Monday, December 10, 2012

کیسه معنویت *


لحظه های این شب ها خیلی عمیق تر از  لحظه های عادی میگذرند . انگار که آدم از تو دل هر لحظه اش  یک عالمه راز میکشه بیرون. 
رابطه ام با شب تغیرکرده . شب دیگه یک بازه نابسامان نیست که باید زود تر با روابط و آدم های مجازی پرکنیش  تا از اون  از  صدای بیرون خلاص شی . .صدایی که مدام اسمت رو تکرار میکنه و بهت میگه بیا بیا و منو تماشا کن . تنها بیا و ساکت باش . نترس قوی باش.. من اون روی تاریک و تنهای خودت هستم. غربت این کار رو با من کرد. این مهاجرت شب های امن خوابگاه رو از من گرفت.. از این صدا که مدام میگفت طاهره .. طاهره .. و ول نمی کرد ..به اینترنت پناه بردم. 

رابطه من و شب الان به یک حالت امنی رسیده.  جوک میگفتیم که شهید قبل شهادتش از حالت نگاهش معلوم بود .. اون روز نگاهش با روزای قبل فرق داشت .. حالا من قبل دفاعم از حالت حرفام معلومه .. معنوی ام 

در این شب آروم  که  پشت پنجره تاریکی و برف و سکوت و سرما و طبیعت عزیزجریان داره من میرم که اولین بار چیزایی که میخوام روز دفاعم بگم رو تمرین کنم . 

Tuesday, December 4, 2012

نه این که خسته باشم یا مضطرب، فقط حرفی ندارم .

روز هام در یک آرامش خوبی دارند میگذرند . اصلا هم به قبل دفاع ارشد هم شبیه نیستم . در واقع این باور که حالا مگه چه خبره ، چیز مهمی هم نیست حالم رو خوب میکنه . واقعا چه اهمیتی داره که یک آدم کوچک در گوشه کوچکی از جهان -که توش آدم ها میمیرند و گرسنه اند و جنگه و آواره اند- داره  درسش رو تموم میکنه. تازه جوری که همه رفتند و هیچ کسی برگشت نخورده. مثل یک نمایش میمونه برام ..حالا از ۵  تا سوالی که میپرسند من حتما ۲ تاشو بلد نیستم . ولی چه فرقی داره که من هرچی بخونم باز ممکنه این ۲ تا سوال رو بلد نباشم؟ من نگران نیستم .. بعد حس میکنم خیلی لوسه آدم اضطراب بگیره. 

این روز ها اتفاقات خوب همه به من میگند که ببین، وقتی مضطرب نیستی چیزای آروم خودشون میان . استادم بهم پیشنهاد داده که برای تمام کردن کار های باقی مونده ۲ ماه بعد از دفاع ام بمونم. فکر کن.. 
برای ماه ها  این بزرگترین نگرانی من بود که بعد از دفاع چی ؟ و یک جا دست از نگران بودن برداشتم.  رهاش کردم..خودش اومد . اگه این رو قبلا کسی به من میگفت من از بی اعتمادی میمردم . اما حالا چی؟ میتونم به جاهایی از جهان که خبری ازش ندارم اعتماد کنم  و پیش برم .. 

حالا من آرام ام . هر روز کمی از کارای باقی مونده رو انجام میدم .

Friday, November 23, 2012

مدت هاست که نمینویسم



انگیزه هام رو برای نوشتن گم کردم. یک سفر بود مدت ها میدونستم باید شروع کنم. باید .. و شروع  کردمش . اینجوری که جایی نمیرم و تمام جهان رو میگردم هم زمان 

ویزاش اومد. شادی دو روز گذشته من بی حد بود .. مدام تصویر میکردم که چه کار هایی میتونیم با هم بکنیم .. چقدر حس سپاس گذاری داشتم از جهان که بلاخره بهش داد . 
فکرم اینه که وقتی هدف ادم واقعی باشه جهان جلو آدم رو نمیگیره .. 

و اما روح من 
این روز ها صرف نظر از پستی و بلندی های سفر احساس میکنم که  از حقیقت دفاع خیلی فرار کردم. هی حجم کار های انجام دادنی رو به تعویق انداختم . باید چیزایی رو یاد .. 
 بگیرم که همه زندگی درسی ازشون فرار کردم .. روشهای آزمایشگاهی .. طیف سنجی. انواع  سیستم های آزمایشگاهی  که مدل ما در اون ها کاربرد داره 
 اول خودم بعد  هم  خودم میدونم چقدددددر  از خوندن مقاله های آزمایشگاهی سر در نمیارم . 
حالا یک صفه های اینترنتی هست که این هارو برای بچه های دبیرستانی توضیح داده من دارم اونجوری پایه یاد میگیرم . 

یک عالم حرف دارم . کی بترکم همشو بریزم نمیدونم ..

Monday, November 5, 2012

من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند

تمام شد.  تحویل دادمش .. 

احساسش درست شبیه روز آخر مدرسه بود . احساس سبکی . 

ممنونم . نه فقط از آدم هایی که دلسوزانه کنارم بودند .. واقعا تنهام نزاشتن .. خودشون میدونن کیان .. نه فقط از آدم ها .. از خیلی چیزای دیگه .. از چیزایی که تو این مدت اخیر* یاد گرفتم.

 مثل خبر قبولی تو کنکور بود. زنگ زدم به مامانم گفتم یک خبر خوب دارم .. خوش حال شد . بچه اش ام اخه .. 
تشکر میکنم از خودم از بچه گی تا الان-- مهر ۸۱ تا آبان  ۹۱ ، ۱۰ سال دانشجویی .. ۲۲ سال هم تحصیل .. 

همین .

Monday, October 29, 2012

چه بی هوا من خودم شدم

۱- دیشب خواب دیدم که بچه دارم. بچه خودم بود. گفته بودم همیشه خواب بچه های مردم رو میدیدم ؟
 ۲- تایپ بدنه اصلی پایان نامه ام تمام شده . حالا باید بشینم ۲ جور ویرایش اش کنم مفهومی و تایپی . 
یک جوری راضی ام ازش،  اما راستیتش فکر میکنم کار سختی بود .  وقتی میومدم شروع کنم دکترا رو به تنها چیزی که فکر نکرده بودم سختی اش بود . وقتی پایان نامه ام رو ورق میزدم فکر کردم چرا من باید این کار به این سختی رو میکردم تو زندگی.. 
مردن بابا بزرگ ترین درسی بود که تا امروز تو زندگیم گرفتم . قدرو ارزش زندگی و آدم ها و چیز ها و کار ها کلا دیگه مثل قبل نیست. دیگه واقعا لازم نیست آدم کار های خیلی سختی بکنه تا از خودش راضی باشه به عنوان یک انسان . اونقدر زندگی معناش متفاوت شد.. من مثل قبل دیگه از خودم انتظارات بزرگ ندارم . واقعا میگم . وقتی گذشته  خودم رو نگاه میکنم . وقتی میبینم  چه موجود بلند پروازی بودم و الان توقع ام چه آرام شده . نه اینکه ناراضی باشم از راهی که اومدم نه .. حتا یک لحظه .. الان دیگه راه سخت ترین رو انتخاب نمیکنم.. راه سخت با نام بلند ..
۳- گاهی دل تنگ ، گاهی آرام . فقط همین امروز رو طی میکنم.. ته دلم ممنونم.. 
۴ صبح ها هم که هنوز زود پا میشم، قرارش رو از هفته پیش با نرگس گذاشتیم .
 

Friday, October 19, 2012

یک کتاب خونه با سقف کوتاه که امن بود

خانه هایی که سقف کوتاه دارند حال من رو خوب میکنند .  یک کتاب خونه نزدیک خونه من هست که یک طبقه است و فقط یک کتاب خونه  است. انتظار دیگه این از این مکان نمیره، سقف آرام کوتاهی که تو دلش کلی کتاب جا داده و آدم میتونه عصر ۵ شنبه ای که توان تا یک شهر دیگه سفر کردن رو برای رفتن به سر کار نداره بیاد اینجا. اونقدر هم دل ربا هست که آدم هوس عکاسی از درخت کوچک وسطش بهش دست بده.
من از اینجا ۲ تا خاطره دارم یکیش خوب که مربوط به دفعه قبل میشه که با یک آدم خوب  حرف زدم و یکیش بد که استادم به خاطر بد بودن گزارشم یک داد زد سرم تو ایمیلش .
تازه یک حیاط داره وسط ساختمون با گل و درخت پاییز.. نشسته سر جام یک چند تا عکس گرفتم. تنبلیم میومد جام رو تکون بدم و البته که مثل همیشه از آدم هایی که اینجا نشسته اند خجالت میکشم ..




 خوشی من در این مکان زیاد طول نکشید منشی گروهمون تلفن زد بهم و گفت رییس بزرگ میخواد باهات تلفنی حرف بزنه. وقتی وصل کرد تلفن رو ، استاد قبل هر چیز بهم گفت باز تو قایم کردی خودت رو. بعد با محبت گفت تا ۲ هفته دیگه تزت رو بده به من و تا ۲ ماه دیگه دفاع کن لطفا. هیچ آلترناتیوی هم نداریم .  
منم و بدو بدو حالا 

Monday, October 15, 2012

خیال خواب

یک حالت تازه ای برام اتفاق افتاده . 
چند شبه خوابم نمیبره. یعنی  خسته ام اما یک اضطرابی دارم که تا میام برم تو تخت انگار همه اتفاق های مهم جهان در اینترنت شروع  به افتادن میکنند و من باید این کامپیوتر رو روشن بزارم کنارم . بعد هر بار که از شدت بیخوابی بی جان میشم و میام که بمیرم یک صدایی در درون من شروع به حرف زدن میکنه و میگه نه نه نه نخواب ، ببین اونجا رو تو اینترنت.. نخواب دیگه .. 
خیلی حالت رنجوری دارم. احساس علیل  شدن میکنم . یعنی از دست اون صدای ته ذهنم به حالت عجز در اومدم . 
آخرش دیگه امروز صبح قبل خوابیدن نشستم و نوشتم.. آدم نباید از خودش فرار کنه، من از خودم فرار می کنم اخیرا ها ..

خیال خواب خوب روزهای تند و بدو بدو ی دو ماه پیش رو دارم ...

حس  جان نش رو دارم در  فیلم ذهن زیبا که  با  حقیقت خیالی بودن آدم هایی که باهاشون حرف میزد مواجه شد.
دقیقا همون . 

Wednesday, October 10, 2012

صبح 4 shnbeh

صبح که میومدم داشتم فکر میکردم که خیلی وقته ننوشتم. امروز هیچ کاری ندارم. یعنی کار همیشه در زندگی هست اما لزوما حوصله نیست. حالا باید یک برنامه هکی برای خودم بریزم. شاید بعد از ناهار..  تنبلی ام امروز . شاید که تقصیر هوا باشه که ابری و بارونیه . شاید  تقصیر استادم باشه که دیگه از دیروز بهم کارجدیدی نداده و من انقدر خود انگیخته نیستم که بدون فرمان اون بشینم و فصل آخر پایان نامه ام رو بنویسم. خودش گف دیگه ننویس تا بهت بگم. حالا منم نمینویسم . خدا تنبلم ..
انگار گناه میشه حداقل بشینم ببینم چی هست اون محتویات احتمالی فصل اول .

حالا البته سی وی ام هست که دارم آماده اش میکنم. یک کار سخت جهان سی وی نوشتنه ، اصلا 
من انگار که همش دارم سختی میکشم وقتی میشینم سر سی وی ام نمیدونم چرا . 

کار دیگه زبانه . تمرین های نمام نشدنی زبان . اه .. 

این بود احساس امروز صبح من. اصلا اینها کارهای جذابی نیستند برای یک جوان.
کاش همه آدم های دنیا فارسی حرف میزدن . اونوقت این مشکلات من یک دهم میشد.

یعنی غر  دارم ها :) جدی نگیرین . 

Thursday, September 27, 2012

1


 ما تغیر میکنیم . احساساتمون تغیر میکنه و این یک چیز طبیعیه. 
 در هر اتفاق تازه پیامی نهفته است.  


Wednesday, September 26, 2012

آپ دیت

١ دو نفر در فیس بوک منو بلاک کردند. هر کدومشون منو یاد یک دنیا خاطره  میندازه 
 خب شما خانوم، شما آقا حقتونه دیگه من رو نخواین. من دلم براتون تنگ شده اما هنوز نمیتونم بیام با ها تون حرف بزنم. هنوز خیلی آماده نیستم . 

٢ راجه به کلاس زبانم باید بنویسم . راجه به معلم مون و احساسی که بهش دارم 
راجه به دوستام و هم کلاسی هام . معلم مون مثل معلم مدرسه ابتدایی میمونه با همون آرامش و نقش شبیه مادر. مادر دوم. صبور و با حوصله . با ما همه یک جور برخورد میکنه . به اونی که درسش بهتره بیشتر توجه نمیکنه . همه رو دوس داره . همه خیلی دوسش داریم . 
امضا جم کردیم که برا ترم بعد  هم بمونه . قرار شد آخه یکی دیگه بیاد جاش 

 ٣  یک جاهایش دلم خیلی تنگ میشه . برای دوستانم برای کسانی که باهاشون بزرگ شدم. برای شیطونی و بازی باهاشون . برا نشستن دور هم و چایی خوردن . آیا این دلتنگی با من برای همیشه میمونه ؟ آیا این همون بزرگ شدنه  ؟ ساناز سروناز رفتن مدرسه . دوستاشون رو دیدن. انگار تابستون اون ها رو از بخشی از زندگیشون جدا کرده بود.. حالا هر روز همو میبینن .. تا ابد .. دنیا برای یک آدم مدرسه ای که ته نداره ..  پیشدانشگاهی آخر بزرگ شدنه برا اونا .. 


٤ با یک آدم خوبی آشنا شدم که من رو با یک رسم خوب آشنا کرد. امیدوارم بمونه تو زندگیم. 

