Sunday, December 19, 2010

کلوپ شوتز

دیشب به کلوپ هم جنس گرایان مرد رفتیم. من بین صد تا مرد راه میرفتم و هیچ کدومشون توجهی‌ به دامن کوتاه و تاپ من نمی‌‌کردند.یک پسر به دوست من پیشنهاد رقص داد .. دوست من که پسر بود برای اولین بار بین اون همه مرد که بهش خریدارنه نگاه میکردند راه میرفت..

بین مرد‌ها تک و توک دختر‌هایی‌ بودند که اون ها هم گرایش هم جنس داشتند. حس میکردم وارد دنیای جدیدی شده ام. دنیایی که مرد‌ها با هم می‌‌رقصیدند و زن‌ها با هم، دنیایی که انسان‌ها بعد از سالها مبارزه کردن و قربانی دادن برای خودشون ساختند.. من مثل آدمی‌ که از صد سال قبل اومده احساس آزادی و شادی برای اونها می‌‌کردم. دلم برای تک تک دختر‌ها و پسر‌هایی‌ که میشناختمشون و میدونستم در چه فشاری تو ایران دارند زندگی‌ می‌‌کنند به شدت سوخت. دیدن عشق بین ۲ تا مرد برام جدید بود.. دیدن بوسیدنشون.. رقصیدنشون و تمام احساساتی‌ که اونجا جریان داشت برای من تازه بود..

میخواستم صادقانه بگم که همیشه برای من هر دو جنس جذاب بودند.. از بچه گی‌‌ که تمام عکس‌های زن‌ها با لباس زیر قایمکی تماشا میشدند و بابا اجازه نمیداد شو‌های تلویزیونی و ویدیو‌های "تست نشده" رو ببینیم و ما تو اون‌ها زنهایی با لباس‌های زیر رو پیدا میکردیم که می‌‌رقصیدند و اولین درکمون از دنیای روابط جن سی‌ این بود که زن با لباس زیر تصویریه که هیجان ممنوعیی پشتش داره..

سالها طول کشید که من خودم رو همین طور که هستم بپذیرم.. حس کردم دیشب یک تجربه تازه تو دنیای من بود. من آزاد شدم و راحت به خودم نگاه کردم.. در تن‌ من تارهای عنکبوت تنیده شده بود.. در تن‌ من یک گوشه‌هایی‌ پوسیده بود.. علت تمام خواب‌ها همون پوسیده گی‌‌‌های تنم بود... علت تمام تخیلات ترسناک..

من از خودم راضیم.. من خودم رو دوست دارم.. من در تنم شادی دارم الان.. کاش میتونستم بشینم ساعت‌ها درباره احساساتی‌ که دیشب تجربه کردم بنویسم..

زن درون من دختر‌هایی‌ که لباس مردونه پوشیده بودند و طوری به من نگاه میکردند که خجالت میکشیدم رو دوست داشت.. زن درون من به رقص نرم سالسای ۲ تا مرد با لبخند نگاه میکرد. زن درون من از اینکه تو دنیای اون مرد‌ها جنسی‌ نبود احساس راحتی‌ میکرد.. احساس خودش بودن میکرد.. احساس اینکه از ایران.. از تو کوچه پس کوچه‌هایی‌ که بارها از طرف مرد‌ها تنه خورده بود لمس شده بود و احساس وحشت و ناامنی رو تجربه کرده بود در اومده و دیگه حتا ردّ نگاهشون رو رو تنش حس نمی‌‌کرد ذوق میکرد.. زن درون من برای چند ساعت احساس کرد مرد‌ها رو خیلی‌ دوست داره... دیگه اون مرز از بین رفت..

دوست دارم شهامت داشته باشم.. از دوستام و جهانی‌ که منو میبینه خجالت نکشم .. یک روز خالی‌ کنم اون جعبه یی که قفلش کردم یه جا قایم کردم بسکه ازش خجالت میکشیدم..

من از دوستم که با ظرفیت تمام دیشب منو همراهی کرد ممنونم. آدم‌های زندگی‌ من خوبند.. برای هزارمین بار اینو میگم..

به طور هم زمان که مینویسم کسی‌ هست که با یک حس شدید مذهبی‌ این نوشته رو میخونه.. و درباره اینکه من این رو مینویسم منو قضاوت میکنه.. من رو به جرم گناه کبیره به جهنم میفرسته و حتا اون موقع که من رو تو آتیش سوزوند آروم نمیگیره..من اما آروم اینجا مینویسم..

و آن کسی که نیمه ی من بود به درون نطفه من بازگشته بود
و من درآینه می دیدمش
که مثل آینه پاکیزه بود و روشن بود
و ناگهان صدایم کرد
و من عروس خوشه های اقاقی شدم ...

Friday, December 17, 2010

لحظه مرگ شیرین

امروز رفتم ویزامو تمدید کردم بالاخره.

فردا ۱۰ تا مهمون دارم. واسه صبحانه.. امشب میرم شنا و بدم خرید..

دیشب حدودای ساعت ۲ یه ساعت با سمانه تلفنی حرف زدم.. یه جایی‌ فک کردم مامان باباش شک کردن که دوست پسر پیدا کرده. آخه نصف شبی‌ رفته بود یه گوشه آروم تلفنی حرف میزد..

میدونی‌ الان دیگه فک کنم میدونم جریان چیه که اینقدر نمیتونم تنهایی‌ خوشی‌ کنم. البته اینکه میدونم دلیل نمی‌شه همه چی‌ درست شده باشه.. مسیر طولانی‌ در پیشه..

امروز تو راه داشتم فکر میکردم چند وقته رویا ندارم.. این خیلی‌ بده.. خیلی‌ بد، خوب دیگه آدمی که با سمانه حرف زده در اینجا شروع میکنه به رویا بافی..

یک کار خوب شیرین امروز کردم برا خودم.. اسم خودم رو تو یه کلاس نقاشی واقعی نوشتم..

یعنی‌ نمیدونی چقدر بعدش حس سبکی داشتم...انگار فقط ثبت نام کردنش یه بار گنده بود.

من خوب میشم، جواب این سوال رو هم پیدا می‌کنم و این تپه رو هم پشت سر میذارم..(کوه که نیست.. میگیم تپه) .

میدونی‌ .. من از اون آدم‌هایی‌‌ام که لحظه مرگ کار نکرده ندارم.. اون‌هایی‌ که از زندگیشون راضین. چشماشونو میبندند و با لبخند میمیرند.

Monday, December 13, 2010

monday...

1-دیشب رادیو فردا راجع به آزار جنسی‌ محارم یه برنامه یی پخش کرد.. از وقتی‌ شنیدمش تا وقتی‌ خوابم ببره گریه‌ام بند نمیومد.. ساعت ۱۱:۳۰ شب پوشیدم رفتم خونه دوستم. نمیتونستم خونه رو تحمل کنم.

2-از صبح هی‌ تو دلم میگم چقدر خوبه که پیشمه.. چقدر خوبه که هست.. تو قطار نشسته بود جلوم کتاب می‌خوند. کتابش رو تموم کرد.. من یاد بابام بودم که میگفت شما‌ها قدر منو نمیدونین.. چجوری می‌شه آدم‌ها قدر همو میدونن؟

شاید من یادم بره که اینقدر امروز قدر دان بودنش بودم..

3-امروز موقع ناهار فلورین میگفت یه مقاله هست که توش بررسی کردن آدم‌ها وقتی‌ تمرکز رو کاری که در لحظه میکنند ندارند خوشحال نیستند.. اثر متقابل happiness و concentration. میخواستم بگم اینهمه قدیمیا میگن در لحظه زندگی‌ کنید .. ما گوش نمیدیم..

پستی که توکا نوشته بود رو خوندم و عاشقش شدم.. یک لحظه رفتم تو دنیای اون و برگشتم

دوست دارم برم گروه درمانی. دوست دارم بشینم همه چیزیی‌ که ازشون میترسم رو برا یکی‌ تعریف کنم.اون آدم فقط منو سفت بغل کنه..

4-امشب میرم شنا.. شام میریم رستوران اندونزیایی . فردا شب هم دوستام میخوان برن یک تئاتر. پس فردا هم مهمونی‌ گروهمونه.

5-دوستان می‌خوام همینجا بهتون بگم اگه ۲۵۰۰۰ تومن (۲۱ یورو) بابت لباس زیر دادید هرگز پشیمون نمیشین. بیشتر از لباس مهمونی‌ پوشیدنش لذت داره. :) من علاقه‌ داشتم میتونستم یه عکس از خودم بذارم اینجا.. همتون مجاب میشدین!!!

Thursday, December 9, 2010

Xmass party 1


امروز یه حالی‌ از خواب پا شدم که خیلی‌ شکلش بد بود. یعنی‌ خودم به نظر خیلی‌ عادی بودم اما ظاهراً عصبانی‌ بودم. طلا قشنگ می‌دونه چجوری میشم اینجور موقع ها.. قیافم عصبانیه اما اگه یکی‌ بهم بگه به طور جدی انکار می‌کنم که عصبانیم.. خلاصه اینجوری روز شروع شد که ""خیلی هم خوبم!!!"" با همون لحن بخونین طبعأ!

امروز عصر مهمونی‌ کریست مس گروهمون بود(اونجایی‌ که بهمون پول میدن). نرفتیم آفیس، یعنی‌ رسما مجاز بودیم بمونیم خونه آشپزی کنیم..اینجوری که قرار شد هر کی‌ سهم غذای خودشو با خودش بیاره.. گرم درس کردن الویه شدم، یادم رفت چمه..

بدو بدو تو برف رفتم مهمونی‌! با کفش پاشنه بلند که زندگی‌ همینجوری سخت تره، حالا با یه ظرف الویه تو برف در حالی‌ که داری از قطار جا میمونی دیگه اصلا جای بحث نمیذاره..

تو مهمونی‌ اول هرکی‌ ۵ دقیقه راجع به مراسم سال نو در کشور خودش توضیح داد. منم یه پرزنتیشنی کردم از ۷ سین و غیره..(همه خوششون اومد)

بعدش هی‌ خوردیمم. هی‌ خوردیم.. هی‌ .. هی‌.. یه دوستی‌ دارم از کشور دشمن اشغال گر‌ که خیلی‌ مثل ما ایرانی‌ هاست.. یعنی‌ نمیتونم توضیح بدم .. باهاش که حرف می‌‌زنم انگار تو ایرنم. ممیفهمه.. این دوستم از هم آفیسی من خوشش اومد و کلا من در حال لذت بردن از عشوه گری این دختره واسه اون پسره شدم.. آخرش دختره مسیرشو با پسره یکی‌ کرد با هم رفتن!! من حس‌هایی‌ دارم که دوست دارم توضیح بدمشون اما حس می‌کنم نباید اینجا بگم..

من برگشتم خونه.. از وقتی‌ از همه خدافظی‌ کردم یهو خلع اومد به سراغم. همون خلعی که تو آلمان ، تو قطار میاد سراغت وقتی‌ اون اولاست که امدی.. خلعی که موقع بگشتن به خونه از سر کار حس میکنی‌.. خلعی که باهاته.. خلعی که یا یکی‌ میفهمتش. یا نه.. توضیح دادن نداره..

من تمام راه، تمام یک ساعتی‌ که تو راه بودم با خودم تحلیل کردم. رگه و ریشه کردم.. مامان و مامان بزرگمو آوردم وسط.. مساله عمیق شد.. ریشه دار شد.. هویتی شد.. من زن شدم.. احساس کردم هویتم رفت زیر سوال.. آخ نمیدونین چقدر فک کردم.. ترکیدم.. آخرش یک چیزایی‌ فهمیدم...

راستش میترسم هرچی‌ کشف کردم اینجا بنویسم، میترسم از دست بدمشون با افشأ کردنشون..

دوستان.. دچار بحران شدم. کاش ظرفیتم زیاد بود.. به آدم‌هایی‌ که مادرزاد با شعور هستن حسودیم می‌شه. به آدم‌هایی‌ که اعتماد به نفس و عزّت نفس دارن حسودیم می‌شه.. به آدم‌هایی‌ که قوی هستن و از پس تمام خلع‌ها شون بر میان حسودیم می‌شه. اه کاش من خدا داشتم. خدا یک مفهومه که به آدم از خود آدم خاطره میده. وقتی‌ دو بار میری سراغش .. انگار ۲ بار باخودت بودی.. با خودت و یک موجود دیگه یی خاطره داری.. بین خودتونه.

من می‌خوام یه اعترافی بکنم. خجالت میکشم ولی‌ میگم.. همه شب‌های که میام خونه و تنهام به محض رسیدن لباسامو در میارم مستقیم میرم تو تخت اونقد فیلم می‌بینم و تو اینترنت میچرخم که خوابم ببره.. قدرت بستن در کامپیوتر و یک ساعت یه کار دیگه کردن رو ندارم.. میترسم از سکوتی که حاکم می‌شه.. یهو همون خلع میاد.. پهن می‌شه تو خونه.. نمیذاره تا آشپز خونه برم شام بپزم.. نمیذاره یه صفحه کتاب بخونم .. نقشی‌ کنم.. زبان بخونم.. نمیذاره با خودم خاطره بسازم.. من از این خلع میترسم..چسبییدم دو دستی‌ به کانکشنی که دارم با جهان.. و آدم ها..

پری روزا کامپیوترم رو دادم روش یه‌چیزی نصب کنن.. شب موند موسسه.. میدونی‌ چیکار کردم؟ شب نیومدم خونه..

آیا خجالت نداره؟ آیا من به عنوان یک آدم نباید بتونم خودم رو سرگرم کنم؟ (اینا رو گفتم که خودم رو خجالت بدم.. شاید کار کرد!! )

البته امشب اولین باره بد اون همه فکر فلسفی‌ که کردم گرفتم آروم نشستم.. اتاقرو مرتب کردم غذای فردارو بستم گذاشتم یخچال.. ساک شنا رو بستم..

حالم در کلّ خوب نیست. (یعنی‌ من خوبم، الان از مهمونی‌ اومدم و شکمم پره و خوابم میاد) اما اونی که اون توئه باید یه کار سخت رو انجام بده.. کاری که بلد نیست.. تاحالا هی‌ از زیرش در رفته.. می‌دونه راحت می‌شه بپیچونه.. اما این مساله باید یه روزی حل بشه.. هر چی‌ دیر تر.. دردش بیشتر.

میرم بخوابم.



Monday, December 6, 2010

آخر هفته



گاهی‌ آدم باید تمام تلفن‌هایی‌ که بهش می‌شه و اصرار می‌شه که بره مهمونی‌ یا بار یا هر جایی دیگه ای تو هوای سرد رو رد کنه.. حتا اگه دلش خیلی‌ بخواد و دوستی‌ که از همه مهمتره خیلی‌ اصرار نکنه که بیا بیا.. آدم با اینکه دلش می‌خواد بره از سرما بترسه و بمونه خونه. وان حموم رو پر آب ولرم کنه و نترسه که پول انرژی زیاد میاد.. بره برای شروع آخر هفته نیم ساعت ریلکس دراز بکشه تو آب گرم.. بعد یه روز برفی..

