Thursday, December 8, 2011

سرما

توی سرما خوردگی و سرفه های آدم های ۴۰ سال سیگاری و خلط و سردرد و لرز و لوسی گم ام ..دارو دارم  یه  کیسه
یک گزارش دارم که هیچ جور حتا مرگ هم نمیتونه تاریخ اش رو تغیر بده و خوش بختانه چیزی ازش نمونده، اما خوبی اصلی این گزارش اینه که حواسم رو از سرما خورده گی و تن درد پرت میکنه .. یک هفته مرخصی گرفتم . نشستم رادیو گوش میدم مینویسم ..

آدمی زاد تنهاس. از اول تولد تا آخر مردن . هی حالا این راه رو با آدم های دیگه تقسیم میکنه. جفت میگیره.. عین پرنده ها..لونه میسازه.. اما عصر هایی که خورشید کش میاد تو آسمون خودش میدونه که تنهاست هنوز..

  باید یکی از همین روزهای مریضی تنها برم خیابون . آرام قدم بزنم و نگران نباشم که چی قراره بشه .. باید یکی از همین روزها  خودم رو بخاطر مهاجرت ببخشم. به خاطر اینکه مادر پدرم دلشون تنگ میشه . دل آدمی ...


Monday, December 5, 2011

پس خوبم حتما


آروم تر شدم .. بعد از همه کولی بازی ها و غرها و بهونه گیری ها قد یه جونه کوچولو  ریشه زدم

پسره ۲.۵ روز رفت سوییس ..  دل رو هم برد.. من سرمای بدی خوردم که هم زمان نبودن پسره افتادم تو رخت خواب . هی دلم میخواست باشه مراقبت کنه.. دلم تنگ شد.. لوس شدم .. دیگه قول دادم برگشت شلوغ نکنم..
خدا خودش دونست چیکار کنه .. اونو فرستاد سفر.. احساسات ما رو میزون کرد..!

الان هم چنان سرما خورده ام سرفه میکنم خیلی خیلی بد. خیلی کار دارم . دوست دارم که دارم آروم آروم به روتین زندگیم برمیگردم
دیروز صبح یک پنکیکی درست کردم برای صبحانه .. آسون بود ..

حالا میخوام حلوا بپزم. عزمم رو هم جذب کردم . گلاب رو هم حتا از مغازه ایرانی خریدم . مریم ماه رمضون پارسال یادته ؟
احساس خونواده میکنم.

از گیس طلا نقل میکنم ..



هر وقت که ساقه ات را می برند و از باغچه ات بیرون می برند به جایی دیگر
باید طاقت بیاوری ،این زمان را بگذرانی تا ریشه بزنی
آن وقت خیالت راحت است که زنده می مانی


و من همون بامبو ام که  در فیلادلفیا ریشه زد. حالا کندم اومدم برلین .

از پسره .. از تغیراتش آرومم  .. اگه اشتباه نکرده باشم .. این ۶ ماه برای هر دومون خوب بوده .. برای خودمون..جدا جدا بزرگ تر و  قوی تر شدیم ..

مامان دارم . بابا دارم . خواهرها دارم .. خونه دارم. کارو زندگی دارم . سرزمین ناآرومی دارم . دوستان دور و نزدیک دارم . عشق دارم.


Sunday, November 27, 2011

از برلین صدای ما رو می خونید

برگشتم خونه.
در تمام روزهای ۱۰ روز گذشته که خونه بودم دنبال خودم میگشتم
انگار زندگی من تا روز برگشتنم برنامه ریزی شده بود  و من هیچ تصویری از بقیه اش برای خودم نساخته بودم. از وقتی رسیدم پیچیده شدم در محبت های پسره .. در  محبتهایی که از گلدون های جدید پشت پنجره تا میوه های رو میز تا تمیزی خونه .. تا خرید دوتایی تو همه چیز خودش رو نشون میداد .. تو نگاهش ..
من عوض شدم . پسره عوض شده . خیلی جزئیات هست که تو همدیگه کشف میکنیم و هی به هم میگیم .. گاهی خوش حال گاهی با ی کم دل گرفته گی ..
اما من بد جور گم کردم خودم رو . اصلا فکرش رو نمیکردم تغیر محیط و آدم ها و شکل خونه و آفیس و زبونی که میشنوم اینقد روم تاثیربزاره و بهم احساس غریبی و نا آشنایی بده. نه اینکه نشناسم خیابون ها رو .. نه .. از جنس گیجی و گم شدنه.. اینجوری که نمیدونم کی ام .. کجام..
حالا این وسط چی میشم ؟ هی بهونه گیری میکنم. هی بهونه گیری میکنم.. هی سر هر چیز کوچکی بهونه میگیرم که این چیز کوچیک باید همونی که من میگم بشه ..خیلی هم احساساتم تغیر میکنه .. یک لحظه خوش حال و هیجانی ام .. یک لحظه دارم گریه میکنم یا عصبانی ام مثل یک زن خونین و انتقام جو !!!!
آخرش دیشب به پسره گفتم ببین شد همه این بهونه ها از از دست دادن تنهایی ام باشه . از این باشه که دیگه فضای شخصی ندارم .. همه چیزم رو در هر لحظه دارم به اشتراک میزارم . حتا همه حس هام رو ..توافق کردیم که یکم منو دور کنیم از این محیط دو نفری
 پسره آروم ترین مرد جهانه ..
تو این ۶ ماه عادت کرده بودم به یک سکوت آخر شبی .. عادت کرده بودم هر از گاهی شب ها بعد آشپزی برا خودم یک چند صفحه بنویسم. یک کم به خودم حق بدم.. یکم یاد عزیزانی که نیستند رو بکنم.. یکم گریه کنم. یا شادی کنم.. یا حتا بازی کنم..
از وقتی برگشتم فرصت نشده بود بشینم با خودم یکی دو کلمه اختلات کنم ..
امروز بعد یک صبحانه شاهانه با پسره و دوستامون بدو بدو رفتم دیدن کارول. دلم خیلی براش تنگ شده بود . دفاع کرده و دنبال کار میگرده، ۳ ساعت یکریز حرف زدیم .. یک ریز.. از هر چی تونستیم.. برگشتنی رفتم یک ساعت نشستم یک رستوران فست فود کافی خوردم یکم با خودم اختلات کردم .. نوشتم.. سکوت در کردم از خودم .. خوب شدم
برگشتم خونه ظرف ها رو شستم .. رادیو گوش دادم در حین ظرف شستن .. الان یک لیوان شیر ریختم برای خودم
پسره رفته با دوستای مجردیش !!! فک کنم اونم الان آرومه از دست من و بهونه هام .
حالا باید یکم بگذره ..تا من دوباره در دستگاه مختصات برلین و زندگی اینجا خطی بشم .زمان یک راه حل برای خیلی از مسایل حل نشده است

سلامی از برلین در ضمن :)
سلامی به دخترکی که الان بارسلوناس :) سلامی به دوستایی که خیلی از دستم گلایه دارند که بی معرفتم و از وقتی اومدم سراغی ازشون نگرفتم . خودشون بعدنا میفهمن آدم بعد ۶ ماه برگرده خیلی گیج و گمه و طول میکشه خودشو مثل قبل پیدا کنه  !
سلام میکنم به خودم که اینجا جا مونده بود ..
:) برگشتم

Wednesday, November 9, 2011

ما در این روز های دلواپسی

 روز ها دنبال همدیگه میدواند. امروز ۹ نوامبر= ۱۸ آبان  بود !  آبان .. چه کلمه خوبیه ..
دارم باور میکنم هر موقع فکر کردم اوه تا "فلان موقع" خیلی مونده کافیه یک ساعت غافل بشم از انتظار کشیدن و سر گرم کار دیگه ای بشم که زمان مثل برق و باد بگذره و فلان موقع از راه برسه .. 
هفته دیگه این موقع تو راه برگشتن به برلینم.  تو یکی از صف های پروسه پرواز نشسته ام و دارم فکر میکنم .. دلم شاید یکم تنگه .. شاید خیلی هیجان دارم ..
 واقعا دوس دارم برم خونه . برم بو بکشم خونه رو .. ببینم چیا تغیر کرده .. بزارم پسره ازم پذیرایی کنه ... بزارم تمام احساس تنهایی این چند ماه از تنم در بره 
دلم میخاد چشمام رو ببندم. نورپنجره و سفیدی ملافه ها و خستگی سفر منو با خودش ببره .. بخوابم کنارش

فرزانه اومده اینجا... اینقد وقت رسیدنش خاص بود.. تصمیم گرفتیم یک آلبوم عکس مشترک بسازیم از بچه گی تا الان ..
اما درست همین ده روز آخر.. من خیلی خیلی کار ریخته رو سرم. از خودم ناراحتم که این همه مضطربم درست زمانی که مهمون عزیز رسیده..با یک عالمه اضطراب باهاش رفتیم سفر دو روز .اما آخرش سفر خوبی از آب در اومد :)

فرزانه ای که من میشناختم نبود.. قدر ۲۰ سال بزرگتر و آروم تر شده بود و بی نهایت فلکسیبل ترو عاشق تر . با همه چی راضی میشد  دیگه بهش میگفتم حاج خانوم بسکه آروم بود. الان رفته واشنگتن رو بگرده .

خودم رو مقایسه کردم با طاهره ای که اون زمان ها فرزانه میشناخت.. حتما من هم تغیر کردم .. اما نمیدونم چجوری شدم.. کاش به قول یکی خطکش ی در کار بود آدم میتونست سانت بزنه بفهمه چقد روحش قد کشیده ..من هم خانومی شدم لابد برای خودم .. 

یک ایمیل عزیزی دریافت کردم که تمام آخرهفته  لبخند رو نشوند به لبم. از دور میبوسمش فرستنده نامه رو ..دوست داشتم یک عالمه جواب بنویسم براش.. دوست داشتم بگم بهش چقدر حالم خوب شد وقتی ایمیلش رو دیدم.. 

باید جدی جم و جور کنم و نمیدونم چجوری این همه اسباب و وسایل و کارو و بار رو جم کنم .. یک کیف اضافی از فامیلمون گرفتم یک چمدون هم قراره نوریا  بده بهم. امیدوارم کفاف بده .. هر بار که میرم بیرون فک میکنم اگه اینو نخرم از دستم در میره .. اخه همه چی از آلمان ارزون تره .. مثلا یک لباس اینجا ۲۵ دلاره آلمان ۳۰ یورو .تبدل که بکنی قیمت تمام شده لباس در میاد ۱۸  یورو .خب  خوبه دیگه .. آدم های میخاد همه چیو بخره ..

کار زیاد دارم ..سر درد هم  دارم ..دیروز با نوریا رفتیم شنا .. برا اولین بار باهاش رفتم تو اون اتاق های خیلی گرم بعد شنا..دماش ۷۰ درجه سلسیوس بود ..رسما  پختم.. به قول پسره.. اگه چنگال میزند فرو میرفت تو تنم.. بعد که اومدم خونه ۱۱ ساعت پشت هم خوابیدم و بعد احساس هنگ اور داشتم .. سردرد شدید .. نیشا گفت شاید آب بدنت خیلی کم شده .. واسه همین سردردی .. شاید  راست میگه..


برم یکم سمینار پس فردا رو آماده کنم .

Thursday, October 27, 2011

short jurney

چند تا حرف دارم بگم و برم اتاقم. الان تو هال نشستم.. چون تو اتاقم اینترنت ندارم 
۱- از وقتی میدونم زندگی و مرگ دست خدا نیست و تاریخ تموم شدن زندگی یک آدم از وقت تولدش مشخص نشده معنی چیزا برام فرق کرده.. میدونم اگه کسی رو نکشند زنده میمونه و تا مدت ها به زندگیش ادامه میده.. میدونم اگه مراقب نباشم ماشین بهم بزنه میمیرم.. جدیه قضیه .. 
قبلنا فک میکردم هر چی بشه من نمیمیرم چون تا اون روزی که مقرر شده باید زندگی کنم. 

