده و بلند بهت میخنده (واقعا با انگشت نشونت میده  !!) .. موضوش میتونه خانواده, فرهنگ مذهب یا هر چیزحساس دیگه ای باشه .. اصلا رحم نمیکنه /نمیفهمه که  آدم با این چیزا شوخی نمیکنه و نمیخنده.. ژان نظرش اینه که این بخش منفور فرهنگ فرانسویه که آدم ها به هم - تو صورت هم - خیلی راحت میخندند .. و ادامه میده چقدر خوش حاله  ما فرانسه زندگی نمی کنیم و بیا بفرما هی من اسرار میکنم این هم فرانسه در ابعاد کوچک ..
بهر حال امروز صبح من یکی دلم خنک شد که حرف ام رو زدم.
برنامه بعدیم اینه که وقتی تو روم بهم خندید بهش بگم :
Are you actually making fun of me? I think thats not funny at all.
بعد هم با آرامش به کارم بپردازم . سابین هم - چون ریشه های قوی مسیحی داره و خیلی براش مهمه که انسان خوبی باشه و کسی رو نرنجونه -  عذاب وجدان میگیره. ( این هم واقعا  اتفاق میفته و فانتزی من نیست )
یوهاهاهاه..  با نوشتن این پست کمی خلاص شدم. الان هم میرم چایی .. اما نمیدونم آیا پاتریک بعد از دیدن من که دارم یک متن  طولانی به زبان عربی تایپ میکنم هنوز منو میخاد جایی  بفرسته یا نه! .. 

ديشب كلا ٥ ساعت خوابيدم، همش هم كابوس ديدم..

امروز صبح ساعت ٧:٤٥ پريدم از خواب ، مسواك زدم، بدون صبحانه پريدم رو دوچرخه به مقصد دندون پزشكي. من ادم خوش دندوني ام ! از سال دوم ليسانس كه رفتم درمانگاه شريف يه چسه دندونم رو پركرد تا همين پارسال كلا دندونام خوب و خوش بودن. پارسالم خوب و خوش بودن اما ژان اصرار كرد برو چك كن. رفتم و حق با من بود، سالم! اما يك جرم گيري اساسي از دندونام كردن! 
من از ادم هاي خوش شانس روزگارم در اين مورد. 
امروز صبح در طرح چك اپِ عموميِ وجودم، وقت دندون داشتم.از ساعت ٨ تا ٩ گرسنه و بي وقفه زير بارون به موازات يكي از بزرگترين پارك هاي برلين ركاب زدم ،از دست ژان عصباني بودم كه شب تا دير وقت راجع به سه تا موضوع بنيادي از ساعت ١٠ تا ١٢ حرف زديم و من استرس گرفتم و تا ٢:٤٥ خوابم نبرد... هي ركاب زدم و هي ركاب زدم.. رسيدم؟! نخير، چون راهو گم كردم.  ساعت نه بود كه فهميدم نزديك افيس  ام و چقدر خوش شانس كه بطور تصادفي نزديك افيس پيدا شدم. وقت دندونمو با يك تماس عقب انداختم، با خجالت برا خانومه توضيح دادم كه گم شدم!!!و يك ساعت طول ميكشه برسم و نميتونم چون كار دارم..  تو راه به سمت افيس نون خريدم. 

همه اينا رو گفتم كه فقط به اين جمله برسم.. با وجود اون همه فكر تو سرم و استرس دير رسيدنم به دندون پزشكي و بعدش به افيس...صبح امروز جادويي و زيبا بود.  


ديشب خوب و ارومي كه بعد سالها خواهر بزرگتر بودن تجربه كردم




از ٢٠١٢ كه از امريكا برگشتم استار باكس نرفته بودم .. ديشب هم مجبور شدم چون کافه لازم بودم .. 

Tuesday, September 29, 2015

هر روز عاشق تر هر روز شيرين تر !

بلاخره من کشف کردم چرا نمیشه برای من کامنت گذاشت! از الان به بعد  باید بشه

ژان ميره كنفرانس ، من تا اخر هفته تنهام ، تا وقتي به نبودنش فكر نمي كنم زندگي مون بديهي ترين امر ممكن در جهانه،  وقتي تصور دوريش مياد جهان ناگهان بهم مي ريزه و من صداي پاهاي دلتنگي رو ميشنوم كه به در خونه ما ميرسه، با خروج ژان از در بي صدا وارد ميشه و اروم خودشو به اتاق خواب ميرسونه ، مي خزه زير پتو، پتو رو سرد و نمناك ميكنه، بعد ميره و خودشو روي مبل اتاق هال پخش ميكنه ، ميز اشپزخونه و در يخچالو به خودش الوده ميكنه و حتي به حموم و جا كفشي و بند لباس هم رحم نمي كنه. صبح لاي موهاي خيس منه و بعدتر  كنار چاي روي ميز صبحانه است ..
يادمه عروسي م و س رفته بوديم لار، اونجا يكي از عمه / خاله هاي م در بساط صميمي بعد عقد در جواب شوخي يكي از اشناها كه گفت شما ها ديگه سني ازتون گذشته عاشقي مال جووناس، بلند گفت ما هرچي پيرتر براي هم شيرين تر.. و من هميشه و هميشه به حرفش فكر كردم.. اين طور با كسي بودن يك نوع رابطه است كه من هرگز در گذشته تجربه نكرده بودم.. و الان با ژان .. هر چه بیشتر با هم هستیم بیشتر کنار دل همیم و بیشتر بدون اون غیر ممکنه.

Monday, September 28, 2015

در مطب دكتر به قصد چك اپ
سرماخوردگي و بي ساماني 
سر پر از افكار بيتاب 
پيراهن تابستاني به زورِ ژاكت و جوراب كلفت بر تن  
به تظاهر انكار پاييز 
و دل مثل دل پرنده تند و بي قرار

اين روز ها دل من مثل بازار روز يك شهر ناشناخته مي ماند قبل از باز شدن مدرسه .. من يك بچه ام در اين شلوغي كه دست مادرش از دستش در رفته. ادم ها و رنگ ها و صداهاي شلوغ و بي وقفه مرا مي ترسانند. شهر و خانه و راه برگشت را هم نمي دانم.. مثل ده سالگي در قم! ان بازار گيج.. ان همه تسبيح و مهر .. شلوغي حرم .. و يك شرط لازم: چسبيدن به چادر مامان .. گم نشدن. 
هنوز به عنوان ديتا نينجا!! در تيم بيزنس اينتليجنس كار ميكنم . در كنارش براي يك عالمه كارِغيرِ شغلي بايد اماده بشوم، خودم را كه در وسط انجامشان تصور ميكنم دلم ميخواهد هر جا كه هستم بيشينم روي زمين،  احساس ناتواني ميكنم، احساس غم ميكنم، حسودي ام ميشود به ادم هاي بدون وقفه ! ادم هايي كه انگار زندگي يا مهاجرت رويشان اثري نداشته، كه هرگز فرو نرفتند چرا كه هميشه پيش رفتند و مسير را از اول خوب ميدانستند ..