بعدش بیاد یه سریال ببینه و یجایی نفهمه کجاش خوابش ببره.. آرام‌ترین خواب های جهان رو ببینه..

صبح با تلفن عزیزی از خواب پاشه و احساس کنه دوستاش به یادشن.. خوشی‌ کنه با این فکر که اون امروز به یاد من بوده.. بعدشم از صبح تا ظهر تمام کثیفی‌هایی‌ که گوشه و کنار خونه میدید و هی‌ قایم میکرد رو تمیز کنه.. آشغالا رو ببره بیرون. جارو کنه.. یه لوبیا پلوی واقعی‌ بار بذاره و زبان بخونه.. میدونی‌ یعنی‌ آروم‌ترین روز جهان رو با خودش تجربه کنه.. بیرون برف همه جا رو گرفته باشه و آفتاب زمستون از پنجره هی‌ بیاد و بره..

خیالش که از ناهار خوب و خونه تمیز و زبان آلمانیش راحت شد لباس خوبش رو بپوشه و بره تو برفا زیر آفتاب راه بره.. راه بره و حمیرا گوش کنه.. بذاره گاهی‌ دلش حمیرا بخواد.. بعدش بره یه پاساژ خوشگل و ۲ ساعت همه جاشو الکی‌ تو لامپای کریست مس و شلوغی آدم‌ها بچرخه، بستنی بخوره و شیر کاکائو.. آخرش یه سوتین مشکی‌ از حراجی به یک سوم قیمت بخره!! کیف کنه که چقد دنیا خوبه .. آرومه این آخر هفته..

پاساژ گردیش که تموم شد اون کار بزرگ که ۲ هفته هی‌ به خودش وعده داد رو انجام بده.. بره بلیت هری پاتر ۷ رو بگیره بشینه تو سینما و ۲ ساعت غرق جهان جادوگری بشه..تنها و با خودش..

من باید بگم چقد رویام بود هری پاتر رو تو سینما ببینم.. ببین از رویا انور تر.. یه چیز مثل اینکه از سالای‌ اول کارشناسی که هری پاتر رو شروع کردم حتا فکرشم رو هم نمیکردم که بشه رو پرده سینما دید.. اونم قسمت اخرشو..

اونقد خوشی‌ کردم.. اونقد.. که نمیدونین..

بعدش انرژیم اونقد زیاد بود که دلم نمیومد برم خونه.. آدم باید یه روزایی تا نهایت خوشی‌ کنه.. بچه‌ها مثل هر آخر هفته سرگرم بودن. تلفن زدن گفتن بیا. یه رستوران‌-بار مصری که میشد توش رقصید..حتا گاهی‌ خانومشون میاد با لباسهای فاخر عربی‌ میرقصه!! زنده!! خلاصه با نرگس یه عالم رقصیدیم و ساعت ۲ شب برگشتیم خونه.. بله یه روزایی آدم نباید شکّ کنه که جهان زیر پاهاشه.. وسط هری پاتر به این فک کنه که آخرش آدم خدا می‌شه و کیف کنه..

امروز یکشنبه با خانواده فولکر قرار داشتیم بشینیم دور هم معاشرت کنیم و برانچ (بین ناهار و صبحانه ) بخوریم.. بعدش من و اون پسرک بازی‌ کنیم و آلمانی‌ حرف بزنیم.. بزرگ شده بود نسبت به دفعه آخر که دیدمش.. نشست ۳ ساعت تو بغلم تکون نخورد که براش کتاب بخونم.. ۳ تا کتاب داستان آلمانی‌ خوندم و دلم ضعف کرد برا نشستنش تو بغلم.. ادمیزادیم دیگه.. لامصب قلب که نیست..بند نمی‌شه.. راحت میره..

خلاصه.. لذت‌هایی‌ تجربه کردم که اگه با جزییات بنویسم زیاد می‌شه.. الان می‌خوام برم سریال ببینمم.. برگشت از خونه فولکر رفتم مستقیم تو تخت و استراحت یکشنبه بعدازظهر کردم..

غم هام.. عصبانیت هام و خشم‌هایی‌ که یواشکی توی قطار و ثانیه‌هایی‌ که حواسم به خوشیم نبود اومدن سراغم .. همه تو اون استراحت بعدازظهر یکشنبه منو ترک کردند.. الان دوش گرفتم، شام خوردم و نشستم اینجا..

شام هم فقط سالاد خوردم با روغن زیتون...

خوبم.. خوش گذشت آخر هفته..

اروومممممممم هیش غمی ندارم اگه امشب بمیرم ..
شاید فردا خیلی بد بودم..دلیل نمیشه که..

Monday, November 29, 2010

monday morning


آیا شما پیشنهادی دارین که چرا دل من اینقدر هنوز درد میگیره؟

صبح‌ها که پا میشم احساسم به شدت از وضع هوا تاثیر میگیره، اگه یه باریکه نور از لای ابرا در بره بیاد از پنجره تو، من یه حالی‌ بهم دست میده انگار همین الان می‌خوام بپرم برم بازی کنم. (شما ۵ ساله تصور کنین) ته دلم جشن می‌شه.

وقتی‌ هم که شدیدن ابریه من اصلا دلم نمیخواد از تخت جدا بشم.

امروز ابری بود ۸ پا شدم. خوابیدم ۹:۳۰ پا شدم.. هنوز انگار بخشی از من خوابه، بخشی دل‌ درد داره، بخشی به شدت حوصله دنیا رو نداره و بخشی ذوق میکنه که قراره امروز نرم دکتر و برم شنا. من اینجا رو تاسیس کردم بیام غر هام رو بنویسم. اسم مکان رو هام از حرف هام به غر هام قراره تغییر بدم. دوستانی که حوصله ندارند لطفا رنج خوندن رو تحمل نکنن.

باری، داشتم میگفتم.. دیشب با دوستی حرف میزدم تلفنی.. خیلی‌ غصه داشت. به من گفت راه حلی‌ به نظرت میرسه. من فقط گفتم قول میدم فکر کنم.یعنی‌ تریپ چس ناله نبود، اینجوری که می‌خواست مشکل واقعا حل بشه، حاضر بود هزینه کنه، وقت بذاره.. تحسینش کردم اما احساسات من اینروزا به کسائی می‌مونه که دنیا براشون اهمیتی نداره. انگار زندگیشونو کردند.دیگه حال ندارند فک کنند چیو چیکار کنند بهتر شه.

آدم‌ها به اینجا که میرسند بچه میارند؟؟؟

Friday, November 26, 2010

Friday morning

صبح ۷:۳۰ زدم بیرون هوا هنوز آبی تیره بود.. سرد و تاریک ... امروز اولین برف زمستون امسال نشست رو زمین و من با سحر خیزی به استقبالش رفتم. داشتم بید بید تو سرما میلرزیدم به خودم گفتم این یک نشانه است برای آنها که نمیفهمند. و لبخند فاضلانه زدم.

معلوم شد که چه به سر شکم من اومده بود. مسمومیت گرفتم.میدونین از کجا فهمیدم..دیشب یک ساعت در توالت مشغول برون ریزی درد ناک بودم.

خوب که شدم. از خوشی‌ خوابم نمیبرد. احساس کردم حالا دیگه مساله حل شده.

امروز تو مصاحبه امنیتی، یک لیستی‌ رو پر کردم که ۹ برگ بود و در هر برگ اسم ۱۸ تا گروه تروریستی رو نوشته بودن که آیا من باهاشون هم کاری می‌کنم یا نه..

آخرین گروه فرهنگی‌ که عضوش شدم چی‌ بود؟ یاریگران؟ خندم گرفته بود. هی‌ به سوفیا می‌گفتم چه اسم‌هایی‌ دارن اینا.. بهش گفتم اینقدر علامت زدم نه.. نه.. احساس سیب زمینی‌ بودن می‌کنم.

الان افیسم. جینگلی برنامه خودشو داده که ازش استفاده کنم. بالغ بر ۲۰۰۰ خطه و واقعا برنامه شی‌ گراست!!! (object oriented)

بهش گفتم بلد نیستم.. نمیدونم برنامت چی‌ کار میکنه.. با همون لحن بی‌تفاوت آروم گفت.. وقتی‌ منتظری برنامه ران شه بشین بخونش ببین چیه..

من کنار جینگلی احساس امنیت می‌کنم. از وقتی‌ امدیم آفیس جدید خیلی‌ ازش دور شدم.. کاش دوباره برم خونشون با زنش غذاهای چینی‌ بپزیم...

Thursday, November 25, 2010

مریض شدم.

دیروزچنان دلدردی گرفتم که بند نمیشدم رو صندلی‌... تمام روز به خودم فحش دادم و پیچیدم و عصبانی‌ بودم.

هی‌ عذاب وجدان هم داشتم که نمیتونم کار کنم. اصلا فک کردم از شدت تنبلیه که دلم درد میگیره. دیگه عصری دیدم نمی‌شه رفتم دکتر. یعنی‌ بیمارستان. وای.. یه خانوم چند گوشواره چاقی که هیچی‌ انگلیسی نمیفهمید شروع کرد ازم حال پرسیدن. منم هر چی‌ توضیح دادم مسموم نشدم و این درد عضلانی مربوط به فتق نافم میتونه باشه (بماند برای چی‌) قبول نمیکرد. می‌خواست به زور ازم خون بگیره،آخرش یه کولونولوگی گفت که من هم پریدم گفتم خودشه، مریضیم همینه، گفت ما که اینجا اینو نداریم بذار زنگ بزنم برات. و زنگ زد به یکی‌ دیگه گفت یه دختری اومده من نمیفهمم چی‌ میگه. (من می‌فهمیدم به آلمانی‌ چی‌ داره به اون یکی‌ آدمه پشت تلفن میگه) خندم گرفته بود. یارو چپ چپ به من نگاه میکرد میگفت زبون نفهم. برام تاکسی گرفت واسه یه بیمارستان نزدیک دیگه.

اینجا همون اول یه پیر زنه اومد، منم شمشیرم رو از رو بستم گفتم آلمانی‌ بلد نیستم، خانوم پیر با انگلیسی سلیسی گفت خوب اشکالی‌ نداره من باهات انگلیسی حرف می‌‌زنم. آزمایش ادرار دادم. نشستم منتظر تو یک اتاق مربوط به زنان باردار. هی‌ دلم درد می‌گرفت. هی‌ غصه خوردم هی‌ فک کردم اگه بمیرم چی‌.. بد فک کردم آیا ممکنه هرگز دوباره روی سلامتی رو ببینم؟ یعنی‌ باور کن همینقد غیر ممکن به نظر میومد. بد یاد بابا بزرگم افتادم که از مریضی دکترا جوابش کرده بودن. بردیمش امامزاده منتظر شدیم امامزاده معجزه کنه. من با همون کوچیکیم میدونستم خوب نمی‌شه. اعتمادم به دکتر باکلاسی که میومد بالا سرش و خیلی‌ شمرده بدون لهجه مازندرانی فارسی حرف میزد خیلی‌ بیشتر از امامزاده بود. تو اون اتاق انتظار یهو احساس بی‌ پناهی کردم و زدم زیر گریه.. هی‌ درد می‌گرفت. هی‌ درد میگرف.

بعدش به طور پیوسته از ساعت ۹ تا ۱۱ آزمایشات زیر انجام شد. خون، سونوگرفی داخلی‌ رحم، معاینه با دست شکم. سونوگرافی روده، معده کلیه، همه جا. با یه فشار سنج الکترونیکی‌ هم فشارم رو گرفتن. دماسنج هم گذاشتن زیر بغلم. تلفنم زنگ زد. رفتم جواب بدم دما سنجه افتاد تو لباسم.. یادم رفت.. وقتی‌ خانومه گفت پسش بعده .. گفتم چی‌ رو؟؟

این وسطا دوستم خودشو رسونده بود بیمارستان.. قیافه اون شبیه کسایی‌ بود که یکی‌ رو میخوان ببرن اتاق عمل جلوش.. امید زیادی هم بهش نیست..

آخرش هم با گوشی شکمم رو معاینه کردن. اینجاش خیلی‌ منو یاد بچه گی‌‌ هام انداخت. آخه از وقتی‌ بزرگ شدم هیچکی با گوشی به صدای شکمم گوش نداد. میدونین من از یک جایی‌ به بد دیگه دردم یادم رفت هی‌ حس دکتر بازی داشتم. هر چند دقیقه یک بار با یک وسیله جدیدی منو معاینه میکردن.

آی‌ الان که دارم مینویسم باز دلم درد میگیره. خلاصه آخرش بهم سرم وصل کردن. تشخیص دادن آپاندیس میتونه باشه، و گفتن شب اینجا باید بمونی.. منم گفتم با مسئولیت خودم میرم خونه. اینجا نمیمونم.

این شد که من مریض شدم

امروز صبح باز رفتم که سطح گلبول‌های سفید خونم رو آزمایش کنن. کمتر شده بود. منم بد دقیقا ۳ ساعت برگشتم خونه.

تو اون ۳ ساعتی‌ که منتظر جواب آزمایش‌ام بودم هی‌ به این پرداختم که من حالم خوب نیست.. شکمم رو نمیگم. حال خودم خوب نیس. یه تئوری هم دادم. اصلا شکمم به طور هوشیار درد گرفته. که توجه منو بیشتر به خودم جلب کنه..

الان از خودم دورم هر ساعت هم که می‌گذره دور تر میشم. نه تحمل دارم از زندگی‌ که الان ساختم واسه خودم دل‌ بکنم، یک ساعت تنها بشم ببینم چمه. نه تحمل دارم اینجوری ادامه بدم. من دلم برا وقتی‌ دوم دبیرستان بودیم تنگ شد. اون اتاقی‌ که توش همه چی‌ داشتم.. امروز فک کردم الان من همه چی‌ دارم اما حسش دیگه اون جوری نیست.

فردا صبح باید زود پا شم برم اداره خارجی‌‌های مقیم آلمان و مصاحبه امنیتی انجام بدم تا ویزا بگیرم. فکر کنم باید ۷ صبح پا بشم. نباید دیر کنم.

تازگی‌ها سریال فرندز رو می‌بینم. بهشون دارم عادت می‌کنم.

اصلا بذار سر راست بگم مریضیم چیه..

من دلم می‌خواد هدف واقعی داشته باشم.. آرزو داشته باشم، مبارزه کنم برا رسیدن به آرزوم.. نیست دیگه.. اینا نیست الان تو زندگیم.

من میشکنم این روند مریض رو. یه روزی میام اینجا مینویسم که میرم کلاس نقشی‌ و برنامه های ۱۰ سال آینده‌ام هم این هاست...