۲- باید از آدم های اینجا بدم. هر چی بگم کم گفتم. 
آدم های اینجا واقعی اند. باید شما برین آلمان و تو قطارش بشینید و بعد بین اینجا تو یک قطار بشینین . اینجا آدم ها زنده اند و عصبانی اند یا خوش حالند و در هر هال تمایل به برقراری ارتباط های کوچک خیابونی دارند. بچه ها عین ایران جیغ میزنن و هر جا که باشند از بس حرف میزنن و ورجه وورجه میکنن آدم نا خواسته توجهش جلب میشه .بعدم بسکه اینگلیسی رو شیرین حرف میزنن آدم هی دوست داره باهاشون بازی کنه .. 
جوون ها سر خیابون دور هم جم میشند.. یادتونه تو ایران.. قبلنا .. سر بعضی کوچه ها پسر های جوون جم میشدن.. سر شب.. یک نیم ساعتی همون جا حرف میزدن .. کلا این ژانر تو خیابون جم شدن در محوطه دانشگاه خیلی دیده میشه .. تو مرکز شهر هم همین طور 

اینجا آدم ها بهت کار دارند .. متلک میگند.. یا همینجوری ازت میپرسند خوبی؟ یا بهت تو خیابون میگند خانوم شما خیلی خوشگلی امروز .. یا تو قطار که نشستی خانومه از پادردش و کمر دردش شکایت میکنه ویا همینجوری الکی سر صحبت رو باز میکنه.. 
نمیگم خوبه یا بده.. به همین ترتیب باید مراقب جیبت باشی و مراقب آدم هایی که سر کوچه می ایستند و مراقب کسی که بی دلیل داره باهات حرف میزنه.. 
اما انگار اینها خیلی شبیه آدم هایی هستند که ما تو ایران بودیم.. گاهی محبت هایی از آدم ها میبینی که انتظارش رو نداری.. بار ها دنبال تلفن میگشتم و از مبایل آدم ها استفاده کردم.. بارها راننده اتوبوس ازم پول نگرفت و گفت بیا بالا .. یک بار هم خرید کرده بودم و خواستم یکی ازنون هایی که گرفته بودم  رو پس بدم.. خانومه گفت نمیخاد پولش رو بدی .. مهمون من باش.. 
باز قضاوت نمیکنم.. فقط میدونم تو آلمان اینجوری نیست.. نوع محبت آدم ها فرق داره.. هیه ..یه دفع بلیت نده یارو ۴۰ یورو شیرین جریمه ات میکنه.. 

بعد باید یک چیز دیگه رو هم بگم.. به نظر میرسه که سعی شده ریشه های  اختلاف نژادی کنده بشه .. اما بار ها تو صحبت  با آمریکایی ها دیدم که خودشون میگن اختلاف نژاد بین سیاه و سفید پشت اختلاف طبقاتی پنهان شده ، یعنی آدم های پول دار میتونن از تحصیل در دانشگاه ها برخوردار بشن و زندگی بهتری داشته باشن.. در حالی که فقیرا کمتر پول صرف تحصیل میکنن وشانس داشتن آینده خوب رو از دست میدن. و این از نتایج اقتصاد سرمایه داریه.
نکته ظریف اینه که معمولا  آمریکایی های آفریقایی (سیاه ها) شانس کمتری برای پیشرفت دارن چون معمولا فقیر تر هستند. کسی هم تلاشی نمیکنه تا تغیری در سیستم ایجاد کنه . برای همین اغلب شغل های سطح پایین رو آمریکایی های آفریقایی دارند.بعد مناطق فقیر نشین اونها میگن اندازه حومه تهران  خرابه  از نظر بهداشت و مواد مخدر و فقرو اسلحه ..

از الان بگم اگه میخاین برای همیشه بیاین امریکا زندگی کنین، باید یک فکر اساسی برای فرستادن بچه هاتون به دانشگاه بکنین،. هزینه سالانه یک دانشجویی کارشناسی در همین دانشگاه پن حدود ۲۵،۰۰۰ دلاره.بدون حمایت خانواده دانشجوها باید وام بگیرن و مسله پیچیده میشه .. ظاهرا این پول فقط پول ثبت نام دانشگاهه !حالا فک کنین اونی که پول داره میتونه بره یک دانشگاه خیلی خیلی خوب اسم بنویسه. و در دانشگاه های خوب مثل هاروارد و ام ای تی رقابت شدیدی در سطح کارشناسی برقراره .. البته همیشه برای دانش آموزان ممتاز دبیرستان یک تسهیلاتی برای رفتن به دانشگاه در نظر میگیرند . 

۳- خیلی مهمه که بگم این امریکا اندازه ۸-۱۰ تا اکشور عظمت و مساحت داره و از این ایالت تا اون یکی ایالت یک عالمه قوانین  و فرهنگ و سیستم آدم ها فرق داره .. پس فردا شما رفتن فلوریدا یا سان فرانسیسکو و همه حرف های من خلافش رو دیدن نگین یارو از خودش میساخت.. اینا چیزایه که من تو فیلادلفیا دیدم .. اونم من.. شما شاید نه

۴-دل تنگ ساری ام . حتا دلتنگ ده مون ام ،. بعضی روزا میبینم دارم تو دلم مازندرانی حرف میزنم.. میترسم یادم بره.. حتا یادم میاد مامانم و خاله هام مازندرانی حرف میزدن.. میگفتن محلی.. گاهی با ساناز سروناز که حرف میزنم.. اونا وسط حرف هاشون یک تیکه محلی میپرونن.. دلم میره .. 
۵- این سفر من برای خودش یک زندگی کامل بود .. از تولد شروع شد . و الان روزهای آخرشه .. داره به مرگ نزدیک میشه . 
دارم دیگه کم کم برمیگردم خونه .. 
جنگل و رود خونه  اطراف فیلی
مجسمه مشهور عشق در دانشگاه .. (یک میدونی به همین شکل در مرکز شهر هست )

یکی از دانشکده ها
حیاط دانشگاه
قطار :)
عکس ها از خودم .

Tuesday, October 25, 2011

اون شبی که آروم نمیگرفتم

نمی دونم چی میشم 
نمی دونم چم میشه که این قد ضعیف میشم .. اینقد متوقع میشم ..
آیا هنوز آدم هایی در سن و سال من گند میزنن ؟ اون هم گند های زایه!!

نمی دونم چرا اون همه احساس میکردم که باید حرف بزنم.. اون همه نا امن بودم 
شاید دیگه باید برگردم 

عذاب وجدان دارم 
عذاب وجدان دارم که یک بار دیگه باهات دعواکردم ..

دلم تنگه 
دلم دوس نداره این همه تغیر اتفاق بیفته .. سفر خیلی بزرگه
به جان خودم عاشق نشدم 
به جان خودم هیچ در گیری احساسی نیست ..
فقط اینجا رو اونقد دوست دارم که برام سخته یک روز بگم خدانگه دار
و برا همیشه دیگه این دوستام این آزمایشگاه و این شهر رو نبینم 
چی شدم .. چقد زود بازی رو یاد گرفتم.. 
میبینی.. اون همه کولی بازی در آوردم اون اول 
 
امشب خیلی خود خواه بودم ؟ خیلی بد جنس بودم ؟ خیلی دوستم نداشتی ؟
:(

Friday, October 21, 2011

اون شبی که رفتم سینما -یک

۰
رفتم فیلم دیدم دباره 
یاد گرفتم شب هایی که دلم گرفته برم سینما
بلیت بگیرم برا هر فیلمی که اون ساعت پخش میشه 
آگهی فیلم "شرم" رو تو روزنامه خوندم .. رفتم که ببینمش .. بلیطش تموم شد . گفتم .. آقا قربون دستت خوب بلیت اونیکی فیلم رو بده ..گف کدوم.. گفتم بعدی .. . فیلم بعدی "مایکل" بود...یکو نیم ساعت بعد
بعد فک کردم "ها. چی فک کردی همینطوری بلیت خریدی.. اگه خیلی فیلمش داغون بود چی؟؟" ،،ترسیدم ..رفتم توضیح فیلم رو خوندم .. درس نفهمیدم درباره چیه ، به یاری اینکه دایره  کلمات انگلیسی ما محدوده..
 ۱ 
فیلم راجه به یک بچه دزد بود که زندگی بیرونش خیلی عادی بود.. از دید آدم های اطراف یک آدم معقول بود با شغل نرمال .. بین آدم ها زندگی  و کار میکرد.. اما یک بچه رو زندانی کرده بود تو خونه و آزارش میداد ..
بهترین قسمت فیلم اونجایی بود که نشون میداد کودک آزارها (یا بیماران جنسی ) بین آدم های معمولی زندگی میکنند. آدم های خوبی اند حتا ممکنه دوستان ما باشند. آدم بزرگ ها حتا شک نمیکنند که ممکنه این آدم کودک ازار باشه . اینجای فیلم عالی بود

بار ها شده وقتی صحبت از آزار جنسی زن ها (یا کودکان) در خیابون میشه دوستان پسر/مرد ما  با چشمان خیلی متعجب به صحبت های ما گوش میدند و فکر میکنند قصه های ما زن ها از دیدن آلت بیرون آقایون در خیابون یا تو ماشین ویا هزاران نوع دیگه تجاوز خیابونی و فامیلی  من در آوردیه ..حتا یک وبلاگی بود که زن ها تجربه های آزارهای جنسی  رو مینوشتند ودسته ای از  مردها کامنت های خیلی خیلی نا جوانمردانه ای در انکار اون تجربه ها و ساختگی بودن اون ها گذاشته بودند ....

نکته همینه که این آدم های مشکل دار بین اقوام و دوستانشون زندگی ظاهرا نرمال و معقولی دارند و حتا زحمت زیادی میکشند تا راز بیماریشون رو پنهان کنند، و میبینیم که خیلی هاشون موفق هم هستند.
راستش یک نمونه اش رو به چشم دیدم.. و دیدم که این آدم چه تلاشی میکنه تا رازش به عنوان یک کودک آزار فاش نشه ..
یک بار مینویسمش .. 

بله .. پدر مادر هامون حق داشتن ما رو از بچه دزد بترسونن..یک جاهای فیلم من متقاعد شدم که بچه نخواهم آورد.. بچه ها معصوم و بی دفاع اند  ، فیلم  به زبان آلمانی با زیر نویس انگلیسی ..ناراحت کننده هم بود یک جاهاییش ...اما ارزش دیدن داشت
ازسری فیلم های  فستیوال فیلم فیلادلفیا بود (من چمیدونستم فستیوال چیه.. یک عالمه صف وایسادم برا بار اول ).. بقیه فیلم ها رو چک کردم . جدایی نادر از سیمین توش نبود توش .. تو فیلم هاش  یک فیلمی بود با بازی جورج کلونی که دوس دارم ببینم .. یک فیلم دیگه ای بود درباره اعتیاد به سکس .. که همون "شرم" بود.. از دست دادمش .. معلوم نیس دوباره کی بیاد رو پرده ..

 ۲ 
بی ارتباط به مطلب بالا
حالم بده .
قلبم درد میگیره..
کاش بچه ها زود تر بزرگ شن...
گاهی آرزو میکنم کاش همه چی زود تر تموم شه ..
همه زندگی های ما ..

۳ 
اصلا خجالت نداره آدم تنهایی بره سینما بلیت گیرش نیاد.. این وسط بره رستوران سینما برا خودش شام بخره .. وقتش رو پر کنه تا نوبت فیلم بعدی برسه .. اصلا هم آدم نباید فک کنه چرا هیچ دوستی نداره که با هم فیلم ببینن. گاهی اینجوریه .. بهتر از تنهایی  خونه نشستنه..

شب جهان

کاش دنیا در یک صلح ابدی فرو بره 
وقتی شما چشماتون رو می بندین
و شب میشه ..و میخوابید


چه قدر سخته که مرده باشی..در بهشت بسر ببری..
و دستات به دنیای زنده های در عذاب نرسند..

Thursday, October 13, 2011

کدو حلوایی

شما میدونستین چرا اسم کدو حلوایی کدو حلواییه؟؟
من که نمیدونستم تا وقتی پامپکین پای رو خوردم. پای  مزبور یک کیکه که از کدو حلوایی میپزن و مزه اش با حلوای خودمون هیچ فرقی نداره .. من اولش که خوردم فک کردم اینا چرا حلوا دارن..حلوا یک چیز ایرانی ترکی مدل ایستیه ..  بعد دیدم.. ها. این کیک کدو حلواییه..
فک میکنم واسه شباهت مزه  این کیک کدو به حلوای خودمون بهش میگن کدو حلوایی .. فک کن ... خیلی باحاله .. 

قضیه از این قراره که طبق سنت آمریکایی ها هر سال قبل هالووین که آخر اکتبره و فصل کدو حلوایی اینجا همه محصولات ممکن کدو حلوایی به بازار میاد و آمریکایی ها علاقه خاصی به این موجود دارند. از قهوه با طعم کدو حلوایی تا کلوچه و شکلات و کیک و نون کدو .. من همه چیزایی که تا حالا خوردم رو دوست داشتم . دلم میخاد ی بار "پای کدو حلوایی" درست  کنم خودم .. 