بعد از تمام شدن فوق دكترا كه بالاترين مقام علمي است و هيچ چيزي در ايران به خوبي و عظمت ان نيست،  دست از فتح قله هاي افتخار كشيدم و هفت ماه بيكار شدم و خرجم را بعد از ده سال خودكفايي ، ژان تقبل كرد، ضعيف شدم، خودم را ناتوان ديدم، تمام خوش بيني و اعتمادم به خودم و جهانم از بين رفت، هر روز تصوير فيزيك خواندن يرايم مثل امضاي حكم بازندگي شد و چند ميليون بار از خودم پرسيدم چرا يك مهندسي نخواندي؟ يك رشته با اينده! 
هنوز به "شدن" فكر ميكنم. ادمها تا بيست و پنج يا سي سالگي در مسير "شدن" هستند، مهندس شدن، دكتر شدن ، معلم شدن  و بعد به "بودن" ميرسند. ديروز به اتفاف ژان و دوست فيزيكي ديگري با هم به اينجا رسيديم كه براي ما هنوز راه "شدن" باز است و ما نميدانيم، ما دكتر هاي فيزيك خوانده هنوز نميدانيم كه چه شده ايم و يا هنوز نشده ايم . 
هر روز صبح بسته به دماي هوا و ميزان خورشيد در اسمان به يك شغل جديد فكر ميكنم مثلا امروز به "معلم شدن" فكر كردم. معلم مدرسه "شدن"، مدرسه ابتدايي يا راهنمايي، اينجا بايد يك امتحان زبان سطح پيشرفته بدهم و دو سال دوره معلمي ببينم، به بچه ها كه فكر ميكنم انگار خيلي هم بد نيست، ميانه من با بچه ها هميشه خوب است ..اما به شدن كه فكر ميكنم خسته ميشوم !! نميشود هميني كه "شده"ام كافي باشد لطفا؟ ده سال طول كشيد اين شدم و دوست دارم حالا از اين درخت پرشاخ و برگي كه ميوه هاي جالب غير خوردني ميدهد يك استفاده اي بكنم. اين درخت قد بلندي كه شده ام.  
حالا هي فكر ميكنم! 
بدي اش اين است كه شايد جواب مسئله از راهي كه من فكر ميكنم به دست نيايد. شايد اصلا مسئله جوابي بنيادي نداشته باشد. 
امسال سي و يك ساله ام و ششم اكتبر شش سال است كه در ايران زندگي نميكنم. 



Thursday, September 24, 2015

از اين روزا

١-احساس ميكنم زندگي ام در مسسر تازه اي قرار گرفته. رابطه ام با دنيا و بيشتر از همه با خودم مدام در تغييره. 

يك سري روز مدام ملتهب و بي قرارم و بعد از اروم شدن يهو خالي ميشم، انگار هيچ هيجاني نبوده 
 
٢-رفتم و واكسن سرماخوردگي و سرخك سرخجه اريون زدم .. تو برلين اين ها الان مد شدن، همه جا تبليغ واكسن هست. دكتر منم ايراني، عاشق دوا و دارو. ،تا گفتم پارسال واكسن نزدم سريع دستور تزويق دوتا وكسن رو داد.  يك كوكتل از ٤ تا ويروس يا باكتري يا هرچي كه هستن تزويق كردن بهم.  ٣ روزه نصفه نيمه ام. عين مريضي هاي دوران بچگي.. يا حال بعد واكسن اون موقع ها 
امروز پاتريك رييسم نيومد، من هم تمام روز براي چند تا كار ديگه درخواست فرستادم، شغل الانم رو تا حدي ياد گرفتم اما طمع پول و قرار داد بهتر دارم. اين كار اموزي كنوني بعضي وقتا ازم كار زيادي انتظار نميره و بعضي وقتا اسب ميشم براشون. بهرحال كه ادمي موجودي است ناراضي ! 

٣-با عموم در حال كشمكش ام سر قضيه تقسيم يك ارث. باور كنيم يا نه پول كه مياد وسط همه همو پاره ميكنن. مادر و خواهر هاي منم تو خونه كلي پشت سرعموم عصباني ان و دعوا مرافع ميكنن اما به عموم كه ميرسن احترام و عزت و شما بزرگ ماييشون منو ميكشه. پولش هم تنها سرمايه ايه كه ميتونه براي دوقلوها ذخيره بشه.. من شدم امام و دارم سهمشونو مو به مو از تن خرس ميكنم ..
٤- يكي از مشاهدات ژان در سفر به ساري اين بود كه مگه نگفتي اون عمو يا دايي فلان كارو كرد چرا همه پس اينقد باهاش خوبنو احترام و اينا.. منم گفتم خوش اومدي به فرهنگ پر و پيمون ايراني، ما كلا با هم خوبيم نقطه. اين شد كه اعتمادش به همه بغل ها و بوس ها و الهي قربونتون برم ها و تورو خدا بياين خونه ما و .. به صفر رسيد. بيچاره تاريخ رابطه ها و پيچيدگي هاشون خيلي كلافه اش كرد و گفت تو خيلي انرژي صرف هر رابطه اي ميكني.. 
چطور عمه همزمان اينقدر خوبه هم اونقدر بد؟؟؟؟كلا ميزانو كذاشت اگه يه حدي بيشتر نيش و كنايه زد يا كار نا بسامان كرد ديگه خط ميزنه.. حالا مثلا ما ديروز پسر عموم سر بابام چه بازي دراورد! امروز مامانم خونه عموم ايناس داره با زن عموم اش ميپزه.. 
من و تضاد فاميل چل تيكه ام. هرچي بيشتر ميگزره دور تر و دورتر ميشم از اون ادمها و چقدر خوشحالم. در خانواده ما طلاق يا قطع رابطه وجود نداره و تعداد خانواده مادري و پدري با هم حدود ١٠٠ نفره و همه با هم خوب و مهربونن! مگه داريم؟ مگه ميشه؟ (سلا به نقي) 

در شش ماه گذشته من يه خودكار قرمزگرفتم دستم ، اول عمق احساسم به ادمها رو ميسنجم .. كارايي كه با 'من' كردنو دونه دونه مرور ميكنم و وقتي امتيازشون منفي ميشه خط ميكشم دور اسمشون. 
حالا  برنامه دارم يك پست راجه با فاميلامون و نوع ازار و اذيت هايي كه ازشون سر ميزنه بنويسم. اما الان خويشتن داري ميكنم .
رسيدم خونه مي خوام جارو پارو كنم.. بقيه اش رو بعدا ادامه ميدم ..