Wednesday, November 24, 2010

after workshop.. you loos your goal




یه حالی‌ ام.

تو این روزا که خوشم هر از گاهی خودم رو می‌بینم که یه جا اون دور‌ها نشسته و دلتنگی‌ میکنه. هی‌ بهش میگم ببین چقدر همه چی‌ خوبه. نمیفهمه.. دلتنگی‌ میکنه..

چند شب پیشا خواب دیدم که تو یه خیابون غریبی دارم راه میرم. هر چی‌ راه میرم هیچ چیز آشنایی نمیبینم. دلم تنگه برای سمانه. حس می‌کنم روز‌های کنار هم بودنمون تموم شده و من قدرشو ندونستم. و بد احساس عمیق دلتنگی‌ و نتوانی کردم.. حس کردم مردم و دستم دیگه هرگز به اون دنیا نمیرسه..

میبینی‌ چقد غریبه ام.. انگار این آدمی‌ که منو گذاشتن توش گفتن این تو زندگی‌ کن رو بعد این همه سال نمیشناسم. چند سال شد؟ ۲۶ سال و چند ماه؟ این همه مدت من هی‌ تلاش کردم به خودم و به زندگی‌ عادت کنم. به دنیا .. آدم ها.. خودم که از بس غافلگیر شدم از دست خودم دیگه اینو پذیرفتم..

باور کن اغراق نمیکنم. . هی‌ هر روز به تموم شدنش فک می‌کنم. وست خوشی‌ هم احساس پوچی می‌کنم. احساس اینکه باید تموم شه.. این همه زور زدن دیگه برا چیه..

گفته بودم روحم چاق شده؟ مثل یه خپل نشسته رو ابر بالا سرم.. تاز‌گی‌ها لطیف شده.. یک دختر چاق لطیف سفید :)

Sunday, November 14, 2010

وای سمان دیدی چقدر الوهی شدم من..( برندنبورگر تور)




حس نوشتن دارم. با اینکه خیلی‌ وقت هیچی‌ ننوشتم اما بازم دلم نمیاد وقتی‌ حسش میاد از کنارش ردّ شم.

امروز یکشنبه بعد صبحانه پاشدیم رفتیم کنار یک رود خونه یی راه رفتیم، اونقد رفتیم که همه صبحانه یی که خوردیم هضم شد. گشنه شدیم..ولی‌ راه رفتن آروم کنار رودخونش خیلی‌ خوب بود. بعدشم ناهار ساعت ۵ بد از ظهر تو کباب ترکی‌ فروشی..

بد ناهار باز هی‌ پیاده رفتیم.. رسیدیم به برندنبورگر تور(brandenburger tor). نشستیم رو جدول کنار خیابون.. بعدشم من دلم خواست دراز بکشم..آسمون تاریک بالای سرم. ماه.. ستاره ..برلین.. من.. هوای آروم زمستون. هوای شب یک روز گرم.. به سفیدی مجسمه بالای دروازه زل زدم و هی‌ احساس الوهی کردم.

دلم برای زندگیم تنگ شد. میفهمی؟ برای خودم دلم تنگ شد. یه لحظه پر شدم از احساس عشق به خودم.. حس کردم کی‌ من یهو بزرگ شدم.. اومدم خارج.. کی‌ سالای‌ تند دانشگاه از کنارم گذشت.. انگار یکی خودم رو کشف کردم.. تو شب دروازه برلین..

بعدش احساس کردم کاش سمانه بود یکم گند میزدیم به آلمان..

بد رفتیم تو استار باکس که یکم فعالیت غیر سوشیال کرده باشیم و کاپیتالیزم رو ترویج بدیم!! من قهوه کاراملی سفارش دادم و چه لذتی بردم وقتی‌ روش یه عالمه خامه ریخت برام.. گفتم من دارم همه اون جوونی‌ که مامان بابام میگفتن ما نکردیم رو لحظه لحظه تجربه می‌کنم. من منتی ندارم سر زندگی‌.. دارم زندگی‌ می‌کنم. دارم جوونی‌ می‌کنم.

برگشتنی پیاده قدم زدیم تا هپت بان هف(راه آهن مرکزی شهر) قدم زدیم و من تو آرامش شب ٔپل‌های مختلفی‌ که باید طی‌ میکردیم تا برسیم یاد تمام روزهایی افتادم که از رابطه هام ناراضی بودم و هرگز اعتراضی نمیکردم.. به اینکه خودم رو ندیده میگرفتم تا طرف مقابلم راضی‌ باشه .. به اینکه چقدر خوب که اون روزا تموم شد. تموم شد..

هر کسی‌ غیر از من باید خودش به فکر رضایت خودش باشه.. طاهره الان آروم هر لحظه زندگیشو به این فکر میکنه که تصمیمی که می‌خواد تو اون لحظه بگیره چقدر خود خودشو شاد میکنه. به ته دلش میره .. وقتی‌ در میاد از ته دلش حرف زده..

خلاصه..برگشتنی فک کردیم یک یکشنبه دیگه برداریم کامپیوتر هامونو .. بریم یه بیر گارتن.. یا یه کافی شاپ که اینترنت دارن.. اونجا بشینیم عصر یکشنبه کنیم..

نوشین ایمیل زد. از لحظه‌ای که خوندمش.. هی‌ یهو فرو میرم به روزایی که با هم طی‌ کردیم تا بزرگ بشیم.. به همه راهنمایی و دبیرستانمون.. به اون روزی که دور ساختمون مدرسه رو پیاده رفتیم حرف زدیم.. به اینکه کجا جا موندیم از هم.. دلم تنگ شد براش..

شروع کردم به غر زدن سر خودم. سر اینکه چقدر راحت از ادم‌های مهم زندگیم جا میمونم. نشستم یه لیست نوشتم از دوستام. از ادم‌هایی‌ که یک جا تو این ۲۶ سالای‌ که گذشت به هم برخوردیم و بعدش دوستی با اون ادم.. خوبی‌‌ها یا بزرگی‌ یا شادی یا یک چیز اون ادم منو شگفت زده کرد.. دلم رو تنگ کرد..

چقدر عوض شدم. دور شدم.. زندگیم تو این کشور من رو دور کرد. می‌خوام که برگردم ببینم هر کدوم از اون ادم‌ها الان کجان..

من الان ۱۲ سالمه.. ۲۷ سالمه.. ۱۹ سالمه و تو اون اتاق سال اول کارشناسی عاشقم.. من ۲۶ سالمه و بد امدن به اینجا بهم زدم با سیامک..

من ۴۵ سالمه و خسته شدم.. ۵۷ سالمه و دارم کم کم جم و جور می‌کنم.. من میمیرم..

ولی‌ با همه این‌ها .. نمیدونین چقدر دارم زندگی‌ می‌کنم.. نمیدونین چقدر دلتنگم، چقدر عاشقم..

یه نخ نازک میخرم طوسی و جیگری یا سفید.. میشینم شالگردن میبافم..

این دفعه که رفتم ایران بیشتر میرم با اون ۳-۴ تا دوستی که از بچه گیم برام موندن..

میشمرم روزا رو.. تا ژانویه.. شاید این اسکوله جور شد .. شاید سمانه اومد..

دلم برا هدا. مژده برای طلا برا نوشینه.. مریم.. واسه مامان سپیده .. واسه خونه‌های دوستام.. بابای مهتاب.. واسه دنیاهام تنگ شده..واسه تهمینه.. واسه مامان بابام.. فاطمه افشار.. جمیل.. ادم‌های زنجان.. حتا.. سارا جباری..برا همه کسایی‌ که اسمشون الان یادم نیست..

دلم برا خودم و همه فضا هایی‌ که توشون بودم تنگ شده.. باید دوباره شروع کنم به آپدیت کردن رابطه ام. از نو.

خدافس

Tuesday, November 9, 2010

همه چی آرومه

نامه طولانی من

سلام

یک وقت‌هایی‌ مچ خودم رو میگیرم وسط هپروت.. می‌بینم فقط از اینکه ایده یی برای ادامه کار نداشتم به هپروت رفتم. واسه اینکه بحث یهو سخت شد و من ایده یی نداشتم.

الان در همین لحظه، در میان ساخت اسلاید‌های ارائه هفته دیگه، من خودم رو از میان رویاهای شیرین بیرون میارم و برمیگردم به چسبندگی غشا هام.

دلم تنگه. دلم هیجان داره. سینه‌ام احساس شادی توش می‌پیچه.. چشمم رو که میبندم سرم گیج میره..

این‌ها یعنی‌ من بی‌ نهایت خوشم. وسط این روزایی که تن تن میگذرن.. وسط سال دوم و درس‌های تن تن..

باید برای سفر آماده بشم. برای جدا شدن و از نو شروع کردن. من تازه دارم اینجا رو دوست میدارم.. تازه اینجا ریشه زدم. ۶ ماه دیگه باید برم و دوباره از نو شروع کنم.

امروز به خودم می‌گفتم .. ‌هه باز باید بکنم. مثل اون روزایی میمونه که داشتم میومدم اینجا.. که هیجان و غم داشتم.. که داشت روزای با سمانه بودن تموم میشد و من تصویری از آینده نداشتم.. الان هم داره تن تن این روزای شاد می‌گذره. این صبح‌هایی‌ که تا بیدار میشم احساس آرامش می‌کنم.. و شب که می‌خوام بخوابم خیالم راحته..ساعت‌های روز با امنیت می‌گذره. با این احساس که من خودم هستم. و خودم رو این وسط‌ها گم نکردم.. همه جا هستم. زنده ام..

خیلی‌ زنده ام.

شنا می‌کنم مثل یه ماهی‌.. یه اردک ماهی‌ سبز لجنی.. غصه دارم که نقّاشی نمیکنم همچنان. رفتم یک امپی ۳ پلیر خریدم واسه خودم و هی‌ آلمانی‌ گوش میدم. کتاب داستانم نصف مونده و تموم نمی‌شه..

راه خونه تا سر کار طولانیه. هر روز ۲ ساعت تو راهم. انگار تهران زندگی‌ می‌کنم.. تهران تمیز.. هر روز به خودم میگم هنوز خونه جای زندگی‌ نشده. هنوز وسایل نقّاشی دیوارها رو از تو بالکن برنداشتم. هنوز کف آشپز خونه رو اونجوری که به دلم بشینه تمیز نکردم. هنوز رو میزم پر از کاغذ‌های مهمه که باید مرتب بشن.. کامپیوترم ویروس گرفته.. یکی‌ میگفت برو لینوکس نصب کن راحت شیً.. منم هنوز گشادم.

دیگه اگه بخوام تند و تلگرافی از خودم بگم .. دلم برا تهمینه تنگ شده. با من قهره هنوز.. از وقتی‌ از ایران برگشتم با من قهره. بد جوری دعوا کردیم. ریشه داره.. هنوز ریشه‌های دعوامون سر جاشه.. آشتی هم که بکنیم بازم این مساله هست..

من گاهی‌ دلم می‌خواست خانواده نداشتم.. یعنی‌ پریروزا یکی‌ میگفت این دختره کل خانوادشو تو تصادف از دست داد.. و من کاملا غیر ارادی آرزو کردم کاش منم خانواده نداشتم.. آخه همیشه این خانواده مثل یک وزنه سنگین رو مغز من بوده.. هیچ جور حل نمی‌شه.. هیچ وقت احساس آرامش بهم نمیده. هر جور به مامان بابام نگاه می‌کنم حس فشار و سنگینی‌ مغزم رو میگیره..هی‌ به خودم میگم ببین این همه خوبی‌ دارن.. ولی‌ فایده نداره.. نابسامانی شون کافیه تا من رنج ببرم... که اونها اینقد زندگی‌ سختی دارن و از دست من کاری بر نمیاد..

دوستان من لطفا همون حرف‌های همیشگی‌ رو نگید.. من اینم. این همه سال گذشت. درست نشدم. نمیتونم قبول کنم که خانواده یی به این به هم ریختهگی دارم. من تا جایی‌ که تونستم خودم رو جم کردم..اینکه نمیتونم اونها رو جمع کنم من رو آزار میده.

واای دیدی نشستم مغزم رو خالی‌ کردم. از دلم برا تهمینه تنگ شده شروع شد یهو خودشو ریخت بیرون.. خوب بودم به خدا.. هنوزم خوبم..

اصلا کجا بودم اومدم اینجوری خودم رو اینجا تعریف کردم؟‌ها وسط ساختن اسلاید بودم..

میبینی‌ جهان رو؟ راسته راستش هر روز یکی‌ ۲ ساعت از دست خودم عصبانی میشم که یک عالمه کار عقب افتاده دارم. به قول سمانه " کی ندارم؟؟"

برم دیگه..

نامه در اینجا به پایان رسید.

Tuesday, November 2, 2010

کار دارم

نمی‌ رم.. نمی‌‌خوابم.. نفس نمی‌‌کشم.. تا وقتی‌ تو اینجا کنار من هستی‌..

من از صبح تا الان ۵ بار این آهنگ رو گوش دادم.. الان بار ۶ امه..

کار دارم.. کار دارم و حالت انسان ترسیده یی رو دارم که مغزش از ترس از کار افتاده.. دیدی وقتهایی که میخواستی‌ تقلب کنی‌.. با اینکه جواب رو تا حدودی یادت بود ولی‌ چون اون تیکه کاغذ تو جیبت بود دیگه مغزت یادش نمیومد..

احساس می‌کنم از نگرانی‌ ارائه یی که دارم مغزم از کار افتاده.. فک کنم دیگه دارم برا این کارا پیر میشم..

مساله اینه که هی‌ فک می‌کنم کاری که آماده کردم خیلی‌ خیلی‌ کمه.. چون همشو در ۲ روز انجام دادم..

بگذریم..

برم..

Friday, October 29, 2010

من حالم خوبه. باور کن

انگار مجبورت کردن
باید فارسی تایپ کنی تا دستت روون شه ..اههههههههه ...

یه غری دارم.. از دست خودم گاهی خیلی به ستوه میام ..قوانین سخت میگذارم. باورشون دارم تا انتهای وجود. ولی تهش که خیلی موفق می شم یهوعصبانیت خالص میشم از دست دنیا. این جوری شو دیده بودی؟
من کشور دیگه ای ندیدم اما المان رو دوست دارم. تو خیابون که قدم می زنم احساس غریب افتادن در یک کشور بیگانه رو ندارم. تو قطار که نشستم به مردم فحش نمی دم تو دلم. المان کشور امنیت منه.

چنان به میزم تو افیس خو گرفتم که میتونم یه لکچر در باره احساس صمیمیت انسان با چوب ومحیط میزو کاکتوس و اتمسفرو .. و تاثیر ان در بازدهی کاری بدم. میتونم ساده بگم صب که میشینم پشت میزم الکی خوب میشه حالم..