یک موجود دیگه ای هم که اینجا برای بار اول خوردم سیب زمینی شیرین بود. حالتون بد نشه از اسمش..خیلی مزه اش عالیه .. بین سیب زمینی و هویچ ..  اگه  سیب زمینی آب پز و هویچ آب پز رو با هم مخلوط کنین مزه اش میشه شبیه مزه  زمینی شیرین آبپز . ..حالا محصولات ممکنش  میشه چیبس و کیک و پای و سیب زمینی شیرین سرخ کرده و پوره سیب زمینی شیرین و .. خیلی چیزای دیگه...این موجود یک چیزیه در شکل و ابعاد سیب زمینی اما پوستش به رنگ قرمزه ..


سیب زمینی شیرین :


کدو حلوایی و پایش که مزه حلوای خودمون رو میده



Tuesday, October 11, 2011

یک روز در خرید

مقوله خرید کردن تو این کشوربرای من جدیده 

اولین جنبه تازه گیش  اینه که آدم هاش چنان سایز های متفاوتی دارند که به راحتی و بدون هیچ دردسری میتونم برای تهمینه و مامان شلوار لی بخرم . مشکلی که تهمینه برای حلش همیشه به بوتیک دارا مجبوره سفارش کنه چون سایز بزرگ نمیارند. انگار آندم های چاق حق ندارند شلوار لی بپوشند.  تهمینه اینجا یک آدم گنده محسوب نمیشه. هنوز خیلی فاصله داره تا بزرگ ترین سایز .

برای مامان مشکل بیشتره . باید همیشه بده بدوزند و اینقد این مادر من به طور مریض در زندگی از خود گذشته گی کرده که هیچ وقت نمیره خیاطی.. همیشه شلوار هاش برای زیر مانتو خوبند! شلوارهای تهمینه رو وقتی خراب میشند میپوشه ..

 تو آلمان سایز بابا 4x بود یعنی بزرگ ترین سایز . اینجا سایزش لارج هست. شما تصور کنید ۴ سایز زیر ماکزیمم. یعنی به طور همینطوری گنده ترین آدم های امریکا ۴ سایز از گنده ترین آدم های آلمان گنده ترن . بابای ما هم خیلی بزرگ محسوب نمیشه ..

چقد تو ایران این چاقی موقع خرید  رو اعتماد به نفس آدم اثرمیزاره. چقد اینجا همون آدم های چاق دارند زندگی میکنند و راحت خرید میکنند. 

 یک جنبه خیلی عجیب این کشور بی در و پیکر اینه که وقتی فصل حراج میشه قیمت ها به طرز عظیمی شکسته میشه ، نصف یا هفتاد درصد تخفیف معمولیه . امروز یک شلوار سایز بزرگ ۴۰ دلاری رو به قیمت ۱/۷۹ دلار خریدم. یعنی هی به خانومه گفتم شما مطمئن هستین ؟ راس میگین ؟ ۲ دلار برای این شلوار؟ باور کنید جنسش خوب بود فک نکنین من چپ شدم ...حتا مغازه اش هم شناخته شده بود.. بقیه خرید ها نه به این ارزونی.. اما به شدت ارزون بود ..

تا الان هر وقت میرفتم خرید دلم به خونه و مامان و بچه ها بود.. به آدم هایی که نمیتونن اینقد آزادانه و با دست باز خرید کنند.. به اونهایی که سال ها لباس کهنه فامیل رو میپوشند و اصلا از من دور نیستند. باور کنید من هیچ وقت تن زن عموم لباس نو ندیدم.. یک یا دو بار تو عروسی ها.. ی وقتی اصلا چادرش رو در نمیاره.. 

اینجا سیستم یک جوریه که حتا فقیر ترین آدم ها میتونن لباس بخرند. اون هم نه لباس بد.. لباس مناسب. یعنی قیمت یک پیرهن از یک وده غذای دانشجویی کمتره. 
نمیگم این خوبه یا بده.. از ی طرف آدم با در آمد  دچار شهوت خرید میشه و به زحمت میتونه خودشو کنترل کنه .. که یعنی کسانی که این سیستم رو پایه ریزی کردند راه خالی کردن جیب آدم ها رو خوب یاد گرفتند. از طرف دیگه حتا فقیر ترین خانواده ها میتونن لباس تهیه کنند. لباس نو . 
دو تا چیز دیگه هم هست .. یکیش اینه که اصولا اینجا قشر ثروتمند از قشر فقیر به شدت قبل تمایزاند.
 یک آدم از قشر ثروتمند برای یک شلوار جین ممکنه ۳۰۰ -۴۰۰ دلار به طور عادی بپردازه .. و مغازه هایی هستند که همینقدر گرونند. (این منو یاد تهران و مغازه های بالا و پایین شهر میندازه )

دوم این که  اصولا لباس پوشیدن اینجا با آلمان فرق داره. مثلا اگه تو آلمان یک همکار برای یک مهمونی دوره همی شما رو دعوت کرد شما یک لباس آبرومندانه ساده میپوشید. حالا خیلی سلیقه به خرج بدین دامن میپوشن به جای شلوار جین . اینجا برای همون مهمونی خانوم ها پیرهن مهمونی به سبک مجلسی  میپوشند و کفش پاشنه داربه پا میکنند. یک جوری که اصلا ساده نیست . مثلا یک مهمونی ساده دانشجویی رفتیم چند وقت پیش ..خانومش لباس سفید به سبک مجلسی شیک پوشیده بود. آقاش  پیرهن شلوار پلو خوری با کفش جدی ..  یعنی اینایی که شما تو فیلمای آمریکایی میبینین حقیقت داره. 

من دارم نسبت به اقتصاد سرمایه داری  دید پیدا میکنم جدا !



Saturday, October 8, 2011

بخشی از نامه طولانی من به سمان

الانم که اینجام دارم برات گزارش میدم ... یکم جیش دارم.. یکم هم گشنه ام. ۵ هفته مونده برگردم آلمان ،، باورت میشه زمان چقد زود گذشت ، من چقد کولی بازی در آوردم ... سمان بعد اینکه این همه با رییس حرف زدم زندگی به نظرم کلا به صورت یک دوره کوتاه گذرا در اومده که آدم ها توش آخر پیر میشن . یعنی بعد اینکه فهمیدی تو زندگی  چی میخای و یک عالمه تلاش کردی براش .. چه بهش رسیدی و چه نرسیدی یک جاهایش خیلی مطابق میلت پیش میره و یک جاهاییش اونجوری که میخای نمیشه . بعد میبینی عمر گذشت .

یک آرامش نا امیدانه ای دارم که توش خونسردی هست . یک جوری که انگار هر چی بدو ای مرز های جهان دست نیافتنی میمونه و بنا به عمر محدود جواب یک سوال هایی رو هیچ وقت نخواهی فهمید. بعد حالا هر چی هم شادی و موفقیت کسب کنی یا  از دست بدی یا غم شدید داشته باشی بلاخره تموم میشه .. به پیری میرسی.. میبینی جوون ترها دارن مثل جوونی تو میدوان و تلاش میکنن ..
شیخ این بود احساس من از ملاقات با استادم . یک عالمه حرف علمی هم زدیم اما .. 
من یک غم نا امیدانه آرومی دارم . دوس ندارم استادم بمیره .

آخر اولین هفته اکتبر ۲۰۱۱

۱   این آخر هفته رییس بزرگ ما در آلمان مهمون آزمایشگاه ما در فیلادلفیا بود  
هیچ وقت قبلا فرصتی پیش نیومده بود که صحبت غیر علمی کنیم. مضطرب بودم که میزبانش باشم به عنوان دانشجوش در یک جای دیگه ..
ملاقات های ما بسیار رسمی.. هر یکی دو ماه .. با تعیین وقت قبلی بود ...
آدم سر شلوغ مهمیه این رییس بزرگ .
تصمیم گرفت که بعد از نشست سالیانه 
از آزمایشگاه استاد ما در فیلادلفیا دیدن کنه
بیشتر به قصد صحبت با استاد اینجا  برای گام بعدی پروژه 
و اینکه این همه راه اومد امریکا واسه نشست سالیانه .. از این فرصت استفاده کنه و دقیق از کارایی که اینجا انجام میشه دید پیدا کنه ..
خلاصه من سفر تفریحی میامی رو که برای بعد نشست سالیانه تدارک دیده بودم کنسل کردم تا میزبان رییس بزرگ باشم .
 تجسم کنین قیافه منو در حال کنسل کردن پرواز و هستلم ..


۲     الان میفهمم چقد آدم زود دل میبنده به آدم های مهربون 
ما نیاز داریم گاهی بشینیم با آدم های نسل قبل 
هم سن پدر مادر هامون پای صحبت دوستانه 
بدون قضاوت و پیش داوری 
نیاز داریم که بدونیم الان اونا کجای زندگی اند. 
حسشون به زندگی چیه.. دلواپسی ها و شادی هاشون چیه 
بدونیم که یک تصویری کلی از اون سن خودمون داشته باشیم 
بدونیم نظرشون راجه به تولد ..بچه گی . نوجوونی.. جوونی .. مادر /پدر شدن .. میان سالی ..
مردن 
چیه ..
بدونیم که دنیا رو چه جورو ارزیابی میکنن بعد این همه تجربه 
من هیچ وقت این حرف ها رو با مامان بابای  خودم نمیشینم بزنم. 
حالا تصور کن .. آدم با تجربه مسنی که داری این ها رو ازش میپرسی
نگرشش به جهان از دریچه علم و دلیل و منطق سخت گیرانه یک دانشمند واقعی باشه 
همه نظریه های مختلف راجه به حیات رو بدونه. جزییات فیزیک و زیست خیلی از مکانیسم های جهان رو بدونه.. از نسبیت گرفته تا تکسیر وراثتی اطلاعات توسط ار ان آ
نظراتش از سر درایت باشه .. همونجوری باشه که شاید تو تلاش میکنی فکر و رفتار کنی ..
باهاش حرف زدن برای من خیلی خیلی تجربه بزرگی بود.
داشتنش به عنوان یک دوست کنار خودم.. خیلی دوست داشتنی بود 
 با هم ساعت ها راه رفتیم. حرف زدیم. غذا خوردیم ..صحبت علمی کردیم .. ازش راجه به زمانی پرسیدم که دانشجو بود .. ازش پرسیدم که به علم چجوری نگاهی میکنه.. هزار تا سوال پرسیدم ...همه رو جواب داد 
باور نمیکردم که این همه این همه دوستانه باشه ...با یک حس شوخ تبعی که آدم اصلا انتظارش رو از اون قیافه جدی نداره
از گروهمون بازدید کرد .. با همه آدم ها حرف زد .. 
امروز صبح یک چند ساعت وقت خالی داشت قبل پروازش .. ازش پرسیدم دوست داره شهر رو بگرده ؟ گفت شنیده این جا یک موزه مشهور هست .. موزه ها رو گشتیم.. غذاخوردیم ..قدم زدیم و تمام مدت اون چند ساعت حرف زدیم ..
من واقعا آخر هفته خوبی داشتم ...میامی رو همیشه میشه رفت گشت،، شانس میزبان همچین آدمی بودن شاید یک بار نصیب من میشد اما..
مرسی جهان


۳    الان رفته 
جاش خالیه 
 دلم تنگه.
دلتنگی از جنس  رفتن مهمون عزیز  

Wednesday, October 5, 2011

مقوله مهم زبان

در کنفرانس سالیانه گروهمون نشستم گودر میکنم. این آخرین روزه و فردا برمیگردیم. من روز اول رفتم و ارائه کردم . کلا عصبی بودم و فکر میکردم گند زدم . اما بعد تموم شدنش همه راضی بودند . 
اول که شروع کردم دیدم یک استاد پیری در ردیف اول خوابیده .. خنده ام گرفته بود شدید ... 
آدم های گروهمون از آلمان اومدند. تماس و فولکر و رییس بزرگ و همه دوستام. از وقتی سمینار شروع شده یک احساس خوبی دارم هی فک میکنم اینجا المانه .
من متوجه یک چیز مهم شدم . این روزا که با آدم های قدیمی ملاقات کردم متوجه شدم که چقدر اعتماد به نفسم در برخورد با این آدم ها نسبت به آلمان بیشتر شده و همش به خاطر زبانه . من بدون هیچ مشکلی ارتباط برقرار میکنم. 
با توماس رفتیم ناهار . خانومه اومد سفارش بگیره من با آرامش از بین پیشنهاداتش برای سالاد انتخاب میکردم. نوبت توماس که رسید کاملا دست پاچه شد و تقریبا به سختی تونست سفارش بده چون نمیفهمید خانومه چی پیشنهاد میکنه . 
توماس همیشه به من میگفت که باباش معلم زبان بوده و واسه همین زبانش خوبه. همیشه از نوشتن من ایراد میگرفت و من به شدت احساس میکردم که در مقابل اون خیلی بلد نیستم حرف بزنم و اعتماد به نفسم کم بود شدید . .. گاهی هم کلا زبونم بند میومد ...
دیدن اینکه من تو فهم لهجه آمریکایی اینقد خوب تر از اون و بقیه دوستای آلمانی بودم و به راحتی بدون توضیح دادن هر جمله منظورم رو با کلمات مناسب بیان میکردم و هیچ جا زبونم بند نیومد به شدت خوب بود .
نقش زبان و توانایی درارتباط برقرار کردن و رسوندن مفهوم دراعتماد به نفس آدم خیلی زیاده. این یکی از چیزایه که ما تو ایران اصلا متوجهش نیستیم و تو آلمان به شدت اذیت میکنه .
از اینا گذشته .. دیدن اینکه همه آلمانی های با اعتماد به نفس و قوی در یک کشور دیگه کوچولو و ترسیده و محتاط و آروم میشند و کمی ضعیف .. حس کردن اینکه به شدت با لهجه حرف میزنند ..دیدن احساس غریبه بودنشون.. همه اینا به من یک حس خوب میده .. نه اینکه خوش حال باشم از دیدن ضعف اون ها .. از این خوش حال شدم که دیدم من هم اول که رفتم آلمان خارجی و غریبه بودم و زبانم بد بود و کلا احساس میکردم اعتماد به نفس ام در خیلی چیزا از آلمانی ها کمتره .. و همه این حالات طبیعی بوده . 