Tuesday, September 15, 2015

یک اخر هفته در ماه سپتامبر


تو اتوبوسيم به سمت درسدن. برنامه داشتيم يكي از اخر هفته هاي سپتامبر بريم پياده روي.. اولش قرار شد بريم مونيخ. هم دوستاي قديمي منو ببينيم و هم كوهستان الپ رو پياده روي كنيم . من تا اخرين نفس پاي قرارمون ايستادم اما ژان چند بار گفت انرژي يك عالمه ساعت اتوبوس نداره.. به دو ساعت و نيم راضي شد. تازه از يك سرماخوردگي دراومده و كمي احساس ضعف ميكنه. 
پياده روي اما برقراره. نزديك درسدن در مرز با جمهوري چك يك پارك ملي به اسم bohemian national park یا به آلمانی sächsische schweiz هست با كوهاي جنگلي و سنگ هاي غول اساي اتش فشاني ..از جنس  همونايي كه قبلا عكسشونو گزاشتم.. یک اتاق در یک آپارتمان ارزون کوچولو برای دو شب در یکی از روستاهای نزدیک مرز در کشور چک کرایه کردیم و برای رفتن از درسدن به اون روستا ماشین کرایه کردیم. نمیدونستم کرایه کردن ماشین آنلاین اینقدر ارزونه و راحته . البته که من گواهی نامه ندارم و میدونم این مسله گواهینامه دست و پای خیلی از سفرهای کوتاه و خوبو میبنده..
دوست عزیزم در گارچینگ ؛ سفر به مونیخ همچنان در برنامه است :)

...
تو راه كلاس زبانم ، دو شنبه است..پياده روي دو روزه خيلي لازم بود. استراحت كردم و بيخوابي هفته ام جبران شد. استرس و خبرهاي بدي كه طي دو هفته گذشته زندگيمو از تعادل خارج كرده بود برطرف شد. تمام فكراي جديدم رو گذاشتم كنار و فقط راه رفتيم.. راه رفتيم و راه رفتيم .. سنگ هاي غول اساي بوهميان رو ستايش كرديم و از اينده حرف زديم.. من و ژان عاشق برنامه ريزي هستيم. هي از برنامه هاي اينده حرف زديم و از زمان حال با دلمشغوليهاش فاصله گرفتيم .. 
شب شنبه و شب يكشنبه به رستوران خوشمزه و ارزون روبروي اپارتماني كه اجاره كرديم رفتيم و شام گرم وچرب خورديم و تمام انرژي كه صرف راه رفتن كرديم رو پس گرفتيم.. رستورانش خوب و ارزون بود و  اتيش شومينه اش قرمز و گرم .. 
من از چند هفته پيش مدام دلم شومينه ميخواست .. هر چه از عمر رابطه ام با ژان بيشتر ميگذره بيشتر اهل بيرون رفتن ام.. يعني انگار هميشه بودم اما هيچ وقت همه چي اينقدر مهيا نبود..سفر كوتاهي بود پر از عاشقي و دل بري از هم . 
 تا بلند ترين ارتفاعات يكي از چندين مسير ممكن پياده روي رفتيم و زيبا ترين مناظر رو زير پاهاي لرزانمون تماشا كرديم.. البته انگار فقط پاهاي من ميلرزيد..
 این هم عکس ها.. البته ریا نشه خیلی خوش گذشت .







این عکسا رو از اینجا و اون جا با موبایل گرفتم..

يادم نره از اقاي صاحبخونه پير و ورزشكار بگم كه يك تبلت داشت و  با تبلت از ترجمه صوتي گوگل از چكي به الماني يك ساعت با ما معاشرت صميمانه كرد..خنده بود .. با تشكر از تكنولوژي!

باید در مورد سفر کرواسی و سر خوردن از روی زیپ لاین بنویسم ..

Friday, August 28, 2015

Saturday, August 8, 2015

ادم ها- مگدلنا

محل كار جاي دوستي كردن نيست. رقابتي كه براي جلب توجه رييس هست خنده دار، بچه گانه و در عين حال واقعيه. يه همكار جديد خانوم دارم كه سه سال از من كوچيكتره. چند سال سابقه كار داره خيلي سريع كارا رو انجام ميده و بر خلاف من اصلا حوصله معاشرت نداره.. حوصله هيچي نداره انگار.. شايد از اين تيپ هاس كه با مرد ها بيشتر بهش خوش ميگزره.. شايد هميشه يكم ال كل لازم داره تا يخش وا شه.. در هر حال دوستانه نيس.. اصلا نيس.. و من كه لبخند زدن و خنده رويي و معاشرت بخشي از زندگيم بوده در كنار اين همكارم مدام حالم بده.. انگار با بيحوصله گيش انرژي منو ازم ميگيره.. باهاش احساس رقابت هم كردم .. در اين مورد بهش نمي رسم چون چند سالي كه به عنوان كامپيوتر ساينتيست كار كرده اصلا قابل مقايسه با من نيس.. به اين نقطه رسيدم كه من اصلا لازم نيس احساساتم رو دخالت بدم.. نه دوس شدن باهاشو و نه حسودي به بهتر بودنشو. كاملا در محدوده كار ازش انتظار صحبت دارم و باهاش صحبت ميكنم.. در دو روز گذشته خووووب جواب داد اين كار.. حواسم به جدول هاي خودمه به جاي جدول هاي اون كه تن تن ساخته ميشن و اپديت ميشن .. كند و لنگ لنگ ميرم جلو و از هرچيزي كه ياد ميگيرم با وسواس نت برميدارم كه يادم نره... كارم خيلي وقت ها فقط تكنيكال كامپيوتره (مثلا صدور مجوز براي دسترسي سرور جديد يا بدتر از اون ديپلوي سرور جديد) و اصلا ربطي به برنامه نويسي يا  مهارت هاي عمومي نداره. سرچ كردن در اينترنت هم كمكي نمي كنه.. اونقددددر مطالب مختلفي مياره كه منو بيشتر ميترسونه .. اگه يه قسمت از دستورو اشتباه وارد كنم ممكنه جايي خراب شه..در اين شرايط كسي كامپيوتر خونده سه برابر من سرعت داره چون حل مسايل تكنيكال رو بلده.. يا حد اقل چند تا پروژه اينطوري انجام داده. برا همين احساس رقابت يك فيزيكي بازنشسته با يك كامپيوتري در حال فعاليت  كمكي نميكنه 

اون دايره قرمز مراقب محتوياتشه.. كه با بيرون قاطي نشن..

Thursday, July 30, 2015

بسه دنيا ديگه بسه..

دو هفته است اشپزخانه مان وسط هال ولوست 
درست به همين راحتي! ٤ تا كيسه ان پشت است كه در عكس معلوم نيست.. در اشپزخانه براي تعميراتي كه به ما تحميل كرده اند جاي وسيله نيست.  اين منظره اي است كه به محض ورود به هال ميبينم حوصله جوش زدن براي بهم ريختگي خانه را ندارم. غذا اما ميپزم هنوز..تحمل غذاي رستوران را اصلا ندارم..