٥ نمیرم حالا حالا ها ایران . اینکه اونقدر میمونم تا این درس برا همیشه تموم شه یک حس امنیت خوبیه. انگار دارم بلاخره  آخر ماجرا رو میبینم. 

٦ زندگیم در تغیره. باشه . خوبه . 

٧ راجه به درس و کار دوس ندارم حرف بزنم. تکراریه ..

٨ منتظرم. این ژانر انتظار هم تو زندگی من دایمی شده ..منتظرم و میترسم. تو دلم یک عالمه شادی زندانی کردم .. میترسم قبل اومدن سمانه شادی رو شروع کنم و نیاد. میدونم میاد.. نمیخوام اصلا فکر کنم. هر روز که سایت سفارت رو میبینم و هنوز آپدیت نکردن چون نمیخوام ببینم که هنوز نیومده میگم خوب دیگه امروز چک نمیکنم.. و بعد  هر بار که میرم میل چک کنم مثل آدم های مسخ شده اون رو هم.. یک دور باطل شده ..این آدم خیلی تحملش بالاست . اگه من بودم دیگه الان قطع  رابطه کرده بودم با خدا و پیغمبر .

٩ منتظر آینده خودم هم هستم. دلم میخاد بدونم بعدش چی میشه 

١٠ تهمینه یک کار کوچولو پیدا کرد که امن و خوبه  :)  همه راضی ایم. آرزو میکنم همین جور بیشتر و بیشتر هر روز چیزی خوب براش بیاد..  

Tuesday, September 18, 2012

ندارم

خیلی وقته میخام بنویسم اما نمیدونم از روزمره بنویسم یا از ته روح خودم 
شیر میخورم این روز ها و ناخن هام خوب رشد  میکنند، خیلی وقت بود ناخن هام محکم نبودند چون شیر منظم نمیخوردم. حالا البته میشه لاک زد و لذت برد.
دلم برای یک ادمی تنگ شده که صد ساله انگار ازش خبر ندارم. نمیتونم ازش خبر بگیرم .. دسترسی ندارم بهش.  البته در این دنیای مدرن همیشه تهش میتونی اسم یارو رو گوگل کنی و یک آدرسی پیدا کنی از جایی که کار میکنه و یک نامه بنویسی در بدترین حالت. اما از این کار میترسم ، از اینکه نامه ام رو باز نکنه . یا بخونه و جواب نده.. یا ببینه دلم چقدر تنگ شده و به روی خودش نیاره. در واقع دل من برای محبت شدن از طرف اون تنگ شده برا همین از واکنش اون میترسم.
میبینی .. بعضی  روزه تو فاز تحلیلم .. کارش ندارم میزارم یکم تحلیل کنه ، خسته میشه ول میکنه. 

این روز ها فشار پایان نامه خیلی کم شده . این هفته از فردا یک کنفرانس شروع میشه در همین موسسه خودمون که رییس من درگیرشه و من وقتی سر رییسم شلوغه احساس تعطیلات میکنم.
حرف زیادی ندارم . 


Monday, September 10, 2012

این سر شوریده باز اید به سامان ؟؟ اید ؟



و الان . به خودم نگاه می کنم. میدونی حالم چطوره؟ انگار دارم خواب آلود تو بیابون  برهوت راه میرم . هیچ گیاه سبزی باقی نمونده و من به شدت خوابم میاد. اما میدونم خوابیدن هیچ فایده ای نداره. نه اینکه خوب نباشه فایده نداره.. فایده صرفا 

نوشتن؟! ازش فرار میکنم. میدونم بنویسم آروم میشم. اینجا نه .. تو اون دفتر های کوچک خودم. اما بد جور شده.. در میرم و نمیخوام با بیداری مواجه بشم. بین خواب و بیداری نگه میدارم خودم رو .. از بیداری میترسم. 

از یک طرف دارم مرز های خودم رو جمع  میکنم یک طور خوبی . دارم از دور یک آدم منسجمی میبینم. آدمی که در ١٧ سالگی از پیش من رفت. همون سالی که برای اولین بار عاشق شدم . دیگه اون آدم آرام به من برنگشت، همه ١٠ سال گذشته من حالم بد بود . همیشه اضطراب داشتم .. 
حالا از دور  میبینمش اما خوابم میاد.. خیلی هم پایه بیداری نیستم .. راضی  ام از  گیجی ..

منتظرم که از آسمان یک باران حسابی بیاد . هم من بیدار میشم هم زمین سیرآب.   



Sunday, September 2, 2012

trying to make my Sunday



صبح یکشنبه رو نشستم دوباره مثل دیروز به خودم پرداختم ومثل دیروز مطمئن شدم که روزم رو قراره مفید بگذرونم. چند تا برنامه شاد و تفریحی هم چپوندم تنگ روزم. مثل دیدن کارتون مریندا تو سینما و رفتن کوتاه یک ساعتی به موزه عکاسی که سر راه بود و من این نمایشگاه جدیدش رو دوس داشتم و هی به خودم میگفتم برم دیگه.. قبل همه این پلن های خوب تصمیم داشتم بشینم و این فصل مونده  پایان نامه رو تموم کنم ولی تو خونه هی دپرس میشم تنهایی  بشینم روز تعطیل پای کار. پا شدم جم کردم رفتم ی کافه سر کوچه . بعد سرحساب کردن  قهوه و کیک دیدم پول همراهم نیست .. مغزم شروع کرد به  غر .. با خجالت برگشتم خونه و کیف پول فراموش شده ام رو برداشتم . حالم دوباره به هم ریخت. این روز های قبل پریودی  مستعد راحت از دست دادن تعادلم هستم.
برگشتم پول قهوه رو حساب کردم و تندی نوشیدمش و با دوچرخه اومدم این کافه-بار دنج آروم تو این کوچه پس کوچه های نزدیک خونه نشستم . از اون جاهایی که بلندت نمیکنن تا ابد.  یک خانوم میان سال  فک کنم عرب با ماتیک قرمز و پیرهن قرمز و عشوه خوب اینجا رو اداره میکنه .. شروع کردم با آرامش کار کردن..

بعد یک ساعت و نیم  امروز داشت روز خوب و آرامی  میشد . این مغز من بعد  چند ساعت نا آرامی بلاخره تونست از خودش رضایت در کنه که یک بچه با تفنگ اسباب بازی حباب در بیار صدا تولید کنش چنان رفت رو اعصاب من که نگو. یعنی اعصابم خورد نشد.وسط نوشتن یک جمله یک کلمه میخواستم که به ذهنم نمیرسید و قیژقیژ تفنگ حباب در آر بچه هه هی کلمه ها رو با خودش میبرد... هر چی سعی میکردم رد یک کلمه رو بگیرم نمیشد..  مغزم هی صدا میکرد. این مامان و باشم با شادی و خرسندی داشتن ناهار میخوردن . انگار نه انگار داره تو گوششون با اون اسلحه شکنجه  روان هی حباب تولید میکنه .. یکم بعد اینکه من فهمیدم نمیتونم اینجوری تمرکز کنم و دست از کار کشیدم  پا شدند که برند ... آخیش که رفتند.. منم جمله های آخر فصل شماره ۷ رو تموم کردم و حالا فقط فصل مقدمه مونده . و یک عالمه تغیر و تصحیح .

یک اعترافی باید بکنم اینجا. که من برام خیلی سخته قبول کنم یک چیزیم خوب نیست. مثلا وقتی دارم اصلاحاتی که یکی از دوستام پیشنهاد کرده به متن وارد میکنم هی از خودم حرصم میگیره که گرامر زبانم احمقانه ایراد داره. بعد این ایراد ها به طور مستمر در تمام متن تکرارشدند. اما نمیشه با یک کلید همه غلط ها رو جایگزین کرد . باید بری هر کدوم رو کنترل کنی..
بعد من اینقد غر  زدم سر خودم تا یک فصل رو تصحیح کنم. هی به خودم میگفتم که الان اون دوستم که اینو صحیح کرده فک میکنه من خیلی احمقم. بله به همین راحتی به کل وجودم برچسب حماقت زدم. به همین آسونی  این همه تلاش که در تمام این سال ها کردم برای آدم شدن رو با یک تصحیح پایان نامه به کلمه احمق مزین کردم.  آخه باور کن همین قدر رفت رو اعصابم .برام سخته به خودم راحت اجازه بدم که بلد نباشم و از یکی یاد بگیرم.

اما با همه این ها باید بگم که من از خودم خیلی راضی ام . از یک جهات های دیگه ای . اینکه دارم زندگی مو جمع میکنم و بعد اون همه حال به هم ریخته تونستم یک سر و سامون نسبی بگیرم خیلی راضی ام . نمیدونم قدم بعد چیه . نمیدونم فردا کار درست و راه درست کدومه. میرم با آدم ها مشورت میکنم.. اما تا اینجا خیلی خوب بود. اومدم اینجا از خودم  تشکر کنم. بیشتر از همه از اینکه به خودم اعتماد کردم و به حرف های دلم گوش دادم و از اینکه هر بار که حالم بد شد نوشتم و باور کردم که نوشتن روزانه حالم رو بهتر میکنه.. از خودم راضی ام .

پینوشت. از وقتی دارم پایان نامه مینویسم هی دقت میکنم که پاراگراف ها مرتبط باشند . دیروز داشتم کتاب میخوندم از دست مترجم و ویراستارش عصبانی شدم که اینقد کتاب رو بی سر و سامون دادن زیر چاپ. هی من خواننده گمراه میشدم.. حالا ببین ی دو روزه دارم دقت میکنم به نوشتنم چقد بی جنبه شدم ها.. یادم افتاد به مسعود و تلاش های پر ثمرش برای ادبیات فارسی و غلط های ویرایشی و نگارشی ام که تو همین متن هم میشه دیدشون .

کارم تموم شده .  برم دیگه


پی نوشت ٢ . موزه عکاسی همه اش راجه به مدل های عریان و س ک! س بود . آقای عکاس اسمش  هلموت نیوتن بود مال دهه ٨٠ و بخشی از  فانتزی های رایج   اون زمان رو عکاسی کرده بود. جالب بود و مهیج اما  دیگه آخراش سخت شده بود بین آدم ها ..عکس های زن های مهیج کاملا  برهنه رو تماشا کردن. 

Monday, August 20, 2012

روز مره

دوست دارم حالا ز چیزی که بهش میتونم بگم روز مره بنویسم.
از اول آگوست این برنامه رو دارم .
صبح ها زود پا میشم ، ساعت ٦-٧ بعد اولین قطار رو میگیرم میام سر کار و تا ساعت ٤-٥ و بعضی  وقتا ٦ عصر میمونم آفیس. بعد میرم کلاس زبان. قانونش اینه که هر روز برم اما بسته به هجم کار هر روز دیر تر یا به موقع میرم . کلاس زبان روزانه به مدت ٣ ساعته . به نظر میرسه اگه آدم همین قدر روزانه آلمانی تمرین کنه بتونه در مدت مشخص سطح صحبت کردنشو  تغیر بده . من معلم ام رو دوست دارم و از این برنامه بسیار زیادی که برای خودم ساختم لذت میبرم. اینجوری اون ٧-٨ ساعتی که افیسم مجبورم بدو ام .

اما حال روحم رو در مسیر های قطار میپرسم از خودم . تقریبا همیشه تو راه با خودم خلوت میکنم .. چون وقتی برسم خونه یک آدم خیلی خسته هستم که اصلا نمیشه باهام وارد مذاکره شد. خسته و خواب آلود که ساعت ١٠:٣٠-١١ دیگه خوابم برده.. پسره عبارت های جالبی برای توصیف من در اون دقایق پایانی داره. اما به صورت مودبانه ای میگه که من بد اخلاق میشم .

در مجموع داره آروم و تند میگذره. امیدوارم که بتونم تا ١٠ روز دیگه تمومش کنم. یک فصل و نیم مونده و من کلی باید چیز بخونم ..

اما راستش گاهی مچ خودم رو میگیرم در حالی که دارم به شدت اظهار بی حوصلگی میکنم و اصلا حاضر نیستم یک کلمه بیشتر بنویسم.

اول هم افیسی هام بهم گفتند ایده کلاس زبان خوب نیست وسط  این هیری بیری.. اما باور کنید که من بیشتر از این نمیتونستم آفیس بشینم روزانه.. و اون ٢-٣ ساعت کلاس زبان صرف خاموش کردن ذهن  و  تمرکز روی نیمکره دیگه مغز میشه ..

بگذریم
بگذریم .

دلم یک هفته استراحتی رو میخاد که بعد از فرستادن تزم میخام به خودم بدم. و کاش که برم گوتینگن برای استراحت ..

الان استاد بزرگ اومد از اینجا رد شد و من رو در حال نوشتن این خطوط دید و پرسید که این زبان ایرانیه؟ و آیا این جایی که دارم توش مینویسم لاتکسه ؟ و من اعتراف کردم که اینجا وبلاگ بنده است و من به این دلیل که فارسی (زبان مادری) مینویسم نوشتار اینگلیسیم اونجوریه که ملاحظه کردین. (اخیرا همش بهم گوش زد میکنه که اینگلیسی نوشتنم سطح استاندارد علمی فاصله داره)

و بعد  در ارتباط با گزارشی که نوشتم کامنت داد که شما سعی کنید بیشتر وقت صرف مطالعه مقالات دیگران بکنید که بفهمید کارتون چه ارتباطی به چیزایی که تا حالا انجام شده داره. راس میگه من اون اول که اومدم هیچی مقاله نخوندم زرتی شروع کردم سیمولیشن. و حالا باید برای نوشتن فصل اول (مقدمه ) همه اون ها رو بخونم.