فهم این خیلی خوب بود که همون آدم های قوی در شرایط مشابه کاملا مثل من شده بودند و واکنش من خیلی عجیب و غیر عادی نبود اون اولا تو آلمان خیلی خوش حالم کرد. 

اما من باز باید برگردم به اون کشور .. با همون زبان عجیب .. دیشب که سر شام دو نفر آلمانی با هم حرف زدن دیدم اااا ه چقد دوربودم این مدت از این زبان عجیب .. 

به خودم امیدواری میدم که اینگلیسی رو هم از اول به این خوبی نمیفهمیدم و حرف نمیزدم.باتری لپ تاپم داره تموم میشه .. برم ..

Friday, September 30, 2011

در ستایش شادمانی


نوریا و نیشا دوستای اینجام اگه یک روزی نیان .من نبودنشون رو حس میکنم. برای من مثل هم کلاسی میمونن  ..

نوریا یک دخترک بالغه که به دنبال شادی میره . اتفاق ها به ندرت ناراحتش میکنند. یک جورشعف تو وجودش داره . منو یاد فرزانه مندازه. یک فرزانه کاملا علمی و بسیار با تجربه. بعد ۲ سال ارشد و ۵ سال دکتری الان دوره پست دکتریه و سنش علمیش به دیدن انواع آدم ها قد میده .. صبر و شعورخاصی در این داره که از پس ماجرا های بین هم کار ها بر بیاد. 
میبینی .. در این روزگار تنهایی .. همچین آدمی دورو برمه .. روزی ۲ بار لیوان به دست میاد دم در با چشمای خسته میگه 
چایی میخام میای ؟.. منم میگم به جهنم این همه کار دارم .. بریم چایی .. ضمن چایی هم از خاطره ها و اتفاق هایی تعریف میکنه که هیجان یا خنده داره.
نیشا یک خانوم آرومه که وقتی ازش بپرسی جواب میده.

اسماشون منو یاد کارتون هایی میندازه که سنجاب توشه داره  هیه .. اسمای دوستام رو میگم ..اگه اینجا بمونم میتونم زندگی کاریمو رو این روابط بسازم ..میتونم رو دوست تر شدن حساب کنم. همین الان خونه هر دوشون رفتم و مهمون سفره شون شدم. این یعنی خیلی :)
اینا رو که میگم نمیخام گزارش بدم از دوستام.. اصلان این جور نیست. من این آدم ها رو صمیمانه دوست دارم . اصلا یک قانونی در جهان هست :
من  هر کی رو که خیلی باهاش بخندم و قهقهه بزنم وشادی کنم باهاش و  از دستش یک دیقه خنده از لب هام نره به طورنا خود آگاه دوست دارم . اصلا یک گروه از آدم هایی که خیلی دوستشون دارم آدم هایی طناز(طنز پرداز ) و اهل خندیدن و شادی اند.

همینا.. امشب یک اتفاق هایی در خونه مون افتاد که فردا مینویسم . الان ساعت ۵/۵ صبحه من هنوز به خاطر همون اتفاق ها بیدارم و چند ساعت دیگه میرم مراسم ختم بابای میم .

پیوست . مریم عزیزم . اینجا مینویسم چون نمیدونم کی فرصت پیدا میکنم بهت میل بزنم. هر روز تقریبا به یادتم . میخونم حرفاتو .. خیلی خوبه که مینویسی و حرفای قدیمی رو منتشر میکنی. خوش حالم که ازت ی جوری خبر دارم . یک عالمه حرف دارم باهات .. حالا ۲ هفته دیگه از نشست سالیانه گروه که برگشتم یک وقتی پیدات میکنم باهات حسابی حرف میزنم. به ا م سلام برسون و کاش زود تر سرت خلوت شه .. بسه مهمون داری.. گناه داری خوب .. من خودم رو گذاشتم جات .. اوووه .. خیلی سخت بود ..

:*

عکس : تصادفی از گوگل !

در پذیرش اندوه و تنهایی

از فیس بوک اومدم بیرون. زمان و انرژی زیادی ازم میگرفت.علاوه بر اون اتفاق هایی افتاد که دوستشون نداشتم .. زشت بود کلا صورت ماجرا.
حق دارم برای خودم آرامش بخواهم . حق دارم که نذارم دیگران اذیتم کنند. یک کم منصفانه نبود ..

اما از ظهر که اکانتم رو بستم احساس میکنم تنهایی مزمنی از سوراخ کامپیوترم اومده بیرون ..
فیس بوک ..  آلبومی که هر روزآدم های دور و نزدیک رو توش ورق میزدم و از آخرین نشانه های حیاتی شون مطلع می شدم . یک آلبوم  پویا از آدم هایی که دوستشون داشتم، بهشون حسی نداشتم یا ازشون خوشم نمیومد . 

بسته شدن این آلبوم یعنی تموم شدن رابطه های هر روزه خوشگل مجازی  تموم شدن .اخباری که همه با به اشتراک گذاشتنشون باس میشدند صفحه اصلی پر از یک خبر بشه .. هیچ کی هم نمیگفت بابا دیگه همه میدونند .. من چرا اشتراک کنم.  انگار مردم برای خودشون یک آرشیو احساسی خبری میسازن .

شاید منم باید اون ها رو برای سمانه به اشتراک میگذاشتم. نمیدونم 

احساس میکنم آدم ها  رو از دست دادم .. روزی ۱۷ بار درشو باز میکردم الکی نگاش میکردم. سبز بودن چراغ پسره شادم میکرد.
گشتن تو فیس بوک برای من حفظ احساس "بودن" و" ارتباط داشتن" با جهان بود .

# راستش یک چیزی منو میترسونه . اگه همین الان مهم ترین و عزیز ترین آدم های زندگیم رو از دست بدم .. از حجم روز های من یک تلفن کم میشه . این حقیقت تلخیه. کوتاهه .از ذهنم نمیره اصلا 
میدونم برمیگردم آلمان با بودن کنار پسره احساس بهتری میکنم . اما اصل ماجرا سر جاشه .  پسره یکی از آدم های اصلیه .. بقیشون چی ؟

دیروز جایی میخوندم ما از بچه گی فکر کردن به مرگ رو سرکوب کردیم... امروز بعد از همه تنهایی هام فکر کردم به مردن ساناز سروناز که یکی از وحشتناک ترین کابوس هامه .. به مردن تهمینه.. مامان بابام .. پسره . سمانه .. دوستایی که دلتنگشونم :((((
 .. از دست دادن یک حقیقته. بهترین قسمت این حقیقت اینه که یک روز خود آدم میمیره و کل قصه تموم میشه 
تنهایی عریان آدم هم یک حقیقته .. تا آخر خط هم همراه ادمه .. این سفر به کشور دور فقط برای من ی جورنمود دوباره این تنهایی بود .


Monday, September 26, 2011

قصه ی ما به سر رسید

بابا بزرگ پیر خونه روجا و میم  مرد 
:(((((

غصه دارم
آدم پیر که میمیره جاش تو خونه برا همیشه خالی میشه
آخه پیر ها مثل بچه ها بی گناه ان
پیر ها آرومند ..کندند ..آدم بهشون دل میبنده ..کارای خنده دار میکنند.. مهربونند .. (البته نه همشون)


وقتی هستند آدم ممکنه  از پیری ویک دندگی و اینکه زندگی  رو کند و پر از دارو و دکتر میکنند..شکایت کنه ..
از اینکه زندگی رو به شیوه خودشون تغیر میدند.. دست و پا ی آدم رو برای سفر و مهمونی و همه چی میبندند..از اینکه زیاد حرف میزنند .. یا خاطره میگند.. یا حرف گوش نمیدند ..
 آدم ممکنه گاهی بگه اوووف دوباره آقا جون/مامانی  شروع کرد ....


اما وقتی یک هو تموم میشند... یک جا تو قلب آدم خالی میشه ..
همیشه خالی میمونه.. دل ادم تنگ میشه .. تنگ میمونه ..

آدم دلش که تنگ شه گریه اش میگیره.. میخاد یک هفته باشه .. میخاد ۳ سال ...
:((

Saturday, September 24, 2011

بعضی روزهای زندگیم

دیر وقته 
بعضی روزهای زندگیم پر حرف و بیتابم. هی میخام از خودم بگم. مثل امروز ..
بعضی روزهای زندگیم یک درس بزرگ میگیرم ولی نمیدونم چطور انجامش بدم!
این جهانی که من میبینم یاد گرفتنش تمومی نداره .. این جهانی که منم..
امروز فهمیدم خودم  یک چیزی در درونش داره که اتفاقا بائس آزار دیگران میشه و میدونید  که چقدر من به فکر دیگرانم ، 

امروز دریافتم که فقط یک هفته وقت دارم یک سمینار آماده کنم در حالی که خیلی کار نکرده دارم و تا الان اصلا به روی خودم نمیآوردم 
خیلی خسته ام اما نمیخام بخوابم
کلی کار در این جهان هست اصلا چرا آدمیزاد باید بخابه در حالی که میتونه سریال نگاه کنه یا برای همیشه در اینترنت بچرخه ؟
اصلا نمیخام
دیشب خواب دیدم که وبلاگم مشهور شده و بالای صد نفر در گودر به پستش لایک زدن ! بعد من خیلی ناراحت بودم .. حس میکردم دیگه حریم خصوصی ندارم خیلی حس بدی بود. اصلا حرفی برای گفتن نداشتم دیگه ..از گوگل بهم یک گلدون گل جایزه دادن بدش !!!

بعد خواب یک زنی رو دیدم که از بچه های کوچیکش برای تبادل مواد مخدر سوء استفاده میکرد یک پلیس مرد اون زنه رو دستگیر کرد. زنه قسم میخورد که اون کار ها رو برای شوهرش انجام میده ..

چه خواب هایی .. پریشب هم خواب دیدم که کنار پسره ام تا صب. بله 
همینا

زنده باد نامشهوری و حریم خصوصی

زنده باد دوست خوب


شب با نیشا رفتیم نشستیم یک بار و کلی صحبت علمی کردیم . این آدم های دانشمندی که ماییم . شب شنبه میریم آب جو میخوریم و در مورد پروژه تصمیم میگیریم. بله .
پیوست
با تشکر از نرگس 

Friday, September 23, 2011

before sunset

این رو برای تو مینویسم ..دلم برات مثل چی تنگ شده 
دیشب خوابتو دیدم . خواب دیدم  بهم بی اعتنایی... میبینمت .. می دو ام بغلت میکنم.. میبوسمت ..اما سردی .. بی محلی ..با هم میریم سفر.بهت تبریک میگم که ویزات اومد .. ازت میپرسم .. برام تعریف کن.. کی رفتی.. از شهر.. دانشگاه.. زندگیت میخام بدونم.. بارسلونا همون قد که میگند قشنگه..حالت چطوره.. دوست پیدا کردی؟ خوبی؟ آدم های زندگیت کیان ؟ شادی ؟ بگو برام.. بی تابم که بدونم ازت ..
 جواب هات همه یک کلمه ایه .. آرزو میکنم کاش باهم دوست بودی.. کاش حرف میزدیم. 
صبح بیدار که شدم دلم خواست بهت زنگ بزنم.. دلم خواست صدات رو بشنوم دخترک ..