از اين اما خسته نيستم از دوتا بِدِه كاري كه دارم و هركار كه ميكنم بهش نميرسم بسكه اين خانواده من مشكل دار است. از مامان و تهمينه خسته ام كه قرض مثل دوست نزديكي هميشه در كنارشان است. و راه بهتري براي زندگي پيدا نمي كنند. خسته ام كه من هم مثل انها قرض دارم .. دوست دارم ول كنم و فقط به زندگي خودم بچسبم. به امنيتي كه كنار ژان دارم. به اينكه ادم قرض نگيري است. 
احتياج دارم دوتابدهكاري ام را زود زود بدهم ..

Sunday, July 26, 2015

ادم ها

 امد ارام ايستاد جلوي نيمكت ما. در ساك صورتي رنگش دنبال چيزي مي گشت. كند و بي عجله مثل همه ادم هاي در اين سن و سال. كارش از گشتن تمام شد. رفت در صف بستني ايستاد .. حواسم پرت شد..ده دقيقه بعد با يك بستني ليواني با بزرگترين خامه دنيا خودش را در نيمكت جلوي ما جا كرد. كيف صورتي رنگش را ارام و با تمانينه كنارش گذاشت و تمام نيم ساعت باقي را با همان آهستگي  خاص خودش بستني خورد. 



Saturday, July 25, 2015

Back to black

موهام رو رنگ كردم 
رنگ خودش، هموني كه قبل همه رنگا بود.. سياه .. قهوه اي تيره 
برگشتم به خودم. احساس اشنايي دارم. اما ديگه مو قهوه اي نيستم .. ژان اصرار داشت براي اولين بار خودم بشم. تا حالا من رو با موهاي واقعي نديده بود. نتيجه خيلي به اصل نزديكه 
سلام به روز هاي قديمي 
سلام به خودم 


Wednesday, July 22, 2015

كيك عروسي

٢٠ جولاي سوفيا و تومي دوستاي خيلي قديمي ام با هم عروسي كردند 
من خيلي خوشحال و غمگين بودم همزمان 
غمگينش رو فعلا كنار ميگزاريم از خوشحاليم ميگم. 
ژان دقيقترين همكار دنياست :) با همكاري هم اين كيك رو براي عروسي شون در اتاق هال !! پختيم و دكور كرديم . در شرايطي كه اشپزخونه ما در حال تعميره..
ژان كرم كيك  رو حاضر كرد و هم من بعد از پختن كيك  و اضافه كردن كرم و موز در بين سه لايه كيك، سپردمش دست ژان تا روش رو با پيست شكر بپوشونه و خودم رفتم سر كار
وسط روز بهم مسيج داد كه كيك خراب شد فراموش كن يكي ديگه بخريم و من قبول نكردم دليلش اين بود كه ژان اين رو خراب حساب ميكرد! 




بهرحال با اصرار من ادامه داديم بعد از كار اومد دنبالم تو ايستگاه قطار. من با دسته رز منتظرش بودم تا كيك رو دكور كنيم. اين شد نتيجه همكاري ما 



خوبه دوستش دارم 

Tuesday, July 21, 2015

صدا ها

كجام 
چي ميخوام 
 سالهاست صداي نامفهومي به زباني ناشناس در من زمزمه ميكنه.. نميشناسمش.. نمي فهممش..
 صداي بهتري رو ولي مي شنوم. صداي گرم  بايد هام رو  .. هر روز خوب بهش گوش ميدم..هر روز تن اش رو بالا ميبرم و ادامه ميدمش. صداي محكم و خوب بايد ها. صداي امن و مويد بايد ها.. بايدهايي كه خودم به كمك اطرافم در زمين كاشتم و ابشون دادم 
بايد درس بخونم..بايد برم مدرسه بهتر..بايد برم رياضي.. بايد ليسانس بگيرم .. بايد كنكور بدم بايد فوق رو جمع كنم.. بايد دكترا بگيرم .. بايد درسم رو جمع كنم بايد تمامش كنم بايد صبح برم سركار . بايد تحمل كنم.. بايد زندگي كنم.. 

و صداي بايدها  در دنياي بيرون كلي هواخواه دارن. يك عالمه تماشا چي برام دست ميزنن و سوت ميكشن و هورا ميگن.. يك عالمه برنامه ريزي و هزينه شده تا من اين بايد ها رو مثل هزاران نفر ديگه به طور مرتب انجام بدم..
و اون اواز ساده ي اروم هر روز كم رنگتر و غمگين تر ميخونه.. مثل ترانه هاي دلگير فرانسوي يا امريكاي لاتين كه يك كلمه اش رو نمي دونم اما قلبم رو تصرف ميكنن.. 

عكس: فرانكفورت اُدِر در شرق المان و مرز لهستان

Saturday, July 18, 2015

اخرين لحظه هاي بيداري

شب ها سخت به خواب ميروم انگار تكه اي از زندگي نكرده در درونم ميماند و هي مثل ماهي بيقرار درون تنگ اب اين طرف و ان طرف ميرود.. خودش را به هر دري ميزند تا من ان تنگ را بشكنم و تكه زندگي را در اب هاي ازاد تخيل رها كنم.


Thursday, July 16, 2015

اين جا

اين جا دانه دانه غمهايم را از دلم در مي اورم و در خاك ميكارم. اين جا دسته هاي فكرم را ريسه ميكنم. اين جا كمي از پوست كهنه قهوه اي زخم هايم مي كنم و جايش پوست تازه صورتي ميسازم. اين جا من ديگر خانه مادري را خانه صدا نميكنم. از اين جا خيابان هاي برلين را راه خانه ميكنم. و چقدر اين اهلي شدن ارامم ميكند. انگار ان هميشه گمشده كم كم دارد برميگردد.. 



عكس از خودم 


روز ها


ساعتها پشت هم گزارش مينويسم. جدول ميسازم. براورد ميكنم كه چند نفر امروز خريد كرده اند. برايم اهميتي ندارد. راستش خوشحال ميشوم كاركرد نابسامان ان شركت را ميبينم. هيجان كار داشتن جايش را به حقيقت من و ماشين داده. حقيقت يك شغل بدون ارتباط انساني. ساعتها مقابل كامپيوتر مدام خودم را به تعويق مي اندازم. اين بين لحظه اي سرم رابرميگردانم تا كمي اسمان ازسقف شيشه اي ساختمان بدزدم.. زنداني تر از اين نمي شود.. بايد دنبال شغل تازه اي باشم. حتي فقط به خاطر كمي اسمان بيشتر.. كمي هم انسان بيشتر..
 

به هم ريختگي

من از تو راه برگشتي ندارم 
به سمت تو سرازيرم هميشه



عكس از اتاق خواب ..

Wednesday, July 8, 2015

از نوشته هاي قديمي ٢..