Thursday, August 16, 2012

تولدم

برای جشن میلاد خودم که باید در آفیس سپری بشه

برای امروزی که بابام همیشه شاد بود از اتفاقش
و صد بار برام تعریف کرد اون روزو .. سال ٦٣ صبح زود.. دوید اومد خونه از بیمارستان. آقاجون رو برداشت برد آرامگاه، خاک مادر بزرگش (مامان آقاجون) و اونجا بهش گفت که من به دنیا اومدم و دخترم و اگه آقاجون اجازه بده اسم مادرشو روم بزاره و آقاجون هم خندید ظاهرا و بعد اسم من شده طاهره .
بابا فقط فکر نکرد که این یکم قدیمیه. من اسم خودم رو خیلی دوست نداشتم. بخاطر ط  دسته دار
و هه  دو چشم .
اما عیبی نداره میدونی هزار تا تفسیر میشه پیدا کرد برا دوست داشتن اسمم . یکیش همین اتفاق مهم که اسم من به یاد یک آدم خیلی عزیز انتخاب شده.

برای خودم که راضی ام از خودم و به بیشتر صدا هایی که از ته وجودم میاد گوش میدم.
برای تولدم

برای مامان که هیچ وقت روز تولد م رو جا ننداخت و همیشه همیشه تو این سال ها بهم زنگ زد.

من دوس دارم امروز برا خودم کیک بخرم و شمع فوت کنم.

دوست دارم شیرینی بخرم ببرم کلاس زبان :)



Monday, August 13, 2012

ماهی گریز

گفتی که نترسم و بمونم .
گفتی که همه تنهایی هام رو هم میتونم تو بغل تو جا کنم..
گفتی که نرو

به خواب هات لبخند میزنم.
به آواز خواندنت در حمام
و به عادت کردن


من لبریز از تردید ام
لبریز از دوگانه گی

آیا کسی امنیت زندگیشو
فدای زل زدن تو  چشمان ترس هایش میکنه  ؟

آیا کسی حاضره
از روی جزیره سبز امن اش
 پاشو برداره
و
محکم بگذاره
تو اقیانوس بی انتهای ناشناخته

"اه ای یقین گمشده"
"ای ماهی گریز "*

بیا برگرد به حوضچه کوچک زندگی من



*معلومه که از شاملو 

Thursday, August 2, 2012

یک خبری بدم از خودم ها؟

مینویسم که بگم خوبم.
راضی  ام
آرامش دارم.
بعد  مدت ها میتونم کار کنم
بعد  روزهای متمادی اضطراب و نا  آرومی

یک کلاس زبان هم از دیروز شروع  کردم به رفتن

یک ساعت هایی هم میشینم در خلوت برای خودم مینویسم که این دلم سبک بشه
آدم در زندگی بعد  از هوا به دوست خوب احتیاج داره.

آدم باید قبل خواب مطمئن بشه که دلش آرومه
آدم باید  پای قرار هاش با خودش به ایسته

باید ها که میگم دستوری نیستن، چیزایی ان که اتفاق افتادن .. آرامش دادن و حالا اصل شدن
شاید عمرشون تا  فردا باشه
هر چند قرار شد به ماه بکشونیم.

دیشب نا آروم خوابیدم یک خواب وحشتناک دیدم..گشنه ام بود چون ..
اماامشب دیگه تصمیم دارم خواب خوب ببینم.

و آهنگ ها دوباره برگشتن به ریتم قدیمیشون ..

پیوست.
دیروز یک اتفاقی افتاد تو مایه های آخر کتاب هری پاتر. اونجوری که یکی که تمام داستان یک نقش رو
داشت آخرش کاملا نقشش عوض  میشه.. اهلش میدونن.. مثلا  مودی چشم بابا قوری .. یا خود اسنیپ تو شاهزاده دو رگه ..
الان آروم ام . انگار که کتاب هری پاتر تموم شده.. (تا جلد بعدی ) ..دونستن بعضی  وقت ها آرامش میاره . من آرومم و به اون دسته از عزیزان ام افتخار میکنم که اینقد قوی و حامی هستند .


یک روز شاید اینجا نوشتم این روز ها رو ..
خوب ام.

Monday, July 16, 2012

خدا کند که بشود و این روزها تمام بشود

قرار دادم تمدید شد
نرگس اعتراض کرد که چرا وقتی تمدید شد نگفتی . دیدم راست میگه  من فقط غر زدم .. بعد که بهتر شدن ننوشتم ..

سلیقه موسیقی ام تغیر کرده، به قول پسره از لیلا فروهر و شهره به سمفونیک متال .
بعد  این موسیقی جدید به طور خیلی زیادی منو آرام میکنه. هیچ چیز کند تری هم جایگزینش نمیشه .. این فریاد هایی که یارو میزنه عین  وحشی ها ..

روحم هنوز بیرون از بدنم.. جایی میان زمین و هوا .. جایی که من خورشید رو مستقیم با چشم غیر مصلح دیدم سرگردنه . . جایی که من به روحم  گفتم تو برو. من میمونم. گه خوردم رسما .. چی جملات شاعرانه آدم رو ارضا میکنه وقتی آدم دد لاین داره؟

دیروز یک تاکی دیدم درباره اهمیت تمرکز در به کار گیری حافظه . به پسره گفتم من میخام روی یک چیزی (هر چی غیر تزم ) مدتی تمرکز کنم . یک ساعت خندیدیم.

این روزها دارم به یک روند لک و لک کنانی سی وی مینویسم و امروز بعد  از سه روز هیچ کاری نکردن اومدم که کار کنم .
حالا هنوز ولی به خودم اعتماد دارم . هنوز تهش به حرف های دلم گوش میدم و با دلم سر دعوا  ندارم. آدمیه دیگه . زندگی هم همینه. کسی قول نداده که همش خوب و شاد باشه ..

اخ کاش روح را زبان سخن بود .

Tuesday, July 10, 2012

برای خودم که گم شده بود و انا دستم رو گرفت

قرار دادم تا پایان سپتامبره و استادم قولی که بابت تمدید بهم داده بود رو کنسل کرد، فقط دو و نیم ماه پول دارم و ویزا ..
صرفا چشمم بازه و به جهان خیره شدم .
به تمرکز احتیاج دارم تا بتونم خودم رو جمع  کنم .
شاید  برم یک پست داکی یک سال. شاید تند تند اپلای کنم برای کار، این وسط  باید تند تند تز بنویسم . گیجم ..
روحم  از بدنم رفته .  حسی به جهان اطراف ندارم. انگار که در خواب راه میرم . انگار که همه زندگیم در خواب راه میرفتم .
دلم میخاد پسره بیاد. دلم میخاد یک هفته از زندگیم مونده باشه و کنار اون بخوابم تا زندگیم به اتمام برسه.

سفر منو به یک چیز مهمی رسوند. من اندوه زیادی تجربه کردم در ٦ ماه گذشته. اونقدر غمگین بودم که به غمگین بودن عادت کرده بودم. عادت کرده بودم که همه چی معمولی و غمگین  باشه. و من در یک پوسته آروم تز بنویسم. تو سفر یک لحظه هایی بود که من واقعن از ته دل شاد بودم . واقعا فکر کردم زندگی کردن ارزشش رو داره. حسی که ماه ها بود نداشتم.. حتا تو امریکا نداشتم. حتا وقتی بابا بود هم.. رفتن بابا پوچ کرد زندگی رو برام .

پسره کجای زندگیم بود.. جایی که من دو دستی بهش چسبیده بودم تا نیفتم.. آدمی که من به امید اون روز هام رو شب میکردم.. شادمانی که پر از احساسات پیچیده بود.. گاهی خیلی خیلی پیچیده. گاهی فکر میکردم من عاشق نیستم.. فقط وصل هستم.. فقط میخام باشه تا من آخرین دلیل ام رو از دست ندم. بار ها بهش گفتم که اگه نبود برمیگشتم ایران.. اگرچه اعتمادم رو به بودنش از دست داده بودم .. درست بعد  مرگ بابا .. من یک عالمه چیز رو با هم از دست دادم. اما به خودم گفتم اگه این ها ای که دارم هم نباشند دیگه دلیلی برای ادامه زندگی نمیمونه..به بودن پسره خیلی بیشتر از هر چیزی عادت کردم . مثل بودن هوا ..

امروز صبح که بیدار شدم حس کردم احتیاج دارم که خودم رو که گم کردم.. نمیدونم چشه و کجاست پیدا کنم. این سفر به من قدرت زیادی داد.. به من احساس توانایی داد.. توانایی دیدن خودم..


پیوست. یک دقیقه خیلی تلخ با خودم. که حتا با بهترین سفر های زندگیم پاک نشد، فکر نمیکنم هرگز هم پاک بشه.. 
دلم میخواد بابا نمرده بود . امروز داشتم فکر میکردم اگه من خونه بودم حتما زورش میکردم بعد  از سکته ناقصی که هفته قبل کرده بود بره دکتر. همیشه به من گوش میداد. من میتونستم بفهمم اوضاع  بحرانیه . چند بار دیگه هم تلفنی همه رو زور کرده بودم ببرندش دکتر. تمام آزمایش ها رو زور کرده بودم بده..  تهمینه ازش میترسید. تهمینه ته وجودش خیلی ازش حساب میبرد.. خیلی  حریفش نمیشد. اما من حریفش میشدم. مامان هم اصلا چند سالی بود که باهاش قهر کرده بود. تمام دیالوگشون یک دعوای  طولانی مدت بود..
بچه ها.. بچه ها مردن آهسته آهسته یک نفر رو دیدند و دیدند که هیچ کس هیچ کاری نمی کنه .. بابا این اواخر خیلی حرف های نا امیدی میزد.. خیلی گریه میکرد..برای من دلتنگ میشد گریه میکرد.. برای مامانی دلتنگ میشد عین  بچه ها ای دور از خونه مونده گریه  میکرد.. ترسیده و گم شده.. بچه ها تماشاش میکردند آدم بزرگ زندگیشون شکسته و عذاب میکشیدند..
 نشستن و تماشا کردن چجوریه .. به خدا بابا زنده میموند اگه میرفت دکتر و یک ماه بستری میشد تا قند و چربیش بیاد پایین .. شاید  یک جراحی قلب میکرد.. چرا ما اینقدر از بی پولی میترسیدیم.. چرا ما اینقدر تنها و به حال خود مونده بودیم . چرا اینقدر ترسیده بودیم؟

............ اینجا من از هم پا شیدم.. بغضم ترکید.. بلند ..به انا گفتم چن دقیقه بغلم میکنی .. و اون منو آروم کرد.. مثل یک مادر خیلی با تجربه.


Monday, July 9, 2012

مرور

پست هام رو دوره کردم که یادم بیاد زندگی تو برلین چه شکلی بود
از یک جایی به بعد  دیگه نوشته هام  رو دوست نداشتم .. قبل سفر رو میگم...آخرش فکر کردم کلا شاید احتیاجه که یا فقط اتفاق ها رو بنویسم یا فقط احساساتم رو.. 

اینجوری که ی خورده از هر چی اینجا میزارم یکم عجیبه . وقتی خودم دوره اشون میکنم میبینم خوب نیستن . یا همه احساسات رو اونجوری که بودن ننوشتم یا همه چیزایی که رخ داد رو... یعنی خوب طبیعی  اه .

رفته بودم نوشته های قبل رفتنم رو بخونم .. دیدم که حرف های مربوط به پسره خیلی سر بسته اند.. انگار دارم زوری برای یک سری آدم از زندگیم میگم که هی باید حواسم باشه مرز ها رو رد نکنم. من میخاستم جوری باشه که هر وقت خاستم یادم بیاد بشینم بخونم و تصویر دقیق اون روزها  بیان جلو چشام . اینجوری فقط چند تا چیز کلی یادم میاد و اون لحظه ای که داشتم مینوشتم..

Sunday, July 8, 2012

پس از سفر

برگشتم خونه .
جهان ام باز تکون خورد..  دیشب شب آخر نشستم دم غروب تو ساحل که طبق عادت همیشگی جمع  بندی کنم سفر رو.. یاد گرفته هام رو .. 
سفر خیلی برای من بزرگ بود.. شاید  اولین سفری بود که از بس در لحظه زندگی کردم و تفریح  کردم که یک اثری رو روح من گذاشت .. امید وارم حالا حالا ها در نره . میخام نتایجم رو اینجا بنویسم .. اما مطمعنم که به نظر میرسه نتایجم خیلی جدی تر از سطح تفریحاتم بوده..

من اسب سواری واقعی کردم عین وقتی بود که وقتی بچه بودم بابام منو میزاشت رو شونه هاش..... غواصی واقعی کردم .. پیاده روی کردم در حد تیم ملی... شنا کردم خیلی خیلی خیلی .. تو آبهایی که از شدت شفافیت پاهات رو میدیدی رو زمین.. با ماهی ها شنا کردم... باور کردنی نبود...
باد آدم ها صمیمی شدم ظرف یک هفته.. جوری که خداحافظی با اشک و اه و بساتی بود که بیا و ببین.. بعد های  به هم میگفتیم چه اخلاق های خوبی در هم دیدیم.. یک خاله بازی .. من اصولا هندی ها رو دریافتم .
یک شب هم ما خودمون یک پارتی راه انداختیم.. پول جمع  کردیم پیتزا و آبجو خریدیم واسه ٤٠ نفر.. یعنی فضای خود فوق برنامه بود.. منم که اون جلو... یک روز انگار برگشتم به دوره لیسانس..
یک استاد ابلهی هم اونقدر به من تیک زد و جلو این و اون خودش رو ضایه  کرد که وقتی شلوارم تو اتاق لباس شویی موسسه گم شده بود یکی از بچه ها نظر داد که اون استاده برداشته... ترکیدیم از خنده سر ناهار ... مرتیکه رسما ٥٠ سالش بود...

در آخر من خاطره خوبی از کشور فرانسه و زبان فرانسه برام موند.. اونقدر که برگشتن به برلین برام پر از احساس ناخوشایندی بود....
حالا نتایج بمونه... شاید برای خودم... بهتر باشه ..


Sunday, July 1, 2012

اینجا یادم اومده که آدم ها کسل کننده و تکراری نیستند.