 بهت بگم اون دفه که اومدی اروپا از سر بدجنسی ام نبود که خبرت رو نگرفتم. واقعن فکر میکردم خودت بهم میگی کی داری میای.. میدونم سرت شلوغ بود.. زندگی من هم خیلی در هم بود.. حساب خیلی چیزا از دستم در رفته بود.. 
 میدونم فکر میکنی اینقد بدجنسم که نشستم با خودم حسودی کردم و وقتی تو سفر بودی خبرت رو نگرفتم.. نمیدونی ولی.. چقد دلم میخواست ببینمت..از ته قلب خوش حال بودم که اینقد کارت خوب بوده که دارین میرین اونجا ارائه کنین.. بهت افتخار کردم پیش خودم.. میدونم چقدر سخت بود همه اون دو سال ارشد ..

حالا اصلا هر چی..ول کن. من هنوز امیدوارم  هنوز میدونم شاید یک روزی که حال هر دومون خوب بود با هم میشینیم حرف میزنیم. دست همو میگیریم. شاید اون موقع تو باور کنی که من اون قدر ها هم بد جنس نبودم. شاید خیلی وقت ها نمیدونستم دارم چیکار میکنم.. یا باید چی کار کنم.. بلد نبودم دوست خوب باشم .. 

الان که دارم برات مینویسم سبک میشم. شاید یک بار خوندی.. دوست دارم بدونی خوش حالم که میای .. خوش حالم از صمیم قلب. هر چند وقت میای تو ذهنم. تصورت میکنم با لباس های شاد و رنگی.. با حال خوب.. با روحیه خوب..از زندگیت راضی هستی . این تصویر خوش حالم میکنه..  دوست دارم این طوری ببینمت ..
:) باز هم بیا تو خوابم .. 




Sunday, September 18, 2011

Circumstance I

فیلم شرایط رو ببینید
مهم نیست چقدر احمقانه و ضعیفه  بعضی قسمتهاش
فیلم تا حدی خوب به یاد من آورد که تجاوز خیابونی و تحقیر زن ها
وقتی توی ایران هستی اینقدر عادیه که نمیبینیش
و وقتی از ایران خارج میشی و به حقوق اولیه انسانی عادت میکنی
دیدن همون اتفاق های عادی تا چند روز تورو شکنجه میکنه

به خاطر این اتفاق ها و نا برابری ها و تحقیر ها و آزار های جنسی
دچار خشم پنهان هستم
چرا که هیچ وقت این خشم خودش رو نشون نداده
و من میترسم
از حجم انفجاری که میدونم
اتفاق می افته

Thursday, September 15, 2011

میان ماندن ورفتن حکایتی کردیم*


امشب از اون شب‌های زندگیمه که کند میگذره همه دقایقش.
اینجا دارم دوست پیدا می‌کنم. با نیشا و نوریا حسابی‌ اخت شدم. یعنی‌ میتونیم بشینیم باهاشون ساعت‌ها غیبت کنیم یه جوری که انگار ۴ ساله هر روز این کار رو کردیم. عاشق غیبت کردن شدم! یعنی‌ کافیه یکی‌ رد شه .. سریع میگیم گاسیپ تایم. راضیم! بیشتر حرف هامون راجع به یه دختریه که خیلی‌ اعتماد به نفس داره و یکم گندِ دماغه و خودش رو از همه نزدیکتر می‌دونه به استاد.. بقیه غیبت هامون هم راجع به آدم‌های لب و روابطشونه.
بهشون میگفتم کمتر از ۲ ماه دیگه میرم یهو هردوشون شروع کردند به اصرار که نرو. نرو. عقب بنداز بلیتت رو.. یه حالت مهربونی تو چشماشون بود.. دلم گرفت از رفتنم. اون لحظه حس کردم کسانی رو دارم اینجا که دوست دارند من بمونم و این رو از صمیم قلب میگند. دیدم تو چشمهاشون.
از طرفی می‌خوام برم. می‌خوام می‌خوام. می‌خوام. این آستانه تحمل منه. پوستم دیگه داره ترک میخوره اینجا.. از یک غمی که بی‌ دوستی نیست.. از هوای اینجاست.. شاید از سرگردانیه منه.. شاید روحم ظرفیت سفر نداره دیگه.. می‌خوام یک جا بمونم دیگه هیچ جا نرم.. این حجم تغییر ۳-۴ سال گذشته خیلیه برای پیرزن درون من.. مخصوصاً دو سال اخیر.. شماره آدم‌های مختلفی که باهاشون تو خوابگاه‌ها و خونه‌ها زندگی‌ کردم. شمار اتاق‌ها و خونه‌هایی‌ که عوض کردم.. شمار خیلی‌ چیزای زندگیم از دستم در رفته..
دلم می‌خواد اون لحظه برسه که خسته میرسم فرودگاه. چشمام رو میبندم و میبوسمش...یک سکوتی بر جهان حاکم می‌شه..دلم اون سکوت رو..

*عنوان از شاملو .. 

مردان پر تلاش آفتاب سوخته



 این برادران کارگر اینجا، اینایی‌ که رو ساختمون کار می‌کنن.. همشون انگار از تو بدن سازی امدن. یه لباسای نصفه نیمه یی هم میپوشند و عضله‌‌ها رو میندازند بیرون و طبعا در اثر کار زیر آفتاب پوستشون هم میسوزه.  قیافه‌های اکسرشون  تو مایع‌های ستاره‌های هالیووده.  بلوند و میان سال و هات..مثال برادرمون جورج کولونی. همیشه سوال من اینه که این عزیزان چرا کار سختِ ساختمانی می‌کنند؟چرا نمیرند در فیلم‌های بیشرفی بازی نمیکنند؟؟

هی‌ هر روز ما از جلو چند تا ساختمون نیمه کاره رد میشیم تو دانشگاه..هی‌ یادمون میفته این رو اشاره کنیم اینجا..
از وقتی‌ دانشگاه باز شده یک چند صد تا دختر خوشگل خوش هیکل به سان مدل ریختند تو دانشگاه.. همشون زیبا.. همشون خوش بو.. همشون پیرهن‌های رنگی و کوتاه با صندل‌های قرتی میپوشند و گردنبند‌های بلند میندازند و موهای بلندشن رو رها میکنند در باد.
هیچ رحمی هم به حال دلم کارگر‌های سختمانی خسته خوش تیپ آفتاب سوخته نمیکنند. رحمی به حال دل‌ هیچ کسی‌ نمیکنند کلا.. شوخ و شیطون رد میشدن و چشم‌ها رو تنشون میمونه.. شب که میرسند خونه باید چشمارو از رو لباسا بتکونند تا بریزه..
بد واکنش این دوستان تن سوخته کارگر به همه دختر‌هایی‌ که از جلوشون رد میشند یکسانه. یعنی‌ باید یک دوربین بذاری ازشون فیلم بگیری لذت ببری.. یعنی‌ هیچ تیکه یی رو از دست نمیدند.همه رو کامل چک می‌کنند و از یکی‌ خوششون بیاد بهش صبح به خیر میگند و آرزو می‌کنند روز خوبی‌ داشته باشه، دخترک هم لبخند میزنه میگه مرسی‌ شما آقایون مهربان پر تلاش هم روز خوبی‌ داشته باشید..

ای ی ی  ..جهان جای نا برابریه..

پیوست ..کارگر که میگم یاد برادران افغان میفتم تو تهران.. لاغر وسیاه و  کوچک و خسته.. یاد اینکه چقدر ازشون میترسیدم و دلم براشون میسوخت و دلم میخواست برند کشور خودشون.. تو کشور ما کار نکنند و متنفر بودم از اون هایی که متلک میگفتند یا دست تجاوز دراز میکردند به سمت من ..
و از وقتی خودم کشورم رو ترک کردم و خارجی حساب شدم برای آلمانی ها ..تو دلم به افغانی های ایران احترام گذاشتم  چون من هم مثل این ها بودم.. غریب و سیاه و غریب!

اینها کارگر هایی که اینجا معرفی کردم بزرگند و تنومند و سفید با چشمان ابی. برای من قبول کارگر بودن این آقایون سخت بود.. آخر خارجی و  بلوند و  خوش هیکل که کار گر نمیشه. عصر که برمیگردند خونه جوری لباس میپوشند که باورت نمیشه این آقا همون آقاست پشت جرثقیل  .. میتونی تصور کنی با لباس شیک خوش بو و کفش آدیداس و عینک آفتابی .. ؟؟

کارگر در دیار ما  کفش آدیداس پاش نمی کرد  چون بچه هاش گرسنه بودند. هفت سر  عائله رو باید سیر میکرد و خواهرهاش رو جهاز میداد عروس میکرد و هزار تا بد بختی داشت.. مادر زاد کار گر بود.. مادر زاد بد بخت بود.. کارگر تو ولایت ما  سک سی نبود..بدن سازی چمی دونست چیه .. کثیف و زشت و بد بو بود ..  دختر های خوشگل محل سگ بهشون نمیدادند. اون ها هم حرف های زشتی به دختر ها میزدند به جای  سلام صبح شما بخیر..

گفته بودم جهان جای نا برابریه..

Monday, September 12, 2011

کدومو باور کنه؟


دخترک چشمانش رو از آدم‌ها گرفت و به سینه باباش فشار داد. بغل بابا بزرگ بود و سفت بود امن. هیچ کس جرات نداشت بهش صدمه یی بزنه تو اون بغل..
چرا پس هر شب خواب میدید که گم شده تو تاریکی‌ غروب و یک مرد غریبه مچ دستشو میگیره و ترسناک میخنده  و هر چی‌ جیغ میزنه نه‌ مامان و نه‌ بابا نیستند که پیداش کنند؟
چرا بهش می‌‌گند که ما خیلی‌ دوستت داریم ولی تو کابوس‌ها تنهاش می‌‌زارند؟

Friday, September 9, 2011

دوران نقاهتِ پس از اخر هفته گذشته که خیلی‌ افتضاح بود


بخش ۱- چس ناله ها:
حذف شد.
بخش ۲. تصمیمات:
اما حالا تا اینجا هستم..کلی‌ کار دارم با خودم. یک عالمه برنامه دارم تو این کله ام. تصمیم گرفتم تا پایان این مدت ۶ ماهه تلکیفم رو با زندگیم و اینکه می‌خوام چه کارایی‌ کنم روشن کنم. حد عقل یک چند تا کار گنده رو برنامه ریزی کنم. وقتی‌ برگردم تو شادی زندگی‌ با پسره و هیاهوی زندگی‌ اونجا غرق میشم.. این یک فرصته که از دور به زندگی‌ اونجا نگاه کنم و ببینم می‌خوام با آینده‌ای که جدی جدی داره میاد چی‌ کار کنم. این ۴ ماه اینقد سریع گذشت که با خودم فکر کردم اوه... باقیش هم همینجوری سریع می‌گذره..
منظورم از چه کارایی تو زندگی‌ فقط شغل نیست.. کارای کوچیک و بزرگ. کاری مهم خط‌کشیِ اصلی‌ زندگی‌.. که آدم هر چند سال یک بار باید از نو نگاه کنه ببینه آیا همون جا که می‌خواست است یا نه.. بعد می‌خواد کجا بره یا باشه..
بخش ۳ مشاهدات :
(بی‌ ارتباط) یک سیستم خوبی‌ که اینجا دیدم اینه که تابستون ها، معلم‌های علوم دبیرستان، میان در یک آزمایشگاه که تحقیقات مدرن میکنه ۲ ماه میمونن، و هر هفته یاد میگیرن که موضوعات به روز تحقیق در اون آزمایشگاه، در گروه‌های مختلف  چیه، بعد یک طرح درس میریزند و یکی‌ از موضوعات رو انتخاب می‌کنند و بیشتر یاد میگیرنش. در اخر تابستان یک سمینار میدند واسه اعضای گروه به عنوان گزارش کار (چون یک پولی‌ به عنوان بورسیه میگیرند واسه این کار).  این دانش رو میبرند به دبیرستان، در کنار درس‌های بچه ها، این‌ها رو به زبان پایه و ساده برای اونها میگند. عکس‌ها و نمودار‌ها رو نشونشون میدند و گاهی‌ تیتر مقالات رو میگند و اینها.. بد یکی‌ دو بار بچه‌ها رو میارند به آزمایشگاه واسه بازدید در طول سال.
فکر کنین شما سال دوم دبیرستانین و میرین آزمایشگاه یک دانشگاه و اون‌ها براتون به زبان اسون میگند که هدف از کار هایی‌  که اونجا انجام میشه چیه و اون کار‌ها رو چه طوری انجام میدند.. مثلا دیدن سلون گلبول قرمز با چه میکروسکوپی انجام پذیره و کلا قضیه چیه..و یا الان داره چه تحقیق‌های برا درمان سرطان ریه انجام میشه..
هر چیز که اینجا می‌بینم ایده میگیرم که وقتی‌ برگشتم ایران..(اگه برگشتم..اینم یکی‌ از اون چیزاس که نمی‌دونم..)  اونجا کلی‌ جای کار هست..
***
نکته مهم ۱. سال دیگه درست این موقع باید دفاع کنم.