خونه واقعیه .. انگار من سالها زندگی واقعی نکردم..سالها هی تمرین کردم.. هی منتظر شدم که الان بشه... کلید رو بندازم تو و در رو باز کنم و بو بکشم. الکی به اشپزخونه سر میزنم.. احساس میکنم خونه مراقب منه..

کارام اروم اروم پیش میره.. اگه نگم که دو هفته دیگه ارائه دارم و فشار اون رو نیارم وسط همه چی خوبه و انگار دلیلی نداره که چس ناله کنم..
شنا میکنم . مسئول این شدم که خودم رو درست جمع کنم.
از خودم راضی ام.

با همه این ها.. دلم تنگ میشه.. گاهی برات ..گاهی که اسمتو یهو وسط حرفام با خودم.. وسط فکرام صدا میکنم .. و نفسم بند میاد ..
تو هم یاد من می افتی؟ تو اون شلوغ پلوغیایی که برا فراموش کردن خودتو توش غرق کردی؟

Friday, October 22, 2010

سلام . هستین هنوز؟

= انگار باید به دیدن کسی‌ برم که مدت هاست ازش بی‌ خبرم. احساس می‌کنم با اینکه کلی‌ حرف دارم زورم میاد بنویسم.. راست راستش این مدت ۲-۳ تا نوشتم اما پست نکردم. چون خیلی‌ خصوصی بود؟! شاید چون خیلی‌ دپرس بود. دوست نداشتم این حرفا رو دیگه اینجا بنویسم..

= خوبم... تازه گیها هی‌ دلم برا مامانم تنگ می‌شه.. هی‌ برا بابام.. برا تهمینه.. کلا دل‌ آدم موجود خیلی‌ غیر خطیه، اصلا نمی‌شه مثل شکم باهاش رفتار کرد. تو میدونی‌ سر صبح اگه ماست بخوری یا شیر یا نارنگی سردیت میکنه.. نمی‌خوری.. میدونی‌ ناهار سرد دوست نداری یا عصر‌ها چایی خیلی‌ شکم رو خوب میکنه و حالتو جا میاره.. اما دل‌ آدم که اینطوری نیست.. لامصب همش هورمونیه.. من پریروز دلم تنگ شد.. زنگ زدم به سمانه.. هی‌ دلم تنگ بود .. هی‌.. یک ساعت باهاش حرف زدم.. اونقد که خوبم شد.. فک کردم دیگه خوبم.. اما پری شب خواب دیدم و تمام دیروز احساسات شدید داشتم..

دلم می‌خواد برم شنا و یه عالمه با فرزانه حرف بزنم و یک عالمه با مریم چت کنم.. ببینم آدم‌های زندگی‌ من الان کجان.. چی‌ کار می‌کنن.. ببینم خوبن؟ دلم برا صدای آدم‌ها تنگ می‌شه.. برا شوخی‌‌های منحصر به فرد آدم ها..

دلم می‌خواد که کفش پاشنه بلند بپوشم با دامن کوتاه.. سرده لامصب.. نمی‌شه.

دلم هی‌ تنگ میشه.. هی‌ عاشق می‌شه هی‌ فاصله میگیره.

= دوستام الان رفتن مهمونی‌. من حوصله مهمونی‌ نداشتم.. این روزا فک می‌کنم اونی که ادعا میکردم نیستم.. فک میکردم احساساتم نسبت به آدم قبلی‌ زندگیم از شب ۱۵ جولای تموم شد و دفترش بسته شد.. اما اینطوری نبود.. تازه فهمیدم که همه چی‌ آروم آروم تغییر میکنه..

دیروز فک کردم اگه شرایط الان کاملا عوض بشه من چیکار می‌کنم؟ یهو ته دلم خالی‌ می‌شه و .. و.. و به اولین آدمی‌ که نزدیکمه چنگ می‌‌زنم تا سقوط نکنم..بعدش هی‌ تنهایی‌ مو با اون آدم پر می‌کنم و هی‌ فرار می‌کنم.. دیدم اون شب کذایی هم همون کار رو کردم.. فکر خواهم کرد که اون آدم رو دوست دارم و آاه اون مثل یک اتفاق بزرگ شاد اومد و دنیای غصه منو عوض کرد و...حالا دیگه ما با همیم..

همه اینا چرته.. من فقط .. فقط اینو به جای اون گذاشتم رو اون حس کهنه.. رو اون چاه که درش باز نشه..

باور کن الان از دست خودم عصبانی‌ نیستم، الان آرومم و به خودم بی‌ طرف و بی‌ حوصله نگاه می‌کنم. میدونم که یهو تصمیم انتحاری نمیگیرم.. (مریم دلم تنگ شده برات) میدونم که همه چی‌ آروم میمونه. یهو تموم نمیشه.

کاش بدونم باید برای ترمیم اثرت گذشته باید چیکار کنم.. هیچ ایدهیی ندارم.. فقط شب‌ها خواب می‌بینم که آدم قبلی‌ زندگیم همه جا هست.. اونقد که خسته میشم.

دلم می‌خواد برم با یک مشاور حرف بزنم. ببینم یک آدم از دور چی‌ میبینه.

برنامه اصلی‌ زندگیم الان اینه که هی‌ بهم خوش بگذره. خوش بگذره.. بتونم وقت خودم رو خوب بگذرونم. خوب یعنی‌ جوری که از ته دل‌ راضی‌ باشم. وقتم رو در صلح بگذرونم.

= گاهی‌ می‌بینم یک آدمی‌ درونم زندگی‌ میکنه که حوصله هیچ کاری رو نداره، پیره ایراد گیره، تنهاست و به شدت بد بینه.. بد دله..سالهاست از خونه بیرون نرفته و هیچ محبّتی به کسی‌ نکرده..

دلم می‌خواد دستشو بگیرم.. آروم ببرمش قدم بزنه.. با همه پیری و کندی که داره .. با همه بد جنسیش..

هر چند هفته یک بار باید بشینم کنارش رو ایوون، دستشو بگیرم.. بذارم تا عمق وجودش بی‌ حوصله باشه و اصلا کاریش نداشته باشم.. بذارم زندگیشو بکنه تو من.. مجبورش نکنم تن تن راه بره، و پا به پای دیگران مثل اون‌ها تفریح یا کار کنه...

Thursday, September 30, 2010

حالا گیرم که نکردم .. چی‌؟!

خوشم میاد گاهی‌ وسط کار پاشم برم بگیرم بخوابم. دفعهٔ قبل که اینهمه خوابم گرفت، رو میز سرم رو گذاشتم و کپیدم. امروز با پر رویی تمام رفتم اتاق ماساژ و در رو قفل کردم و رو تخت کمک‌های اولیه کپیدم. به مدت ۳۰ دقیقه ارتباطم رو با جهان هستی‌ قطع کردم. من کم کم دارم به اینجا برمیگردم، از اینکه دوباره شروع به نوشتن بطور غیر مستند کردم و جزییات رو توضیح میدم میتونم بفهمم.

زندگی‌ در خونه جدید من آغاز شده. کماکان کار نمیکنم و تا به خودم میام یک روز تموم می‌شه، نمیدونم من بد شانسم یا خوش شانس؟! توماس رفته زانوشو عمل کنه و من میتونم علاوه بر اینکه دیر میام وسط کار پا شم برم نیم ساعت بخوابم و با علی‌ یار برم مغازه لوازم منزل فروشی و یا یخچال سفارش بدم. هیچ کس هم ازم نخواد که روزانه ۸ ساعت شو آپ کنم. و هی‌ گزارش بدم.

از الان دارم می‌بینم اون روزی که طاهره به سان یک جانور ۴ پا در این منجلاب فسادی که راه انداخته گیر میکنه و دست یاری هیچ کس کارساز نیست. از روزی که به حساب اعمال دکترای من میرسند و از من می‌خواد ۲ تا مقاله تولید کرده باشم و دریغا از حتا نیم مقاله! چجوریه که اینقد حالا من بی‌ رگ هستم؟

میدونی‌، با صداقت میتونم فرق خودم و کسایی‌ که علاقه‌ دارند کار علمی‌ انجام بدند رو ببینم. خب منم علاقه‌ دارم که الان اینجام، اما پشت کار یا همون هر روز مثل یک مورچه پر تلاش تکرار کردن رو ندارم. شایدم دارم اما زور که بالا سرم نیست مورچه درونم میگیره میخوابه.. یا د‌پ میزنه یا عشق میکنه برا خودش با شنا و دیگر فعالیت ها..

دعا کنیم که مورچه درونمان بیدار شود. امین.

دعا کنیم بدون چوب راهنما (چوب بالا سر + استاد راهنما) به زندگی‌ منظم علمی‌ دست یابیم. امین.

مریم یک روز در این آخر هفته من شما رو مجازی می‌بینم.

دوستان عزیزم، من ازتون یک بار برای همیشه عذر می‌خوام. (احساس گناه کردم کلا که اینهمه هی‌ قطع و وصل میشم در رابطه دوستی)

خوب برم دیگه.

فیلن

Wednesday, September 29, 2010

Wednesday

اومدم خونه جدید

تو سرمای صبح ۴ شنبه نشستم و دارم به زندگیم فک می‌کنم.

به این اتاق تازه که وسط های دلتنگیم خیلی‌ باهاش احساس بیگانه گی می‌کنم

به اینکه چقدر زندگیم عوض شده. از ۳ ماه قبل تا حالا

به آدم‌ها و مکان ها

اضطراب‌ها و آرامش ها.. لذت‌ها و گریه ها..

دنیا همنیه که قبلان بود.. آدم‌ها هم همون‌ها هستن. مساله‌ها و پروژه‌ها و مشکلات هم همون هان..

من ترسویی بودم در نوع خودم، ترسویی هستم در نوع خودم.

چقدر طول میکشه تا آدم بفهمه چیز ترسناکی اون بیرون وجود نداره؟! چقدر طول میکش تا از این تکرار درس بگیره؟

این آدم بی‌ چشم و گوشی که منم؟

Saturday, September 25, 2010

آمدم


آمدم

آمدم

کاش اینجوری نمی‌شد

کاش همه چی‌ برام اینهمه عوض نمی‌شد

از ته قلب کاش نمی‌رفتم

کاش نمی‌رفتم

کاش کاش کاش نمی‌رفتم.

تحمل یک ثانیه سکوت رو ندارم

تحمل یک ثانیه تنها بودن رو ندارم.

سردمه .. تو خونه با شل گردن نشستم.

اگه الان اینجا نبودم نمیدونم چی‌ به سرم میومد..چقدر احساس تنهایی‌ میکردم.

نرگس و خشایار اینجان. آرومم.

چه خوب که برگشتم


Monday, August 30, 2010

شاعر تمام شده

نگاه می کنم از غم به غم که بیشتر است
به خیسی چمدانی که عازم سفر است

من از نگاه کلاغی که رفت فهمیدم
که سرنوشت درختان باغمان تبر است

به کودکانه ترین خواب های توی تنت
به عشقبازی من با ادامه ی بدنت

به هر رگی که زدی و زدم به حسّ جنون
به بچّه ای که توام! در میان جاری خون

به آخرین فریادی که توی حنجره است
صدای پای تگرگی که پشت پنجره است

به خواب رفتن تو روی تخت یک نفره
به خوردن ِ دمپایی بر آخرین حشره

به «هرگز»ت که سؤالی شد و نوشت: «کدام؟»
به دست های تو در آخرین تشنّج هام

به گریه کردن یک مرد آنور ِ گوشی
به شعر خواندن ِ تا صبح بی هماغوشی

به بوسه های تو در خواب احتمالی من
به فیلم های ندیده، به مبل خالی من

به لذّت رؤیایت که بر تن ِ کفی ام...
به خستگی تو از حرف های فلسفی ام

به گریه در وسط ِ شعرهایی از «سعدی»
به چای خوردن تو پیش آدم بعدی

قسم به اینهمه که در سَرم مُدام شده
قسم به من! به همین شاعر تمام شده

قسم به این شب و این شعرهای خط خطی ام
دوباره برمی گردم به شهر لعنتی ام

به بحث علمی بی مزّه ام در ِ گوشت
دوباره برمی گردم به امن ِ آغوشت

به آخرین رؤیامان، به قبل کابوس ِ ...
دوباره برمی گردم، به آخرین بوسه


مهدی موسوی

Friday, August 27, 2010

my first real home

قرار داد اولین خونه واقعی‌ عمرم رو امروز امضا کردم. الان پر از ایده و انرژی و احساس بزرگ شدن هستم. و فقط اگه بدونین چقدر اونجا خونه منه. مثل اینکه برای طاهره ساختنش. در اولین فرصت قبل سفرم به ایران ازش عکس میگیرم. من حس می‌کنم بی‌ نهایت خوبم.

کارول مثل یل آدم مسئول با من همه جا اومد و ترجمه کرد و کلی‌ ایده داد و مراقب بود. یعنی‌ من هم یک روز این کارا رو برای کسی‌ خواهم کرد؟ براش گفتم که ما اعتقاد داریم "تو نیکی‌ کن و در دجله انداز یعنی‌ چی‌".. خندید. و گفتم روزی اینها به تو برمیگرده. جواب داد: we will see.

:)

Thursday, August 26, 2010

wowowooowoowowwowowooo

من حرفی‌ ندارم. در یکی‌ از مرز‌های خودم ایستاده ام. یا این مرز رو ردّ می‌کنم و به مرحله بعد میرم. که هیچ ایده یی ندارم چه جوری..

یا پستش باقی‌ میمونم و هی‌ این روند تکراری رو تکرار می‌کنم و درد میکشم. کاری که تا الان کردم.

میدونی‌ گاهی‌ واقعا سخت می‌شه قبول کنی‌ مشکل خود تو بودی

images of dream 



شب از مهتاب سر میره

تمام ماه تو آبه

شبیه عکس یک رویاس

تو خوابیدی جهان خوابه

زمین دور تو میگرده

زمان دست تو افتاده

تماشا کن سکوت تو

عجب عمقی به شب داده

تو خواب انگار طرحی از

گل و مهتاب و لبخندی

شب از جایی‌ شروع می‌شه

که تو چشماتو میبندی

تو رو آغوش میگیرم

تنم سر ریز رویا شه

جهان قد یه لالایی

توی آغوش من جا شه

تو رو آغوش میگیرم

هوا تاریک تر می‌شه

خدا از دست‌های تو

به من نزدیک تر می‌شه

زمین دور تو میگرد

زمان دست تو افتاده

تماشا کن سکوت تو

عجب عمقی به شب داده

تمام خونه پر می‌شه

از این تصویر رویایی

تماشا کن تماشا کن

چه بیرحمانه زیبایی

Wednesday, August 25, 2010

:(

من همیشه تلاشم رو کامل انجام میدم تا خوب بنویسم. همیشه هم فک می‌کنم خیلی‌ خوب نوشتم. ولی‌ ظاهرا من فک می‌کنم که خوب هستم.