نامه 'ف' .. وقتی خوندمش خیلی حالم گرفته شد..یادمه همون موقع روزهای اولی بود که رسیدم این رو برام فرستاد .. حالم بد شد..تو اون قیری ویری روزهای اول که مغزم داشت هنوز اطراف رو به صورت کاملا بدوی شناسایی میکرد و من مثل بچه تازه به دنیا اومده همش گیج و خواب آلود بودم ,  خوندن این نامه منو برد ایران, زنجان.. تهران.. فرودگاه .. سرم گیج رفت.. سریع  به خودم گفتم هیچ حسی نکن .. اما یک کوچولو.. خیلی کوچولو .. برگشتم تو آفیس خیابون  اشتروشن هوف  طبقه سوم.. پشت میز .. دوباره خوندم.. رفتم.. برگشتم.. 

تاريخ 5/10/2009
----------------------------------------
تقديم به طا ملقب به پرپري 

ساعت 11:24 دقيقه است و من در حال تايپ پايان نامه و رفع ايراداتي ام كه دكتر قنبري برام تعيين كرده و آهنگي  از رضا صادقي تو گوشمه و گوشيم روسايلنت
از صبح دلم گرفته
عصري كه رفتم دانشگاه و ميز خالي طا رو ديدم بيشتر دلم گرفت
ميزي كه روش نوشته:اين ميز و آن كامپيوترمتعلق به همه است...
اتاقمون تو دانشگاه خيلي سوت و كور شده
ساعت 11:26 دقيقه است
رضا صادقي همچنان ميخونه...
زندگي نقطه سر خط...بي وفايي شده عادت...تو نوشته بودي ديدار... سه تا
نقطه تا قيامت..
بيشتر دلم ميگيره و بي انگيزه نوشته هامو دارم ويرايش ميكنم
نميدونم چرا بي اراده نگاهم افتاد به گوشيم كه صفحه اش داره روشن و خاموش ميشه
آره
 داره زنگ ميخوره
يه شماره ناشناس
اما...نه انگاري آشناس، از شماره همراههاي شهرهاي شمالي هستش
برميدارم با ترديد
همه خوابن و من بيدار
صداي دوست عزيزمو ميشنوم
صداي پرپري! كه نا قلا بدجور خودشو تو دلم جا كرده
صداي طا ! كه ازم خداحافظي ميكنه
كمتر از چند ساعت ديگه داره ميره آلمان
با همون لحن گرمش ازم خداحافطي ميكنه و بهم ميگه:
ببخش اگه بيدارت كردم اما عيبي نداره، ميخواستم ازت خداحافطي كنم
امروز از خود صبح حواسم بود كه امشب طا ميره
حرف چند روز پيشش يادم مي افته كه ميگه...
صبح روز 14 ام كه از هواپيما پياده بشم، بايد با هِلو هاواريو ابراز
احساست كنم و به همه بگم نايس تو ميت يو...
نميدونم چرا اما خيلي دلم گرفته
مني كه تازه چندمدتيه كه باهاش آشنا شدم اونقدر بهش وابسته شدم كه ...
چه ديار اسرار آميزي است ديار اشك
صداي طا تو گوشمه در حاليكه دارم صحنه زير رو تصور ميكنم
طا يه شال خوشگل انداخته سرش و در حاليكه يه چمدون داره پشت سرش ميكشه
از پله ها داره ميره بالا و خونواده اش از پشت شيشه ها دارن براش دست
تكون ميدن و با لبخند همراهيش ميكنن
طا عزيزم، مني كه خواهر ندارم، خدا دوستايي بهم داده كه هركدومشونو
عين خواهر ميدونم برا خودم
خواهر خوبم، كاش من رو هم لابلاي جمعيتي كه دارن برات دست تكون ميدن ببيني
كه دارم برات دست تكون ميدم و به خداي مهربون ميسپرمت و نميذارم اشكامو ببيني
.طا طا طا ......
خيلي دوستت دارم
از گلهاي قشنگت مراقبت ميكنم
قول ميدم هرگز ازخودم دورشون نكنم
راستي بابا برا گل مرجانت گلدون گرفته و فردا ميخواد تكثيرش كنه...
واسه اينكه كمي آروم تر شم برا طا آخري اس ام اس رو ميفرستم
طا جون: دوستت دارم، مواظب باش مورچه خارجيا رو له نكني يه وقت اونا
عين مورچه ايرانيا نيستن كه ككشون هم نگزه اگه لهشون كني
سريع قطعنامه ميبرن سازمان ملل و ترو  متهم به نقض حقوق مورچه ها ميكنن
اونا حتي مورچه هاشونم باكلاسن چه رسه با آدماشون
مورچه هاشونم برا خودشون خطوط وايرلس دارن
حواست باشه
يادت باشه دمپاييشتو هرگز به طرف گربه هاي آلماني شوت نكني
اونا گربه هاشون فرهيخته تر ازيني اند كه بخواي با لنگه دمپايي اونم از
جنس ايرانيش كه احتمالا همچين سفته كه احتمالاً گربه هه ضربه مفزي بشه
گربه هاشونم دل مشغولي دارن برا خودشون،
هر چند ميدونم تو حيوونا رو خيلي دوست داري
صبحها خيلي دقت به صداي گنجشكا كن
ببين مثه گنجشكاي اينجا ميخونن يا با لهجه نِيتيو جيك جيك ميكنن
يادت باشه مگسهاي اونجا بي هدف عين مگساي اينجا روي شيريني نميشينن
مراقب باش اگه موشي چيزي تو خونه ات ديدي با احترام ازش بخواه كه محل
زندگيتو ترك كنه
آلماني جماعت همه چيشون قانون داره
نيس چند باري رفتم، ميدونم
!!!!
  مراقب خودت باش
تو دلم به خنده هايي كه با هم داشتيم ميخندم و اشكامو جم ميكنم و به جاي
آب پشت سرت ميپاشم و ميگم
سفر به سلامت پرپري

Saturday, July 4, 2015

جاده هاي شمال محاله يادم بره!


در راستاي اضافه كردن تفريحات ارزان و كوچك به زندگي مون كه خيلي خوش ميگذره توش :) 
اين شنبه كه هوا خيييلي گرم بود و احساسش به حدود ٤٠ درجه هم ميرسيد ما سوار قطار تخفيف دار اخرهفته شديم و زديم به جاده به سمت شمال ! اولين قطار اونقدر شلوغ بود كه جاي سوزن انداختن هم نبود برا همين ايستگاه بعد پياده شديم و به صورت كاملا پويا مسير رو از شمال به شمال شرق تغيير داديم. يك درياچه پيدا كرديم ته شمال المان كه به درساي بالتيك وصل ميشه. 

اينجا مرز المان و لهستان در شمالي ترين نقطه ممكنه ! دوتا كشور با يك درياچه بزرگ بسان درياي خزر  از هم جدا ميشن! 