نشسته ام تو ی رستوران کوچیک و خیلی ارزون به اسم منهتن کافی و ناهار خوردم . سفارش دادم برام یک نوشیدنی بیاره به این بهونه که بیشتر اینجا بشینم . هوا خیلی گرمه . الان نوشته ٣٠ درجه اما من بیشتر حس میکنم. شاید  به دلیل رطوبت باشه .

بیشتر آدم های گروهمون رفتند با قایق این اطراف رو بگردند و من نرفتم . فکر کردم مگه چی آدم میبینه. همین دریا و جزیره ها که اینجا هم هستند. اما الان این آقای رستورانی به من گفت که تماشای  صخره های قرمز (اسکاندولا) توی  آب رو از دست دادم و خیلی چیز تماشایی بود . خب راستش من اینقد این روزا تماشا کردم که ارضا ام .
دیروز با یک پسر فرانسوی آشنا شدم که ژاپن دکترا میخوند . یک دختر آمریکایی هم دیدم که خیلی روان ژاپنی حرف میزد و مغز من اصلا نمیتونست قبول کنه یک آدم بلوند  اینجوری زبان ژاپنی با همه آواها و پستی بلندی ها رو درست حرف بزنه.. کف کردم و بهونه هایی که برای آلمانی حرف نزدن برا خودم میشمردم همه فر خوردند.

دیروز دوباره رفتم دریا و یک عالمه  ماهی ژله ای (jelly fish ) دیدم . این ماهی ها سمی هستند و چند تا از بچه ها رو موقع شنا نیش زدن . اما مثل اینکه اگه بهشون حساسیت نداشته باشی جای نیش فقط ٥ دقیقه میسوزه و بعد  فقط قرمز میمونه .

دنیای زیر آب خیلی خیلی متفاوته . من همش با این عینک  شنا میرم اون زیر سنگ ها و تو آب شفاف اینجا  ماهی های دسته جمعی رو میبینم و کف میکنم. هر با ر هم که ماهی ژله  ای میبینم انگار که اژدها دیدم. دیروز موقع شنا یکی از بچه ها  دا شت وارونه کف دریا شنا میکرد و من با دیدنش یک هو پنیک کردم ویک ان تصور کردم هیولایی که در دریا زندگی همینه .. چون یک هو با چشم باز و مثل یک جسد سفید کف دریا زیر پای من ظاهر شد.. یک جیغی زدم که از زیر آب صدام رو همه شنیدن.. سکته کرده بودم رسما ..
یک جور موجود هم هست که به سخره ها میچسبه و سیاه و تیغ تیغی و گرده و رایج ترین اتفاق اینجا اینه که پات رو وقت شنا  بزاری روشون . نک  تیغ هاش تو پات میشکنن و رسما اونقدر میسوزه که نگو . بعد  باید بشینی همه تیغ های تیز رو از پات در بیاری.
اون دختره که آمریکایی بود ژاپنی حرف میزد این بلا سرش امد و من ٢ ساعت نشستم براش در آوردم . عجیب این بود که یک روز رو اون پا راه رفته بود ولی از کسی کمک نخواسته بود. بعد   من بهش گفتم بشین بابا در بیارم .. پوست کف پات روش کلفت میشه دیگه در اومدنی نیستندن بعد  هی میسوزن . یک جورایی اخلاقش به نظرم ژاپنی شده .

یک پسر هندی دیدم که به نظرم کول  ترین آدم هندی دنیاست . نه دوست مسعود رو نمیگم . اون خیلی حرف میزنه . این یکی دیگه است . امریکا درس میخونه و شخصیتش طنزش و نحوه نگرشش به دنیا واقعا خوبه . آدم اونقدر باهاش راحته که نگو .
اینقدر تجربیات مشترک مون رو درباره امریکا و ایران و هند و دکترا خوندن و روحیه علمی و غیر علمی و زندگی اجتماعی شیر کردیم و لذت بردیم که نگو .. حالا قراره بره زوریخ. بهش گفتم که با پسره آشناش میکنم .

در آخر این که از حق نگذاریم این فرانسوی ها موجودات خیلی جذابی هستند با اون زبان سکسی*  به سان اواز خوندن و پوست آفتاب سوخته تیره و موهای طلایی و چشمای روشن یکی از زیبا ترین دسته آدم هایی هستند که تا حالا  دیدم . اصلا نمیشد من فرانسوی باشم ؟؟
* به قول فرزانه وقتی حرف میزنند انگار دارند بوس میفرستند !!!

همینا دیگه .. تماس نیمچه استاد م بهم ایمیل داده و گفته که فصل هایی که براش فرستادم پر از ایراد های گرامری ه . مطالبی که نوشتم از نظر محتوا خوبه اما باید بدم یکی برام بخونه و صحیح کنه .

خوبم و نمیدونم وقتی برگردم برلین چقدددر دلم برای دریا و آفتاب تنگ بشه .. اینجا صبح ها تز مینویسم عصر ها میرم تو آب . برگردم برلین از صبح تا عصر باید تز بنویسم و از آب هم دیگه خبری نیست . باید خیییییلی استفاده کنم پس . 

در یک هیجان شیرینی وقتم میگذره . دوس ندارم اینجا تموم شه . نمیشه اینجا زندگی کرد ؟؟ (بفرما پر رو شدم )


Wednesday, June 27, 2012

امروز ٤ شنبست و من از دستم در رفته چند روز پیش خونه بودم ..یک شنبه ظهر از برلین رفتم مارسی  و  بعد  اجک سیو ajaccio. البته اونجوری که بومی ها و اهالی صدا میکنن ی چیزی شبیه اینه . اجاکسیو یک ده یا شهر کوچیک در جزیره کورسیکا است . یکی از جزایر بزرگ جنوب اروپا ..
یک شب اجاکسیو  مودم تو یک هتل خوشگل و بعد  همراه بقیه آدم های سامر اسکول اومدم کارگسه  cargese . از وقتی اومدم اینجا فهمیدم که ساری خودمون هیچ زیبایی نداره . اصلا کل شمال ایران به چی می نازه ؟ به دریا ؟ به جنگل ؟ به سبزی یا ابی ؟ اینجا به نظر من آخر سبزی که تا حالا دیدم . آخر ابی هم هست . آبش اونقدر شفافه که وقتی تا گردن تو ش  هستی هنوز پاهاتو میتونی ببینی .. یک جای دیگه ای هست اصلا

دلم یک جوری به سان همه سفر ها غریبی داره . اصلا من هر جا میرم تا به اونجا عادت کنم حالم بده . بعد  که عادت میکنم یکی باید بیاد منو جدا کنه .  مسعود هم اینجاس که خیلی خوبه . در واقع اولش برام عجیب بود یک دوست قدیمی رو بعد  از چند سال در یک سامر اسکول ببینم . اما مسعود آدم آسونیه .. با ادبیات منحصر به فرد خیلی پر طنز . یادم رفته بود ..
ممنون از گوگل . یهو  بی هوا بستم بلاگر رو . باز که کردم همه چیزو سیو کرده بود ..

من آدم خود آزاری  هستم . در واقع سخت گیرم . همیشه هدا میگفت ینگهد سخت نگیر و اخ که چقدر طول کشید معنی  حرفش رو بفهمم .. جهان جای سخت نا  راحتی برای منه . نمیتونم مغزم رو از فکر کردن وای بستونم . گاهی فکرمیکنم کاش یک ساعت ساکت بشه ملاجم . احتیاج دارم به مسکرات و چیز های دیگه پناه ببرم .

جای پسره خالیه . جای سمانه خالیه . جای مریم خالیه . جای تهمینه و ساناز و سروناز خالیه . دلم میخاد با همه این آدم ها برم دریا . با همه کسایی که دوستشون دارم و الان اگه اسمشون رو بنویسم اینجا پر میشه . دریا جاییه که آدم آزاد میشه . وقتی تو آب شناوره وجودش رها ست.

دیشب باز خوابت  رو دیدم هدا. خواب دیدم برگشتی و راه میریم و حرف میزنیم . کی پس ؟ من نگرانتم ...

اینجا همه دور هست. من هم خوش حال و سر خوشم هم دلتنگ . هم احساس میکنم از خونه و امنیت دورم و هم لذت زیادی از آفتاب و دریا میبرم .
جهان جای بزرگ باور نکردنیه ..
بازم حرف دارم اما شارژ این ماشین داره تموم میشه و منم میخام برم یک گوشه ای فوتبال ببینم .
پسره برای آرامش مغزی من خلق شده . برای اینکه میدونه کدوم کلمه رو به کار ببره تا اون آشوب ساکت بشه ..
این پسره ..





Wednesday, June 20, 2012

یک خر راضی واقعی


 ١
من مثلا  وقتی یک دوست قدیمی رو میبینم یک خلاصه از خودم از وقتی آخرین بار  دیدمش رو میدم  . اون موقع فکر نمیکنم که آیا این مدتی که همو ندیدیم چیزی در اون یا در رابطه امون عوض  شده یا نه . در مورد بضی  از دوستام ی جوریه که فاصله نمیگیریم . یعنی که از راه وبلاگ از حال هم خبر داریم و وقتی یکی خیلی وقت نمینویسه معمولا نشانه حال خیلی بد یا خیلی خوب یا سر شلوغشه
اما گاهی من که نمیدونم باید چی بگم کلا تعریف میکنم از خودم و بعد میبینم که حرف هام با فضا و محیط رابطه جور در نمیاد .
خیلی وقت ها عذاب وجدان میگیرم که بیش از حد حرف زدم یا مسایل خصوصی خودم رو که قبلا میگفتم و حالا خصوصی حساب میشن رو باز کردم. اصلا من میخام حریم تعریف کنم .
 ٢
گاهی به خودم میام می بینم دارم جزیی ترین افکارم رو برای پسره شرح میدم . جزیی ترین حس هام رو . بعد خالی میشم و این خالی شدن رو دوست ندارم .. البته که اون همیشه تا آخر گوش میده.

٣
حالم آرومه..
خوبم . تز مینویسم عین یک خر راضی . حجم کار بالاست و من به هیچی جز کار فکر نمیکنم. گاهی این حقیقت که پسره نیست از عذاب وجدانم کم میکنه . چون وقتی هست دچاره استرس میشم که اون از نظر اهمیت بالای کارم قرار میگیره و من کمتر تمرکز میکنم. وقتی نیست به هیچ چیز جز نوشتن فکر نمیکنم. البته بعد  هر بار  که زنگ میزنم خونه ذهنم درگیره مسایل نوجوانی و پادرد مامان و دغدغه های تهمینه میشه .
بعد  همه این ها  یک توانایی خوبی پیدا کردم که از آدم های منفی فاصله بگیرم. آدم های مهاجر اطراف من یک سری شون  تنها هستند و این که تنهایی یک اندوه دایمی در زندگیه یک حقیقته . اما یک سری شون همه وقت معاشرت مون رو به زدن حرف های خیلی ناراحت کننده میگزرونند . جوری که وقتی میام خونه خیلی خوش حال میشم که دیگه غم  و غصه تموم شد . من نمیتونم کاری بکنم. خودم احتیاج به آرامش دارم . راستش تنهایی رو به این معاشرت ها ترجیح میدم.یک امنیتی در تنهایی هست که در معاشرت با آدم های غم  انگیز نیست .

٤
میخام ١٥ روز  برم فرانسه . یک جزیره ای در دریای مدیترانه که خاک فرانسه حساب میشه . جزیره بغلش خاک اسپانیاس .ولی به هر حال .
تا ته وجودم از این سفر خوش حالم . یک دو هفته ای میرم که برای خودم شنا کنم ، آفتاب بگیرم  و مستی کنم و در سفر باشم.. دور باشم ..
البته که هدف کاریه . البته که قراره تز هم بنویسم . اما بیشتر به چشم یک سفر آرامبخش بهش نگاه میکنم. سفری که ماه ها بود آرزوشو داشتم .
هر چند تا از سخنرانی ها رو که حال کردم مپیچونم. هر چقد که خاستم میرم کنار دریا. هی هم شنا میکنم . هی هم شبها میشینم کنار ساحل با یک لیوان نوشیدنی خنک الکلی.
شاید اونجا چیز تازه ای یاد بگیرم . شاید  اونقدر خوش بگذره که یادم بره چه ماه های  سختی گذشت.. شاید  هم بقیه گریه هام رو کردم.. کی چه میدونه ..
کتاب هم میبرم با خودم . تز ام رو هم میبرم . تازه اونجا باید تاک هم بدم. کی به کیه . کی میدونه دیگه کی میتونم اینجوری برم گردش ..
خوش حالم که با سالومه هم اتاق نمی شم . خوش حالم که سالومه میاد تا همه پسر ها و مرد های اون جا بهش توجه کنند و قشنگ ترین لباس هاشو میپوشه و جهان رو از مرد هایی که دنبال زن ها می گردند خالی میکنه تا ما با آدم ها معاشرت واقعی کنیم .

خوش حالم که تنهام .
به خودم خیلی چیزا بده کار بودم . یکیش سفر بود، بعد  رفتن بابا هی دلم میخواست که برم ... دور بشم ... برم یک جای دور و اونجا زندگیمو
از دور ببینم.. خالی کنم خودمو ...

٥

بعد  تموم شدن دکترا میخام چند ماه هیچ کاری نکنم. برم آمریکای جنوبی یک ماه زندگی کنم.  یا مثلا  برم یک جای جدید نا شناخته دور ..
که آدم هاش قیافه هاشون و زبونشون و لباس پوشیدنشون فرق کنه و غذاهاشون و فرهنگشون و بوهاشون .. بعد به خودم  از دور نگاه کنم . از اون دور دورا ..