نکته ۲. الان استادم وسط این نوشتن اومد یک عکس گذاشت جلوم، تصویر شماره یک (fig. ۱) از کتاب essential cell biology ، گفت تو اولین نفری هستی که داری این نیرو رو اندازه گیری میکنی‌، نیرویی که یک سلول گلبول سفید باهاش یک جسم خارجی‌ رو میخوره، جسم خارجی‌ میتونه میکرب یا سلول مردهٔ بدن باشه. این رو حتما تو صحبت‌هات به دیگران بگو..
گفتم شما که غریبه نیستین.. بدونین یک کارایی‌ است که آدم برا بار اول انجام میده. و استادش میاد اینو بهش میگه و آدم تا ته وجود ذوق میکنه.. (ته وجود=تو نشیمنگاه)
استاد یک وسواسی در تند تند سر زدن به آدم‌ها داره و هر بار میاد می‌بینه یک صفحه فارسی‌ بازه میگه اینو من نمیتونم بخونم. (منم اصلا تلاش نمیکنم که مدام این وبلاگ‌هایی‌ که بازه رو ببندم )..


نکته ۳.پسره موهاش رو رنگ کرده.. یعنی‌‌های لایت کرده.. آه ه.. دلم می‌خواد زودتر ببینم چطور شده.. هیجان انگیزه در حد تیم ملی‌.. بهش کلی‌ افتخار کردم که این گونه تابو شکنی کرد...

نکته ۴. یک ربع دیگه اولین مهمونی‌ همجنس گرهای دانشگاه در مرکز LGBT دانشگاه برگزار میشه. منم دعوتم !!! حال ندارم اصلا (در ارتباط با چس ناله‌ها .. و احساس کسالت بیخود).. اما میرم.. تجربه نشون داده نباید به حال ندادن پا داد. بشینی‌ تو خونه هیچی‌ تغییر نمیکنه)
فردا ویرایش میکنم . خدافظ
LGBT=Lesbian Gay Bisexual Trans gender

Thursday, September 8, 2011

پرفسور دیشر


استاد اینجا اقاییه که جوون به نظر میرسه یه چیزی حدود ۴۰-۴۵ ساله، اما فکر می‌کنم قیافش جوون تر از سنشه، حالا بگیم ۴۸ ساله..
استاد اینجام ۵ تا بچه داره که با چیزی که ما از زندگی‌ مدرن شنیدیم در تضاد ه. آدم‌های مدرن بچه‌هاشون تعداد شون کمه. روایتی است که میگه این استاد ممکنه کاتولیک باشه و برا همین بچه زیاد داره.
اما فقط همین نیست، استاد اینقد بچه دوست داره که وقتی‌ تو خیابون باهاش راه میری به بچه‌های مردم هم توجه میکنه.. یا یهو با مردم راجع به بچه اشون حرف میزنه.
اخر هفته گذشته رفته بود یک سمینار تو کالیفرنیا. نوریا هم کارم هم باهاش رفته بود. نوریا تعریف میکرد استاد ناخن‌های یک دستش رو صورتی لاک زده بود.. چون داشت با دختر کوچیکش بازی میکرد و دخترک براش رنگ کرده بود. بد دیگه یادش میره پاک کنه.
میدونم انقد غرق کارشه که شاید ندیده دیگه ناخن هاشو..شاید هم براش اهمیت ندشته..
صبح‌ها خیلی‌ زود میاد.. و عصر‌ها زود میره.. چون بیا برای خانواده اش وقت بذاره و بچه‌ها رو از مدرسه بگیره..مردم اینجا میگن شخصیتش تو خونه با اینی‌ که تو دانشگاه است خیلی‌ فرق داره..
من میمیرم که ببینم تو خونه با بچه هاش چه جوریه
خانوم استادمون هم تو همین دانشگاه پرفسوره و کار تحقیقاتی‌ میکنه!
همین.. گفتم خوبه آدم گاهی‌ زندگی‌ دیگران رو ببینه.. من همین خودم رو گاهی‌ به زور تکون میدم. این استادم یک خانواده داره با ۵ تا بچه و یک گروه داره با ۱۷ تا دانشجوی فوق لیسانس و دکتر و پست داک..
همه اینا درس عبرته برا اونها که میفهمند.

Wednesday, September 7, 2011

رهایی



خوابم میاد، نیمه شبه‌‌ و من هنوز بیدارم. امروز در سکوت گذشت
طاقت ندارم باهم قهر کنه. طاقت ندارم وقتی‌ خداحافظی می‌کنیم برام دو نقطه ستاره نفرسته
طاقت ندارم به خاطر کاری که کردم بام دیگه مثل همیشه نباشه..
من بلد نیستم قاطع باشم. هیچ وقت یاد نگرفتم. و این دفعه تو زندگیم می‌خوام یاد بگیرم.
دعوایی که باید ۴ سال پیش با شین میکردم رو این اخر هفته کردم. همه داد‌هایی‌ که حقم بود بزنم سرش رو زدم. همه حرف‌هایی‌ که تو دلم مونده بود و همیشه ملاحظه اینکه دوستمه رو کرده بودم. ملاحظه ناراحت نکردنش رو... مهم نیست چقد از حرف هام درست بود.. مهم نیس اصلا حق با من بود یا نه‌.. ولی باید میگفتم که حالم از فداکاری هاش به هم میخوره .. فداکاری هاش .. اه ..
میدونی‌، رابطه‌ها با هم فرق دارند  با خیلی‌‌هاشون تکلیفت روشنه ، میگی‌ فلانی دوست پسر/ دختر من بود. یا هست .. اما بعضی‌ آدم‌ها این وسط اند. نه‌ دوست پسرت میشند نه‌ دوست معمولیت.
این آدم وسط زندگی‌ من بود...یک عالمه عصبانیت رو به خاطر نرنجوندنش تو خودت انبار کرده بودم.. یک عالمه احساس دین بهش میکردم.. یک عالمه وقت نخواستم و حوصله دوستی شو نداشتم و هی‌ به خودم گفتم من باید باهاش دوست بمونم.. چون اون اگه دوستاش رو از دست بده عذاب میکشه. هی‌ خودم رو فشار دادم.. هی‌ حالم به هم خورد و به روی خودم نیاوردم.. من اصلا آدم مخالفت کردن و دعوا نیستم.. نبودم..

من هیچ وقت آدم قاطعی نبودم. مخصوصا در رابطه با مرد ها.. همیشه یک بند نازکی از رابطه هام نگه میداشتم .. واسه چی‌.. نمیدونم شاید واسه اینکه دلم می‌خواست آدم‌ها رو از دست ندم.. دلم می‌خواست یادگاری جمع کنم از آدم‌های زندگیم..اما با تمام وجود فهمیدم چیزی که تموم شده یعنی‌ برای همیشه تموم شده، نگه داشتن یک رشته باریک از اون رابطه مثل نگه داشتن یک تیکه از بدن یک موجود مرده میمونه، دیر یا زود به گند میا‌فته و زندگیت رو گند بر میداره.. حالا هر چی‌ بهش عطر و خوش بو کننده بزنی، هر چی‌ بهش رنگ دوستی معمولی‌ بزنی..
هر بار که باهاش حرف میزدم نقشم این بود که ضعیف باشم و اون تاییدم کنه چون این آدم منو در ضعیف‌ترین روز‌های زندگیم دیده، در پست‌ترین و بد‌ترین احساسات..بعد هی‌ نمیتونستم خودم باشم.اصلا این حق آدمه  که نخواد از تصویر روزهای گند گذشته واسه خودش تابلو بسازه بزاره رو دیوار. دوستی با اون برای من یعنی‌ زل زدن به اون تابلو..شاید آدم‌های دیگه متمدنانه با هم دوست بمونند اما من نمیتونم..
اینجای زندگیم فکر می‌کنم بی‌ معنیه آدم به خاطر یکی‌ دیگه یه محبتی بکنه در حالی‌ که خودش نیازمنه همون محبته..بد فکر کنه من چقدر فداکارم. من چقدر از خود گذشته ام.. عی
نگران این نیستم که آیا عادلانه قضاوت کردم یا نه‌. فقط از احساساتم دفاع کردم. از نظراتم. از چیزی که هیچ وقت نتونسته بودم به دست بیارم.
این اولین دعوای بزرگ جدی با صدای بلند زندگی‌ من بود که خشم و عصبانیتم رو تا تونستم ریختم بیرون.. و فکر نکنین اون نشست نگاهم کرد.. اون هم همون جور دعوا کرد.
اینجا، امروز،  مرد‌های گذشته من تمام شدند. همشون تمام شدند. ‌‌ه به خاطر اینکه آدم‌های خوب یا بدی بودند. به این خاطر که من تصمیم گرفتم که گذشته‌ام رو تمام کنم. که دیگه بندی از احساسات قبلیم بهم وصل نباشه .. که مدام در احساس گناه نسبت به مرد کنونی زندگیم نباشم. مجبور نشم حقایق رو تغییر بدم وقتی‌ براش حرف میزنم. مجبور نباشم هر لحظه ببینم که آدم قاطعی نیستم.
راضیم از خودم.
پیوست. کاش فقط اون شادی صداش برگرده.. میگه همه چی‌ خوبه.. اما میدونم ته دلش ازم  دور شده .. می‌دونم فاصله گرفته..
:*
پیوست ۲. نمیدونم چرا این اخر هفته این همه یاد دختره بودم.. یاد اون باری که با هم با قطار رفتیم شمال.. تو راه اون همه حرف زدیم خندیدیم به اون سربازه که با دهن باز خوابیده بود.. برا ساندویچ خوشمزه یی که آماده کرده بود..
برای صدای دوستام .. برای لمس پوست دستای نرمشون.. برای محبّت نگاه شون دلم تنگه.

Thursday, September 1, 2011

روح آرام

:)
 پیرهن سبز وگلی  بر تن
 گردنبندی از الماس سبز برگردن 
 قابی از تصویر بوسیدنمان دریک دست
 نامه اش دردست دیگر را
 چند بار خواندم *

 گزارش های نیمه کاره ی به تعویق افتاده ی بخشیده شده امروز 
خواب خوش بدون سایه های ترسناک  دیشب 
 ( دراتاق خانه تازه ام  که دیوار های صورتی وسفید دارد 
 درآرامش هم خانه ای داشتن 
 دوباره شب ها آرام میخوابم )

 پیوست۱ : *هدیه تولدم ازطرف پسره رسید :)
 پیوست ۲  : درادامه برنامه سفر، این آخر هفته دوست قدیمی، شاهین کاوه را ملاقات میکنیم
تا انتهای این برنامه با ما باشید.