 اين هم جنگل وسط راه ! گاهي فكر ميكنم المان همش همين جنگل و درياچه است و ميشه اين عكس رو همه جاش كپي پيست كرد. اما تا ميام حوصله ام سر بره و غر بزنم جلو خودمو ميگيرم ! يعني ادمي توانايي داره از زيبا تري جاي جهان هم حوصله اش سر بره و دلش جاي جديد بخواد.  

Friday, July 3, 2015

۲- شب ها



شب ها كه ميام خونه بدوبدو ناهار فردارو با سالاد و شام امشب اماده ميكنيم و از روزمون براي هم ميگيم.. بعدش اگه حوصله كنيم شام رو با يك سريال پليسي ميخوريم و يا همينطور حرف ميزنيم كه دير وقت بشه و بخوابيم. زندگيم با ژان مثل يك بچه داره رشد ميكنه و بزرگ ميشه و هر روز جلوه جديدي از خودشو نشون ميده. گاهي دوتامون ساعت ها  در لذت و عشق هستیم و گاهي استرس ميگيريم با مسائل جديدي كه پيش رومونه چطور كنار بيايم. مسائلي كه مثلا تا ديروز نبودن يا نميديديم. من در جهاني كه هستم هر روز بيشتر اثر فرهنگی  كه دارم  رو ميبينم. مسئله فرهنگ و تفکر (منتالیتی) خيلي عميق تر از اونيه كه من فكرشو ميكردم. يعني هرچي ادم واسه خودش ساختار فكري ميسازه هنوز اون ته چيزايي كه پدر يا مامان ادم در بچهگي ياد ادم داده يا ادم به عنوان الگوي زن بودن يا مرد بودن يا اصلا زندگي مشترك ازشون گرفته تو ادم ميمونه و تو زندگي يه جايي از پشت همه تحصيلات و شعور ادم سر درمياره..به خوب و بدش كار ندارم. وقتي طرف مقابل ادم كاملا از يك ريشه متفاوته اون مدلی که از زندگی مشترک داریم با هم فرق میکنه .. چون نقش هایی که پدر و مادر هامون در تمام اتفاق های ریز و درشت زندگی به عهده گرفتن با هم فرق میکنه . حالا من اگه بخام مثال خیلی خیلی ساده  بزنم میشه این که مثلا  مامان من هیچ وقت آرایشگاه نمی رفت که موهاشو درست کنه حتا تو عروسی ها هم روسری سرش بود!.. ته ماجرا یک بند و ابروی ساده بود که اون هم خیلی مختصر و مفید برگزار میشد . مامان همسر من کاملا متفاوت با این چیز ها  برخورد میکرده و اون ها از بچهگی براشون خیلی طبیعی بوده که مامان بره امروزبده  موهاشو سشوار کنن براش و ناخون هاشو لاک بزنن و بعد  برگرده خونه و این کار  رو هر از گاهی برا دل خودش میکرده  (وای نمیدونین من چقدر مامان ژان رو دوست دارم یک آدم ساده  و همیشه زیبا, خوشبو, تمیزه ) و حالا من که خیلی به زور میرم سلمونی موهام رو کوتاه کنم هراز گاهی  از ژان میشنوم که دوست داری بری آرایشگاه ؟ بعد میگم وا چرا؟ و طول میکشه تا بفهمیم خب من الان موهای اجق  وجقی ندارم یا پشمالو  نیستم و این فقط براش خیلی عادیه چون تصویر یک زن برای اون اون خانومه که  همین طوری پشه بره آرایشگاه  .. من هنوز در تمام این سالی که با هم هستیم با خودم میجنگم که برم موهام رو بدم برام  درست کنن و زورم میاد.. بعد تصویر اون زن ساده که مامانم باشه در ضمیر من هک شده ! میدونم این تفاوت ها بین همه دو نفر ها هست . مثلا بین یک شمالی و یک مشهدی ! اما ضریبش بین من و ژان عددی به اندازه تفاوت های کوچیک و بزرگ فرهنگ یا طرز تفکر بین شمال ایران با جنوب فرانسه است! البته عدد خیلی بزرگی نیست.. یا امیدوارم نباشه ! و من مدام دارم یاد میگیرم هر روز و هر روز.  یاد میگیرم خودم رو به روی یک طور جدید زندگی باز کنم. دوست داشتن و دوست داشته شدن رو از نو برای خودم تعریف کنم. 

و سر یک موضوع  کاملا متفاوت  با ژان برنامه ريختيم امسال كمتر بريم ايران. به زبان ديگر امسال نريم ايران. و کمی فضا بدیم به خانواده شاید  اون ها بیان ! و من كنجكاو بودم بدونم كه ميتونم يا نه!  به جاش میخواهیم بریم به مساافرت های ارزون تر از ایران در همین کشور های اطراف .. مثلا جمهوری چک که عکس هاش رو گذاشتم و یا در آینده نزدیک به کرواسی که خیلی کشور زیباییه ! 

خوشحالم چون شايد عيد خواهر هاي دوقلو بيان پيشمون و من دو تا ادم ١٧ ساله سوم دبيرستانو ببرم بيرون و  تمام شگفتي هاي يك دنياي جديد بهشون نشون بدم. تمام خوراكي هاي جديدو امتحان كنيم.. دوچرخه سواري كنيم .. تو خيالم حتي ميريم تو درياچه و شنا ميكنيم..تمام ازادي هاي و شگفتی های بي شرط دنيا رو تا ته تجربه ميكنيم.. ! فكرش هم از خوشي بهم سرگيجه ميده :) 

ميام تو واقعيت و ميگم اگه ويزا بگيرن و تازه اون موقع كه نميشه شنا كرد و حتما هوا سرده لباس گرم باید بیارن.. باد نميپيچه تو موهاشون و ... ولي بازز ذوق ميكنم از خيالش :)) با همه سرماي اينجا .

۱- صبح ها

سالهاست چيزي ننوشتم 

فكر ميكنم دليل اصلي اش اين باشه كه در كنار كاري كه پيدا كردم تمام وقتم مي دوام و در زمانهاي استراحت  خودم رو به ارومي از يه گوشه تماشا ميكنم. اضافه وزن سال گزشته رو كم كردم و دوباره خودم شدم..اين تغيير هايي كه در ٤ ماه گزشته در زندگيم صورت گرفته من رو ارام و ننويس كرده. البته واقعا هم وقت زيادي برام نميمونه. سر كار هم خيلي بعيده وقتي پيدا كنم راحت برا خودم بنویسم !!

رييسم سر كار درست پشت سر  من ميشينه و هر ساعت كه ميره يه سيگار بكشه اول مانيتور من و سابين همكارم و رو چك ميكنه. سابين يك دختر فرانسويه ۲۷ ساله است كه سه ماه قبل من اومد و دو ماه هم طول كشيد تا من احساساتم رو با حقيقت پيدا كردن دوست جديد سر و سامون بدم و يه راهي هم پيدا كنم كه با اون دوست بشم. با دوست شدن مون بازار جك ساختن از ادمهاي شركت هاي مختلف كه باهاشون كار ميكنيم گرم شده و پيش اومده از ته وجود با هم بخنديم .. من و سابين از اينكه مانيتورمون چك ميشه گاهي احساس كنترل شدن ميكنيم! ولي خب زياد هم مهم نيست.