٦
خواب دیدم بابا مثل همیشه زنگ زده حالم رو بپرسه .. صدای خودش بود..مکالمه واقعی شبیه به همونایی که همیشه بود داشتیم..تو خب از ذوق داشتم هی میخندیدم  :)

Tuesday, June 12, 2012

ای دل غافل

یک
روزی بود با پس زمینه سردرد. بازده بالا و احساس غم  محو . دوچرخه سواری کردم. ٢ تا تاپ ساده خریدم . یک جای دنج وست یک نقطه شلوغ شهر پیدا کردم . ٤-٥ ساعت کار کردم که خیلی بازده داشت . فصل دوم از ٦ فصل پایان نامه ام رو نوشتم . یعنی ویرایش کردم . هنوز جا داره به این فصل اضافه کنم. میدونی فکر کردن راجه به محتوا از خود نوشتن سخت تره.

دو
تو تخت زیر پتو  نشستم و به صدای بارون گوش میدم .
پسره رفته سفر بعد  ٣ هفته خونه بودن. جاش خالیه و من دوس ندارم که به خالی بودن جاش عادت کنم . این مدت که بود یک عصر هم زود نیومدیم خونه .. همش به ددر دودور و شام و معاشرت و مهمونی و گاهی ورزش گذشت  . یادم رفته بود روزایی که نبود چه شکلی بودن . من عصر ها زود میومدم خونه و خونه رو ساکت و آروم میکردم . حس امنیت داشتم و با زندگی خوش بودم .
الان دومین روزه که نیست و من یکم مشوش ام . البته اومدم تو تخت و صدای بارون اومد بهتر شدم .

سه
خونه هم نا  آرومه . منم و انتظار اینکه از اونها شادی بگیرم و انتظاری که بر آورده نمیشه . الکی با هم دعوا  میکنن .. الکی به هم میپرن . اخ مگه نمیدونن زندگی چقدر کوتاهه ؟ مگه نمیدونن ارزش دوست داشتن هم دیگه از همه چی بالا تره ؟
ای ی ی .. همشون دو به دو با هم دعوا  کردن .

چهار
دارم تمرین دوست داشتن میکنم . تمرین اینکه هر بار  که فکر بدی اومد تو ذهنم شکارش کنم. و به این نتیجه رسیدم که خشمگین بودن و تنفر داشتن خیلی راحت تر از دوست داشتن ه . گاهی حتا شاد بودن از همه چی سخت تره .

پنج
دلم خیلی برای هدا تنگ شده . خیلی زیاد . خوابش رو دیدم . بلند بلند میخندید.. خیلی وقته هیچ خبری ازش ندارم ..


شش
 دلم مراسم دلتنگی میخاد . مراسم اینکه بشینی و برای رفته ها دلتنگی کنی . دو روزه بابا از ذهنم رفته .

 


Friday, May 18, 2012

جمعه بین التعطیلین

دوست دارم آدرس اینجا رو به یک دختری بدم به اسم نسیم ، از وبلاگش میشناسمش . من کلا وقتی جایی  کامنت میزارم بدون لینک به  اینجاست 
تا حالا همیشه اینجا شخصی مینوشتم . فقط آدم های محدودی نوشته هام رو دنبال میکردن . اگه آدم های غریبه بیان من خجالت میکشم. نه چیزهای جالب هیجان انگیزی مینویسم و نه قلم خاصی دارم . تازه ویرایشی هم که در کار نیست . 

دیگه اینکه پسره برگشت ، رومانتیک و خوب . یک عالمه شکلات سوییسی و پنیر آورد . 
من در آرامش به سر میبرم . با خودم .
 سمانه رفته دنبال ویزاش. سمانه بعد تلاش ای که کرد الان خانوم دارای پذیرش  دکترا شده و این خیلی خوبه . خیلی خیلی خیلی
میره گوتینگن و من ته دلم بهش افتخار میکنم و ازش راضی ام .
:)
 اینقد سفارت آلمان  این بیچاره رو برد آورد به بهانه تکمیل کردن مدارک و تایید کردنشون .. این تایید مدرک رو آلمان تازه به درخواست ویزا اضافه کرده . نبود. میری اول میدی تایید و اگه همه چی کامل بود میری مصاحبه و تحویل مدرک . 

زندگی میکنم. این روز ها همه چیز آسان تر به نظر میاد . فقط دلم برای خونه و مامان اینا تنگ میشه . اصلا حتا نمیدونم دلم برا چی تنگ میشه .. حس مبهمیه.. اخیرا هر بار این حس میاد سراغم باهاشون حرف میزنم. تماس یا چت یا چت تصویری .. 
بعد  خیلی حالم  بهتر میشه ..
 گاهی میگم پاشم بعد دکتری برم ایران کلا . بعد  میدونم که دو هفته بیشتر ظرفیت آدم های اطراف رو ندارم (بقیه فامیل رو میگم که حضور یکپارچه و سبزی دارند همیشه و آدم مجبور میشه به حرف ها و نظراتشون گوش بده .  )

یک کار خوبی از ورونیکا یاد گرفتم .یکی دو روز رو در  ماه به اسم روز زیبایی نامگذاری میکنیم . (بیوتی دی )
بعد  در این روز به اندازه ٣ تا ٤ ساعت به انجام نظافت و زیبایی زنانه مشغول میشیم. همه موهای زائد رو بنیادی از بین میبریم . جوری که بدونیم تا یک هفته در نمی ان حد اقل.. بعد  ماسک صورت میگذاریم . سیبیل ها و ابرو ها رو هم مرتب میکنیم. در این روز همه کار هایی که دلمون میخاد ولی هیچ وقت فرصت  نداریم رو هم میکنیم. مثلا اطمینان حاصل میکنیم که همه جای بدنمون دیگه خوشگل تر از این نمیشه .. آخرش یک دوش حسابی میگیریم و به همه بدن لوسیون میزنیم و لا ک ناخن دست و پا ..

بعد  تا ٣ روز احساس میکنیم خانوم ملکه تمیزی و خوش بویی و پاکیزگی هستیم . این کار رو دوست ورونیکا هر ماه راه میندازه و اون رو هم مجبور میکنه باهاش انجام بده . روز زیبایی اگه به صورت گروهی انجام بشه آدم انگیزه بیشتری داره . 

دیروز رو من روز زیبایی اعلام کردم . یک خرید رفتم و همه چیزایی که نداشتم رو خریدم . (مثلا ماسک صورت و رنگ جدیدی برای موهام )  الان یک خانوم خیلی مرتب با موها و ابروهای قهوه ای روشن هستم با  لا ک قرمز . (عکس خواهم گذشت )

 اما بزرگترین دغدغه و اضطراب زندگیم اینه که مدت طولانیه سر وقت تزم نرفتم . دو هفته نشستم رو مقاله و یک هفته رو هم هدر دآدم رفتم همایش کار آفرینی . این هفته هم که هیچ ی رسما. یعنی درست یک ماهه که من دست نزدم بهش و این شده یک بت بزرک. باید خانوم ابراهیم بشم .. بزنم بت ها رو بشکنم . 


Monday, May 14, 2012

گفت o گو

١-دست نوشتنم کند شده و نمیدونم که از چی شروع کنم . حرف های زیادی دارم. دلم میخاد که بشینم با خودم گفتگو کنم. الان این هفته باید برم یک آزمایش عمومی بدم . من چون آدم سالمی هستم سالی یک بار چک آپ میکنم  و از این مادر هایی هم خواهد شد که بچه هاش نگران سلامتیش نخواهند بود چون خودش از خودش مراقبت میکنه .
بعد آزمایش باید پاسپورت مبارک رو هم تمدید کنم. پسره آخر هفته میاد و من واقعن دوس دارم که بیاد. از وقتی رفته من اش پزی نمیکنم.
دیگه اینکه یک سمینار داریم و در دو هفته گذشته من مشغول این بودم که مقاله کذایی رو آماده کنم . هفته پیش درفت رو فرستادم برای استادم و الان دیگه باز باید بشینم سر  پایان نامه . این از این.

٢- چیز دیگه ای که میخاستم بگم نگرش این روز های من نسبت به زندگی بود . هنوز یک هیجانی نسبت به آینده دارم. ته وجودم هنوز یک بچه ای ام که فکر میکنه در بزرگ شدن خیلی چیزا هست. و هیجان دارم زودتر برم جلو.. ببینم چی میشه .. حالا میدونم تهش هم خبری نیست ها
اما می دونم که جهان جای کلکیه و ممکنه باز هم چیزایی اتفاق بیفته که تا مغز استخوانم گریه رسوخ کنه . بعد  این باعث میشه یک جورایی زره پوش آماده آینده باشم و یادم بمونه که قوانین جهان چجوری اند.

٣- درباره رابطه ام میخام بنویسم. یک مانعی هست و اون هم اینه که رابطه معمولا چیز خصوصی ایه و آدم دوست نداره چیزهای خصوصی و مخصوصا اشتباه هایی که خودش یا طرفش مرتکب میشه رو باز کنه. یا بگه که چیز ها چجوری اند بین اون و طرف مقابلش.  یک حریم هست.
حالا من کمی مینویسم هی هم سعی  میکنم حریم رو نشکنم. 
پسره داره میشه دوست صمیمی من . یعنی من حرف هام رو .. کشف هام رو و حتا اعتراف به اشتباهاتم رو برای اون میگم. نمیدونم خوبه یا نه .
اینکه کلا کسی به این خوبی و این هماهنگی با من کنارم هست و اینقد شبیه هم هستیم رو دوست دارم. اما اینکه داریم هی با هم زندگی میکنیم موجب میشه که دستمون هی برا هم رو بشه و یک چیزایی دیگه مثل سابق عمل نکنه . یک چیزایی در من و اون کشف بشه که تکرارشون منجر به اختلاف و دعوا میشدن و اون هم دیگه کوتاه نیاد یا دیگه من مثل قبل رفتار نکنم.
میدونمکه نمیشه آدم ها همیشه در حال گل گفتن و عشق ترکوندن باشند. کشف همدیگه اینجوریه . باید آدم ها با هم اختلاف نظر داشته باشند یا کار های بچه گانه بکنند یا از دست هم عصبانی بشند. این ها به نظرم ترسناک نمیان.
یک چیزی به نظرم ترسناک میاد و اون هم اینه که من یک سری الگو و پیش فکر یا نگرش دارم و نمیخام فکر کنم که این الگو ها و فکرها فقط تو سر من اتفاق می افتند. یعنی باور داشتم که اینها واقعی (نه لزومن درست) هستند. این ها مدت ها به عنوان حقیقت زیر پوستم بود و باهاشون زندگی میکردم. الان میبینم که این ها مسایل دعوا سازی هستند و همیشه بودند و من مینداختم گردن طرف مقابلم. (قبول کردنشون وقتی پسره میگه غیر ممکنه !! وقتی تنها فکر میکنم میبینم راست میگه.. ولی باز هم سخته ) حالا بعد اینکه قبول میکنم این جور نگرش کمی ایراد داره و میخام اینجوری نبینم خیلی سخت میشه .. انگار غیر قبل تقییرند. یعنی یک چیزی من میگم یک چیزی شما می خونید.

بعد من امروز صبح تو راه نشستم احساسات خودم رو در وقتی که یکی از این الگوها رو انجام میدم نوشتم . میخام این الگوی غیر سالم رو بشکنم. اما خیلی بهش عادت دارم . باید بشکنم چون تا الان پسره چیزی نمیگفت اما الان اعتراض میکنه و اعتراض وقتی خیلی جدی باشه و نادیده گرفته بشه خیلی بده. ضرر داره ..

گفتم این ها ترسناکن چون سخت میشه تغیر شون داد..

Thursday, May 3, 2012

some updates

بلاخره ان کاری که خیلی مدت میخاستم انجام بدم  رو کردم . از اون ساختمون دور بزرگ نیمه خالی اومدم نشستم آفیس آندره ا . که پر از آدم و زندگی و فعالیته . 
یکم فقط آروم ترم و احساس میکنم کارم جدی تره  نسبت به گذشته. 
کتاب  خوبی پیدا کردم که مدام دم دستمه 
یک دوست جدید هم پیدا کردم که قهرمان شنا ست و ایرانیه و اهل ساریه و مدرسه ما هم بوده . خونه اش هم خیابون بقله . یعنی این همه نزدیک به من .. دیروز با هم رفتیم شنا و بد از ٣ ماه من بلاخره آب زدم به تنم. اون کلی اشکلاته منو گرفت . شب اومد خونه باهام. یعنی من ازش خاستم که بیاد. پسره رفته سویس . استادش منتقل شده و ماهی ٢ هفته اونجاست ٢ هفته اینجا. البته فعلا . شاید مجبور شه بیشتر بره . 
من هم دیشب تنها بودم . اما اونقدر حرف زد دوست جدیدم که من از خستگی مردم ..

من اونقدر غرق مسایل خودم بودم و اونقدر گیج مشکلات و غم های  زندگی خودم بودم که یادم رفت چیز هایی که الان دارم چقدر با ارزش اند . یادم رفته بود سال اول چی کشیدم .. فراموش کرده بودم زندگی یک آدم تنهای مهاجر  چقدر ملال و غصه  درش هست . چقدر آدم پیچیده میکنه مسایل رو ..اصلا چقدر حال آدم بده .
مهاجرت یک پدیده دیگه است. با تجربیاتی که آدم تو کشور خودش داره خیلی فرق میکنه. مثل یک بیماری مزمن میمونه. 
 این ها رو تازه گی ها درک کردم . از وقتی  بابا رفته من خودم رو پر از غم  مبینم ..اصلا هنوز باورم نمیشه ..گاهی هم که گریه میکنم  تا جایی که زور دارم..
اما دیروز فکر کردم  اگه همین چیزایی که الان دارم رو نداشتم و بابا رو از دست میدادم خیلی وضع  بدتر بود . اگه  پسره رو نداشتم. اگه خونه نداشتیم .. اگه امنیت یک رابطه آروم رو نداشتم . اگه کسی رو نداشتم که کنارم باشه و دوستش داشته باشم و خیالم راحت باشه که اون هم منو دوست داره .. و بعد  بابا میرفت من خیلی کم میاوردم .. شاید  برمیگشتم .شاید نمیتونستم ادامه بدم ..