استاد رهنما‌های من در زندگی‌ یک هنر رو خوب یاد گرفتن، اینکه یه قلم قرمز وردارن برینن تو نوشته‌های من. اونقد توماس از من اشکال نگارشی و انگلیسی گرفت که آخرش پرسید برنامت چیه برای‌ تقویت زبانت؟؟

............

بعد از نوشتن پست قبلی نیم ساعته دارم فیس بوک می‌کنم

دیگه حوصله کار ندارم از الان روز رو تموم اعلام می‌کنم. می‌خوام پاشم برم خونه تمیز کنم. موبایل بخرم. و اعلام آزادگی کنم. بعدش بشینم و اشکالاتی که توماس وارد کرده رو اصلاح کنم.‌ای بر پدرش.

الان تو فیس بوک کتاب داف و دیوانه رو دیدم. من واقعا کفّ می‌کنم از اینهمه خلاقیت مردم.

مرد‌های زندگی من!!!

توماس آمد.

من امروز گزارش سالانه‌ام رو نوشتم. یعنی‌ از دیروز شروع شد و با حمایت‌های همه جانبه دوستان امروز ظهر تموم شد. وقتی‌ سندش کردم احساس قهرمان ملی‌ بودن داشتم. با همون احساس به ناهار رفتم. خیییلی خوب بود.

میشینن بزرگان گزارش رو میخونند و اگه مقبول افتاد قرارداد دکترای خانوم تاتایی تمدید می‌شه و ایشون میتونند ویزاشونو تمدید کنند. وگرنه برمیگردند ایران ور دل ننه عزیز.

خلاصه بد ناهار با احساس فتح برگشتم آفیس .. داشتم فکر می‌کردم حالا بعدازظهر میشینم همش استراحت می‌کنم که یادم افتاد دارم میرم خونه.. نمی‌دونی چقد احساس کار زیاد کردم. فک کنم بهترین کار اینه دوباره یه گوشه دیگه کار رو بچسبم و بشینم ۲ روز رو سرش و تمومش کنم. به این ترتیب هی‌ قهرمان میشم و کارم هم انجام می‌شه.

تنها چیزی که مونده و هیچ اهمیتی هم نداره اینه که توماس گزارش رو بخونه نظرشو بگه!

مرسی‌ سمانه.. مرسی‌ بقیه عزیزان. مرسی‌ خودم.

دلم می‌خواد یه لیست از کارام اینجا بنویسم هی‌ بیام تیک بزنمش.. هی‌ شما به من افتخار کنید.


A -کارای علمی‌ آفیس از امروز تا ۳ شنبه هر صبح تا عصر:::

۱-جم بندی پروژه خودم. اصلاح و مرتب نوشتن محسباتی که کردم و قراره باهاش همین اخر هفته مقاله بدم!! (بسکه درست و دقیق هستن)

۲- جلسه با توماس

۳- جلسه با رئیس بزرگ (اگه قسمت شد و امام رضا طلبید )

۴- تمرین شماره ۴ درس برنامه نویسی. دینامیک مولکولی واقعی‌ سخت. (اسمشو گفتم که به میزان خفن بودن کار پی‌ ببرید)


B- کارای بعد آفیس:::

۱-جم کردن وسایل

۲-قرار با صابخونه جدید

۳- اسباب کشی‌

۴-کلاس زبان

۵-دکتر بانوان

۶-دکتر پوست

۷- خرید‌های ایران(خودش یه کتگوریه)

۸-بقیه اسباب کشی‌

۹- بستن چمدون!!!

۱۰ - فرستادن گزارش به رئیس هایی که پول میدند.

۱۱- تحویل خوابگاه

۱۲ - دلتنگی‌ برا برلین

۱۳- پرواز به تهران

این لیست رو از الان تا ۳ شنبه صبح باید انجام بدم ترتیبش هم زمانیه. مثلا از الان شروع می‌شه به ترتیب میره جلو.

هیجان دارم. غم دارم. خوش بختم... هورا که نوشمش.

پیوست: (آدمیزاد هرچی‌ هم که احساسات نوسانی و ترس و تنهایی داشته باشه وقتی‌ کاراشو انجام میده حالش خوب میشه)

Monday, August 23, 2010

one day

ادمیزاد باید یک روزی بفهمد که لازم نیست هیچ کاری بکند. فقط لازم است آن روز را بشیند خوشبختی کند. با هر چه که دارد.

بعدش برود سراغ کارش.

yesterday..

چرا سبک نشدم پس؟ وقتی‌ همه حرف هام رو زدم..

خواب دیدم که یک خونه ۳ طبقه چاه فاضلابش پر شده و خونه داره فرو میریزه و ما خونه رو تخلیه کردیم. خواب دیدم گوشواره هام و یک عالمه چیز خصوصی دیگه این وسط خراب شدن.. نگران ساناز سروناز بودم. نمیدونستم بعدش کجا باید بریم..

باز یک نرده بونی بود تو خواب هم که میترسیدم ازش برم بالا..

در آروم‌ترین وضع ممکن همش یک فکر عذاب آور دارم. ایش

اخر هفته رفتیم دوسلدرف، سفر جزییات زیادی داشت، هی‌ به خودم فش میدادم چرا لپ تاپ رو نبردم .. هی‌ فک میکردم سنگینه.. ولی‌ همه حرف‌ها م و تحلیل هام موند برا خودم.

سفر نامه به این ترتیبه که قفل‌های عاشق های رود راین رو دیدم. مریم و مسعود و آقای کیا رستمی رو دیدم (هنوز باورم نمیشه اونجا بودم). دلم یک بار با قدرت ۵ ریشتر از شوق و یک بار با قدرت ۷ ریشتر به طور مخرب لرزید. یک شب تا صبح رقصیدیم. و آخرش تمام راه برگشت عصبانی چیپس خوردم و هی‌ سودکو حل کردم تا رسیدیم.

شب یک عالمه گریه کردم. تمام غم‌های زندگیم اومد جلو چشم.. از زلزله ۷ ریشتری شروع شد تا مردن مامانی.. تا ثانیه به ثانیه دلتنگی‌ واسه مامانی. واسه آقاجون.. واسه حیات بچه گیم..واسه غم‌هایی‌ که فراموششون کردم.

کاش بعدش باهم حرف نمیزدیم..

Saturday, August 21, 2010

چسیت

به طور قطع انسان‌ها به ۲ دسته چس و غیر چس تقسیم میشوند. گاهی‌ انسانی‌ غیر چس در زندگی‌ خود چس میشود.

میدانم که قطعاً دسته یی از انسانها همیشه چس هستند.

اشتباه نشه. چس‌ها الزاماً آدم‌های بدی نیستند. دوستان ما هستند .. بین ما زندگی‌ میکنند. با ما به اینور و آن ور میایند و دوستشان داریم حتا گاهی‌ با آنها درد دل می‌کنیم و بهشان عشق میورزیم. اما در نهایت به این حقیقت میرسیم که آن‌ها چس هستند و این اجتناب ناپذیر است. در آن هنگام گاهی‌ حتا به خودمان مهر میورزیم که چس نیستیم!

حقیقت این است که خودمان هم چس می‌شویم. این را بپذیریم. و با این کار گامی‌ در راستای خوش شناسی‌ برداریم!

Wednesday, August 18, 2010

هرکسی رفت، تکه یی از قلب مرا برد یا یه هم چین چیزی


هنوز هستی‌؟ یه گوشیی واسه خودت مثل عنکبوت تار تنیدی؟ آره دلم لرزیده. امشب که بهم گفت تو مرد‌ها رو نمی‌شناسی یهو فک کردم نکنه تو یه جایی‌ تو قلبت هنوز منو شاد نگه داشتی‌..

من حتا یک ثانیه هم پشیمون نیستم.. اگه همچی‌ بی‌ نقص بود من اون کار‌ها رو با خودم نمیکردم. اون همه اذیت نمیشدم..تو از یه جایی‌ به بعد نبودی.. بده که زلزله میاد.. بد تر اینه که پس لرزه داره. یه موجی اومد تورو با خودش برد.. یه عالمه موج دیگه میان هی‌ تیکه پاره‌های لباساتو میارن برام. من اما غم‌ام از جنس از دست دادن تو نیست..

عکس هارو نگاه میکردم. چقد رنگی‌ بودند. هنوز که بهشون نگاه می‌کنم پرت میشم با کله تو احساساتی‌ که اونجا داشتم. احساس اینکه "من" دیگه "ما" شدم..شاید صبر من کم بود.. شاید شهامت تو کم بود. چقد حرف نزده مونده بود برام. چقد تو هیچ وقت نشنیدی.

کاش امشب زرک بهم نمیگفت که من بیفکرم. کاش نمیگفت که من نباید ازش اینجا بنویسم شاید تو بخونی‌ و اذیت شیٔ.. کاش اصلا به من این تهمت رو نمیزد که مراقب احساس تو نبودم. نگران حال تو نبودم. کاش میدونست تمام زندگیم این بود که تنهات نذارم.

گاهی‌ باید بشینم بنویسم که تموم شیٔ.. گاهی باید بشینم ته دلم رو عق بزنم.ته چیزایی‌ که مونده و گند اومده. گلایه‌های کهنه یی که از بس تکرارشون کردم حال منو به هم میزنند و..غرور تو.. غرور تو.. غرور تو

شاید من به اندازه کافی‌ خودم رو دوست نداشتم.. شاید وقتی‌ پارسال همین موقع‌ها وقتی‌ منو گذاشتی‌ تو حاشیه زندگیت و تو سخت‌ترین لحظه‌ها تنهام گذاشتی‌ باید بهت می‌گفتم که برای من بسه نا‌ دیده گرفته شدن از طرف تو.

من همیشه به طور مذبوحانه یی تحمل کردم..



هیس.. شبه.. وقت خابیدنه.. از ته قلبم یه زمزمه یی میاد ..

"خوشحالم که تمام شد."

Wedensday afternoon

رفتم به سوفیا و کارول سر بزنم. گفتم یه مبل گنده می‌خوام برا اتاقم تو خوابگاه ، به هم نگاه کردند خندیدند. بعدش کارول گفت راستش ما داشتیم فک میکردیم چیکار کنیم چیدمان اتاقت بهتر بشه. بد نشستند برام طرحی که برای اتاقم دادند رو رو کاغذ کشیدند. من خنده‌ام گرفته بود. قسمت خواب رو از اتاق نشیمن و آشپزخونه جدا کرده بودند.

چقد به نظرشون زندگی‌ من گناه دارانه بود که اونها اینهمه می‌خواستند کمک کنن دکورش بهتر بشه.بعدش کارول گفت هروقت خواستی‌ بری خرید رو ماشین من حساب کن.

بعدش ادامه داد داشته برا تولدم برا اتاقم پرده میدوخته (یادتونه چقد مشکل نور داشتم؟!!! ) که چرخ خیاطی لازم داشته و رفته به ورنیکا گفته که من چرخ خیاطی می‌خوام تو نداری؟! ورنیکا هم فک کرده اون برا خودش کلا نیاز به چرخ خیاطی داره و رفتن برا تولدش یه ماشین چرخ خیاطی خریدن..

پرده یی که داشت میدوخت برا تولدم به دلیل کم بود پارچه آماده نشد! گفتم حالا میشینیم با هم آماده میکنیمش..

من دوست خوب رو جذب می‌کنم به طرف خودم. در همه مراحل زندگی‌ اینجوری بوده !

اما چیزی که اونها نمیدونند اینه که من خیلی‌ هم دارم شاهانه زندگی‌ می‌کنم در این خوابگاه! نمیدونند ما تو خوابگاه برای نیاز‌های اولیه حیاتی مبارزه میکردیم، آب اشامیدنی.. احترام به حقوق دانشجو.. غذای خوب..اتاق با جمعیت کمتر..حالا من که یادم نرفته.


p. سمانه دارم سعی‌ می‌کنم بنویسم هر روز.. تن تن.. میبینی‌ سعیمو؟! لطفا وقتی‌ گشنته نخون. حوصلت سر میره!

Wednesday morning

1- راجع به مهمون داری بنویسم؟ دختر عموم یه مثلی‌ داشت که میگفت:

میهمان گرچه عزیزست ولی‌ همچون نفس

چون درون آید و بیرون نرود خفقان میاید!

اینو گفتم برای همه عزیزانی که مهمون‌های طولانی‌ مدت عزیز دارند ولی‌ نمیدونند چرا از روز ۴ رم به بد عصبانی از خواب بیدار میشند.

2- این فیس بوک هم چیز خوبیه ها.. از دیروز تا حالا دقیقا ۶۰ تا تبریک تولد گرفتم

یک لیوان پر از شکلات و بادکنک و نسکافه و عکس برگردون و قلب پلاستیکی‌ از طرف یوری هدیه گرفتم. پسر کوچولویی که عکسشو گذشته بودم.‌ای جانم. تصور کن رفته دونه دونه اسباب بازی‌ها شو آورده و از توش اونا رو برا من ریخته تو لیوان. مرده اون قلب پلاستیکیه بودم.

دیروز یه گلدون حسن یوسف هم هدیه گرفتم. خیلی‌ تولد واقعی‌ بود. آخرین کادو مال ۱۲ شب زیر بالشتم بود. دستم رو عادت ندارم ببرم زیر بالش اول خواب. اون فک میکرد خودش چون این طوری میخوابه کادو رو اونجا قایم کرده بود. هی‌ دراز کشیدم .. هی‌ با اینترنت ور رفت.. منم کادو مو کشف نکردم. آخرش منو چرخوند و دستمو کرد زیر بالش تا کشف کنم.. خوبیش اینجا بود که فک کردم کنترل تلویزیونه زیر بالش رفتم غر بزنم این چیه تو تخت که یهو قرمزی بند ساعت رو دیدم تو اون نور کم.. عزیزم. چقد خوشحال شدم. چقد ساعت می‌خواستم...

البته که کار خلاقانه یی نبود. منم اگه روزی ۳ بار غر میشنیدم که ساعت ندارم ساعت می‌خوام. ساعت ساعت میرفتم واسش ساعت میخردیم.. ولی‌ برای من خیلی‌ خوشحال کننده بود چون که یک چیزی در گوشه مغزم آروم گرفته از وقتی‌ ساعت دار شدم.. هوریا..

3- دیشب وست افکارم یهو سقوط کردم.. چرا گاهی‌ بغض آدم یبوست میگیره؟ یعنی‌ هی‌ زور میزنی اشکت در نمیاد ولی‌ از شدت فشار داری میترکی . یبوست .. عین دس شویی بود احساسش.

ادمیزاد باید بتواند تنهایی خودش را در همه دوره‌های زندگی‌ باز شناسی‌ کند و حتا اگه دوره زندگیش خیلی‌ شاد و رمز آمیز ( triki) بود و خیلی‌ خوشحال فک کرد که تنهاییش تموم شده، برود جلوی آینه و یاد خودش بیاورد که تنهایی دیر یا زود با همه ابهت و جلالش برمیگردد.