صبح ها بين ٧تا ٨ از خواب پا ميشم صبحانه ميخوريم و با اسب سياهم ميرم افيس  معمولا يه رب بيس ديقه تو راهم و بين ٩تا ٩:٣٠ ميرسم افيس..در هفته هاي معمولي بين ٦تا ٧ از افيس ميام به سمت خونه اما در هفته هاي گذشته تا ٨:٣٠ يا ٩ هم موندم افيس. ميدوني فرقش با دوران دكترا يا پست داك من اينه كه در زمانهاي فشارزا هيچ استراحتي حتي ١٠ دقيقه در كار نيست و گاهي حتي ناهارم رو پشت ميز ميخورم چون در مجموع خيلي كُندٓم و بايد خيلي زور بزنم تا به كارايي كه ازم خواسته شده برسم. در يك فيد بك معمولي رييس گفت كه من زيادي دقيق و خيلي كند هستم و اون از من كاري حدودي و تقريبا درست ميخواد و لازم نيست من اين همه زور بزنم! من هرگز تصور نمیکردم این همه بتونم در یک روز کار کنم! لامصب گاهی مثل شب دراز امتحان میمونه.. 

واقعيت اين كه رييس خودش هم تا ٦ هفته خبر نداشت دقيقا چه كاري به من داده. مسئوليت من دقيقا اينه كه داده هايي كه از يكي از شركت هاي كوچيك نوپا كه تازه راه اندازي شده رو بردارم و پارامتر هايي كه ميخوايم در دراز مدت مشاهده كنيم و نشاندهنده عملكرد اون شركت از نظر تجاري هست رو محاسبه كنم و به صورت يك گزارش روزانه در بيارم. تا اينجا يكي بهم ياد داد چطور اينكارو بكنم و همه چي خوب. اما جاي خيلي بدش اين بود كه رييس نميدونست در ديتا بيسي كه به ما دادن چقدر داده غلط و غير قابل اعتماد هست. كسي كه كل سيستم رو طراحي كرد يك ادم غير قابل دسترسه كه هيچ دو تا از جدول ها يي كه ساخته با هم جور در نمياد. حالا من هي زور بزن سابين هي زور بزن.. بعد از ٦ هفته رييس با ديدن گزارش هاي ما قرمز شد و عصباني شد و رفت چند تا سيگار كشيد و گفت من خودم محاسباتو انجام ميدم :) و بله ديد كه ما چي كشيديم و خيلي هم با اين شركت دعوا كرد كه اين چه داده هاييه به ما داديد. خلاصه ما بهشون يك گزارش داديم و اونا هم از گزارش ما ناراضي بودن و ريسس هم گفت هميني كه هست بيشتر براتون كار نميكنيم و رفت تعطيلات:) 
منو سابين مونديم و پیامد ها و سؤال هایی که اون ها از ما داشتن.. من تنها ند  تا مکالمه تلفنی رو پشت سر گذاشتم و باور کنید هیچ کدومشون نفهمیدن من تازه وارم بسکه جدی گزاارشمون  ها مون وایسادم و زیربار نرفتم که کارمون غلطه  !
منی که همیشه به کارم شک داشتم!در برخورد با مشتری فرمولش اینه که حتا اگه اشتباه هم کنی باید سفت پای حرفت بایستی تا بهت ثابت کنن اشتباه کردی. حق داری شک داشته باشی اما اگه این رو بهشون نشون بدی به حرفت اعتماد نمیکنن ! و بد تر کار خودشون رو که متمان هستی درست نیست رو بهت قالب میکنن  .. دنیای خیلی جدی و سخت گیریه اینجا!

خلاصه بعد از اینکه رییس رفت تطیلات  كل تيم اون شركت هم پاشدن دسته جمعي اومدن با ما صحبت كنن ببينن اين چه گزارشيه و چرا اينقدر درامد شركتشون با اون چيزي كه خودشون فكر ميكردن فرق داره .. من و سابین و ۵ نفر از اون ها  سه ساعت بحث كرديم .. من کاملا جدی وخیلی محکم پای حرفمون ایستادم   (البته من مدام به گوشه و کنار  کارهای که کردیم  شک میکردم و هی باید از نو وسط حرفای اونها فکر میکردم ببینم  تا چه حدودی نتیجه ام درسته ..) من بهترين ساعت هاي كاريم رو در اون سه ساعت داشتم.فكر ميكنم اصلا من ساخته شدم براي صحبت كردن ! بحث تمام شد ما برنده و پيروز برگشتيم و اونها براي عذر خواهي مارو به شام در يك رستوران ژاپني دعوت كردند ، هووووررراا :) من از اون روز مدام به شغلي فكر ميكنم كه توش يك عالمه جلسه داشته باشم و هی برنده بشم.


بدون ويرايش در مطب دكتر  نوشتم  اومدم چك اپ دیابت. با تشکر از مادر بزرگ عزیز ! دیابت ندارم اما در مرحله ای هستم که باید جدی گرفته بشه وگرنه در آینده ممکنه  به دیابت تبدیل بشه .. و من رو راهی آزمایش های بیشتر کردن..


Monday, May 11, 2015

Monday 11 May

۱- آقای رییس جمهور کشور اشغالگر  امروز میاد  خیابون شرکت ما تو فریدریش اشتراسه برلین 
ما کلا نمیتونیم از ۹ تا ۶:۳۰ از ساختمون خارج شیم, هیچ کی حق نداره بره رو بالکن و هیچ پنجره ای نباید باز بشه . پلیس گفته اگه سرتونو بیارین از پنجره بیرون با تیر میزنیم!! دور تا دور خیابون رو هم با تک تیر انداز پوشوندن . پلیس درجه امنیت رو ۱+ اعلام کرده و خودشون هم گفتن این امنیت بالاتر از امنیت رییس جمهور آمریکاست !! تازه اجازه هم نداریم از خونه کار کنیم. باید بیایم آفیس. آخه آدم اینقدر ناامن میشه که کل آدم های کل ساختمون های اطراف باید بمونن پشت میزشون که اون نترسه از یک خیابون رد شه !! یعنی آدمی اینقدر در زندگی برای خودش باید دشمن داشته باشه که نتونه راست راست تو خیابون یک شهر راه بره ؟ تازه بماند که هیچ ماشین و دوچرخه و خزنده و جونوری هم نباید تو این خیابون باشه یعنی  میتونه باشه اما پلیس جمش میکنه !  