من هنوز تمرین های زیادی هست که باید انجام بدم. تمرین های رابطه دو نفره . اما یک جوری آرومم الان . 
خوش ام که اومدم این آفیس جدید .. با دو تا دختر دیگه ام و احساس خوب دارم 
یک کتاب خوبی گیرم اومده . نمیگم اسمشو !
دلم هنوز خیلی برای بابا تنگه . دلم مامان رو میخاد.. شاید بشه تابستون مامان بیاد.
 یعنی میدونم که از نظر مالی فشاره اما مگه مهمه.. اون همه مراعات کردیم و بابا هیچ وقت نتونست بیاد..  حالا دیگه این همه حسابگری برام معنی  نداره ..
الان میخام برم سر درس .. سعی  میکنم بیشتر بنویسم 
یعنی فکر میکنم خوبه که بیشتر بنویسم ..

Wednesday, April 25, 2012

مرگ رو هنوز نمیدونم .

تو تخت  نشسته ام . بیرون آفتابه و من دلتنگم . افسوس های بچه گانه میخورم . میگم کاش امروز بابا بهم زنگ میزد. انگار زنگ زدن بابا از مردنش جداست . انگار که حالا چی میشه مثلا اینقد سخت نگیره یک  تلفن بزنه خب ..

حال و هوای اون روزااییه که بابا زنگ میزد و من تو دلم از دستش حرص میخوردم  .. الان هم اگه زنگ بزنه حرص میخورم ؟؟
 نمیدونم . احتمالا بهش میگم که خیلی دوستش دارم. و خیلی دلم براش تنگ شده و خیلی بد جنس بود که صبر نکرد من برم ایران ببینمش و دلم نمیاد بگم بهش بی معرفت .. چون هر چی که بود بی معرفت نبود .. خیلی چیزا بود اما بی معرفت نبود ..
صداش همیشه پشت تلفن پر از انرژی بود .. میگفت زنگ زدم بهت انرژی بدم خسته گیت رو در کنم. من تو دلم بهش میخندیدم . به ساده گیش و اینکه فک میکنه الان خستگی من در رفت. حتا گاهی از دستش عصبانی میشدم . با خودم فک میکردم بی فکر ترین پدر دنیاست . هیچ درکی از سختی زندگی من نداره و فکر میکنه که من با یک  تلفن خوب میشه حالم .. 
الا دلم تنگه . صبح با مامان حرف زدم .. تمام یک ساعت تلفن رو از ساناز سروناز شکایت کرد . تماما قر زد. گاهی هم حرف هاش با هم در تضاد بودند . الان آخه بچه ها رفتن اردو مشهد و دورند ازش . دلش تنگه و خیلی غرغرو تر میشه وقتی دلتنگه . 
هنوز مردن رو نمیفهمم .. مگه الکیه یک نفر بره زیر خاک و تموم بشه ؟ ها ؟ بقیه چی پس ؟ خودش چی میشه ؟ گرمی تنش کجا میره ؟ صداش کجا میره ؟ . شاید باشه .. شاید میشنوه .. 

گریه خیلی چیز خوبیه . علم چیزه چندان خوبی نیست . چون آدم رو کور میکنه . دوست چیز خوبیه.. 
مرگ رو هنوز نمیدونم .

Thursday, April 19, 2012

روز خوب

من روزی پر خواهم کشید 
از روی همه پایان نامه ها و همه روز های ممتد 
 از روی زندگی مجبور 
و از روی دلتنگی هایم

من پر میزنم و پر می زنم و دور میشوم 
و مطمئن باشید
در ان ارتفاع اشکی گوشه چشم هایم
     و لبخندی پهن روی لب هایم است  

Friday, April 13, 2012

دوراهی

موندنم خونه 
نه از سر تنبلی ها . اصلا . ساعت ۷ از خواب پا شدم و از لحظه بیدار شدن ذهنم فعاله 
تصمیمات تو ذهنم این ور اونور میرند .. تاسمیماته اینکه بعد  از دکتری میخام چه کنم . چی دوس دارم (هیچ نمیدونم ).. چی دوست ندارم . (تا حدی میدونم ) 
اره میگفتم . امروز صبح نشستم جلو اینه و با خودم گپ زدم . راستش اینه که پروژه دومی که به خاطرش کوبیدم این همه راه رفتم امریکا هنوز نصفه مونده .. بعد استاد بزرگ گفت که: " اگه نمی خوای تو علم بمونی و کار ریسرچ کنی بهتره که وقت خودتو هدر ندی و پست دکتری نگزرونی . منهم برای ادامه این پروژه یک دانشجویی دکتری استخدام میکنم ". و این جملات من رو به فکر وا  داشت تا ببینم میخوام چی کنم در زندگی . 
من در تمام سال های تحصیل سرم رو از لاک شکسته خودم در نیاوردم ببینم اطرافم چه خبره. چسبیدم به وظیفه اصل و اون هم انجام دادن کار های خودم و گرفتن مدرک خودم بود. دوره دکتری هم همینجوری گذشت. با تقریب خوبی خودم رو درگیر کاری دیگران نکردم و نمیدونم اون ها دقیقن از چه روشی دارن استفاده میکنن که مساله خودشون رو حل کنن. خیی هاشونو نمیدونم اصلا مساله شون چی هست . منظور هم کار ها و سایر دانشجو هاست 
حالا نمیخام توضیح بدم چیکارا کردم .. اما کارای خودم رو خوب بودم . خودم راضی ام و این برای من خیلیه. 
 مسله الان اینه که ول کردن پروژه دوم برام سخته . اونم بعد اون همه زحمت که برا یاد گرفتن پایه های زیستی مساله کشیدم . راستش ی جورایی احساس میکنم این پروژه منه و دلم نمیخاد کس دیگه ای انجامش بده . 
تازه هنوز اولشه و کلی تا چاپ نتیجه مونده . حد عقلش اینه که باید یه سه ماهی رو شبیه سازش وقت بزاره آدم و بعد هم نوشتن مقاله خودش کار میبره . من هم کلا از الان ۵،۵ ماه وقت دارم برای دکتری ،. دیروز هم نوشتن تز ام رو شروع کردم. 
میشد پروژه دوم رو با تمدید قرار داد به مدت ۶ ماه کامل انجام داد . و میشد تز رو هم در این مدت انجام داد و مقاله هم داد . 
(با در نظر گرفتن این شرت که در هر صورت من باید تا ماه سپتامبر تزم رو بدم و در شرایط بهتر حتا دفاع کنم. هیچ جور تمدید دوره دکتری امکان پذیر نیست )  
اما در کنار همه اینها میدونم که من نمیخوام کار علمی رو به عنوان حرفه ادامه بدم . و این  موجب میشه فکر کنم که هر جور وقت گذاشتن برای ادامه کار صرفا وقت هدر دادنه و من میتونم برم یک شرکتی کار آموزی برای ۶ ماه و بعد هم برم سر کار. 
اگه این ۶ ماه رو بمونم مقاله دوم بنویسم اون وقت فقط حقیقت دنبال کار گشتن رو ۶ ماه عقب انداختم و باید بعد تموم شدن کاری علمی شروع کنم ی ۶ ماه کار آموزی . 
همه مساله هم وجدانیه که نسبت به این پروژه دوم و "نیشا " دارمه
من  و نیشا با هم زحمت کشیدیم .. ساعت ها وقت گذاشتیم ویدیو ساختیم . اون خیلی زحمت کشید واسه کار تا همین جا. حالا اگه من سر تصمیم فردی خودم ول کنم معلوم نیس که نفر بعدی چقدر به ویدیو هایی که ما درست کردیم و کارایی که تا حالا انجام شده استناد کنه. شد کلا یک شبیه سازی کنه و بس. من احساس عذاب وجدان میگیرم و این خیلی بده . 
تازه ۶ ماه که خیلی نیست . تو کل عمر آدم 

من واقعن نمیتونم تصمیم بگیرم . اگه تازه بخوام هم پروژه رو ادامه بدم باید بتونم لیپوسکی رو قانع کنم. اون خودش یک مرحله است. 
حالا الان میرم یکم تز مینویسم تا ببینم چی میشه . امروز روز دومه که شروع کردم ! 

Sunday, April 8, 2012

بعد از عید ۹۱

نشسته ام تو فرودگاه ترکیه و این حس خیلی خاص و با کلاسیه که آدم وسط سفر کامپیوترش رو باز کنه و فیس بوک کنه یا بنویسه
این روز های آخر به قدری سرم شلوغ بود که نگو .. ۵ شنبه و جمه به طور باورنکردنی مهمون اومد و من دیگه از خستگی عذر خواهی کردم رفتم خوابیدم . دوباره سری جدید مهمونا هی پرسیدن من کجام و من مجبور شدم بیام بگم من خسته ام لطفن ولم کنین. آدمی که به خارج رفته و در دو سال و نیم گذشته هر ۶ ماه اومده دیگه از اهمیتش خیلی کاسته شده و شما لازم نیست بین منو ببینین، یعنی من دوست ندارم خیلی از شما ها رو ببینم ای فامیل های دور . ای امو ها و امه های مامان و بابا ای دختر امه ها و دختر امو های مامان بابا.. من خیلی دوست دارم وقتی میام ایران یک عالمه با دوستای قدیمیم وقتم رو بگذرونم و بقیه وقتم رو همینطوری عادی بمونم خونه ،، همون جور که قبلنا بودم .. قبل رفتن به دانشگاه. بدون اینکه آدم ها دسته دسته برای دیدن من بیان و آرامش منو سلب کنن
خلاصه جمه شب رفتم ترمینال . مامان و تهمینه هم اومدند باهام تا تهران. من مستقیم رفتم زنجان .. یک سفر خیلی خیلی پر باری بود . کارایی که تو دوره دکتری انجام دادم رو به دعوت استاد راهنمای ارشد برای آدم ها ارائه کردم . خیلی مرور خوبی به دوران گذشته بود.
خوبیه جهان اینه که ساختمون ها و درخت ها با گذشت زمان تغیر نمیکنند و تموم نمیشند . زنجان پر از خاطره های تلخ و شیرین بود .. زنجان پور از عشق و هدف و تلاش و غصه های خانوادگی بود . دلواپسی ها و غم های خودش رو داشت.
من بار ها راه دانشگاه تا خوابگاه رو در حالی که به پذیرش گرفتن و رد شدن فکر میکردم تی کردم . اون روزها مردی کنارم بود که الان میبینم خیلی با من و زندگی من تفاوت داشت. اما ی جورایی دنیای اون روزا بود .. شاید باید اونجوری تی میشد

شنبه تمام روز رو زنجان بودم . چند تا آدم دیدم و راجه به تجربیاتم باهاشون حرف زدم. در مقایسه با گذشته آدم مطمئن تری شدم
و درک بهتری از دنیا دارم. خیلی از تصویر هایی که زائیده تخیلم بودند الان جای خودشون رو به واقیت دادن
بگذریم
از پسره خییییلی بی خبرم . این مدت فرصت خوبی بود تا از دور زندگی مون رو ببینم . الان آروم و آزادم و دلم میخاد از اول بغلش کنم . یک جوری انگار کامپیوترم رو ری ستارت کردم و جهان رو از نو میبینم . نمیدونم در هر صورت هم چنان این آدم برای من تازه گی داره .
هیجان دارم که از نو ببینمش ..

دیشب خداحافظی کردم وا چون حدس میزدم مامانم باز گریه کنه بهش گفتم بیا بغلم و خوب گریه کن.. بعد از این حرفم خنده اش گرفت و گریه  نکرد ، خوش حال شدم
تهمینه آروم تر از همیشه بود . بیشتر از همیشه به حرف های من گوش میداد، تهمینه یکجوری به مننزدیک تر شده بود
این مدت هر شب ت دم صبح حرف میزدیم و خاطره تعریف میکردیم . بچه ها دارند جدابزرگ میشند و باید مثل خانم حال ۱۴ساله باهاشون رفتار کرد. دیگه تقریبا خیلی دانش شون بیشتر شده و نمیشه به زبون بچه گی گولشون زد. شاد و شیطون و قد بلند و بسکتبالیست هستند و تو تیم شهر برای مسابقات استانبعضی میکنند و اعتماد به نفس شون بالاست . خوش حالم از خیلی از جنبه های زندگیشون . درس هم میخونند. بیشتر از اینکه درس یا نمره شون  مهم باشه احساس مسولیت شون  برام مهمه. بچه ها دیگه خانومی شدن واسه خودشون .از ی جهت بودن کنارشون خیلی خیلی لذت بخشه. پور از انرژی و شعور زندگی اند اما یک چیز مهم هم هست. اونها مدام آدم رو به چالش میطلبند. مدام باید بتونی از پس منطقشون بر بیای یا اون ها رو مجاب کنی که کارشون خطر ناک یا غیر منطقیه .. دیگه بچه نیستند. و من بیشتر از یک تعداد مشخص روز کنارشون حس میکنم با اینکه به شدت عاشق زندگی با هاشونم اما این کار الان من نیست .. ی جور احساس میکنم از ی جایی به بعد وسط زندگی شونم واین زندگی من نیس ..شاید چون تهمینه و مامان هم خونه ای های اون ها هستند و من خواهر راه دور هر از گاهی مهمون  ..
هر  بار که از خونه برمیگردم فکر میکنم خوبه حالا ت چند وقت به بچه دار شدن فکر نکنم.. ی جورایی احساس اشباع شدن میکنم از چالش های مربوط به بچه ها ..
بعد از بابا خیلی به مامان و بقیه احساس محبت و وابستگی بیشتری می کنم . احساس اینکه اون ها خانواده من هستن رو خیلی زنده درک میکنم. حتا خیلی از مشکلاتی که با مامان داشتم کمتر شده و با تهمینه راحت ترم .
 نمیدونم. گاهی بعضی درس ها گرونن . خیلی ...

بگذریم . سفر طولانی در پیش دارم و تا  پرواز استانبول مونیخ ۲ ساعت مونده . کاش میشد با پسره حرف زد . درست ۸ روزه باهاش حرف نزدم .  ..فکر  کنم این طولانی ترین وقتیه که از اول تا  حالا صداش رو نشنید م ..
بد میخونم ویرایش میکنم، .