امروز صبح با آرامش یک زن ۲۶ ساله بیدار شدم لباس هامو جمع کردم و ریختم تو ساکم که برگردونمشون به یک در اتاق خودم که توش پوست انداختم. یک کم ترس و یکم غم داشتم. فک کردم از تمیز کردن خونه شروع می‌کنم. با عشق صداش نکردم. خواب جزعی‌ از هویتشه. میخوابه جهان هم میخوابه باهاش. جم کردم.. فک کردم یکم تنهایی‌ کنیم.


Tuesday, August 17, 2010

mein Geburtstag


باید به مناسبت خجسته سالروز میلاد با سعادت خودم بنویسم

چند صد تا تبریک از صبح گرفتم..اولین تجربه عمرم بود وقتی‌ کارول رو بغل کردم و هم زمان به هم گفتیم تولدت مبارک. جشن مشترک گرفتیم و بسیار ذوق کردیم.

سر صبح ساناز زنگ زد گفت ساعت کوک کردم که بیدارت کنم بهت تبریک بگم که نفر اول باشم. عزیزم چقد عشق داره این بچه.

احساس می‌کنم آدم‌ها من رو حس میکنند. وجود دارم.

اگه یک روز باشه که توش حس کردم بودن یا نبودن من به حال دنیا فرق داره امروزه. مرسی‌ که هستین همتون.

۲۶ ساله شدن حس خوبیه چون زوجه. پارسال تولدم سر صبح رسیدم اصفهان و چقد هوا خنک بود چقد راه رفتیم چه صبحانه یی خردیم .‌ای جان..

پارسال یادمه تو همین روزا هی‌ نگران کسایی‌ بودیم که تو شلوغی‌ها گرفته شدند. کسایی که مردند. کسایی‌ که زنده موندند. یادمه سمانه بهم گفت بهش فک نکن. سمانه یک جور خوبی‌ با گه‌‌های عالم برخورد میکنه.

پارسال هنوز به خارج نیومده بودم . هنوز احساس میکردم که کار‌های بزرگی‌ دارم که انجام بدم. هنوز دفاع نکرده بودم. هنوز روحم مریض بود. چقد اذیت شدن اون موقع به نظرم عادی بود.

احساس می‌کنم روحم چاق شده و آب زیر پوستش رفته. روحم مثل یک ابر قلمبه سفید بالا سرم نشسته و خوشه. از فشار روابط مریض راحت شده. حسابی‌ خنکه. و حسابی‌ آرومه. با خیال راحت به دنیا نگاه میکنه و نگران نیست. یه ابر قلمبه سفید که لوپ هاش گلیه و انگار هر روز ناهار حسابی‌ میخوره. احساس می‌کنم روحم یکم بی‌ خیال و بی‌ وجدان هم شده. عین کسایی‌ که کلا دیگران براشون مهم نیستن.

امروز صبح رفتم حموم. یه آینه باخودم بردم. زیر دوش به صورت خودم زل زدم و گفتم داره آروم آروم اتفاق می‌افته. زمان داره از روی جسم من ردّ می‌شه. یک سال دیگه هم گذشت.. و دیدم روزی که پیر پیر شدم رو.. دیدم روزی رو که دیگه سفید شده پوستم.. موهام و چشمام. دیدم که به اون اتفاق بزرگ نزدیک میشم. حس یهو از ابتدایی پریدن تو راهنمایی بود. احساس کردم برا مردن هنوز کلی‌ کار نکرده دارم. و یک هیجان عجیب.. انگار من اولین آدمی هستم که قراره تو کلّ دنیا بمیره در تنم پیچید.

امسال کلی‌ بزرگ شدم. یعنی‌ یهو ۲ تا دست منو گرفتند از تو پوستم آوردند بیرون و کشیدند. این شدکه قد کشیدم و دیگه جا نشدم تو پوست قبلیم.. این شد که ۱۰ ماه امسال رو فقط در حال کشیده شدن بودم. و هیچی‌ نمیفهمیدم جز اینکه دیگه پوست قبل جواب نمیده. به پوست جدیدی که توش جا بگیره احتیاج داشتم. الان حس می‌کنم که تنم داره ترمیم میشه.. دارم رشد سلول‌های تازه رو رو سطح بدنم حس می‌کنم. زنده ام. زیاد زنده ام.. اندازه چند نفر زنده ام. گاهی‌ از این همه هوشیاری میترسم.

* از طرف آدم‌های گروهمون یک کارت خرید ۶۰ تایی‌ از ایکیا و یک گلدون بزرگ برگ سبز هدیه گرفتم. حالا می‌خوام برم برای خونه‌ام یک کاناپه پزرگ که تخت میشه بخرم. خییییلی خوبه. نمیدونم تو آیکیا پیدا میشه یا نه..( با بودجه و نیاز من)

** دیگه ندارم.


Monday, August 16, 2010

monday morning

شاید منم باید درمورد آخر هفته بنویسم . کمی‌ دوستانمون بیشتر از زندگی‌ ما خبر داشته باشند (الان ۲ شنبه صبح و من به جای رفتن به آفیس اومدم خونه که مثلا برنامه ریزی کنم برای کارام.خیر سرم ! با دل خوش نشسم دارم وبلاگ آپدیت می‌کنم)

جمعه شب مهمونی‌ شام خدافظی‌ یکی‌ از دوستای هندیم بود. بعدش من آمدم خونه و همه رفتند برلین تا صبح مستی کردند و رقصیدند و سیگار کشیدند. من هم تا نیمه شب نظافت کردم.

شنبه صبح تا بعدازظهر با خودم تنهایی‌ در کردم. یک صبحانه کامل هیجان انگیز درس کردم با آب میوه و ماست و پنیر و نون داغ..

بعدش هی‌ با خودم خلوت کردم ببینم کجام؟ شادم آیا؟ راضیم؟ هی‌ نوشتم و نوشتم و هی‌ مسایلم رو حل کردم. من عشق این خلوتی هستم که درش مسایلم رو حل می‌کنم و آروم میشم و تمام روز رو در صلح بسر میبرم. دیروز یکی‌ پرسید آیا خودت رو الکی‌ گول میزنی؟ فک کردم نه.. گول که نمیزنم، ولی‌ هی‌ تکلیفم رو با چزای بدی که میتونم درستشون کنم روشن می‌کنم و بقیشو که نمیتونم یا میشینم یه دل سیر براش گریه می‌کنم یا یه جا مینویسم برا بعدن.. یا نمیدونم چی‌ می‌شه. ولی‌ آخرش معمولا دفترم رو که میبندم احساس می‌کنم مسولیتم رو در قبال خودم انجام دادم.

خلاصه تا عصر صبر کردم که ملت خوابیده بیدار بشن. پوشیدم قرتون و فرتون رفتم برلین. با مسی‌ که تازه باهاش آشنا شدم و زرکس(xerx) رفتیم خرید خوردنی کردیم و زنگ زدیم یه عالمه مهمون دعوت کردیم و هی‌ مهمونا اومدن و ما هی‌ روم کولا خردیم و مست شدیم و مست شدیم و مست شدیم که چشممون دیگه دنیا رو صاف نمیدید. مرضی هم گرفته بودم که سعی‌ میکردم دنیا رو صاف نگاه دارم نمی‌شد. همه چی‌ هی‌ جلوم سقوط میکرد. کمد.. در.. دیوار.. خلاصه تا ۴ صبح افتاده بودم تو تخت. هی‌ ملت به قول خودشون میرفتن فضا میومدن من تو تخت بودم. هر از گاهی‌ زرک می‌اومد یه حالی‌ میپرسید ... یادم نمیاد چی‌ میگف .. مثلا اگه یه رب حرف میزد من یه جملش یادم میومد فرداش.

۱۲ ظهر فردا پاشدیم. صبونه خردیم رفتیم بیرون. یه جایی‌ کنار رود خونه تو تیرگارتن ولو شدیم همه. یه صندلی‌های ولویی داشت. چشمام خوشحال بودند. سرم هنوز یکم گیج میرفت و معدم سنگین بود. تا ۴-۵ عصر ولو بودیم بعدش گشنه پا شدیم رفتیم رستوران ایرانی‌ من قیمه بادمجون خوردم که خوشمزه بود، بعدشم برگشتیم خونه زرکس.. مهمونامون رفتن.. ما موندیم و مسی‌. با هم چند تا "تو اند هاف من" دیدیم و عصر یک شنبه کم انرژی رو به سر کردیم .. خسته شدم.. زودتر رفتم که بخوابم. ۱ ساعت بعدش اونا هم خوابشون گرفت.

صبح ۸ پریدم رفتم حموم و با مسی‌ صبحانه خردیم و دوییدم قطار اشتباهی سوار شدم و تا برگردم به مسیر عادی ۴۵ مین طول کشید. زرکس هم موقع قطار دیدم و با هم اومدیم. من آمدم خونه. اون رفت آفیس. تو راه هی‌ شکایت میکرد که خستس و اصلا آخر هفته آرومی‌ نداشته. خواستم بگم بیا حالا یه بار هم به شیوه من آخر هفته کنیم.. بریم یه روز رو فقط در پارک قدم بزنیم و دوچرخه سواری کنیم و غذای سالم بدون شراب بخوریم و فقط با خودمون در صلح باشیم. .. نگفتم..

الان تنها مشکل بزرگم اینه که ۲ هفته هیچ کاری نکردم. اصلا صادق باشیم یک ماهه هیچ کاری نکردم. دل ندادم به کار. دور شدم و حالا مثل چی‌ میترسم.

شما هم لطفا از خودتون خبر بدین. همتون.

Thursday, August 12, 2010

صدا کن مرا


خودم نیستم، یعنی‌ در دسترس خودم نیستم، یعنی‌ هی‌ به خودم زنگ می‌زنم، گوشی مغزم میگه موجود نمی‌باشد، حال و روزم مثل کسیه که در یک دریای خیلی‌ مواج شنا میکنه، می‌دونه غرق نمی‌شه، آخه شنا بلده، ولی‌ موج‌ها خیلی‌ گنده اند، هی‌ تا سرشو از آب میاره بیرون یه موج گنده سرشو فرو میبره زیر آب.

هی‌ تا میام حال خودم رو بفهمم باز با کله زیر آب فرو میرم. چه وضعیه. دقیقا آخر دومین هفتس که هیچ کاری نکردم. تاکید می‌کنم هیچ کاری، از وقتی‌ توماس رفت تعطیلات منم تعطیل کردم. الان آسمون داره میباره و من اینجا پشت پنجره آفیس نشسته‌ام و آخرین دقایق روز کاریم رو اینجوری پر می‌کنم که وقت رفتن بشه.

دلم کجاس؟ تو هر روز ۱۰ جا میره برمیگرده. روزی چند بار پیش مریم میره که الان منتظر مسعوده.. شایدم مسعود اومده.. آخه نمیدونم منظور مریم این ۴ شنبه بود یا ۴ شنبه آینده. اصلا هی‌ تصور می‌کنم مسعود پاشو که از گیت گذاشت بیرون قیافه مریم چجوریه.. چقدر این لحظه کشداره.. تموم نمی‌شه انگار..

روزی ۵۰ بار سمانه میاد جلو چشم. اینکه باید بیاد پیش من .. اینکه الان دقیقا همین الان که من دارم چایی میخورم یا سیب گاز می‌زنم اون داره چیکار میکنه، ماه رمضونه؟ روزه میگیره حتما. یاد ماه‌رمضون پار سال زنجان .. یاد ساعت‌هایی‌ که من به سمانه خیره می شدم و فکر می‌کردم و اون دراز کشیده بود پاهاشو چسبونده بود به شوفاژ که خون به مغزش برسه.. این تصویر یه روزیه که روزه داشت! قند خون نداشت! من بد افطارش فهمیدم روزه داشت. من می‌تونم راجع به سمانه و طاهره در کنار سمانه ساعت‌ها بنویسم. راجع به اینکه چه زندگی‌ کاملی داشتیم... اون جاش اینجاس. نه تهران.

یاد هدا که می‌افتم دلم پر میشه و یهو خالی‌ می‌شه.. فقط به این فک می‌کنم که میرم میبینمش.. نه اصلا بذار همین الان بهش زنگ بزنم.

هنوز دارم با هدا حرف می‌زنم...

Wednesday, August 11, 2010

3rd time

به نظر میرسه دختره امروز خیلی‌ حرف داره.

امروز در سکوت همه چیز به اتمام رسید. من قبلان اصرار داشتم کمی بیشتر ادامه بدم که اون تنها نمونده باشه.. ادامه بدم یعنی‌ فقط گاهی‌ باهاش حرف بزنم..اما خوشحالم که نشد. نخواست

دلم بدجوری پره. سرم درد میگیره و احساس می‌کنم سنگین هستم. نه به خاطر خداحافظی ، به خاطر اینکه از دوستام بیخبرم.

امروز خوندم دوستانی که تنها به جایی‌ میرسند و بهترین دوستانشون رو فراموش می‌کنن به جهنم رفته اند. بهشت جایی‌ است که تو در آن بهترین دوستانت را داشته باشی‌.. من احساس کردم در جهنم به سر میبرم. امروز که سمانه یهو وسط حرفامون خدافظی‌ کرد رفت من حس کردم یک چیزی ته دلم فرو ریخت. از خودم خجالت میکشم.

از اینکه مدت هاست میترسم از هدا خبر بگیرم. از اینکه دلم تنگ برا دوستای ساریم. برای دنیاهایی که داشتم.

نمیدونم حالا این وسط سیامک چرا یهو اون همه عصبانی بود موقع خدافظی‌. ولی‌ فک کردم بهتر.. بذار عصبانی باشه. شاید راحت تر بپذیره. با دعوا راحت می‌شه تموم کرد.

آروم هستم. امشب میخوایم همراه دوستای آلمانی و خانوم تاتایی به رستوران آفریقایی برویم. میبینی‌ بساط عیش براهه همیشه.

دیشب خواب دیدم مادر شدم و اونقدر این حس در من قوی بود که نگو. یه پسر بچه بود که حاضر نبودم به هیچ قیمتی از خودم جداش کنم. وقتی‌ صدام میکرد دلم ضعف میرفت. پدرش هم بود. جور شدیدی عشق هم بودیم و عشق بچمون. بیخودی نیست دیگه، کلا یجور خوبی‌‌ام الان .. یعنی‌ اینجای زندگیم رو میگم. جای خوب امنی‌ ایستاده ام.

چند نکته که آدم رو خوشحال تر می‌کند

توجه بيش از حد به وزن، سودمند نيست. بدن انسان قادر است بصورت خودکار ميزان ورودي، جذب و ميزان دفع را تنظيم نمايد و اشتهاي طبيعي نيز متناسب با آن ميباشد. هرچه قدر دوست داريد بخوريد.