جدای این حرف ها من احسا س میکنم  آزادی انسانیم رفته زیر سوال ! باید ساعت ۷ پا میشدم , صبحانه نخورده ( خدا صبحانه رو از هیچ کافری نگیره ) با چشمای بسته اومدم شرکت . از خواب آلودگی مغزم کار نمیکنه و باید تا ۶:۳۰ بمونم اینجا پشت این میز ..رییس هم در یک اعتصاب (به نظر من ) نیومده سر کار ولی برای ما یک عالمه کار نوشته . بهر حال که من بهش افتخار کردم که نیومد . من هم اگه این گزارش ها رو که مثل دو تا  بچه زر زرو چسبیدن  به من رو نداشتم نمیومدم .

راستی این روز ها نزدیک ۹ می هست که در سال ۱۹۴۵ شب قبلش ارتش رایش سوم سقوط کرد و آخرین ژنرال ارتش آلمان در برلین معاهده شکست نیروهای نظامی رو امضا کرد. البته ظاهرا مجبورشون کردن دو بار امضا کنن ..
بهر حال که آقا برا این مراسم اومده برلین .


۲- خسته ام. مغزم کند کار میکنه . وقتی گزارش دوم رو فرستادم میرم یک چرت میزنم. 

۳- شنبه یک دوچرخه نو خریدم. ۱۳ -۱۴ ساله بودم و برای یکی از پسر های فامیلمون -که هم سن من بود -  یک دوچرخه نو خریدند و من از حسودی مردم و هر چی زار زدم برای من هم بخرید گفتن دختر دوچرخه میخاد چی کار, تازه تو هم با این قدت میخای دوچرخه سواری کنی تو خیابون؟ بسه .. هه هه دوچرخه من از مال اون خیلی خیلی بهتره . زور هیچ کس هم نمیرسه که نذاره  من سوار دوچرخه ام بشم و باد با موهای فرفریم چه کار ها که نکنه.. البته دیروز دو ساعت تمام دوچرخه سواری کردیم و باسنم  نصف شد بسکه به صندلی اش عادت نداشتم. 
حالا یک عکسی میزارم از دوچرخه ام که تند و تیز و قوی و خوبه. 


Tuesday, March 31, 2015

جمهوري زيباي چك

١- ادم ها در جمهوري چك به من لبخند ميزدند، وقتيبه طور تصادفي  نگاهم بهشون ميفتاد. وقتي با صداي بلند از ژان سوال كردم و اون جوابو نميدونست يكي كه داشت رد ميشد با ادب جواب داد. وقتي ما با اضطراب داشتيم در ايسگاه غلط پياده ميشديم يكي اومد ازمون پرسيد كجا ميخوايد بريد و راهنماييمون كرد. من در اين پنج سال و نيم  
خودم يك پارچه الماني شدم! هواي بهار چك مثل بهار شمال نرم بود با اسمون ابري روشن و بارون هاي ريز شاعرانه. فكر ميكنم ادم هاي هرجا به هواي همون جا  شبيهند.


٢- به نظر من پراگ زيبا ترين شهر اروپاست. اما اين كافي نيست ، كشور چك با كوهاي اتشفشاني سنگي و ابشار هاي كوچيك و بزرگ بين كوها و غارهاي مختلف و مسير هاي متعدد پياده روي يكي از اسرار اميز ترين و قابل كشف تري جاهاي اروپاست. ارزان و زيبا.
شمال كشور چك يك سري كوهاي سنگي غول اسا داره كه به نظرم خيلي جذابند. اگرچه خيلي مشهور نيستن.. كوهايي كه حتي تا ٢٠٠ متر ارتفاع دارند و راه خيلي باريكي بينشون هست براي پياده روي. 
 



 

فاصله بين دوتا ديواره صحره نيم متر بود و ژان فكر ميكرد رد نميشه.. 


درخت ها با ريشه هاشون در صخره هاي غول اسا 
ادرس و مسير اين جاده ها رو اين جا ميزارم.. با هزينه قطار .. از دست نبايد داد..عكس هاي اينجا رو با موبايل گرفتم كيفيت خوبي ندارند.. 

اينا رو پراكنده نوشتم.. نخواستم سفرنامه بشه.. فقط تيكه هاي سفر رو تا از دستم در نرفتن ايجا ريختم تا بيام مرتبشون كنم 

Wednesday, March 18, 2015

آفتاب قبل عید

یک بیسکوییتی خریدم که شکل شیرینی زبانه. البته من رو یاد اون میندازه. نمیدونم که واقعن ربطی بهش داره یا نه.
فردا امتحان پایان ترم زبانه و من خیلی خوش حالم که کلاس تموم شد. امروز روز خوبیه. من تکلیفم با روز روشنه.. نشستم تو آفتاب بیست دقیقه .. بعد  هم چایی ریختم با اون شیرینی های زبان .. هنوز از بودن در آفتاب سرم سبکه و بی فکرم .. وبلاگ خوندم و دلم خواست بنویسم.. اما نمیدونم چی بنویسم.. 

 سمانه قوی سرماخورده .. سمانه سمبل قدرت و تواناییه در زندگیه .. فکر کنم از این آدم هاییه که اگه تو سانحه کوهنوردی یا پرش از هواپیما نمیره خیلی عمر کنه.. چون چیز چرب و شیرین نمیخوره و موقع سرماخوردگی هم آنتی بیوتیک مصرف نمیکنه.. بر خلاف اون من احتمالا مرض  مسخره ای میگیرم که در اثر  خوردن غذای بد یا چایی خیلی داغ ایجاد شده . چایی خیلی داغ رویای زمستانی منه .. سمانه مریض  شده و گلوش درد میگیره و با اینکه برلینه من خیلی اصرار  کردم بیاد خونه ما سوپ بخوره اصلا قبول نکرد. موند هتل ! 

من در این روز آفتابی نشسته ام و هیچ خیال ندارم امتحان فردا رو تمرین کنم.. معمولا شب که میشه به انبوه کار های نکرده ای که قرار بود در طول روز انجام بدم فکر میکنم و عذاب وجدان کم رنگی میگیرم.. الان دارم به این فکر میکنم که شب قراره از چی عذاب وجدان بگیرم ؟ کاری نیست که بکنم.. همه کار های سخت دنیا رو انجام دادم حالا باید بشینم و استراحت کنم.. آفتاب از پرده زرد رد شده و رو مبل نارنجی مون تابیده.. ایده این رنگ ها همش از ژانه .. من هی مقاومت میکنم که رنگ تیره بخریم.. باد میبینم وای چه خوب شد این رنگ شاد رو انتخاب کردیم. میبینی .. حرفی ندارم که بنویسم.. فقط یک حال آرامی دارم. 


سعي كردم يك عكسي بگيرم كه شلوغي خونه و كثيفي شيشه در بالكن توش نيفته و سبزه ها و پرده و افتاب توش باشند. گفتم كه ريا نشه! خونه تكوني خواهم كرد..