Tuesday, March 13, 2012

وقتی صدای آدم ها و جیغ هاشون از توی گوشی به من میگه که امشب ۴ شنبه سوری بود

نشستم تو هتل . عین بچه هایی که از خونه دور افتادن و خونه ی فامیل که هیچ بچه کوچکی نداره حوصلشون سر میره و شب رو مجبورن بمونن و دلشون پر میکشه برای خونه شدم . و احساس زندانی شدن میکنن ..
اما راستش که دلم پر نمیکشه .فقط میخام که برم خونه .. خیلی میخام .. دلم کلا پر نداره ..
اینترنال ورک شاپ گروهمونه و جم کردیم با ۳۸ نفر دیگه از مسول سایت گرفته تا منشی گروه اومدیم تو یک قصر احمقانه دروغینی که هیچ تاریخی نداره و زیبایی هم نداره و تابلو هاش هم هر ۵-۶ تا یکی خوبن  وسط کوه ها و جنگل های برفی جنوب در نزدیکی مونیخ . قصرش رو یک پولداری ۱۰۰ سال پیش ساخت و فک کنم از یکم بعد هتل شد!!
البته که طبیعت اینجا خوبه . قهره با بقیه جاهای آلمان .. کوه داره و درخت های کاج همیشه سبز. با یک کم برف. طبیعتش چون چیزیه که خاصه من خوشم اومد. مثل شمال کانادا میمونه که تو فیلم ها دیدیم. 


این دل من حالش خرابه ولی . گفتم حالا که دیروز ارائه کردم جم کنم برم برلین . بعد گفتم چه کاریه یک شنبه از همین مونیخ پرواز دارم به تهران حالا بمونم تا یک شنبه .. اما دور افتادم ..حوصله موندن ندارم ..
برلین یک تصویر آرام بخش و فراری دهنده از غم های بشری داره . من روز ها پا میشدم پسره رو بیدار میکردم میرفتیم سر کار . تا عصر یک نمه زور میزدم کار میکردم و شب هم هی یک غم مه آلودی میومد که با بستن لپتاپ پسره و درخواست توجه برطرف میشد. هی میرفتم پشت سنگر محکم پسره قایم میشدم و از دور به کدری مه آلود دلتنگی نگاه میکردم .. گاهی هم میرفتم زیر پتو.. در هر صورت از تن دادن به غم در میرفتم.
اما الان . عریان تر از همیشه است . واقعیه .. لنگش رو انداخته رو اعصاب من . سر هر چیز کوچکی میگم .. ها.. ببین من داغونم .. زندگیم به هم ریخته است.. هیچی فایده نداره .. هیچکی برا آدم نمیمونه (دلیل دارم که میگم ).. همه چی فانیه.. هی فک میکنم منم زیاد عمر نمیکنم . 
الان که میگم اینو خنده ام نمیگیره .. جدی ام و پوچی تا تو پوست زیر کونم* رسوخ کرده 
رفتم گشتم ببینم آیا پرواز یا قطار ارزونی هست که برگردم برلین یا نه .. دیدم همه چی خیلی گرونه .. از فردا تا یکشنبه که میرم تهران اینجا گیرم
ها میدونم دارم از خودم فرار میکنم اما خب . نیاز دارم برم خونه مه آلود خودم و تلویزیون بی معنی رو روشن کنم و سر اون تو لپ تاپش باشه و من فقط حوصله ام سر بره و بعد تو چشمای تاریکی زل بزنم و بگم اووی.. و فرار کنم ..
اصلا  چرا تموم نمیشه ؟ چرا امید های من به زندگی بر نمیگردند .. الان یک ساعت با سوفیای مهربون حرف دم و خندیدم و مسخره بازی در آوردیم .. سوفیا رفت حموم. من زدم زیر گریه .
نمیشه خب . قرار ندارم .. به شدت دلم میخاد برم خونه چون اونجا چیزای کوچیکی دارم که بهشون عادت دارم و دوستشون دارم . چون پسره اونجاست .
یک زندگی کنار اون ساختم که غم هام رو تا جای زیادی توش راه ندادم. یک زندگی که مهم ترین مساله اش حسودی من به اون دخترک کذایی یا احساس مالکیت مسخره بسان همه روابط دو نفره است. و خوب مسله کارو درس و دفاع هم هست تز هم دارم. مهمونی شنبه شب ها و پوکر و مسله اینکه تلویزیون جدید بخریم و این بازی ها . در فاز انکار غم هام زندگی خوشی دارم . هه هفته هم یک بار گریه زیاد میکنم بدون توضیح . ولی خب* . 
اونجا یک زندگی امن یواش ساختم که خوب البته چند باری هم بد جور پایه هاش لرزید. 
همین دیروز پریروزا  وسط این همه کارو ارائه و سفر و برم ایران و دلم تنگه و  اینا یک اتفاق جدید تو اون زندگی مشترک  ساخته شده افتاد که حدودا یک عالم  روز منو درگیر خودش کرد . تو این همه حال بد این دیگه چی بود ..
از یک  حدی بیشتر غرمیزنم عذاب وجدان میگیرم .
برم 
دلم چند تا چیز میخاد 
دلم میخاد یک زندگی واقعی با پسره داشته باشم. یک زندگی که بهش مطمئن باشم. بدونم هر چی بشه اون اون جاست. هی هر چیزی من رو فرسنگ ها دور نکنه .هی سریع فاصله نگیرم فک نکنم همه چی تموم میشه . نگفته بودم از رابطه طولانی میترسم ؟  من فکر میکنم کهالگوهای مهارت های زندگی مشترک من (مادر و پدر محترم ) خیلی مناسب نبودن ..
مثل همیشه قبل اتمام چند تا آرزو میکنیم

دلم میخاد که یک دفتر داشته باشم که توش به طور زنده بنویسم . دلم میخاد که دوباره زنده بشم و با شادی نفس بکشم. 
بعد دلم میخاد یک داستان بنویسم . کلاس نقاشی برم واقعا .. بعد ورزش گروهی دلم میخاد .. 
یک داستان واقعی هم بنویسم که گفتم .. 


واقعن اگه آدم به خدا اعتقاد داشته باشه خیلی زندگی شاد تری باید داشته باشه علی الوصول. در واقع خدا اختراعه هوشمندانه ایه که بشر با اون به خیلی از چیزا معنی میده . من نمیتونم ..اصلا هیچ صدایی تو گوشم نمی پیچه  (حالا مثلا از دید روحانی ) از دید عقلی که اصلا .. میگم شاید اگه اعتقاد داشتم حالم بهتر بود.. 

پیوست ۱، آدم معتاد بشویی نیستم. یعنی میدونم نه استعداد دارم و نه توانایی اعتیاد .. بعد سیگارو اینا هم نمیکشم. بعد علاقه به خود کشی هم ندارم . خدا و پیغمبر هم که هیچی ...
خیلی زندگی مسدودی دارم در وقتی که احتیاج دارم پناه ببرم .. خیلی .. شاید فقط آدم ها میمونن و حقیقت رفتنی بودنشون که از ذهنم پاک نمیشه 
راستش دلم خیلی میخاد اینجا از اون اتفاقی که اخیرا ها افتاده بنویسم و همه احساساتم رو بگم. خیلی مهمه .. اما نمیدونم کی ها اینجا رو میخونن .. و نمیخام دیگران منو قضاوت کنن یا مسایل خیلی خصوصی زندگیمو برا ۷ پشت دوست دور باز کنم.
ایده نوشتن یک جا به صورت گم نام هم بد نیست .
ولی خب* . (کپی رایت از وبلاگ کسرا) 

Monday, March 12, 2012

خوب نیست 
بچه ها رو کشتن..زن ها رو کشتن 
دل منم خونه خوب 
دل من همین طوری حالش خوب نیس 
همین طوری جهان تنگه 

Sunday, March 4, 2012

جمعه

ظهر یک شنبه است
دوست دارم از تک تک لحظه هاش آرامش بگیرم .
امروز مال منه . دلم نمیخواد با کسی قسمتش کنم . دلم نمی خواد برم با آدم ها معاشرت کنم. دلم میخواد فقط بشینم  کارا ی آروم خونه کنم، برای اون کارایی که تمام هفته عقب انداختم ، دلم می خواد یکم این بهم ریخته گی ها رو سر و سامون بدم .. یکم آشپزی کنم . یکم هم فکر کنم به آینده ام بدون هراس . دوست دارم حتا یکم طراحی کنم ..
صبح از تو تخت چشمم رو که باز کردم گشنه ام بود.. دلم میخواد امروز یک عالمه طولانی باشه تا یک عالمه ازش استفاده کنم.
احتیاج دارم که دوری کنم از آدم ها. یکم کار کنم که شروع دوشنبه برام سخت نباشه .. آخه هر چی بیشتر آخر هفته از کار قطع میکنم دو شنبه سخت تر روزم شروع میشه . بیشتر ازم انرژی میگیره .


بهر حال .. الان کارول اسمس زد که بریم شنا. این هم حرفیه. این همه برنامه ایه . هر چند خیلی در تناسب با تنهایی جویی امروز من نیس .
من دارم فراز هایی از خودم و شخصیت کاری خودم کشف میکنم که قبلا برام نا شناخته بود . من یک آدمی هستم که تو جزییات غرق میشم و فهم  مساله از بالا رو در درجه دوم اهمیت قرار میدم . بعد اینقدر جزئیات رو ادامه میدم تا مساله حل بشه . بعد میبینم تهش اون جواب که دنبالش میگشتیم پیدا شده . این راضی کننده است . اما اگه اون وسط کار ازم بپرسی که چرا داری این کار رو میکنی همون صورت مساله رو تکرار میکنم . بعد اگه یکی خیلی گیر بده میبوینم که جوابی ندارم  . بعد شک میکنم  نکنه نمیفهمم دا رم چیکار میکنم .. شاید عادی باشه . اما ی چیزی هست که میدونم خوب نیست. گاهی خودم  چشمم رو میبندم و به کل سوال کاری ندارم..  میزنم به اون راه ..


برم امروزم رو ساعت به ساعت زندگی کنم. (با اینکه یکم بهونه گیرم سر اینکه باید امروز به بهترین صورت بگذره و خوب این همیشه خیلی امکان پذیر نیست . حالا ببینیم چی میشه )


Thursday, March 1, 2012

دوام کو ؟

اضطراب دارم.
برای کار هام. برای این زندگی که هی با خودم فک میکنم شاید خیلی بی معنی تر از این حرف ها بود .. شاید نباید جدی میگرفتمش از اول
برای اینکه نمیرسم و نگرانم .
برای اینکه باید شروع کنم به نوشتن تز . و نمی خوام.
نمی خوام که از اینجا برم .
چرا همه چیز اینقدر ناپایداره.
تا آدم میاد به یجا عادت کنه باید جم کنه بره
به رییس بزرگ گفتم که نمی خوام تو دنیای علم بمونم . اون هم گفت که وقتت رو برای پست داک حروم نکن. بگرد دنبال کار از همین الان .
و من را اضطراب  فرا گرفت.
 اضطراب اینکه اصلا هیچ ایده ای ندارم که چطور باید کار پیدا کنم .
اینکه سال های سال دانشجو بودم و این عنوان به من پناه میداد . این عنوان به من هویت میداد . شغل : دانشجو.
لازم نبود هی نگران این باشم که آیا راه رو درست اومدم یا نه . راه خودش منو می برد.
البته که میدونم آخرش چنان خوب میشه حالم که نگو. این رو به تجربه فهمیدم . وقتی راه حلش پیدا بشه. همه چی آروم میشه .
اما الان راه حل خودش رو پشت یک خروار کار قایم کرده .
به من بگین آیا برای رفتن به سر کار یک مقاله کم نیست؟ استاد گفت نمی خواد بیشتر کار کنی و دومین مقاله رو بدی اگه نمیمونی تو علم . وقتت هدر میره و سنت میره بالا. شانس کار پیدا کردنت کم میشه .
من اما یکم گیجم.
حالا باید اون قسمت های نا تمام مقاله رو تمام کنم و بفرستم براش . هم زمان باید یک تاک آماده کنم. و بعد هم فهرست
پایان نامه ام رو بنویسم، این هابه منی که حوصله ندارم سنگینی میکنند.

امروز رو با اکراه اومدم.

Wednesday, February 29, 2012

بعد از اسباب کشی و پوکر و شلم

دوست دارم برگردم روزمره هام رو بنویسم . دلم برای خودم تو نوشته هام تنگ شده .
به دلتنگی برای بابا عادت کردم . گفته بودم با قم شدید نمیتونم زندگی کنم. باید چیز آرومی از توی غمم در بعد تا من آروم بشم .
با پسره به طور آرامی زندگی میکنیم . قانون اینکه سر دلگیری هام هر روز دعوا نکنم --و چیزی که بار ها دربارش اش هر دومون حرف هامون رو زدیم رو هی بالا نیارم چون خودم گناه دارم هی دردم بیاد-- رو چند بار بعد اینکه وضع  کردم شکوندم. اما کماکان بهش عمل کردم. بلا خره گذشت  زمان کمک کرد. (هی دیدین میگن کمک میکنه .. واقعا کرد )
من یک اسباب کشی کردم به خونه جدید . دیگه ۲ خانه ای زندگی نمی کنیم. دیگه یک سقف بیشتر نداریم تا زیرش زندگی کنیم و این یکم ترسناکه. هنوز شروع نشده احساس عمیق خانواده دارم و ۲-۳ تا صحبت جدی سر چیزای مختلف کردیم . اینجا اینو نزار .. زرفاای آشپز خونه، رنگ زشت پرده خونه .. اینا دیگه .. میگن اختلاف سلیقه ..
این روزا ۲ تا مهلت تحویل دارم . یکیش برای تحویل آخرین تغیرات مقاله ای که نوشتیم از پروژه اولمون و دومی آماده کردن سمینارم برای ۳ هفته دیگه .
امروز بعد از یک آخر هفته اسباب کشی پریود شدم و نشستم خونه . قول دادم کار کنم. حالا یک کارایی هم کردم.
ناهار هم لوبیا پلو پختم . مایه اش آماده بود تو فریزر، ریختم تو پلو پز. اصلا این خیلی کار خوبی که آدم مایه غذا ها رو آماده کنه بزاره فریزر ..
نگرانی هام دارند تغیر ماهیت میدند . حالا بیشتر مینویسم .. دوست ندارم الان کار هام رو الکی زیاد کنم.
دو تا بازی مهم یاد گرفتم . دو شب آخر هفته وست اسباب کشی با دوستان شلم و پوکر بازی کردم. بسیار لذت بردم. من هیچ وقت تو زندگیم ورق بازی نکرده بودم. پام به دنیای جدیدی باز شده. دنیای احتمال و تفکر با هم . 