Sunday, August 28, 2011

مای لایف

نوشتن به معنی گفتن اینکه من همیشه شادم و زندگی ام پر ازماجراهای شادو هیجان انگیزه.. نیست
نیست
 خدا که پنهون نیست شما پنهون نباشید..
  زندگیم  چند روزه فرقی با یک دریای طوفانی نداره
هه  اصلا این طوفان ایرین راست اومده تو مغز من 
 
دیشب  رفتم خونه یکی از دوستای گی ام که شب طوفانی تنها نباشم
خود آدمه  یکم رو اعصاب بود
 
(از  این مدلا که ۱۰ جور غذا پخته بود . بعد مثلا هی از غذا هاش تعریف میکرد..بعد تا  خواهش نمیکردی نمیاورد که یکم امتحان کنی..بدم وقتی یه  چیزی میاورد که بخوریم..وقتی چیزه داشت تموم میشد..هی میگفت وای وای تموم کردین چیزمو..بعد شروع  میکرد تعریف کردن از غذای بعدیش!!!! خلاصه  آدم پشیمون میشد ازخوردن ۱۰ مدل غذاش)

هه غیبت کردم خالی شدم
اما در مجموع بهتر از تنها موندن در شب طوفانی بود
بعد نشستم اونجا برا خودم نوشتم . بعد از ۵ روز شروع کردم با خودم دوستی کردن
خودم رو درک کردن
الان بهترم


اینجا تو این کشور دور
بدون هیچ قضاوتی/ هیچ قضاوتی /
با انجام دادن کارایی که یک عمر از انجامش پرهیز کردم 
واقعا دارم زندگی "خودم" رو میکنم
اون جوری ممنوع ی که باید می بود

نفرت و خشمم از جنس مذکر داره بیرون ریخته میشه
قشنگ میفهمم اینو

ای ام لیوینگ مای لایف
مای لایف


Friday, August 26, 2011

طوفان ایرنه

مثل اینکه قضیه طوفان جدیه
از ساختمون دانشجوهای اینتر نشنال ایمیل زدن که ازخونه بیرون نرید این آخر هفته
حمل و نقل عمومی هم کار نمیکنه
سرعت  باد خیلی زیاده و ممکنه به ۵۰ مایل بر ساعت برسه (مایل ازکیلومتر بزرگتره )
درخت ها رو میتونه بکنه
اینا رو ول کن.
من غیر از اینها حالم خوب نیست
تنهایی آخر هفته و ۲ روز تو خونه زندانی شدن بی اینترنت رو ول کن
از  خیلی چیزا فرار میکنم
دوست ندارم بشینم ی ساعت با خودم فکر کنم
دوست ندارم بشینم ببینم چمه
شب ها هم خوابم میاد ولی نمیتونم بخوابم
خودم اینو ربط میدم به رفتن هم خونه ای هام و تنها شدنم . بلاخره درست حسابی اینجا حالم برا بار اول بد شده
از تنهایی میترسم .. بدم میاد.. تو تنهایی خودم رو گم میکنم ..  تنهایی اصلا منظور بی دوستی نیست. بلکه بی انسانیه
از وقتی بچه ها اسباب کشی کردند من شب ها خوابم نمیبره
خب  فکر کنید آدمیزاد (که من باشم ) ۱۸ سال با پدر مادرش زندگی میکنه بعد ۷ سال تو خواب گاه با هم اتاقی هاش. گاهی با ۵ نفر تو یک اتاق . بعد هم میره برا بار اول تنها زندگی کنه میبینه دپرس شدید. بدم که دوست پسر پیدا میکنه روزایی که دوست پسر نیست شدیدا تنها میشه . این یعنی چیزیکه حالش رو بد میکنه نبود پسره نیست .. بلکه نفس نبود هیچ انسانی در محدوده خونه است. 

یک عالمه هم کار دارم :(

اینجا  از یک چیز خوب زندگی میگم ..آخر ترین موفقیتم اینه که یک ماه با پسره دعوا نکردم و خیلی به خودم افتخار میکنم .. خودشم برا تشویق میخاد واسم کادوی دعوا نکردن بخره !
تمرین یک ماه آینده ام اینه که هر روز یک متن کوتاه انگلیسی  بنویسم برای خوشایند خدا
شاهین میاد اینجا هفته دیگه
اینام  چیزای بد :
اسباب کشی هم دارم ..
یک گزارش جدید باید بنویسم از همون چیزایی که تا حالا ۱۰ بار نوشتمش .. دیگه حالم به هم میخوره ازش

اما یک اتفاق خوب دیگه این بود که با یکی از آدم های گروه "دنگ شو" یک چند جمله حرف زدم و بعد احساس کردم خیلی آدم مهم ای هستم که به پیام من جواب داد.. اولین بار بود اخه با یکی از آدم های مهم جهانم حرف میزدم..

امروز به گنجشک ها نون دادم و به سنجاب ها هویچ دادم . سنجاب ها پررو و انسان شناس  هستند و میان همراهت که غذا بگیرند .. اما همچنان وحشی هستند و نمیزارند بهشون دست بزنی

الان هم کارم گفت طوفان خوبی داشته باشی. خدا حافظ

دلم می خواد با پسره حرف بزنم
غربت دارم

Thursday, August 25, 2011

روزی هم چون روز های دیگر

برخواستن 
خوردن 
نشستن 
کار کردن 
 خوردن
ریدن 
 کارکردن
راه رفتن 
 کار کردن
خوردن
 ریدن
نوشیدن 
خوابیدن

Sunday, August 21, 2011

میخام اینجا یک چیزی از عمق ته وجودم بگم که سطحی نباشه .. چزی به ذهنم نمیرسه ولی

خوابم میاد .. پس خلاصه امروز رو میگم
صبح با فرزانه حرف زدم. بعد از ظهر تو یک برنامه ای که برا ورزش بانون تدارک داده شده بود شرکت کردم که خوش بختانه ورزشی در کار نبود ..  همه آدم های شرکت کننده زن های ۴۵-۵۰ ساله به بالا و تنها بودند .. باهاشون حرف زدم.. همشون اومده بودند یک جایی با هم معاشرت کنند و جفت پیدا کنند برا ادامه زندگی
دلم اونقدر گرفت
صورت هایی که چین خورده بودند ، موهای کم پشت. هیکل های چاق . و از همه واضح تر، احساس تموم شدن سال های جوونی و شادابی .. با یک خانمی که از مامانم بزرگ تر بود یک عالمه حرف زدم .. یک سری شون لزبین بودند . یک سریشون مادر تنها بودند (سینگل مام ) و یکسری شون از شوهرشون جدا شده بودند . بقیه آدم های جهان که پارتنر دارند مشغول زندگیشون بودندن لابد . که یکشنبه بعد ظهر مونده بودند خونه..

این برنامه ها رو چجوری پیدا کردم؟ کلا میگردم تو اینترنت بعد هر چی پیدا میشه  پا میشم لباس خوب میپوشم و بدون تردید و غم از اینکه همراهی ندارم از خونه میرم بیرون. قانونش اینه که هر چی خونه بمونی هیچ اتفاق تازه ای نمیفته ..
دیشب حتا اینترنت هم نگشتم.. همینجوری پوشیدم رفتم سینمای سر کوچه ، همه فیلم هاش رو چک کردم.. اولیش بود سیاره میمون ها .. (the planet of the apes) همون رو دیدم . یعنی از این بی برنامه تر نبودم در جهان .. فیلمش رو خیلی دوست داشتم
آسون زندگی کردن خودم رو هم ..

یخچالمون صدا میده. توهم زدم موش رفته توش شاید ..

دلم گرفته.. برا روزه گرفتن مامان ام  و ساعت ها تشنگیش .. دلم میسوزه ..
یک غم غریبی دارم در این شب عزیز
ای زکریا ی رازی

پیوست، عاشقانه
دلم برای پوستش تنگ شده . برای خوابیدن وقتی میدونم چند سانتی متر با من فاصله داره . برا خیلی چزاش .. امشب که زن های مسن رو دیدم  دلم میخاست همه راه رو تا  خونه بدوام و یکهو فیلادلفیا تبدیل به برلین بشه و من برسم دم در خونه و بدو ام بهش بگم تا پنجاه سالگی .. شصت ساله گی .. تا همه سالها ی پیری  کنار من بمون.. بگم اصلا دیگه برنمیگردم به اون کشور دور. برا همیشه میمونم خونه ..


Friday, August 19, 2011

پوزش می تلبیم

من نیم فاصله رعایت نمیکنم. غلط املایی زیاد دارم. سر هم و جدا نویسی رو رعایت نمیکنم
بیشترش به خاطر اینه که از نرم افزار های بهنویس  یا گوگل واسه نوشتن استفاده میکنم. 
و تایپ فارسیم خوب نیست 
املای بعضی کلمه ها رو بلد نیستم اما خود کلمه رو دوست دارم استفاده کنم، حوصله ندارم اینترنت کنم درستشو پیدا کنم
بعد هول هم هستم. تا مینویسم دلم میخاد برسه به دستشون  ..نمیشینم درست بخونم یه بار ویرایش کنم.. 
آدم بدی نیستم ولی.. 
دلم نمیخاد زبان فارسی به خطر بیفته 
شما ایرادات رو بگین :) 

Thursday, August 18, 2011

تصمیمی برای همه فصول

تصمیم می گیرم 
تصمیم گرفتن رو دوست دارم 
هر تصمیم جدید 
فارغ از اینکه اجرا کنمش یا نه 
به من شوق شروع میده 

وقتی حالم بده ازکاری که کردم.. 
تصمیم می گیرم که دیگه اون کار رو نکنم 

حالم بهتر میشه 
لا اقل یکمی امیدوار میشم که 
دفعه بعد این اشتباه رو نمی کنم 

Tuesday, August 16, 2011

با اعصاب قوی تشریف بیارین امریکا درس بخونین

یک عصبانیت شدیدی رو تجربه  کردم که نگو..
شمام اینجوری میشین وقتی کامپیوتر احمق میشه؟ 
امکاناتی که اینجا تو این گروه به دانشجو ها میدند افتضاحه 
هیچ کس کامپیوترنداره 
همه لپتاپ خودشون رو میارند. 
من نیاز داشتم به مانیتور بزرگ تر از لپتاپ ..کی برد و موس 
مانیتورو  به زور گرفتم . موس و کی برد رو پیدا کردم تو اشغالای آزمایشگاه !!!! 
بعد موسم از اون قدیمی ها بود که رول داره زیرش و هی یه  جا گیر میکنه دیگه نمیره. اول دبیرستان که بودیم از اون موس ها داشت مدرسه .. میشه حدود ۱۳ سال پیش تو ساری !
کی بردم هم از موس قدیمی تر، خیلی قدیمی، روش کثیفی  بسته بود .. همه کلید هاش رو در آوردم بردم خونه شستم که بشه روش انگشت گذاشت 
اینا  رو از خودم در نمیارم به قران . این امکاناتیه که به من درکشور امریکا در  دانشگاه پنسیلوانیا در یک گروه مشهور دادند.
الان شما بگین خودش رفته خارج دوست نداره ما  بریم 
دوست دارم شما برین جایی که موس و کی بردش اینهمه نره رو اعصابتون اخه 
دو  ماه و نیم باهاشون روزگار سر کردم ..بعد امروز همین فکستنی ها هم کار نمی کردند . همون موقه ای که کار بانکی آنلاین  داشتم ..
رفتم به "منو" یک خانومی که در آزمایشگاه مثلا اسیستانه گفتم میشه یک موس به من بدی ؟
گفت سفارش بده تو لیست خرید.. هفته دیگه میاد.. بدم بهم غر زد که چرا هر چی نداری میای به من میگی؟؟ (اینجا آدم ها تو چشت نگاه میکنن و خیلی جدی غر میزنن )
من عصبانی شدم. خیلی زیاد.. خیلی 
بعد همون موقه جمع کردم  رفتم  کتابفروشی دانشگاه یک موس و کی برد خریدم . زورم میومد براش زیاد پول بدم. همه همه شد ۲۰ دلار .
بعد این موس جدید لیزریه ..خوش حالم ازش.. بسکه سریع حرکت میکنه .. حد ذهنی رو دارین تو رو خدا !
همین خاستم بگم آدم تو دانشگاه های  امریکا که میگن.. گاهی از شریف که خوبه .. از زنجان خودمون بیچاره تره ..


Sunday, August 14, 2011

حال دل با تو گفتنم هوس است

دیشب دوباره رفتم اونجا.
دخترک داشت میرقصید 
لیوان شیرین قرمز نوشیدنیش تو دستش بود.. 
لباس هاش همه پسرونه . 

بی هیچ حرفی رفتم باهاش رقصیدم 
یادش بود منو 
گفت پایین دیدمت
برای من زیادی خوب بودی 

حرف زدیم 
خندیدم . 
بوسیدیم 
گفتم بیا یه قدمی با هم بزنیم 
گفت تصمیم با تو . من پایه ام 

سکوت کردم 
با خودم فکر کردم مرد زندگیم 
بهونه ی من برار فرار از این واقعیته 

بی هیچ حرفی به خودم زل زدم. 
دیدم که هنوز ته وجودم میترسم .. شرم دارم .. 
ته وجودم میخام که باور کنم
این طوری نیستم، 
حسی به هیچ دختری ندارم 
اما همچنان خواب میبینم 
 هم چنان پای ثابت فانتزی هام زن ها هستند 

چشمام رو بستم. 
بی هیچ فکری
 به دخترک گفتم بیا با من 

*

تمام مدت سبک بودم.. 
بدون شرم
بدون احساس گناه نسبت به مرد 
بدون ترس..