اگر نياز مالي نداريد، لازم نيست روزي 8 ساعت کار کنيد. بهترين تعداد ساعات کاري بين 5 الي 6 ساعت ميباشد.

ورزش و تحرک در ابتداي صبح نه تنها سودمند نيست بلکه خطرناک نيز هست.

توجه بيش از حد به امور سياسي، ورزشي و اقتصادي براي سلامت روان مضر بوده و در دراز مدت به علت عدم امکان تسلط بر کنترل آنها، باعث اختلالات رواني ميگردد.

copy/paste from chat

me: bye
siamak: bye

Monday, August 9, 2010

آخیش

احساس می‌کنم گم شدم. بیا بیا

جایی‌ باز تورو جا گذشتم. تا کی‌ باید این راه تکراری رو برم؟ هی‌ هی‌ هی‌

چرا نشد؟ چرا ما مثل هم نبودیم؟ چرا زندگی‌ به همین سادگی‌ نبود؟ گاهی‌ دلم بد جور میسوزه. برای همه اون مدت که فکر میکردیم ۵ شب کنار هم بودن یعنی‌ خانواده شدن.. یعنی‌ دیگه هیچ وقت تنها نبودن.

اینجا که آمدم هی‌ حس می‌کنم مرفه بی‌ درد هستم، اینجا تو این خونه جدید کلی‌ از ابهت غم و غصّه داشتنم کم شده و کرک و پرم ریخته، اینجا طاهره یکهو مرد. طاهره یی که شب‌ها تا دیروقت دلهره داشت، دلتنگ اومدنت بود، نگران کارات بود. تو غصش بودی، برای یک صدایی الکترونیکی و تصویری که حجم کم دانلود همون رو هم ازش دریغ میکرد همه روزش رو سر میکرد. یادم نمیاد زیاد از اون روز ها.. انگار ۳ هفته منو اندازه ۳ سال از اون روزا دور کرد.. الان تو یک تخت بزرگ غریبه نشسته ام. الان نشستم به این فکر می‌کنم که چی‌ منو از تو و دنیای تو دور کرد. به قول م.. رابطه یی که خیلی‌ وقت تموم شده بود.

یه‌چیزی تو گوشم میگه من دارم فرار می‌کنم. من از سکوت اون اتاق و ضجه زدن فرار می‌کنم.

الکی‌ افه بزرگ شدن میذارم؟ تورو خدا یک لحظه فقط یک لحظه این همه از غم‌هات نگو. یک ثانیه آروم شو ببین که شادی عظیمی‌ در تو هست. شادی با منشأ هیچ. به اندازه همون غم‌ها واقعی‌.

بگذریم از همه این ها.. حسود شدم؟ خود خواه شدم؟

آخیش، مرسی‌ که یادم دادی یک کلمه هست برای بیان لذت .. آخیش

Sunday, August 8, 2010

venice



it is not a post card or painting, I have taken this photo by my camera!


Monday, August 2, 2010

مونده ام.

موندم چه کنم با این زندگی‌ .

صدای سوت قطار خیلی‌ بلند بود، صدای ضربان قلبت به گوشم نمیرسید. با همه این ها، مطمئن بودم ..

امروز بد این همه مدت ساعت ۱ ظهر رسیدم آفیس، بی‌ خیال نیستم اما هی‌ میگه بقیه رو به زمان کاری خودت عادت بده، عالی‌ کار کن. مهم نیست کی‌ میای.

اخر هفته خوبی‌ بود. ۵ تا از بچه‌های متال شریف اومده بودند اینجا، هماشون قیافه‌هاشون آشنا بود اما برخورد نزدیکی‌ باهاشون نداشتم. وقتی‌ میرفتند دلم برای تک تکشون تنگ شد. چقدر خندیدیم. یعنی‌ من به اندازه تمام مدتی‌ که در آلمان سپری کردم خندیدم. از ته دل.

دنبال یک کیس آلمانی یک شبی برای ع تمام این ۳ روز رو گشتیم.. برای پیدا کردن یک توالت تمام پارک سانسوسی رو پیاده در حل ترکیدن گز کردیم. جوک شنیدیم جوک گفتیم.. قهقهه زدیم به خوابیدن‌های بچها. آخر سر دنبال اتوبوسشون دویدیم و همه دیدند که ما چقدر عورت خلانه رفتار می‌کنیم. نخورده مست بودیم همه این ۳-۴ روز..

حالا این وسطا گیرم گاهی‌ هم مست بودیم. کی‌ به کی‌ بود.. مسخره گیها که سر و ته نداشت.. یه تولّدی هم رفتیم .. یه خوشی‌ هم اونجا گذروندیم..یه کلابی هم رفتیم صبح برگشتیم. این بار اول بود من ۲۴ ساعت بیدار بودم و پایکوبی می‌کردم در ساعت‌های آخر..

من چه راحت گرفتم زندگیو. من چه بی‌خیال شدم و چه ته ذهنم درگیره..


Friday, July 30, 2010

روزهای خوب

آخیش بالاخره هم اتاقی هام اومدند.

الان من ۲ تا هم آفیسی آلمانی بسیار آروم دارم که سکوت اتاق رو به هم نمیزنند و میتونی‌ فک کنی‌ تنها نیستی‌.. فقط بدیش اینه که دیگه نمی‌شه گوزید تو اتاق.

احساس می‌کنم آروم آروم زندگیم داره فرم جدید به خودش میگیره. سیستم کارم، خونه ام، زندگیم، فکر کردنم همه چیم عوض شده. حس می‌کنم طول میکشه تا به سیستم جدید عادت کنم. به اینکه روزا تا از برلین برسم سر کار ساعت شده ۱۲ و تا به خودم بیام ۳ عصره

به اینکه چگهد در این سفر کاری هفته گذشته خوش گذشت بهم. چقد شنا کردن تو دریاچه چسبید. چقدر قایق سواری آروم بخش بود. من چه روزهای خوبی‌ دارم اینجا.

دلم تنگه و خوش.

مریمممم منتظرم مثل چی‌.. بده خبر رو دیگه..

Sunday, July 25, 2010

داد گاه خودم

دوستان من

همه اون‌هایی‌ که ازتون بی‌ خبرم، کم خبرم یا قول دادم به زودی بهتون زنگ بزنم یا باهاتون چت کنم.

من خوب تر شدم. آروم هستم. جدال‌های داخلی‌ کم تر شده.

به مدت ۳ روز میرم اجلاس سالیانه سران مهم گروه خودمون در یک هتلی در شمال برلین. پوستر ارائه می‌کنم.

دوستان من. میدونید که من چه جوری هستم. کلّ زندگیمو دیدین شما. الان در این داد گاه خودم رو گذشتم در جایگاه تبرئه. شما‌ها هم قاضی. شماها وکیل مدافع، خودم شاکی‌.

فقط از همه شما عزیزان می‌خوام به اندازه همیشه به من اعتماد کنید. از خودم خواهش می‌کنم دست از پیش داوری برداره و هیچ تصمیمی نگیره. از خودم خواهش می‌کنم فقط سر سوزن اعتماد کنه.

دوستان من، دلم برای تک تکتون تنگ شده.

الان باید برم. باز هم از اینکه نگران من نمیشید و به من این دلگرمی‌ رو میدید که همه چی‌ درست می‌شه، ممنون.

ختم جلسه.


Friday, July 23, 2010

من تازه، من گرم

از این روز‌ها دچار سر گیجه ام


از این روزهای بارونی‌ آفتابی قاطی پاتی سرم گیج میره

یهو به خودم میام میبینم نمیتونم بشینم سر جام.

یهو از خودم میرم.. غرق میشم.. گم میشم

حالا تو این هیری بیری باید پوستر آماده کنم. تماس اومد پوسترم رو دید گفت همهچیزش خوبه، اینگلیسیش افتضاحه! یه جمله درست به کار نبردم خیر سرم!!!

شادم یه جوری. غم دارم هزار جور.

مواجه شدن با نبودن تو یک آرامش عمیق داشت. من زنده موندم و دیدم که دنیا بدون تو سر جاشه!

مواجه شدن با نبودنت هزاران غم داشت.. هزاران لحظه که منو هی‌ میبرد و می‌‌آورد ..

احساس می‌کنم حالا دیگه بخشی از من از توی من در اومده. بخشی که گرمه و تپنده است. بچه ی‌‌‌‌ ثانیه هاییه که بدون تو سر شد.

Wednesday, July 21, 2010

?!

سکوت محض هستم.

نمی‌دونی چی‌ می‌گذره در من.

زندگیم به دو بخش تقسیم شده، وقتایی که تنها هستم ، وقتایی که تنها نیستم. تحمل تنهایی‌ مثل تحمل خفقان می‌‌‌مونه، مثل تحمل بغضه..

الان درست ۶ روزه که شبها بیشتر از ۴ ساعت نمیتونم بخوابم. نمیتونم خوابیدن رو تحمل کنم.

وقت‌هایی‌ که تنها نیستم . شادم..

Monday, July 19, 2010

I have done with it.

خوبم

از خودم دورم.

احساس کسی‌ رو دارم که بر بلندای جهان ایستاده.

احساس می‌کنم یک آدم تازه هستم در برابر یک دنیای بزرگ تازه.

کشف هستم و سکوت.

درک هستم و آرامش.

خوبم.

تمام ذرات وجودم از تو دورند. تمام روز‌های با تو بودن دورند. تو دوری.

برای تو غمی ندارم. برای رفتنت از دنیای خودم غمی ندارم.

برای تو بهترین را می‌خواهم. چونان دوستی‌ دور. با خاطراتی آرام و کدر.

من حس یک دختر تازه بالغ را در یک غروب تابستان دارم، ما بین درختان خوب جنگل‌های شمال.


Wednesday, July 14, 2010

نشانه‌های الهی ۲

از نشانه‌های آدم‌های خوشبخت این است که دوستان خوبی‌ دارند، نه.. یک دوست خوب ‌ دارند که میتوانند در کنار او نگران قضاوت او در باره خودشان نباشند و تمامیت خویش را با او در میان بگذارند.

من امروز برای بار هزارم از روزی که تو را در آن نماز خانه خوابگاه دانشگاه زنجان در حال الکترو دینامیک خواندن با زهرا دیدم احساس کردم که آدم خوشبختی‌ هستم.

مرسی‌ که یک گوش بزرگ بی‌ قضاوت حامی‌ هستی‌ در زندگی‌ من. مرسی‌ که همیشه میتوانم با تو حرف بزنم.. هر حرفی‌.. مرسی‌ که همه کارهای اشتباه مرا میبخشی و خیالم رو راحت میکنی‌ که دنیا برای تجربه است و برای هیچ تجربه یی مجازاتی در کار نیست.

پ: این نوشته را چند بار بخوان، حالا حالا‌ها کسی‌ اینقدر از تو تجلیل نخواهد کرد..

Tuesday, July 13, 2010

Yesterday


در تمام اون مدت اون جور خیره نگات می‌کردم که یادم نره چقد دلم قراره برات تنگ بشه.

دیروز به طرز غم انگیزی هوا گرم بود، ۳۹ درجه. داشتیم خفه میشدیم تو آفیس. کارام رو انجام دادم. رفتم ایستگاه راه آهن مرکزی دوچرخمو که اونجا گذشته بودم بر دارم. بئاتریس رو دیدم. گفت امشب تو دانشگاه قراره آدم‌ها سالسا برقصند دوست داری بری تماشا..؟ معلوم شد منظورش از دانشگاه درست جلو در خونه منه. گفتم باشه. با هم رفتیم دوست پسرش رو گرفتیم و رفتیم سالسا تماشا. (با لهجهٔ مازندرانی بخون.) خوشم اومد از رقصش دوست دارم یاد بگیرم. من کلا جنبه ندارم تو این دنیای کبیر، هرچی‌ میبینم دلم می‌خواد. خلاصه به خودم وعده دادم به محض اینکه یه مدتی‌ با آقای کفتر کاکل بسر کنار هم بودیم، سیخ بزنمش بریم با هم سالسا یاد بگیریم.(معلومه کیه دیگه، سیامک از وقتی‌ ویزاش جور شده هی‌ برام کفتر کاکل بسر میخونه.. )

کی‌ می‌دونه کلا آخرش چی‌ می‌شه؟ منظورم آخر آخرشه. یه جا خوندم اگه من از این زندگی‌ جان سالم به در بردم روی سنگ قبرم بنویسید زکی؟! یه هم چین چیزی بود..

این آخر هفته کتاب "بازی آخر بانو" رو خوندم. همینجور کتابه رو مغزمه. آیا من تا به حال از آرین چیزی گفتم؟ آرین یک آدم بزرگی‌ بود در نوجوانی من. حتا بزرگ تر از اینکه بشه عاشقش شد. کلی‌ کتاب خون و تیز بود. همیشه حرف‌های تازه یی داشت. تحلیل هاش یکم تند بود از آدم ها. اصلا زبون تندی هم داشت با حافظه عالی‌. باید همیشه حواست بود که داره بازیت میده و نباید گول حرفاشو بخوری.. آرین برای همه عزیز بود چون با همه دوست بود. یه روز وقتی‌ از مدرسه بر می‌گشتم مامانی با لباس سیاه نشسته بود رو ایون و اشک میریخت. فداش بشم. پرسیدم مامانی چرا گریه میکنی‌.. گفت مرد.. گفتم کی‌.. گفت کی‌ مریض بود..و من میدونستم آرین بود..

میدونی‌ چه مریضی دارم من؟ نمیتونم وقتی‌ یک آدم خیلی‌ عزیز رو از دست میدم گریه کنم. برای آرین گریه نکردم تا چدن روز و بد به حالت مرگ افتادم. و اونقد گریه کردم که تنهام نمیذاشتن..

مامانی هم که مرد سه ماه این وضع بود. گریه نداشتم. ساکت بودم، خوابشو میدیم هر شب. و گریه نداشتم..

کتاب بازی آخر منو یاد آرین انداخت. یاد کتاب‌هایی‌ که میداد بخونم. کتاب خوبی‌ بود.

از اینجا به بد این یک پست نشان میدهد خانوم نویسنده باز یه مرگیش شده بود، شما جدی نگیرید، اگه حوصله ندارین نخونین.. خودش مدونه و خرمای خودش.

? what was your name again

میدونی‌ که خوب نیستم. میدونی‌ بغض دارم و گریه ندارم. میدونی‌ دلم چقد تنگه و بغل میخوام. دیشب آدم‌ها توی بغل هم می‌رقصیدند. من حس سرگیجه داشتم. الکل نبود. خیلی‌ جای مثبتی بود. از طرف تربیت بدنی برگزار شده بود. من تحلیل رفتم. تشتم شد. رفتم آب خوردم. جم کردم اومدم خونه.