Friday, February 17, 2012

جمعه

آرومم
حتا میتونم بگم خوبم .
ته  دلم یک چیزایی سبز شده . شاید های خوبی دوباره اومده.. یک تئوری هم دیشب موقه ظرف شستن دادم. اینکه اگه آدم آرامش بخاد کافیه به طور جدی چیزایی که آرامشش رو سلب میکنن از میون برداره. بعضی هاش رو باید با جون کندن برداره بعضی هاش کلا برداشتنی نیستن و باید بهشون زبون درازی کنه و نادیده بگیرتشون.. بعضی هاش هم هیچ کاری نکنی و سوار بالهای زمان بشی خودش کم کمک محو میشه .. اینو برا کسایی تجویز کردم که آرامش میخوان .. کلا تجویز برا دیگران راحت تره


دیشب که تنها بودم تلویزیون روشن کردم .. صداشو اونقد بلند کردم که از همه جای خونه شنیده شه و جملات و کلمه های  آشنا یا نا آشنای آلمانی رو دنبال میکردم . اصلا راستش صدای تلوزیون اونقدر بلند بود که صدای هیچ فکری شنیده نمیشد.


سرمای کوچکی هم خوردم. این آدمی به تغیر دما حساسه ، ظرف دو روز دما از -۴ شده +۴ .. خب  ۸- ۱۰ درجه افزایش خیلیه دیگه .. 
این هفته همه روزشو زود اومدم .. همه روزشو غیر ۲ شنبه زود بیدار شدم . از خونه تا آفیس یک ساعت راهه با قطار .. من مثلا ۹ پا بشم ۱۰:۳۰ افیسم ..خوش حالم که کاری که دوست داشتم کردم.. از خودم راضیم. 
شب ها آروم میخآبم.. با پسره آروم ترم .. شاید همه چی مثل قبل داره میشه .
هفته پیش ی طراحی کردم.. دوست دارم این هفته هم بکنم.. برا بار اول از رو عکس یه  نفر کشیدم ..
تو حموم ما یک جای خالی  قد یک قفسه دراز باریک هست. به پسره پیشنهاد کردم با هم یک قفسه چوبی بسازیم. اینجا تو ماکس پلانک یک کارگاه چوب داریم.. کافیه چوب های مناسب پیدا کنیم.. یک  فکری هم به حال رنگش باید کرد که با رطوبت حموم  چوب ها خراب نشن..  
روز شماری میکنم که برم خونه .. دلم برا ساناز و سروی تنگه ..برا تهمینه و مامان .. راست میگن آدم بزرگ تر شه (سنش بره بالا) بیشتر به خانواده گرایش پیدا میکنه.. چون در اثر بزرگ شدن (افزایش سن)  کم کم آدم ها رو از دست میدیم و قدر چیزایی که داریم رو بیشتر میدونیم و دلمون میخاد بیشتر باهاشون باشیم .. 

Wednesday, February 15, 2012

الف . من فهمیدم که گاهی وقتی بدم کمتر مینویستم. امروز صبح بیدار شدم در حالی که دیشب بعد مدت ها برای اولین بار خواب مرگ بابا رو ندیدم. هر شب .. با اینکه در تمام روز حالم رو خوب نگه میداشتم شب خواب میدیدم که بابا مرده با غم عظیمی که مرگ (نابودی مطلق در خواب )  تو دل من میگذاشت ..
البته اینکه میگم خودم رو خوب نگه میدارم معنی اش اینه که هر موقع یادش افتادم .. تو آفیس.. تو قطار.. تو خیابون سرد .. تو مغازه .. هر جا راحت میزارم گریه ام بیاد.. بعد از آدم ها آروم دور میشم که کسی نبینه .. یک سوگواری آرومی در جریانه هر روز

ب. دیشب قبل خواب برای بار اول بعد از مردن بابا با پسره درباره مردن حرف زدم. اصلا برای بار اول از احساسم براش گفتم. در تمام روز های گذشته اونو سهیم نکردم تو غم هام .. در تمام روز های گذشته حس کردم که تنهام در این کشور دور.. تنهایی دارم بار غم از دست دادن رو با خودم میکشیدم. بار پر گریه ای بود..
اصلا گاهی همه چیز گریه دار بود... حرف های آدم ها .. برنامه ها.. فیلم ها.. پیاده روی .. حتا شادی ..درس  .. همه چی گریه آدم رو در میاورد .. الان کم تره .. البته هنوز هست ..


 یاد حرف دکترم افتادم. یک پزشک ایرانی هست هر وقت سرما می خورم میرم پیشش .. میگفت.. مهم نیست باور تو در مورد جهان چیه. مهم نیست به چی اعتقاد داری.. چند سال میخای زندگی کنی.. باید بعضی وقت ها کاری کنی که کمتر سخت بگذره. جوری فکر کنی که آروم تر باشی .. 


پ. دیشب به واکنش های مامانی به اتفاق ها فکر میکردم.. مامانی جوری با ما رفتار میکرد انگار که جهان امن و بی انتهاست و همه اتفاق های بد زود تموم میشند . ی جوری که خیال آدم راحت بود .. خودش هم آدم خیال راحتی بود ..

ت. دیشب آروم خوابیدم . خواب دیدم یک خونه شلوغی هست که من توش میخام یک بچه کوچکی رو بخوابونم . بعد یه  جای خلوتی پیدا کردم. یه کتاب دستم بود.. رفتم و بچه رو خوابوندم . یک عالمه خواب دیدم که تو هیچ کدومش کسی نمرد.. اندوه نا متناهی نداشت خواب هام.. نمیدونی چقدر این آروم ام میکنه امروز..

Friday, February 10, 2012

این وسط

دلم عشق یک زن میخاد. 
عاشق زن بودن فرق داره با عاشق مرد بودن. 
عاشق زن بودن تورو قوی و حمایتگر میکنه .. عاشق مرد بودن فضایی رو در زندگی تو باز میکنه که تو تحت حمایت قرار بگیری ..
در عاشق زن بودن رو تک تک قدرت های تو حساب میشه .. در کنار یک مرد تو یک آدم دیگه ای.. قدرت های دیگه ات رو میشه  
البته که در کنار یک زن لازم نیست خیلی چیز ها رو توضیح بدی .. خودش میفهمه .. 
لازم نیست 
خودش درک میکنه
البته خوبی مرد ها اینه که کم غر میزنند .. که وقتی حوصله ندارند طور دیگه ای هستند ..
مرد ها خوبی های زیادی دارند. اما الان حوصله ندارم بنویسمشون . 
زن ها ولی بدن نرمی دارند .. صورت صاف دارند و بغلشون احساس متفاوتیه ..
صرفا هوس عشق یک زن کردم.. آدمیه دیگه ..

Wednesday, February 8, 2012

یک ۴ شنبه ای یک ماه بعد از مرگ بابا

هر روز میگم حالا یکم صب کن، بعد مینویسی ..
از مشاهده هایی که میکنم میفهمم حالم خوب نیست . یعنی به طورزیر پوستی خودم رو تحت نظر میگیرم، عجیب شده ام. با هر کی که برخورد میکنم آروم و کمی لبخند به لب و خانوم و نرمال هستم .. غیر از پسره .. 
بعد با خودم هم اروم ام ها.. یعنی برا خودم برنامه میریزم .. قرار میزارم با ملت. ۷ روز هفته رو پر کردم از کار ها و آدم ها .. شنا .. نقاشی .. مهمونی .. غذا های خوب .. کیک و پیتزا پختم.. ظاهرا همه چی رو به راهه .. 
اما یک ساعت اگه تو سرما بمونم سقوط میکنم .. همون یک ساعتی که بدون لباس خیلی زیاد تو سرما وایمیستم حالم رو خیلی خراب میکنه ..زیاد میپوشم ها.. هوا زیاد سرده.. تو هوای سرد من حس میکنم بدم .. داغونم.. بی امیدم .. انگیزه هام همه خاک شدند .. گریه ام میگیره.. به زحمت یک قدم بر میدارم ..

مریم میگفت نوشته آدم ها دو دسته است و یک دسته از اونها کسایی هستند که حرف زیادی از مرد زندگیشون نمیگند. انگار مردی وجود نداره.. من فکر میکنم از حس استقلال این دسته از زن هاست. اینکه فضای نوشته هاشون به خود خودشون تعلق داره . 
من خجالت میکشم از گفتن رابطه ام . انگار گفتن از رابطه خوب نیست ...

اتفاق های مهمی برای رابطه ما افتاد . اتفاق هایی که من رو تا مرز های رابطه برد. من دیدم که قدم بدی جدا شدنه و دیدم که میتونم به راحتی این قدم رو بردارم. این قسمت حیاتی زندگی من بود .. منی که وابسته به مرد زندگیم بودم.. که نبود اون حال من رو اساسی بد میکرد..این بار من طور دیگه ای شدم . از دست دادن بابا آستانه تحمل من رو جا به جا کرده .. پسره با همه امنیت و آرامشی که در زندگی من ایجاد کرد با یک اشتباه از من فرسنگ ها دور شد .. 

الان من با چند ماه پیش خودم فرق کردم.. کرک و پشم ترس هام ریخته برام .. نیاز ها و ترس هام خیلی خیلی کمند ..کم اند ...
اینا خوبه . این که دیگه وحشتی ندارم از خیلی چیزا .. اما خودم میفهمم که در ته وجودم یک گیاه نا امیدی و یاس شکل گرفت.. که این بی تفاوتی پیدا شده از سر قدرت نیست .. از سرغمه..  
حالا هنوز هستم تو رابطه .. راستش یک حرفهایی هست که با خودم مکالمه میکنم در طول روز.. پسره رو نمیخام .. دوست ندارم که برگردم و دوستش داشته باشم.. دلم رو بد جور شکوند.. اما از طرفی زندگی تنها بدتره .. زندگی تنها خیلی زهره ماره برای من .من از این آدم ها نیستم که برام تو خونه یک نفره و شاد و سرخوش باشم از تنهایی لذت ببرم. من ترجیح میدم که یک هم خونه داشته باشم حتا اگه همیشه باهاش دعوا کنم .. 
به این فکر کردم که اگه از پسره جدا شم میرم یک خونه با ۲-۳ نفر دیگه زندگی میکنم .. پسره و آدم های اطرافم میگند که زود تصمیم نگیرم .. میگند این راهش نیست که سر یک اتفاق تموم کنی... خودم  میبینم بهش عادت دارم.. به اینکه براش چیزا رو تعریف کنم.. باهاش غذا بپزم.. باهاش برم سر کار یا غیبت هم کارا رو بکنم.. حتا وقتی دلم دیگه نمی لرزه به این ها عادت دارم .. 
شاید خودم رو گول میزنم .. شاید هنوز ته دلم میخام که بمونم باهاش 
اما دلم بد جور ازش دورشد .. دیگه از تنها موندن تو زندگی نمیترسم .. میرم با چند تا آدم هم خونه میشم، مرگ که نیست 
دیروز آخرش به خودم گفتم باید تصمیم بگیرم .. و تصمیم گرفتم دیگه اتفاقاتی که افتاد رو نیارم بالا.. هی یاد خودم و اون نندازم ..
به خودم قول دادم اینو ..
بعد تصمیم گرفتم که بمونم تو رابطه .. پسره میگفت بجز این اتفاقی که افتاد بقیه رابطه  که همیشه خوب بوده.. خوب اون ها رو هم  ببین ..
من یک چیز مهم رو فهمیدم... بلد نیستم این کار سخت بخشیدن رو ..  و اگه نتونم ببخشم همیشه درد میگیرم... آدم ها رو که نمیتونم تند تند خط بزنم.. 
دیگه اینکه دلم میخاد چند تا کار انجام بدم .. 
دلم میخاد زبان بخونم. زبان یاد بگیرم .. جدی .. ولش نکنم .. دلم میخاد بتونم بفهمم و حرف بزنم .. و بخونم ..
دلم میخاد صبح ها زود پا شم .. روزم رو زود شروع کنم. دلم میخاد وقتی از سر کار میرم خونه هنوز خورشید تو آسمون باشه .. 
دلم میخاد شادیم برگرده .. من طاقت تحمل اندوه رو در مدت طولانی ندارم. 
هر شب خواب بابا رو میبینم و هر شب خواب میبینم پسره اذیتم کرد.. 
من دلم خوانواده میخاد..  
من دلم میخواد که آدم امنی بشم . تنهایی حتا.. نه اینکه مردم رو حذف کنم نه.. همه باشند اما من خودم امن باشم .. دلم میخاد مرگ بابا اینقدر اتفاق غم انگیزی نباشه ..دلم میخواد کلا مرگ غم انگیز نباشه ..
همینا .. این روز ها کم کار میکنم. خیلی کم .. تقصیر استادمه .. شاید بهم استراحت داده 
یک چیزی بگم؟ من باید کم کم شروع کنم تز بنویسم ! کی باورش میشه ؟؟


تنهایی : زندگی بدون هم خانه . زندگی در یک خانه تک نفره 
  تنهایی : زندگی بدون دوست پسر یا پارتنر ، سینگل در واقع