*

زود تر از من بیدار شد 
صبح 
تشنه بود 
من نیمه بیدار بودم 
تاکسی گرفت 
خداحافظی کرد 
رفت 
بکارت من رو 
با خودش برد 


همه دی شب رو 
برای مرد نوشتم 

*

خواب دیدم 
همه حیوانات وحشی جنگل 
در قفس بودند 
کسی در قفس ها رو باز کرد 
و همه حیوان ها وحشیانه
اسب ها 
خرس ها 
همه آزاد ، خشمگین  وحشیانه میدویدند 

*


پ.  هر کسی هر برداشتی دلش خواست از این نوشته بکند. 

Saturday, August 13, 2011

عاشقانه

دامن های کوتاه من 
از شیطنت نگاه های  تو 
خالی اند  

شنبه صبح های تو 
از هیاهوی بیدار کردن های من  





Friday, August 12, 2011

اصلاحیه

دیشب با دوستمون خیلی صحبت کردیم و خیلی پیاده روی کردیم تو شهر . وسط حرفهاش ازقان کرد که منظورش از "ایال " همون دوست دخترشه.
اینو که مینویسم حس بد فضولی تو کار دیگرون بهم دست داده  اما برا اصلاح پست قبلی که گفتم ازدواج کرده .. لازم بود اصلاح کنم

Thursday, August 11, 2011

تصادف

-دو روز پیش نشسته بودیم تو سالن با نوریا ناهار میخوردیم. یهو دیدم یکی به من زل زده و میگه. ااااا تو اینجا چیکار میکنی!!
رو قیافه ادمه تمرکز کردم. آشنا بود.. قبل اینکه یادم بیاد کیه و استدلال کنم.. دهنم باز شد و گفتم اه نوید دیانتی .. این تویی؟ و بعد هیجان از خودمون در کردیم و این حرف ها ...
نوید فک کنم سال ۴ام کارشناسی اومد اینجا . شایدم سال پنجم.. خلاصه که خیلی وقت بود ندیده بودمش .. دانشگاه میشیگان محل خدمتشه و اومده فیلی برا یک سامر اسکول. گفت ۲ هفته است اینجاست وشهر رو ندیده وجمعه برمیگرده. بعد هم قرار شد ببرم شهر رو نشونش بدم. چون که من الان اینجا رو باید بیشتر از بقیه آدم ها بشناسم دیگه !!! میگفت خانومش دکتری هاروارد قبول شده و خودشم داره تلاش میکنه برا پست داک بره بوستون.. (این یعنی دوستمون متاهل شده بود ..هیه ..خوشحال شدم )
ای دنیای کوچیک.. چقد ما تو اتاقمون سال سوم حرف میشنیدیم پشت سر این آدم.. هم اتاقیمون دل بهش بسته بود اخه ..هی میومد ازش هر روز تعریف میکرد... اشک میریخت .. اه و ناله میکرد.. . یه  جورایی دهنمون سرویس شده بود ..
هئی ..چه زود گذشت ..
یه  ده دقیقه دیگه میریم با نوید یک گپی بزنیم و یکم شهر رونشونش بدم . 

-این دوروز کلی کار مفید کردم . یعنی دیدم هر چی عقب بندازم هیچ فایده ای نداره و هیچ کی انجام نمیده کارامو برام.. 
بدم اگه قراره این همه برم بگردم جهان رو باید خوب کار کنم در طول هفته ..

-یک عذاب وجدانی دارم که این همه تنهایی میرم تفریح .. پسره زندگی رو روال همیشگی رو تو برلین میگذرونه .. هی دلم میخاد اونم  بره هی بگرده .. بعد حسودیم هم میشه که من نیستم اونجا .. یکی بیاد منو حل کنه !

برم دیر شد.. 




Tuesday, August 9, 2011

دو روز در بوستون


الان نشستم تو آفیس و یک یاداشت محبت آمیزی از یک فرد ناشناس دریاف کردم که گفته دلش برام تنگ شده
سر صبحی نیشم باز شد . فک میکنم کار نینا همون دختر کارشناسیه است که با دیگو تابستون کار میکنه
اهم. از سفر بگم.
من رفتم دیدن بوستون ودوست هام.  موفق به دیدن چند تا شون نشدم و چند تا دوست تازه پیدا کردم .. شنبه ظهر
تا رسیدم ترمینال نیما اومد دنبالم. با هم رفتیم یک ناهار هندی نا محدود خوردیم. نیما بزرگ شده بود نسبت به ۴ سال پیش .. نیما و محمد هم خونه اند. اما محمد رفته بود ایران . من هی فک میکردم اه ه همه آدم های جهان به هم وصل هستند که ..خونه نیما خیلی نزدیک به دانشگاه هاروارد بود .. پیاده میشد ده پونزده  دقیقه
بعد ناهار از تو محوطه هاروارد رفتیم خونه نیما .منطقه هاروارد اصولا اروپایی بود از نظر معماری، انگار که داری تو یک دانشگاه مثل برلین قدم میزنی، ساختمون های قشنگ با اجر های قرمز. به یاد شریف که  اجراش قرمز بود..
عصر رسیدیم خونه و من از شدت خستگی یکی دو ساعت خوابیدم. شب نیما به مناسبت تولدش دوستانش رو دعوت کرد دور پل هاروارد جم شن. نمیدونستم تولدش همین روزا بود..

پل هاروارد. (میگن صحنه آخر فیلم لاو استوری رو در روی این پل فیلمبرداری کردند.)

آدم هایی که اومدند اغلب شریفی بودند. برق و مکانیک. من به قیافه یکی دوتاشون رو میشناختم. خیلی صحبت های خوبی کردیم ،. فکر میکنم بیرون اومدن از جو شریف خیلی رو همه تاثیر داره. یکی از پسر ها که برقی بود و هاروارد پست داک میگذروند کلی از خاطراتش تو دانشکده برق تعریف میکرد ومیگفت چقد رقابت میکردند و چقد شاگردای حل تمرینش رو شکنجه میکردند .. تاکید میکرد که فضای اون موقه اون جوری بود .. جو بود.. بعد هی ما  بهش میگفتیم نمی بخشیمت.هی اون توبه میکرد..هه هه .. با مهمونا قدم زدیم به خونه نیما.. کلی هم صحبت کردیم راجه به دنیا و زندگی و خانواده هامون که ایران ولشون کردیم واحساس مسوولیتمون گفتیم.. خوش حال شدم که فقط من نیستم این حس رو دارم .. بعد هم کلی راجه به دانشکده فیزیک و دکتر هدایتی و دیگر استادها  حرف زدیم. یک فضایی بود که من مدت ها توش نبودم..
یک زوج امریکایی هم بودندن که اصالت پسره مال سمرقند بود .. قیافه اش بلوند بود یعنی آدم حدس میزد اصلش اروپایی باشه .. خلاصه میگفت مامانش فارسی حرف میزنه و کلی شاعر ها و ادبیات و جامعه ما رو میشناخت..
.. حدود ۱-۲ همه رفتند و من مثل جنازه ها خوابیدم
فرداش از صبح تا ظهر بارون بارید . من به نیما گفتم مغلوب نشیم.. تو بارون راه افتادیم رفتیم دوباره محوطه دانشگاه رو قدم زدن..



کتابخونه هاروارد که علم جهان درش جمع شده .. هیه 
 نیما کلی تاریخ امریکای قبل از جنگ جهانی  رو برام تعریف کرد..در سال  ۱۷۰۰ امریکا از انگلیس استقلال پیدا میکنه و بعد از اون درگیر یک سری جنگ داخلی بین مناطق شمالی و جنوبی میشه. شمالی ها مخالف برده داری و موافق اقتصاد آزاد بودند و جنوبی ها موافق برده داری. خلاصه این جنگها چندین سال طول میکشه و آدم های زیادی کشته و شکنجه میشدن .. در نهایت شمال امریکا پیروز میشه. بعد از اون امریکا شروع  میکنه از نظر نظامی و اقتصادی قوی شدن و بعد جنگ جهانی اول پیش میاد..
در۱۰۰ سال گذشته خیلی اتفاق های مهمی افتاده..  ۲ تا جنگ جهانی رو بشر پشت سر گذشته و اینهمه از نظر تکنولوژی قوی شده و به بم-ب ات-می هم دست پیدا کرد.. بعد هم کامپیوتر و ارتباطات این همه گسترده شد..
 همه این حرف ها رو در زیر بارون شدید زدیم. کفش من خیس شد و مجبور شدم از پام درش بیارم. اونقدر کف خیابون تمیز بود که خیلی هم بهم کیف داد زیر بارون گرم تابستون پا برهنه تو آب ها راه برم.. 


بوستون شهر دانشجوهاست، اکثر آدم هاش جوون هستند. ۴ تا دانشگاه داره: هاروارد، ام ای تی، دانشگاه بوستون و دانشگاه نورث ایسترن.  شهر تمیز و مرتبه. اکثر جمئیتش سفید پوست و جوونن .. بر خلاف فیلادلفیا که  جمئیتش اکثرا سیاه و چینی هستند. تو بوستون آدمها خیلی لاغر ترند یعنی از اون چاق هایی که تو فیلادلفیا زیاد بود اونجا خبری نبود. شهر قشنگ بود و من رو خیلی به یاد برلین و اروپا انداخت.




اینجور که معلومه هر ایالت امریکا با اون یکی خیلی فرق داره . الان من به این نتیجه رسیدم که همه جای امریکا خیلی بد نیست . گداها  و آدم های فقیر و معتاد هایی که تو فیلی خیلی زیادن اونجا کمتر به چشم میومدند .. دوچرخه سواری اونجا رایج تره .. اینجا تو فیلی حتا دانشجوهای سال اول هم با ماشین میان. خیلی خیلی فرهنگ ماشین رواج داره.. اونقد که اصلن به مترو ها و قطار ها رسیدگی نمیکنن ..البته قطار های نیویورک و بوستون وضع بهتری داشتند.
فک میکنم من افتادم یکی از جاهای داغون امریکا..
عصر دیروز بارون بند اومد و ما در یک تور دوچرخه سواری ۳ ساعته همه جای شهر رو گشتیم. از کنار دانشگاه های بلند آوازه با شادی گذشتیم. من بهم کیف میداد که دانشجوی اونجا نیستم و اون همه کار سخت لازم نیست بکنم .. یعنی خیلی راضی بودم از خودم. مرکز شهر یک سری ساختمون عظیم الجسته داشت. فکر میکنم این نماد شهر های امریکاییه که ساختمون های خیلی عظیم  در هر شهر میسازند . مرکز شهر یک ترکیبی بود از آرامش و دنجی شهر های اروپایی و عظمت ساختمون های امریکایی .. یعنی انگار همون برلین رو کش بیاری دار راستای عمودی ..  

شب که رسیدیم خونه من مثل جنازه افتادم تو کاناپه ..و زود خوابیدم . قبل خواب یک صفحه نامه به مامانم نوشتم.. که خیلی لازم بود ...
صبح دیروز خودم تنهایی رفتم دوباره پیاده روی کردم به مدت ۲ ساعت و بدم سوار اتوبوس شدم برگشتم فیلی ،
تو راه هم اصلا خوابم نبرد بسکه سرد بود داشتم یخ میزدم.. در تابستون تو اوتوبوس از سرما نمیشه خوابید در زمستون از گرما !
نیما خیلی بزرگ شده بود. آروم و منطقی و محکم. راضی بود از زندگیش و درساش .. از زندگی مستقلش .  خونه اشون هم خیلی شیک بود و پیانو داشتند.... بله استقلال چیزیه که به آدم قدرت و استحکام میده .. و من همیشه اعتقاد داشتم خوابگاهی ها در این زمینه از تهرانی ها یک قدم جلو تربودند.
این هم مسجد امام بوستون !!
و جشن درمنطقه ایتالیایی ها نمیدونم به چه مناسبتی 
فک کنم خیلی شد
تا یادم نرفته ..
پیوست۱: داشتند از کردیت کارتم به صورت اینترنتی دزدی میکردند.. که خوشبختانه بانک فهمید و کارتم رو بست و پول ها رو برگردوند. چون من روزانه بیشتر از ۵۰۰ تا  نمیتونم از حسابم بردارم و دزده بعد از گرفتن ۲۰۰ تا یهو ۵۰۰۰ تا خواست برداره . فلن که کارتم بسته شده و پولی هم از حسابم کم نشده .. اینم از مشکلاتی که تو امریکا زیاد پیش میاد ..
پیوست ۲: یک فکر هایی هم کردم که نمیتونم اینجا بنویسم .. خصوصی به بعضی هاتون میگم..
دیگه همینا.
روز خوش