تو راه به سیامک فکر کردم، به اینکه چرا بغضم نمیترکه؟ به اینکه آیا من باز همون مرض رو گرفتم؟

از دستت عصبانی نیستم، ناراحت نیستم، حتا غصه دوریت رو هم ندارم. دلم میسوزه برای دل خودم. برای این همه فکر که تو سرمه و احساس "هیچ" دارم. یه شعر ابی تو سرم می‌پیچه، "گریمون هیچ.. خندمون هیچ، داشته و نداشتمون هیچ.."

احساس "هیچ" می‌کنم. تا حالا این حس رو به این شدت نداشتم. به من بگو ، به من بگو آیا امیدی هست؟ آیا به من با این همه سنگینی‌ و پوچی امیدی هست؟ به من بگو آیا من زنده تورو باز بغل می‌کنم؟ باز منو میبوسی؟ باز ؟ باز .. باز..

کاش دیگه هیچ وقت شب نشه. از شب شدن میترسم. اصلا از خونه رفتن میترسم. دلم می‌خواست از اول سیامک رو میدیم. از اول شروع میکردیم. دلم برای بوسیدنش تنگ شده. دلم مثل سگ حالش بده.

دیشب خواب دیدم که من و تو توی یک اتاق لختیم ، فرزانه و پیمان توی یک اتاق دیگه. فرزانه به من نگاه میکنه و شیطون میخنده و میگه حالا ما مثل همیم. آیا کسی‌ می‌دونه تعبیرش چیه؟ لطفا بلند نگه. من ظرفیت شنیدنش رو ندارم. ظرفیت تکرارش رو هم ندارم.

سبک نشدم، بعضی‌ حرف هارو نمی‌شه گفت و نمی‌شه ازشون سبک شد. بعضی‌ روز‌ها هست که حتا فکرشم نمیکنی‌ قراره چطوری تموم بشه.

پنی سیلین با بدن آدم چکار میکنه؟ آنتی بیوتیکه؟ بدن آدم رو مقاوم میکنه؟ جلو مرگ‌های بیخود رو میگیره؟ من می‌خوام اینجا از دنیا بخوام یه آنتی بیوتیک برای روح من بفرسته که سیستم بد جور ویروسیه.

راستی‌ یه سوال بیربط، میدونی‌ کاشف پنی سیلین کی‌ بود؟



Thursday, July 8, 2010

نشانه‌های الهی

از نشانه‌های آدم‌های چس کلاس این است که وقتی‌ میخواهی‌ بهشان محبت کنی‌ هی‌ قبول نمیکنند و نشان میدهند به محبت تو احتیاج ندارند.

Wednesday, July 7, 2010

کندی

چیزی خونده بودم از وبلاگ لاله، درباره نهان خانه. تفسیر خوبی‌ کرده بود ازش.

من موندم و حکایت آدمی‌ که نمیتونست دوست بشه، مگه اینکه نهان خانه جانش رو به دوستش نشون بده، و بد مثل خر پشیمون بشه. و هی‌ این کار رو تو زندگیش تکرار کنه.

من الان یک عالمه حرف زدم. دوستای قدیمی‌ می‌دونن که صدام کلا تنش بالاس. و خیلیاشون شاکی‌ بودن که بلند گو قورت دادم. فک کنم همه حرفای امروزم با نرگس رو امیر از اون یکی‌ اتاق شنید. به جهنم. این به جهنم رو همون اول که شروع کردم به حرف زدن گفتم. الان حس می‌کنم تشنمه و کاش از اول حرف هامونو نمیشنید.

یک جایی‌ تو دنیا هست به نام جایگاه انتظار‌های بر آورده نشده. تو زی‌زی‌گولو یادتونه دنیای اشیا گمشده بود؟! چقد اون قسمتش خلاقانه بود. من قول میدم ۶۸ % اشیا اونجا مال مریمه. ..

از انتظار‌ها میگفتیم .. از خود خواهی‌‌هایی‌ که ادمیزاد داره. دیگه دلم نمیخواد برم خونه. دیگه حوصله ندارم وقتی‌ اون نیست برم. الان سمانه اینو بخونه باز از دستم عصبانی می‌شه.. ولی‌ من که دست خودم نیست..

من سکوت می‌کنم. قول میدم. در کنار ۲ تا قولی‌ که دیشب دادم. هیچی‌ نمیگم تا جایی‌ که بتونم. فقط تماشا می‌کنم تا جایی‌ که بتونم. میترسم و ساکت هستم. از حادثه یی که داره در درونم اتفاق می‌افته.. یادمه بار آخر که اینطوری شد.. هی‌ خواستم و صدام شنیده نشد.. اونجا رو برای همیشه ترک کردم، اونجا و تنها کسی‌ که خیلی‌ دوستش داشتم.

زندگی‌ معلم خوبیه برای من. درس این مقطع تحصیلی‌ اینه که یاد بگیرم کند بشم. سرعت من خیلی‌ زیاده.

الان میرم سر درس فقط نیم ساعت، امشب آلمان بازی داره. می‌خوام برم در یک مکان عمومی‌ ببینم بازی رو عکس هم بگیرم. فیلن


Tuesday, July 6, 2010

مرسی‌ خودم

عمیقا در این کنج خلوت داره بهم خوش می‌گذره. تفاوتی هست بین شب وقتی‌ مثل همیشه تمام مدتی‌ که خونه هستی‌ رو پای اینترنت میگزرونی با وقتی‌ که کامپیوتر رو خاموش میکنی‌، چراغ رو خاموش میکنی‌، پنجره رو باز میکنی‌، میذاری هوای خنک مرطوب بیاد تو، بوی جنگل رو بیاره.. و میشینی‌ توی پتو یک ساعت به زندگیت نگاه میکنی‌. تفاوتی هست بین این دو جور گذروندن شب.

تو این شب‌های خلوت خنک تابستونی، یه لذتی میبری از کشف خودت.. درک خودت. درک نیاز هات، خواسته هات، و درک تضاد‌های وجودت. من بیشترین رشد رو در این لحظه‌های زندگیم کردم..احساس می‌کنم از خودم راضی‌ هستم. با خودم خوشم. از ته وجودم با خودم در صلح به سر میبرم. یعنی‌ در تمامی من هیچ درگیری نیست در این لحظه از شب.

خوب اشکالی‌ نداره اگه یک مقداری غم باشه، اشکالی‌ نداره اگه کمی‌ عصبانیت باشه، یا احساس اینکه گور بابای آدم‌های دیگه. طاهره امشب مجازه. ذره ذره احساساتش از طرف خودش درک شده و احترام گذاشته شده. به خودش حق داده. کاری که سالهاست انجام نمیده. یادمه آخرین بار‌هایی‌ که کامل به خودم حق میدادم، حدود ۷-۸سالم بود وقتی‌ بود که مامانم دعوام میکرد، من میزدم زیر گریه، میرفتم کنار رختخواب‌ها و تو ملافه‌های تمیز فین می‌کردم و از مامان انتقام می‌گرفتم. بعدش با دل سبک گریه رو تموم می‌کردم و احساس می‌کردم "خوب کردم".

الان حتا اینقدر خوبم که انتقام هم ندارم از دنیا بگیرم. همین که هوای خنک پوست منو نوازش میکنه حس می‌کنم باشه دیگه .. ها.. چیز بیشتری آدم می‌خواد؟

گفته بودم از شب‌های شمال تو چادر مامانی؟ گفتم که من الان یه مامانی دارم تو دلم؟ یعنی‌ خیالی نیست ها، حس می‌کنم که هست، جای چیزی خالی‌ نیست، یعنی‌ دلم تنگ نیست براش، مامانی خودش توی دلمه.. نمیدونم دیگه اگه نمیفهمی باید صبر کنی‌ به این نقطه از احساس تمامیت برسی‌. احساس داشتن.

خانوم طاهره امشب که اینقدر سر خوشه می‌خواد اینجا یه چند تا قرار باخودش بذاره، اول اینکه می‌خواد واقعا رها کنه این دسته‌های پارو رو که چسبیده بهشون و هی‌ داره تلاش میکنه این قایق رو بکشونه به سمت خاصی‌. می‌خواد دیگه تنهایی‌ پارو نزنه. اصلا هم اهمیتی نداره اگه قایق مدت‌ها سر جاش باقی‌ موند و حرکتی نکرد. به قول آلمانی‌ها اخزو، این قایق سرنشینان دیگه یی هم داره که اگه مقصد براشون اهمیت داشته باشه، اون‌ها هم یه تکونی میخورن، یه دستی‌ به پارو میبرند.

و دیگه اینکه می‌خواد که دست از اجرای نقش برداره و اعتراف کنه که لذتی در آنچه که همه میگن لذت بخشه نیست . حد عقل هنوز خودش کشفش نکرده، این یک حرف کلیه.. ولی‌ بذارین یک مثل بزنم. شما میرین شهر بازی، همه آدم‌های که سوار ترن هوایی شدن از خوشی‌ جیغ میزنن، نوبت شما می‌شه، شما هم در اون لحظه موعود جیغ میزنین و خیلی‌ شاد به نظر میاین، وقتی‌ اومدین پایین برای بقیه از هیجانی‌ که اون بالا تجربه کردین تعریف می‌کنین.. آره هیجان بود.. اما خوشی‌ نبود راستش شما حالت تهوع داشتین و سرتون گیج میرف و دلتون می‌خواست زودتر تموم شه، خوب هم ترسیده بودین... تاکید می‌کنم هیچ خوشی‌ در کار نبود. حالا من نمیگم همه.. ممکنه یه عده آدم واقعا لذت ببرن.. اما من از اون دسته آدم‌هایی‌ بودم که نبردم.. جیقشو زدم اما لذتی در کار نبود.

مساله این بود که تا همین امشب من در باره پاره یی از مسایل زندگیم فک می‌کردم که واقعا خوشحال هستم. اما امشب به خودم گفتم دیگه خود به اون راه زدن کافیه. همه میگن لذت بخشه، یا خوبه، یا هیجان داره.. اما من چیزی جز این رو حس کردم. و حالا خوشحالم که این رو میدونم.

دفعهٔ بد وقتی‌ منو بالای ترن هوایی دیدن، شاید جیغی آزم در نمیاد، در حال سکوت و مراقبه ام. شاید دارم از اون بالا به زمین کوچک نگاه می‌کنم.. به آدم‌های کوچک و بی‌ وزنی رو واقعاً حس می‌کنم.. کی‌ می‌دونه، شاید غرق یه حسی بودم وصف نشدنی‌.

من امشب نه از دنیا، نه از خدا، نه از هیچ کسی‌، از خودم ممنونم. فقط و فقط از خودم ممنونم. بخاطر اینکه جرات کردم و کامپیوتر رو برای اولین بار خاموش کردم و به اون صدا گوش دادم.




Monday, July 5, 2010

monday afternoon

الان یک بحث خوب با استاد داشتم. یک جاهایش خوب مثل همه بحث‌ها نمی‌فهمیدم چی‌ میگه، ولی‌ تجربه نشون داده این مساله بعدن حل می‌شه چون الان دارم کارایی‌ می‌کنم که روز اول هیچ هیچ نظری راجع بهش نداشتم.

من دارم آروم آروم بزرگ میشم.

دلم می‌خواد هر روز برم شنا، امروز کلاس ماساژ دارم اما دوست دارم برم شنا به جاش. تصمیم گرفتم از ترم بد به جای رفتن به کلاس ماساژ پول بیشتری بدم و خانوم استادمون ماساژ بده بهم. خیلی‌ بهتره.

احساس می‌کنم که حرفی‌ ندارم. با هم به ترانه یی از خانوم گوگوش گوش میدیم.

آغوشتو واا کن

قلب منو در یاب

برای خواب من

ای بهترین تعبیر

با من مدارا کن

ای عشق دامن گیر

Sunday, July 4, 2010

sunday night

هوا گرمه، تا یه لحظه پنجره رو باز می‌کنم همه جا رو حشره میگیره.نصفه شبه و من تازه از حموم اومدم

خیس تو حوله نشستم. چند وقت دلم می‌خواد بشینم با دل خوش بنویسم. وقتی‌ آدم نمینویسه یا حالش خیلی‌ خوبه یا خیلی‌ بد. از اون روزی که قول دادم مسئولانه خودم رو شاد نگه دارم و غر نزنم کماکان موفق هستم.

امروز رفتم دریاچه. من باید همین جا اعتراف کنم که دوستی با سحر عاقبت نداره. به من گفت پا شو برو تنهایی. ولی‌ اصلا تنهایی‌ خوب نبود، آدم حتما باید پایه داشته باشه. پا چه شلوارم رو زدم بالا و رفتم تو آب. دفعه آخر که اینجوری بی‌ پروا رفتم توی آب بدون نگرانی‌ خیس شدن روزی بود که کنکور کارشناسیمو دادم. ۸ سال پیش..

وقتی‌ برمیگشتم کنار هتل بزرگ شهر یه کنسرت بزرگ مجانی‌ بود، کلی‌ ملت جم شده بودن. دلم الکل خواست با سیامک. رفتم یه لیوان آب جو گرفتم. برلین یه آبجو داره که معروفه واسه خودش به اسم برلینیر پیلسنر. از همون گرفتم. نیم ساعت وایسادم تا ۲ تا آهنگ تموم شد. ۳ تا صفحه نمایش بزرگ با کیفیت عالی‌ پخش میکردن. دلم خواست کنسرت ایرانی بود. تو کشور خودم بودم. معنی‌ آهنگ‌ها رو میفهمیدم و همراه آهنگ میخوندم. حوصلم سر رفت. دوچرخمو برداشتم و برگشتم. تو راه حالم سر جاش بود، ولی‌ وقتی‌ رسیدم چنان خسب عظیم مرا در بر گرفت که نگو. رفتم خوابیدم. تو تخت یه حال خوبی‌ داشتم. گرمم بود، سرم رو که برمیگردوندم سبک میشدم و احساس تو هوا بودن میکردم. دلم هنوز سیامک می‌خواست. دیشب تا صبح با هم چت کردیم. شیرین بود.

میخوام برم خونه. فردا با توماس حرف می‌زنم و یک ماه بد این موقعه تو راه خونه خواهم بود، می‌خوام زودتر برم.. چرا باید دیر برم اصلا؟ مهم نیست که همش ماه رمضونه..

دلم برای سمانه تنگ شده، دلم برای هدا و آزاده و دوستای ساریم تنگ شده.

حوصله دوستی‌های ایرانی اینجا رو ندارم. یک معیاری در من هست که کاریش نمیتونم بکنم. وقتی‌ با یک آدم دوست میشم برای من اهمیت داره که درجه هوش طرف چقدره. چقد سرعت داره در گرفتن مفهومی‌ که تو داری انتقالش میدی. دلم دوستای خودم رو می‌خواد که میتونم هرچی‌ رو فقط یک بر براشون بگم و سریع برم حرف بعدی..

خوابم میاد، فردا این لپ تاپو میبرم که وسط کار آهنگ گوش کنم و شاید اینجا رو آپ دیت کنم.

دقت کردی چقد فعل در این نوشته به کار بردم؟